#قصه_کودکانه
🌳🐿«مهربانی و دوستی»🐿🌳
شانه به سر بر روی درختی در جنگل لانه ای داشت. او منتظر بود تا بچه هایش به دنیا بیایند. یک روز ابری او برای پیدا کردن غذا از لانه بیرون رفت اما وقتی برگشت دید، باد لانه اش را خراب کرده است. روی شاخه ی درختی نشست و شروع به گریه کرد. در همین موقع دو تا سنجاب که از آن نزدیکی می گذشتند، صدای گریه او را شنیدند و با دیدن لانه فهمیدند که او چرا گریه می کند.سنجاب ها به طرف شانه به سر رفتند و به او گفتند:« اصلا ناراحت نباش، ما یک فکری برایت می کنیم. صبر کن تا ما برگردیم.»
سنجاب ها پیش خانم دارکوب رفتند و گفتند:« خانم دارکوب عزیز، باد لانه شانه به سر را خراب کرده و او به زودی مادر می شود. لطفا با ما بیا تا برایش یک لانه درست کنیم».
کمی بعد دارکوب آمد تا با نوک درازش در تنه ی یک درخت برای شانه به سر لانه درست کند. لانه که آماده شد، سنجاب ها برای لانه ی شانه به سر شاخه های نرم درختان را آوردند تا در لانه اش قرار دهد.
لانه آماده شد و شانه به سر با خوشحالی به درون آن رفت و با شادی از محبت های دارکوب و سنجاب ها تشکر کرد و گفت:« من شما را برای فردابه مهمانی در لانه ام دعوت می کنم». سنجاب ها و دارکوب دعوت او را قبول کردند. روز بعد آنها دور یکدیگر جمع شده بودند و شانه به سر از میهمانهایش پذیرایی می کرد و همگی از این دوستی و مهربانی لذت می بردند.
#قصه_متنی
🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸
🌼
#قصه_کودکانه
🐭موش آهن خوار
در روزگاران قدیم بازرگانی قصد سفرکرد، قبل از سفر به خانه دوستش رفت و به او گفت: می خواهد به سفر طولانی برود برای همین 300 کیلو آهن که تمام سرمایه اش است را به امانت نزد او می گذارد، دوست او قبول کردو مرد تمام آهن ها را به خانه او برد و راهی سفر شد.
بالاخره یک روز از سفر برگشت و برای پس گرفتن آهن ها نزد دوستش رفت و سراغ آهن ها را گرفت، دوستش سرش را پایین انداخت و گفت: "آهن های تو را داخل یکی از اتاق ها گذاشتم، اما متوجه شدم موش بدجنس هر شب مقداری از آهن ها را با دندان های تیزش کنده و به لانه اش برده است و دیگر خبری از آهن ها در اتاق نبود".
مرد بازرگان کمی فکر کردو گفت: راست می گویی موش علاقه خاصی به آهن دارد.
چون خسته بود برای استراحت به خانه اش رفت در راه پسر کوچک دوستش در حال بازی بود او را بغل کرد و با خود به خانه برد.
پدر پسر بعد از چند ساعت متوجه شد پسرش گم شده است و شروع به سرو صدا کرد و طولی نکشید که تمام مردم شهر خبردارشدند پسر مرد گم شده است.
دوست او که در خانه اش بود خبر را شنید ولی به روی خود نیاورد فردای آن روز نزد دوستش رفت او را ناراحت و پریشان دید.
بازرگان گفت: اتفاقا دیروز وقتی از خانه شما بیرون رفتم کلاغی را دیدم که بچه ای را به منقار گرفته بود و در آسمان می رفت.
مردعصبانی شد و فریاد زد: چرا دروغ می گویی؟ مگر کلاغ به آن کوچکی می تواند بچه ای را بلند کند و ببرد؟
بازرگان خندیدو در جواب او گفت: در شهری که یک موش 300 کیلو آهن می خورد کلاغ هم می تواند بچه ای را به منقار بگیرد و ببرد.
مرد که متوجه شد بازرگان همه چیز را می داند، مجبور شد اعتراف کند و از دوستش عذر خواهی کرد و خواست او را ببخشد و گفت: آهن هایت سر جایش است پسرم را بیاور و آهن هارا تحویل بگیر.
🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸
#قصه_کودکانه
🐸⛵️قایق من⛵️🐸
من یک قورباغه هستم، اسم من قورچه است.
هرروز صبح از یک طرف رود، شنا میکردم و میرفتم آن طرفش؛ البته به همراه دو تا از دوستانم.
آن طرف رود پر بود از وسایلی که آدمها دور میریختند:پیچ... دکمه... مهره های رنگی...
