eitaa logo
مدرسه نویسندگی مبنا
2.5هزار دنبال‌کننده
429 عکس
72 ویدیو
18 فایل
سلام اینجا کانال نویسندگی مبنا هست. جایی‌که سعی‌مون بر این هست خودمون رو میون جنگ روایت‌ها ببینیم و به عنوان کنشگر توی این عرصه نقش‌مون رو ایفا کنیم. ارتباط با ادمین: @mabna_school ارتباط مستقیم با استاد کاف‌گاف‌زاده: @kaf_gaf_zade
مشاهده در ایتا
دانلود
✨ همه اتفاقات جهان رو به شکل درستش نگاه کنیم و دیگه از طوفان حوادثی که بر سرمون میاد نرنجیم، چون می‌دونیم این پیرنگ زندگی همه‌مونه. ✨ما از مبنا نویسندگی یاد نگرفتیم، ما تبدیل به انسان شدن رو یاد گرفتیم. چیزی که حداقل من فراموش کرده‌بودم. تا قسمت‌های بعدی درس‌های مبنا بدرود. | @mabnaschoole |
مدرسه نویسندگی مبنا
🔖 و صدای آشپزباشی دربار را که با تشر و بد و بی‌راه به جان کلفت‌ها افتاده و در حالی که لنگان‌ لنگان ر
🔖 پسرک از وقتی که دختر اربابش برای خدمت‌رسانی به شاه در مطبخ‌خانه شرفیاب شده هفته‌ای یک‌بار به عمارت سر می‌زند و مستقیم به مطبخ خانه می‌آید. دخترک هم او را می‌بیند. لبخندی می‌زند ولی به رویش نمی‌آورد. ترسِ جان پسرک را دارد! قرارهای مخفیانه نسوان اجاق‌کور شاه با خواجه‌های کور و کچل دربار هم شاید زیر همین پنجره بوده و شیشه های زهری که قرار است در اطعمه و اشربه فلان شاهزاده ریخته شود و از زندگی ساقطش کند و... پای حرف های این پنجره که بنشینی ،تلخ و شیرین را برایت می‌گوید. هم از عشق می‌گوید هم از نفرت. هم از رنج ها می‌گوید هم از گنج‌ها. هم از زندگی دادن‌ها و هم از جان‌گرفتن‌ها. 🔻پنجره‌ها همه چیز را می‌بینند... 🖋 علی اسماعیلی 📝 @nevisandegi_mabna
مدرسه نویسندگی مبنا
🔖 سرش را از پشت عکس در آورد و با تعجب نگاهی به من انداخت و خندید. خودم هم خنده‌ام گرفت، گفتم:"ببخشی
🔖 گفت:«خیلیا دارن میگن ایران نتونسته بزنه. موشکاشون کاری نکرده و همه اش رهگیری شده. اما من اینو می‌دونم که حتماً یه جوری بوده یه اتفاقی افتاده که اونا اینقدر عصبانی شدن و دارن تلاش می‌کنن این قضیه رو کوچیک نشون بدن. راستش رو بخوای نمی‌دونم پهپاد چی چی هست. موشک ها چه فرقی با هم دارن؟ اما این‌قدر می‌دونم که حتماً زدن. اگر خدا بخواد موشک‌ها هر جایی که باید می‌خوردند، خوردند."و ما رمیت اذ رمیت و لکن الله رمی". به فکر فرو رفتم. حاج خانم با این‌که سواد زیادی نداشت اما حکمت قضیه را، در آیه‌ی هفده سوره‌ی انفال به خوبی درک‌کرده بود؛ «این شما نبودید که آنها را کشتید؛ بلکه خداوند آنها را کشت! و این تو نبودی که خاک و سنگ به صورت آنها انداختی؛ بلکه خدا انداخت! و خدا می‌خواست مؤمنان را به این وسیله امتحان خوبی کند؛ خداوند شنوا و داناست. ✍خانم لیلا رضایی 📝 @nevisandegi_mabna
مدرسه نویسندگی مبنا
✨ گربه‌وار کمین کرد و وی را بگرفت و رشته دراز بر پای وی بست و بگذاشت تا به سوراخ خود درون رفت و به ا
✨ خانه‌ای دید چون دکانچه صرافان سرخ و سفید بر هم ریخته و دینار و درهم با هم آمیخته، حق خود را تصرف نمود و موش را بیرون آورد و به چنگال گربه سپرد تا جزای خود دید آنچه دید و مکافات حق ناشناسی خود کشید آنچه کشید. گر شور و شری هست حریصان جهان راست خرم دل قانع که ز هر شور و شری رست در عِزّ قناعت همه روح آمد و راحت در حرص فزونیست اگر دردسری هست 📚بهارستان/ جامی 📝@nevisandegi_mabna
