eitaa logo
نویسنده شو✏️
152 دنبال‌کننده
216 عکس
14 ویدیو
10 فایل
📖کتاب داستان خودت رو داشته باش☘️ ما کمکت میکنیم تا بنویسی کمکت میکنیم تا تصویر سازی کنی و در آخرکمکت میکنیم تا چاپش کنی🙌 @owjshz @Kury17
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼آجرخشک روزی روزگاری مردی فقیر به نام "مراد درستکار" وجود داشت. او مسلمانی معتقد و دل رحم بود. یک روز او شمشی طلا به شکل آجر خشک در زمانیکه داشت دیوار خانه اش را تعمیر می‌کرد یافت. او خوشحال بود اما نمی دانست که باید چه کار کند. او شروع به فکر کردن کرد: "آخرعاقبت دیگر من فقیر نیستم. اکنون برای خود منزلی خواهم ساخت و اتاق هایش را با بهترین اسباب مزین خواهم کرد و کف آن را مرمر سفید خواهم کرد. باغچه ام پر از گل و انواع درختان میوه خواهد شد جایی که زیباترین پرندگان خواهند خواند. " آن شب او خواب‌های خوب دید. روز بعد، او تصور کرد که چقدر نوکر و باغبان و آشپز و قصاب که در منزل او کار می‌کنند خواهد داشت. روز بعد هم به خیال پردازی‌های خود ادامه داد. هر روز و شب او فقط خواب می‌دید. او نه می‌خورد نه می‌نوشید و نه نماز می‌خواند و از خدا به خاطر سلامتی و ثروتی که به او داده بود تشکر نمی کرد. یک روز زمانی که مراد داشت از شهر خارج می‌شد و مشغول خیال پردازی بود مردی را دید که داشت آجر خشک دیوار قبرستان را می‌کند. آن مرد داشت خاک را می‌کند و با آب و نی مخلوط می‌کرد و سپس آن را به صورت آجر در می‌آورد. آن مرد به مراد گفت که آجر ساخته شده از خاک قبرستان قوی تر از دیگر آجرهاست. مراد تعجب کرد. او این احساس را داشت که به او ضربه ای زده شده باشد. ناگهان او از رویایش برخواست و به راه خود ادامه داد و خود را سرزنش کرد. خجالت بکش! مرد بدبخت بی عقل! یک روز آن‌ها از خاکی که تو را می‌پوشاند آجر خواهند ساخت. تو زمانی که طلا را یافتی راه خود را گم کردی. تو فراموش کردی که خدا را سپاس گویی. زندگی هر روز چیزهای زیادی را پس می‌گیرد. تو هر روز که می‌گذرد به مرگ نزدیک تر می‌شوی. دست از خیال پردازی بردار! این هدیه‌ی خداست، پولت را درست خرج کن. اسراف نکن و احمقانه نیز خرج نکن!" در این هنگام صدای اذان ظهر از مناره بلند شد. زمانی که او اذان را شنید، با قلبی آرام به طرف مسجد رفت. او می‌دانست که کار صحیح و خوب چیست. اگر مراد زودتر از این‌ها حدیث پیامبر را شنیده بود دچار این سردرگمی نمی شد: اگر من به اندازه کوه احد طلا می‌داشتم، من نمی خواستم که آن را به جز میزان بدهی ام بیشتر از سه روز نگه دارم. " لو کان لی مثل احد ذهبا ما یسرنی ان لا یمر علی ثلاث و عندی منه شی الا شی ارصده لدین ‌‌🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸 🌼
(ع) مامون سوار بر اسب بود.همراهانش دنبال او به طرف شکار گاه می رفتند. مردم از لای در و دریچه خانه مامون و همراهانش را نگاه می کردند. بعضی ها هم با شیرینی و شربت از آن ها پذیرایی می کردند. ماموران راه را برای مامون باز می کردند تا راحت از کوچه ها بگذرد. مامون هم با غرور به مردم نگاه می کردند و از تعظیم و احترام آن ها لذت می برد. آن ها همین طور که از کوچه ها می گذشتند به کوچه پهنی رسیدند. چند تا از بچه محل توی کوچه بازی می کردند در میان آن ها امام جواد(ع) هم بود. صدای اسب و ماموران به گوش بچه ها خورد. یکی از بچه ها با ترس گفت: وای خلیفه، خلیفه دارد می آید. چند مامور که جلوتر از خلیفه بودند خودشان را به بچه ها رساندند. بچه ها از ترس پا به فرار گذاشتند اما جواد بدون ترس سر جای خود ایستاد. مامون با تعجب به کودکی که سر جایش ایستاده بود نگاه کرد جلو رفت و همان طور که سوار بر اسب بود پرسید: تو چرا با دیگران فرار نکردی؟