من و دوستانم هرروز میرفتیم و از آن وسایل چند تا برای حیوانهای جنگل میآوردیم تا برای تزئین خانه یا ساختن وسایل از آنها استفاده کنند.
آنها هم به ما خوراکی و غذاهای خوشمزه میدادند.
مهم تراز همه این که همه باهم جمع میشدند و شنا کردن ما را تماشا میکردند و برای مان دست میزدند.
یک روز، وقتی من و دوستانم مشغول شنا بودیم؛ رود خیلی گل آلودشد. کمی بالاتر چرخ یک ماشین توی آب گیر کرده بود. رود پر از خاک و سنگ شد؛ چون آب گل آلود شد من نمیتوانستم جایی را ببینم.
یکی از آن سنگها به پای من خورد. پایم خیلی درد گرفت. دکتر جغد پایم را با چند برگ، محکم بست و گفت: «تا وقتی پایم خوب شود، نباید شنا کنم.»
بعد از آن، من بیکار شدم و تمام روز فقط استراحت میکردم. دوستانم از غذایشان به من میدادند؛ ولی من احساس بدی داشتم و از آنها خجالت میکشیدم. فکر میکردم یک قورباغهی بیمار به درد جنگل نمیخورد.
باید مثل اجدادم مینشستم یک گوشه و شروع میکردم به خوردن پشه ها و پروانهها؛
ولی من نمیتوانستم آنها را بخورم چون با من دوست بودند.
شبها کنار رود می خوابیدم و به ماه نگاه میکردم. یک شب باد تندی آمد. برگی از درخت جدا شد و روی رود افتاد. برگ، روی آب با شادی میرقصید. من هم خندیدم؛ چون با دیدن آن برگ فکر خوبی به فکرم رسید.
صبح که شد به سمور آبی گفتم، یک تکه چوب کوچک برایم بیاورد. از دارکوب نجار هم خواستم با آن چوب برایم یک قایق درست کند. دارکوب با نوک تیزش این کار را زود انجام داد؛ حالا من یک قایق داشتم با دو پارو.
من با قایق ام حیوانات زیادی را این طرف و آن طرف میبردم.
سنگ، پای من را زخمی کرد؛ ولی درخت، یک قایق به من داد. من فهمیدم که جنگل مراقب همه هست، هر قدر هم که آنها کوچک باشند.
حالا پای من خوب شده؛ دوستان من هم بیشتر شدهاند.
#قصه
🐸
⛵️🐸
🐸⛵️🐸
#قصه_کودکانه
🐢عنوان: لاک پشت گرفتار
روزی روزگاری در جنگلی بزرگ و سرسبز چهار دوست زندگی می کردند که خیلی با هم فرق داشتند، با این وجود دوستان خوبی برای هم بودند و همیشه به وقت نیاز به هم کمک می کردند. این چهار دوست موش،کلاغ، آهو و لاک پشت بودند. داستان از آن جا شروع می شود که این چهار حیوان با این که در حالت عادی با هم دشمن هستند، اما در برابر بزرگترین دشمنشان به نام شکارچی است با هم متحدند و به هم کمک می کنند.
یک روز موش و کلاغ و آهو زیر یک درخت نشسته بودند و با هم صحبت می کردند. ناگهان آنها صدای جیغ و فریاد شنیدند. صدا صدای دوستشان لاک پشت بود! او به دام شکارچی افتاده بود و در تور او اسیر شده بود.
آهو با ترس و دلهره فریاد زد: وای حالا چی کار کنیم؟
موش گفت: دوست عزیزم ناامید نشو. من یک نقشه دارم. و بعد سه دوست با هم درباره ی نقشه ی موش گفتگو کردند و یک نقشه ی بی عیب و نقص کشیدند.
آهو به طرف شکارچی که نزدیک تورش ایستاده بود دوید و یواشکی بدون اینکه شکارچی متوجه شود در مسیر شکارچی دراز کشید و خود را به مردن زد. کلاغ به طرف آهو پرواز کرد و طوری رفتار می کرد که انگار دارد به بدن آهو نوک می زند و آن را سوراخ می کند.
شکارچی بدون این که از چیزی خبر داشته باشد تورش را گرفت و به سمت خانه به راه افتاد. در بین راه چشمش به آهوی مرده ای افتاد. شکارچی کمی با خودش فکر کرد و تورش را پایین گذاشت و به طرف آهوی مرده رفت و گفت: وای این آهو مرده، من بدون دردسر به یک شکار خوب رسیدم.
کلاغ مدام به دور آهو پرواز می کرد و هر وقت شکارچی سعی می کرد او را از آن جا دور کند با شدت بیشتری بال می زد.