مدرسه نویسندگی مبنا
🔖 ذهنم کل قسمت اول را با پس‌زمینه صدای همهمه بچه‌ها توی راهروی مدرسه خواند. و صدای شیرین مجید، که با
🔖 من کتاب‌های مرادی کرمانی بزرگ را جوری می‌خوانم که انگار خودش نشسته روبه‌رویم و با آن چهره خندان تودل‌برویش، برایم داستان نه، قصه می‌گوید. و من روی یک کاسه انار دانه‌شده، گلپر می‌پاشم و برایش می‌گذارم روی کرسیِ لحاف‌قرمزی. بوی نفت بخاری می‌زند زیر دماغم، می‌خزم زیر لحاف و چشم‌هایم گرم می‌شود. 🖋 به قلم "خانم آزاده رباط‌جزی" ▫️استادیار مدرسه نویسندگی مبنا 📝@nevisandegi_mabna
مدرسه نویسندگی مبنا
✨ امروز من شصت‌و‌شش ساله شدم و هر چه به مسیری که از آن گذر کرده‌ام، می‌نگرم، به جز قهرمانان آن هشت س
✨ وگرنه بیشتر می‌گفتم که عکاسی جنگ ما چقدر با جنگ‌های دیگر دنیا تفاوت دارد و قهرمانانش چقدر بیشتر. شاید فردا صبح دوباره برایم خرداد ۱۳۶۱ باشد و با گرمای جان بخش جنوب ایران بتوانم جانی دوباره بگیرم و این بار برای قهرمانی دیگر از سرزمین مان که در نگاتیوهای من به خواب رفته است چیزی بنویسم و در انزوایی که این روزها برگزیده ام کم‌کم آماده مرگ شوم... [دشت مهران، کله قندى، عمليات والفجر ۳ مرداد ۱۳۶۲] 🔻عکس و متن از: 🖋 بهرام محمدی‌فرد 📝@nevisandegi_mabna
مدرسه نویسندگی مبنا
🔖 اگر کسی با شما سخن گوید که «پدر شما را در خواب دیدم قلیه حلوا می‌خواهد»، زنهار به مکر او فریفته مش
🔖 اگر من خود نیز در خواب با شما نمایم و همین التماس بکنم بدان التفات نباید کرد که آن را اضغاث احلام خوانند؛ آن دیو نماید، و من آنچه در زندگی نخورده باشم در مردگی تمنا نکنم. این بگفت، و جان به خزانه مالک دوزخ سپرد. 📚 اخلاق الاشراف 🖋 عبید زاکانی 📝@nevisandegi_mabna
مدرسه نویسندگی مبنا
🔖 آخرین فصل کتاب با عنوان "در بارانداز"، قلم بسیار روان تری نسبت به بقیه فصل‌ها دارد فصل‌های "ضمیر ظ
🔖 کتاب را همین امشب تمام کردم و خواندن آن را به جستار‌خوانان پیشنهاد می‌کنم. معمولا قبل از خواندن اثری از یک نویسنده درباره‌اش سرچ نمی‌کنم می‌خواهم با ذهنی خالی بروم سراغ اولین کتابی که از او می‌خوانم. بعد از تمام کردن کتاب سری به گوگل زدم تا نویسنده را بیشتر بشناسم قسمت هیجان انگیز اطلاعات گوگل این بود که دقیقا امروز یعنی ۲۱ اردیبهشت سال روز تولد "محمد طلوعی" است تولدتان مبارک آقای نویسنده. 🖋 به‌ قلم "خانم فاطمه اختری" 📝@nevisandegi_mabna
مدرسه نویسندگی مبنا
🔖 دیوانه چون آن را بدید، گفت: مرا سه درم عنایت کن تا روغن و خرما خَرَم و سیر بخورم. خلیفه فرمان داد
🔖 چون ذل فاقه زور کند بر سخنوری گر مدح پادشاه سخاور کند سزاست ممدوح چون کریم بود مزد شعر او هر بیت را خزینه گوهر کند رواست 📚بهارستان جامی 📝@nevisandegi_mabna
مدرسه نویسندگی مبنا
🔖 ... این بود:«من به کسی رای می‌دهم که برای ظهور، برنامه داشته باشد»،شهادت برنامه‌ات بود؟ نگفتی دل م