در این میان موش یواشکی خود را به تور شکارچی رساند و آن را جوید و پاره کرد و لاک پشت بیچاره را آزاد کرد.
کلاغ هم به محض این که دید لاک پشت آزاد شده قار قار بلندی کرد و از آن جا دور شد.
آهو هم با شنیدن صدای کلاغ متوجه شد که وقت فرار است. پس از جایش بلند شد و فرار کرد.
شکارچی که از این ماجرا بسیار تعجب کرده بود به طرف تورش رفت تا آن را بردارد و به خانه برود، اما متوجه شد که لاک پشت هم فرار کرده است. او با خودش فکر کرد و گفت: کاش آن قدر حریص و طمع کار نبودم.
🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸
🌼
#قصه_کودکانه
#داستان_کودکانه_امام_جواد(ع)
مامون سوار بر اسب بود.همراهانش دنبال او به طرف شکار گاه می رفتند. مردم از لای در و دریچه خانه مامون و همراهانش را نگاه می کردند.
بعضی ها هم با شیرینی و شربت از آن ها پذیرایی می کردند. ماموران راه را برای مامون باز می کردند تا راحت از کوچه ها بگذرد.
مامون هم با غرور به مردم نگاه می کردند و از تعظیم و احترام آن ها لذت می برد.
آن ها همین طور که از کوچه ها می گذشتند به کوچه پهنی رسیدند.
چند تا از بچه محل توی کوچه بازی می کردند در میان آن ها امام جواد(ع) هم بود. صدای اسب و ماموران به گوش بچه ها خورد.
یکی از بچه ها با ترس گفت:
وای خلیفه، خلیفه دارد می آید.
چند مامور که جلوتر از خلیفه بودند خودشان را به بچه ها رساندند. بچه ها از ترس پا به فرار گذاشتند اما جواد بدون ترس سر جای خود ایستاد.
مامون با تعجب به کودکی که سر جایش ایستاده بود نگاه کرد جلو رفت و همان طور که سوار بر اسب بود پرسید:
تو چرا با دیگران فرار نکردی؟🐎
امام جواد(ع) با اعتماد به نفس گفت: من که اهی نکرده ام که لازم باشد فرار کنم.
با این حرف جواد، روی پیشانی مامون چند خط افتاد. ابروهایش از خشم گره خورد و سرش را پایین انداخت و گفت: خواب
امام جواد(ع) گفت: راه تنگ نبود که با فرار خود راه را برای تو باز کنم. از هر کجا که می خواهی می توانی بروی.
مامون خلیفه بود و آدم ها ازاو حساب می بردند. حالا برای اولین بار کودکی جلوی او ایستاده بود و با شجاعت حرف می زد. با تعجب پرسید: تو کیستی؟
امام جواد(ع) گفت: من محمد پسر علی پسر موسی ابن جعفر پسر محمد پسر علی علیه السلام هستم.
🌸🍂🍃🌸
#قصه_کودکانه
🌳🦆 اُردک و درخت بزرگ🦆🌳
◇ قسمت اول ◇
هوا کمی سرد بود اُردک بزرگ با پنج جوجه اش کنار رود ایستاده بود. آنها کمی در رود شنا کرده بودند. حالا می خواستند در کنار رود توی آفتاب بمانند تا کمی گرم شوند…
اُردک بزرگ خسته بود. می دانست که جوجه هایش هم سردشان شده است.جوجه اُردک ها می خواستند کنار مادرشان بازی کنند. ولی جوجه اُردک ششمی نمی خواست از رود بیرون بیاید.می خواست باز هم در رود شنا کند. می خواست برود قو ها را تماشا کند. قو ها در استخری که در پایین رود بود شنا می کردند.
مادر جوجه اُردک به او می گفت :ـ«هوا سرد است.از اینجا تا استخر خیلی راه است.تو نمی توانی این راه را بروی.خسته می شوی . تو هنوز جوجه اردک کوچولویی هستی.»
جوجه اُردک گفت:«نه، نه، من دیگر اُردک بزرگی شده ام. من می توانم بروم و قو ها را ببنم و برگردم.من دلم می خواهد بروم وقو ها را تماشا کنم.»
مادرش گفت:« خوب، برو، قو ها را ببین و برگرد.ما همین جا زیر این درخت بزرگ منتظر تو می مانیم.وقتی که خسته و گرسنه شدی یا سردت شد، به اینجا برگرد.»
جوجه اردک حرف مادرش را شنید.آن قدر خوشحال شد که به درخت بزرگ نگاه هم نکرد.فقط فریاد کشیدو گفت:« خداحافظ!»
آن وقت شنا کردو دور شد.ولی تا استخر خیلی را بود. جوجه اردک نمیتوانست به این زودی ها به آنجا برسد.او شنا کرد و شنا کرد. خسته شد. ولی باز هم شنا کرد. دلش می خواست هرطور که شده به استخر برسد و قو ها را ببیند.
عاقبت به استخر رسید. توی استخر چند تا قو شنا می کردند. آن ها خیلی زیبا بودند. زیبا تر از هر حیوان دیگر.آن ها در استخری که پر از مه بود، آرام شنا می کردند.
مدتی روی آب استخر ماند و قو ها را نگاه کرد. بعد با خودش گفت:«حالا دیگر باید برگردم. باید پیش مادر و خواهر ها و برادرهایم بروم. زیر آن درخت بزرگ. آنها در آن جا منتظر من هستند.»
آن وقت جوجه اردک برگشت. باز شروع کرد به شنا کردن. مدتی شنا کرد. دیگر به راستی خسته شده بود. پاهایش درد گرفته بود. فکر می کرد که دیگر نمیتواند شنا کند. تازه سردش شده بود.
بعد مدتی، جوجه اردک، به آسمان نگاه کرد. ابر های زیادی آسمان را پوشانده بودند.
با خودش گفت:«خیلی وقت است که دارم شنا می کنم. حالا دیگر باید به درخت بزرگ برسم.چه خوب است که باز کنار خواهرم باشم! چه خوب است که باز با خواهر ها و برادر هایم دانه بخورم.»
آن وقت به درخت های کنار رود نگاه کرد. در آنجا، در هر قدم چندتا درخت بود.همه آن درخت ها هم بزرگ بودند.
جوجه اردک باز با خودش گفت:« همه این درخت ها بزرگ هستند. من نمی دانم مادرم زیر کدام یک از درخت ها منتظر من است. درختی که مادرم زیر آن ایستاده بود چه درختی بود؟ باید فکرکنم و به یاد بیاورم آن درخت چه درختی بود.»
ولی جوجه اردک هر چه فکر کرد به یاد نیاورد.او شنا کرد و پیش رفت در کنار رود درخت بلوط بزرگی دید. از رود بیرون آمد پای درخت بلوط رفت. مادرش آنجا نبود.
جوجه اردک باز هم به رود برگشت. شنا کرد و پیش رفت. در کنار رود درخت صنوبر بزرگی دید. از رود بیرون آمدپای درخت ارون رفت مادرش آنجا هم نبود.
جوجه اردک باز توی رود برگشت. باز شنا کرد و پیش رفت. در کنار رود درخت سرو دید. از رود بیرون آمد و پای درخت سرو رفت. مادرش آنجا هم نبود.
همان وقت آسمان رعد و برق زد. جوجه اردک فهمید که می خواهد باران ببارد.با عجله به رود برگشت. باز شنا کرد و پیش رفت و دیگر پاهایش نیروی شنا کردن نداشتند.
خستگی و سرما داشت او را از پا در می آورد.جوجه اردک با خودش گفت:«چرا به درختی که مادرم زیرآن ایستاده بود نگاه نکردم؟من دیگر هرگزمادرم را پیدا نخواهم کرد.
من آنقدر خسته و گرسنه در رود شنا می کنم تا از سرما بمیرم.»
ادامه دارد....
https://eitaa.com/Nevisandejan
https://eitaa.com/Nevisandejan
#قصه_کودکانه
🌳🦆اُردک و درخت بزرگ🦆🌳
◇قسمت دوم◇
در همین وقت جوجه اردک به درخت گردوی بزرگی رسید. از رود بیرون آمد پای درخت گردو رفت.مادرش آنجا هم نبود.
باران شروع به باریدن کردن او زیر باران دوباره شنا کرد.با خودش فکر می کرد که دیگر نمی تواند مادرش را پیدا کند.
او شنا کرد و شنا کرد به درخت نارنجی رسید.مادرش آنجا هم نبود.جوجه اردک باز هم شنا کرد. به درخت های بزرگ بسیاری رسید.مادرش هیچ یک از آن ها نبود.
جوجه اردک با خودش گفت:« حالا میفهمم که من آنقدر که فکر می کردم بزرگ نشده ام.
اگر من بزرگ شده بودم، می توانستم را خانه مان را پیدا کنم.اگر من بزرگ شده بودم، به درختی که مادرم زیر آن ایستاده بود درست نگاه می کردم. گر من بزرگ شده بودم، می توانستم خودم چیزی پیدا کنم و بخورم.»
جوجه اردک مدتی کنار رود ایستاد به دورو برش نگاه کرد.باز با خودش گفت:« من خیلی دور شده ام. حتما از کنار درختی که مادرم زیر آن منتظرم بوده است گذشته ام و درخت را ندیده ام. باید برگردم.»