ما مانده‌ایم با ایموجی‌های خنده، خنده‌ای آن‌قدر شدید تا حد آمدن اشک از گوشه‌ی چشم؛ آن هم وقتی ما دلمان از غم، هزار تکه شده... آن لحظه‌ها که کنار ضریح طلایی سلطان خلوت می‌کردی چه نجواهایی داشتی که این‌طور با شکوه و عظمت پرواز کردی؟ شب میلاد امام رئوف، در بلندی‌های جدا از زمین، حین خدمت با لباس کار و در جامه پیامبر، آن بالاها چه بر شما گذشت؟چقدر به دلم گفتم شب عید است، بیا بدبین نباشیم. شاید مثل فلان فیلم سینمایی که بعد چند روز در یخبندان نجات پیدا کردند ما هم چشم‌مان روشن شود به دیدن دوباره مردهای پای کار. در شب و سرما دعاهایمان گرمتان کرد؟ همه نفس‌هایمان را با عطر صلوات و اَمّن یجیب و هر دعایی که بلد بودیم گرم می‌کرديم و هایش را سمت کوهستانی مه گرفته می‌فرستادیم اما شماها انگار فقط مرد پای کار نبودید، تا پای جانش را فراموش کرده بودم. صبح که فهمیدم امام رضا علیه السلام خادمش را از همان آسمان برده سر سفره خودش تازه یادم آمد. حالا فریم به فریم فیلم‌های آن همه سفر استانی و پابوسی‌های حرم که با زیرنویس قرمز انا لله و انا الیه راجعون یکسره از تلویزیون پخش می‌شود، نمی‌گذارد اشک‌هایم قطع شود. خوش‌روزی بودی آقای رییس جمهور، آن‌جا که هستی هم مردمی باش، برایمان در این غربت‌کده زمین دعا کن. ما هنوز هم زخمی خنجر زبان‌های پر زهرِ نامردهاییم. حتی حالا که شهید داده‌ایم و دل‌های قد مشتمان از غم پرپر می‌زند. می‌بینند صورت‌هایمان خیس است و باز هم دست از سرمان برنمی‌دارند. اصلا می‌دانی چیست؟ برای شما حیف بود شهید نشوید. شهادت حقتان بود و در عید میلاد، مزدتان را گرفتید. نوش جانتان و گوارای روح بلندتان... 🖋سایه 📝@nevisandegi_mabna
🔖 آفتاب که زد، همه چیز روشن شد: «انا لله و انا الیه راجعون. رئیس‌جمهور ایران به همراه وزیر امور خارجه، امام‌جمعهٔ تبریز و استاندار و چند تن از تیم حفاظت ایشان و تیم پروازی در سانحهٔ سقوط بالگرد به درجهٔ رفیع شهادت رسیدند.» کنترل را برداشتم. به‌سختی دکمهٔ خاموش را از دکمهٔ بی‌صدا تشخیص دادم. دلم را گرم کردم به این‌که خادم‌الرضا در روز عید دعوت شده به جشن آقایش. او که به آرزویش رسیده. دیگر چرا منِ داغ‌تر از آش غمبرک بزنم؟ این هم‌نشینی عجیب ولی معنادار «تبریک و تسلیت» را هم فکر کنم فقط ما ایرانی‌ها داریم؛ انگار غم‌وشادی، تلخی‌وشیرینی، گریه‌وخنده را با هم زندگی می‌کنیم. حالا باید با خودم تمرین کنم، تا خوشی بعدی رگ‌به‌رگ نشوم. 🖋آقای حمیدرضا نوری | @mabnaschoole |
مدرسه نویسندگی مبنا
🔖 امام بلند می‌شود و پشت می‌کند و دستش را به کمر می‌زند و می‌رود. وسط یک جلسه رسمی در برابر قوی‌تری
🔖 لبخندی شبیه لبخند یک پدربزرگ وقتی حرف‌های بچگانه یکی از نوه‌هایش را می‌شنود. امام به کوچکی دنیای ابرقدرت‌ها لبخند می‌زند، وارد بازی‌شان نمی‌شود و می‌گوید «می‌خواستم جلو شما یک فضای بزرگ‌تر باز کنم.» مرگ برای همچین آدمی حتما، «مرخص شدن از خدمت» مردم است و رفتن به سوی «جایگاه ابدی» اما برای انسان معاصر، خلا مردی است که قاعده‌های خاک‌بازی چند هزارساله انسان درمانده در زمین را برهم زد و نگاه آدم‌ها را از زمین به سمت آسمان برد. . 🖋 به قلم «محمدرضا جوان آراسته» [استاد دوره‌های نویسندگی مبنا] zil.ink/mrarasteh 📝 @nevisandegi_mabna