دیگر هوا داشت تاریک می شد. جوجه اردک احساس کرد که از خستگی و سرما دیگر نمی تواند بایستد. داشت می افتاد ه ناگهان صدایی شنید: کواک. کواک. کواک.
جوجه اردک از خوش حالی فریاد کشید و گفت:«این صدای مادرم است! این صدای مادرم است!»
دید که باز هم پا هایش توانا شده است. به طرف صدا دوید. یک لحظه بعد، پیش مادرش بود. مادرش زیر درخت کاج بزرگی ایستاده بود.
وقتی که جوجه اردک را دید، به طرف او دوید باز هم کواک کواک کرد و گفت:« تو کجا بودی؟ وای زیر باران خیس شدی!ما باید به خانه برگردیم. من خیلی ناراحت بودم. خواهر و برادرهایت هم ناراحت بودند. خدا را شکر که آمدی.»
جوجه اردک سرش را پایین انداخت و گفت:« مادر. خود من هم ناراحت بودم فکر می کنم خیلی مانده است که بزرگ شوم.» بعد هم تمام ماجرا را تعریف کرد که به سراغ انواع درخت ها رفت، ولی آنها را پیدا نکرد.
مادرش به جوجه اردک نزدیک شد. نوکش را به سر او مالید و گفت:« جوجه من ، تو درست می گویی تو هنوز بزرگ نشده ای.ولی داری بزرگ می شوی. تو خسته شدی، کمی سردت شد، ترسیدی ومارا گم کردی، ولی با همه این ها رفتی و قو های زیبا را دیدی.
این خیلی خوب است.یادت باشد که خواهر ها و برادر هایت قو ها و درخت هایی را که تو دیده ای ، آنها ندیده اند. این خیلی خیلی خوب است.
آن وقت جوجه اش را زیر پرو بالش گرفت. و به طرف لانه اش به راه افتاد.
پایان...
https://eitaa.com/Nevisandejan
#قصه_کودکانه
🌿🐻 توپی، خرس کوچولو 🐻🌿
توپی توی خانه از همه کوچک تر بود. از خواهرش کوچک تر بود. از برادرش کوچک تر بود. از مادرش خیلی خیلی کوچک تر بود. از پدرش هم خیلی خیلی کوچک تر بود. هنوز یک بچه خرس بود. هنوز بزرگ نشده بود، ولی می دانست که کم کم بزرگ می شود. می دانست که روزی مثل پدرش یک خرس بزرگ و حسابی خواهد شد.
یک روز صبح، توپی جلوی در خانه نشسته بود. خواهرش از خانه بیرون آمد. تویی از خواهرش پرسید: “کجا می روی؟”
خواهرش گفت: “می روم تا از توی جنگل سبزی بچینم. مادر می خواهد با آن سبزی ها برای ناهار غذا درست کند.”
توپی گفت: «من هم با تو می آیم.”
خواهرش گفت: “نه نمی شود. تو هنوز کوچکی. ممکن است توی جنگل گم بشوی. تو همین جا بنشین تا من برگردم.” آن وقت رفت و دور شد.
توپی همان جا نشست. برادرش از خانه بیرون آمد. توپی از برادرش پرسید: “کجا می روی؟”
برادرش گفت: می روم تا از توی رودخانه ماهی بگیرم. مادر می خواهد با آن ماهی ها برای ناهار غذا درست کند.»
توپی گفت: “من هم با تو می آیم.”
برادرش گفت: “نه، نمی شود. تو هنوز کوچکی. ممکن است توی رودخانه بیفتی و غرق بشوی. تو همین جا بنشین تا من برگردم.” آن وقت رفت و دور شد. توپی همان جا نشست مادرش از خانه بیرون آمد.
توپی از مادرش پرسید: “کجا می روی؟”
مادرش گفت: “می روم هیزم جمع کنم. می خواهم آتش درست کنم و برای ناهار غذا بپزم.”
توپی گفت: “من هم با تو می آیم.”
مادرش گفت: “نه نمی شود. تو هنوز کوچکی، ممکن است توی آتش بیفتی و بسوزی” آن وقت رفت و دور شد.
توپی همان جا نشست. اوقاتش تلخ بود. اول اخم کرد. بعد هم گریه کرد. پدرش از خانه بیرون آمد. دید که توپی دارد گریه می کند. پرسید: “توپی، چرا گریه می کنی؟”
توپی گفت: “برای اینکه من کوچکم. خواهرم می گوید که توی جنگل گم میشوم. برادرم می گوید که توی رودخانه می افتم و غرق می شوم. مادرم می گوید که توی آتش می افتم و می سوزم. همه می گویند که من هیچ کاری نمی توانم بکنم.”
پدرش گفت: “ولی من این را نمی گویم. تو یک کار را خوب می توانی بکنی”
توپی گفت: “چکاری؟”
پدرش روی زمین نشست و گفت: “می توانی روی شانه من بپری. ما با هم به جنگل می رویم. برای ناهار عسل به خانه می آوریم.”
توپی خوشحال شد و خندید. بعد روی شانه پدرش پرید. آنها رفتند و رفتند. به چند تا درخت بزرگ رسیدند. پدر در تنه یک درخت کندوی عسلی پیدا کرد. زنبورها توی کندو نبودند. پدر دو تا ظرف با خودش آورده بود. یکی از ظرف ها بزرگ بود و یکی کوچک. توپی و پدر ظرفها را پر از عسل کردند. ظرف بزرگ را پدر برداشت. ظرف کوچک را هم توپی برداشت. آنها آمدند و آمدند. به خانه رسیدند. مادر غذا پخته بود. توپی و پدر عسل ها را سر سفره گذاشتند.
پدر گفت: “توپی دارد پسر بزرگی می شود. امروز خیلی به من کمک کرد.”
https://eitaa.com/Nevisandejan
#قصه_کودکانه
یک دانه لوبیا
مورموری همراه دوستانش به دشت میرفت و آواز میخواند:«من مورچهای پرزورم، از تنبلی به دورم، هرچی دونه درشته، به راحتی تو مُشته»
به دشت که رسیدند به دانهها نگاه کرد. مورچهها تند تند دانهها را برمیداشتند و به طرف لانه میبردند. مورموری دوست کوچکش ریزهمیزه را دید. جلو رفت و پرسید:«میخواهی این دانهی کوچک را ببری؟» و سر تکان داد. ریزهمیزه شاخکش را جنباند و گفت:«هرچه دانه سبکتر باشد سرعتم بیشتر میشود اینطوری تعداد بیشتری دانه به لانه میبرم» و دانه را برداشت و با سرعت دور شد.
وقتی ریزهمیزه برگشت تا دانهی دیگری بردارد مورموری هنوز دانهای انتخاب نکرده بود. ریزهمیزه دست تکان داد و گفت:«کمی جلوتر دانههای نخود و لوبیا روی زمین ریخته میتوانی آنها را برداری؟»
مورموری سینهاش را جلو داد. گفت:«بله که میتوانم» و به طرف دانههای لوبیا و نخود رفت.
یک لوبیای درشت و سنگین را دید. جلو دوید و با یک حرکت دانهی لوبیا را بلند کرد. دور سرش چرخاند و خندید.
به طرف لانه رفت. جلوی لانه که رسید ایستاد. دانهی لوبیا از سوراخ کوچک لانه داخل نمیرفت.
چند قدم عقب رفت و با سرعت به طرف لانه دوید اما باز هم دانهی لوبیا از سوراخ ریز لانه داخل نرفت که نرفت.
ریزهمیزه از راه رسید. دانهی کوچک گندم را روی زمین گذاشت. جلو آمد و گفت:«همه چیز به زور بازو نیست دوست من!»
مورموری لبهایش را جمع کرد. دانهی لوبیا را روی زمین گذاشت و گفت:«لوبیا پهن است هرکاری میکنم داخل لانه نمیرود»
ریزهمیزه لبخند زد و گفت:«کاری ندارد فقط دانه را بچرخان اینطوری به راحتی میتوانی دانه را به لانه ببری»
مورموری خندید و گفت:«از این به بعد از عقلم بیشتر از زور بازویم استفاده میکنم»
https://eitaa.com/Nevisandejan
#قصه_کودکانه
🐯 ببری که حیوانات دیگر را مسخره میکرد
روزی ببر باهوش و چالاک و قوی وجود داشت که همیشه حیوانات دیگر را مسخره می کرد و به آنها می خندید، مخصوصا زنبور ضعیف و کوچک و فیل کند ِ دست و پا چلفتی را مسخره می کرد.
یک روز حیوانات جنگل از جمله ببر در غاری جمع شده بودند که ناگهان زمین لرزه ای آمد و در خروجی غار بسته شد.
از آنجایی که ببر قوی بود و همیشه حیوانات دیگر را مسخره می کرد، همه حیوانات گرفتار در غار انتظار داشتند که ببر در غار را باز کند و آنها را نجات دهد، ولی هر چقدر ببر زور زد نتوانست صخره ها را از جلوی در غار تکان بدهد.
در نهایت، زنبور کوچولو فکری به ذهنش رسید و از میان شکاف بین صخره ها پرواز کرد و از غار خارج شد.
چون فیل از مسخره کردن ببر ناراحت بود، در گوشه ای تنها نشسته بود و با حیوانات دیگر به غار نرفته بود.
پس زنبور به دنبال فیل در جنگل گشت و او را پیدا کرد و به او گفت که حیوانات در غار گرفتار شده اند و در غار بسته شده است و آنها نمی توانند بیرون بیایند.
فیل به سمت غار راه افتاد و با خرطوم خود صخره ها را از جلوی در غار برداشت و حیوانات را نجات داد.
حیوانات با خوشحالی از غار بیرون آمدند و از زنبور کوچک و فیل سپاسگزاری کردند و خواستند که با آنها دوست شوند.
آخرین حیوانی که از غار بیرون آمد، ببر بود که صورتش از خجالت قرمز شده بود. ببر درس خود را آموخته بود و از آن روز به بعد ببر فقط خوبی های حیوانات دیگر را می دید و با همه دوست بود.
#داستان
#نویسنده_شو
https://eitaa.com/Nevisandejan
#قصه_کودکانه
🐝زنبورهای قهرمان
#قسمت_اول
در دل جنگل سرسبز زیتونآباد، کندوی بزرگی از زنبورهای عسل زندگی میکردند. آنها مثل یک خانواده بزرگ، با عشق و نظم کنار هم بودند. صبحها با وزوز شاد به سوی گلها پرواز میکردند، شهد شیرین جمع میکردند و عسلِ طلایی و خوشمزه میساختند. ملکه مهربان، با مهربانی بر آنها نظارت داشت. زندگی آنها پر از صلح و شادی بود و بوی عسلِ تازه، هوای جنگل را شیرین میکرد.
اما آنطرف جنگل، در میان صخرههای تاریک، گروهی از زنبورهای قرمز به رهبری زورگو زندگی میکردند.آنها حریص و تنلب بودند. به جای جمعآوری شهد، چشم به کندوهای دیگر دوخته بودند. زورگو با غرور میگفت: "چرا زحمت بکشیم؟ آن عسلِ طلاییِ زنبورهای زیتونآباد، باید مال ما باشد!"
زورگو برای حمله به کندو، به دنبال همدست میگشت. او به لانه عنکبوت سیاهِ حیلهگری به نام سیاهچشم رفت. سیاهچشم از زنبورهای عسل کینه داشت، چون برای کمک به زنبورها و پروانه هایی که در تار گیر می افتادند تارهایش را پاره میکردند.
زورگو فریاد زد: "ای سیاهچشم! اگر کمک کنی تا زنبورهای عسل را گیر بیندازم، نیمی از عسلِ غنیمت، مال تو!" سیاهچشم با چشمانی برقزده و خشمگین پذیرفت: "ها! بالاخره انتقامم را میگیرم! من تارهایم را محکم و چسبناک، دور کندویشان میبافم تا نتوانند فرار کنند!"
یک روز، وقتی بیشتر زنبورهای عسل برای جمعآوری شهد به دشتهای دور رفته بودند، زنبورهای قرمز با وزوزی خشمگین و همراه با سیاهچشم، به کندو حملهور شدند! سیاهچشم به سرعت شروع به تنیدن تارهای ضخیم و چسبناک دور درب کندو کرد. زورگو فریاد کشید: "زنبورهای ضعیف! تسلیم شوید! کندو و عسلهایتان مال ماست!"
ملکه مهربان و زنبورهای نگهبان داخل کندو بودند. آنها برای جنگیدن کمتعداد بودند و تارهای عنکبوت راه فرار را بسته بود. یکی از زنبورها با نگرانی گفت: "ای وای! چه کنیم؟" یکی از زنبورهای کوچولو به نام "شجاع" که خیلی باهوش بود، پچپچ کرد: "ملکه مهربان! شاید سوزن بال، مرغ مگسخوارِ سریع، بتواند کمک کند! او را دوست داریم و همیشه به او شهد میدهیم."
ملکه مهربان سریعاً موافقت کرد. شجاع از سوراخ کوچکی که تارها آن را نگرفته بود، به سختی بیرون خزید و با سرعت به سمت دوستش سوزن بال پرواز کرد. او را کنار گلهای وحشی پیدا کرد و با نفسنفس زدن گفت: "سوزن بال! کمک! زنبورهای قرمز و عنکبوت سیاه به کندو حمله کردند! ما را گیر انداختهاند!"
سوزن بال، که قلب مهربانی داشت، فوراً گفت: "نگران نباش شجاع! من خبر را به بقیه حیوانات جنگل میرسانم و راهی برای کمک پیدا میکنم!" او مثل برق از این شاخه به آن شاخه پرید و با صدای بلند فریاد زد: "همه کمک! کمک! زنبورهای مهربان زیتونآباد در خطرند! زنبورهای قرمز و عنکبوت سیاه، کندو را محاصره کردهاند!"
صدای سوزن بال به گوش دمسفید، سنجاب چابک، رسید که روی شاخهها میپرید. دمسفید سریع پایین پرید و پرسید: "چه خبر شده سوزن بال؟" سوزن بال ماجرا را تعریف کرد. دمسفید فکری کرد: "من میتوانم با پرشهایم و پرت کردن میوه کاج، حواس زنبورهای قرمز را پرت کنم و کمک کنم!"
سوزن بال با سرعت نور، به زنبورهای عسلِ دورافتاده در دشتها خبر داد و آنها را به کمک فرا خواند. در راه برگشت، او به فکر افتاد: "شاید از بالا بتونم راهی برای ورود به کندو پیدا کنم یا زنبورها را راهنمایی کنم!" او با چشمان تیزبینش به کندو نگاه کرد.
در همین حال، دمسفید به سمت کندو شتافت و از درختان بالا رفت. او با فریاد و پرت کردن میوههای کاج به سمت زنبورهای قرمز، آنها را گیج و عصبانی کرد.
داخل کندو، ملکه مهربان و زنبورها نگران بودند. ناگهان، صدای سوزن بال را از بیرون شنیدند که فریاد زد: ملکه مهربان! از سمت چپ کندو، نزدیک ریشه درخت بلوط قدیمی، جای کمی باز است! سعی کنید از آنجا خارج شوید" ملکه مهربان چند زنبور چابک را به آن سمت فرستاد. آنها توانستند از میان شاخهها و برگها خود را به بیرون برسانند تا با زنبورهایی که سوزن بال آورده بود، هماهنگ شوند.
#ادامه_دارد...
https://eitaa.com/Nevisandejan
#قصه_کودکانه
#ادامه_قصه
🐝زنبورهای قهرمان
زنبورهای قرمز که سرگرم دمسفید و سروصدای او بودند و سیاهچشم که مشغول تنیدن تار بود، غافلگیر شدند! ناگهان، گروه بزرگ زنبورهای عسل به رهبری ملکه مهربان، از شکافها و از آسمان (به همراه سوزن بال و زنبورهای کمکی) مثل ابری خشمگین به سمت مهاجمان حملهور شدند! آنها با همکاری و نظم عجیبی، زنبورهای قرمز را دور زدند و نیشهای کوچک اما دردناکشان را نشان دادند. زنبورهای قرمز که انتظار چنین مقاومت و کمکهایی را نداشتند، ترسیدند و پا به فرار گذاشتند. دمسفید با یک پرش بامزه، دقیقاً روی سر سیاهچشم پرید و او را گیج کرد.
سیاهچشم که میدید نقشهاش شکست خورده و تنها مانده، با عجله تارهایش را جمع کرد و به تاریکی صخرهها خزید. زورگو هم با خفت و خواری، همراه گروهش فرار کرد.
جنگل دوباره آرام شد. زنبورهای عسل با شادی وصفناپذیری دور ملکه مهربان و دوستان قهرمانشان - سوزن بال مرغ مگسخوار و دمسفید سنجاب - جمع شدند.
آنها از کمک به موقع و شجاعتشان تشکر کردند. آن شب، جشن بزرگی در زیتونآباد برگزار شد. زنبورها بهترین عسلهایشان را با همه حیوانات جنگل تقسیم کردند. سوزن بال از شیرینی عسل لذت برد و دمسفید با شادی روی درختان بازی می کرد.
ملکه مهربان خطاب به همه گفت: دوستان عزیز! امروز آموختیم که دشمنان، با زور و حیلهگری شاید قوی به نظر برسند، اما دوستی و همکاریِ راستین، از هر سلاحی قویتر است. وقتی دست در دست هم دهیم و به یاری یکدیگر بشتابیم، هیچ مهاجم زورگویی نمیتواند ما را شکست دهد. زیتونآباد، امروز به خاطر مهربانی و شجاعت شما، جای امنتر و قویتری شده است.
و از آن روز به بعد، زنبورهای عسل با اطمینان بیشتری در جنگل زندگی میکردند، چون میدانستند دوستان وفادار و شجاعی دارند که همیشه در کنارشان هستند. داستان زنبورهای قهرمان و جنگل یکدل در سراسر زیتونآباد پیچید و به همه یادآوری کرد که: دست در دست هم دادن، از هر زوری قویتره!
#پایان..
https://eitaa.com/Nevisandejan