🐎 امام جواد(ع) با اعتماد به نفس گفت: من که اهی نکرده ام که لازم باشد فرار کنم. با این حرف جواد، روی پیشانی مامون چند خط افتاد. ابروهایش از خشم گره خورد و سرش را پایین انداخت و گفت: خواب امام جواد(ع) گفت: راه تنگ نبود که با فرار خود راه را برای تو باز کنم. از هر کجا که می خواهی می توانی بروی. مامون خلیفه بود و آدم ها ازاو حساب می بردند. حالا برای اولین بار کودکی جلوی او ایستاده بود و با شجاعت حرف می زد. با تعجب پرسید: تو کیستی؟ امام جواد(ع) گفت: من محمد پسر علی پسر موسی ابن جعفر پسر محمد پسر علی علیه السلام هستم. 🌸🍂🍃🌸
🍂پرنده ي عجيب-قصه کودک🍂 🍂گنجشك كوچولو گرسنه بود. دنبال غذا مي گشت. جيك جيك مي كرد. از اين شاخه به آن شاخه مي پريد. روي يك شاخه نشست. چشمش به يك كرم سبز كوچولو افتاد كه داشت از يك شاخه ي درخت بالا مي رفت. خوش حال شد. كرم كوچولو تا متوجه گنجشك كوچولو شد، ايستاد.🌵 🍂آرام كمرش را صاف كرد و با مهرباني گفت: «مي خواهي مرا بخوري؟ من تازه از تخم درآمده ام. گرسنه هستم. خواهش مي كنم مرا نخور.» گنجشك كوچولو دلش سوخت؛ ولي شكمش قار و قور مي كرد. آب دهانش را قورت داد و گفت: «نه! چشمانم را مي بندم، ولي زود از اين جا برو.» كرم سبز كوچولو با خوش حالي گفت: «باشد، الان مي روم.»🌵 🍂گنجشك كوچولو چشم هايش را كه باز كرد، كرم كوچولو نبود. دوباره شكمش صدا كرد. پريد روي زمين نشست تا دانه پيدا كند. با نوكش برگ هاي رنگارنگ را كنار زد . گشت و گشت تا يك دفعه چند تا دانه ي زرد خوش مزه پيدا كرد. شروع كرد به خوردن . تمام كه شد، پر زد و نشست روي درخت.🌵 🍂چند بار نوك زد به شاخه ي درخت و گفت: «متشكرم درخت مهربان! دانه هاي خوش مزه اي بود.» گنجشك كوچولو همان جور كه استراحت مي كرد، يك دفعه چشمش به يك پرنده ي عجيب افتاد. تا حالا او را نديده بود. پرنده ي كوچولو رفت و پشت چند برگدرخت روبه رو نشست.🌵 🍂گنجشك كوچولو كنجكاو شد. پريد و روي نزديك ترين شاخه ي درخت مقابل نشست و داد زد: «سلام!» پرنده كوچولو از پشت برگ ها بيرون آمد. از گنجشك ما كمي كوچك تر بود. تمام بدنش را پرهاي سياه براق پوشانده بود، به جز روي سه تا بالش كه آبي تيره بود. مثل رنگ آسمان شب هاي مهتابي نوك دراز و باريكي هم داشت . گنجشك كوچولو با شادي گفت: «واي تو چه قدر قشنگي ! از كجا آمدي؟ من تا حالا پرنده اي به قشنگي تو نديده ام.»🌵 🍂پرنده گفت: «من داشتم پرواز مي كردم كه باغ شما را ديدم، فكر كردم بيايم كمي استراحت كنم.»🌵 🍂گنجشك كوچولو گفت: «تو كه مرا نمي شناسي چه جوري مي خواهي با من دوست بشوي؟» بعد پريد روي يك شاخه ي ديگر و گفت: «اما من دلم مي خواهد با تو دوست بشوم.»🌵 🍂گنجشك كوچولو گفت: «راست مي گويي ؟ ولي تو هم مرا نمي شناسي ؟» پرنده كوچولو گفت: «من تو را شناختم. ديدم كه با اين كهگرسنه بودي، كرم كوچولو را نخوردی. وقتي هم كه دانه خوردي، از درخت تشكر كردي. اين ها براي دوست شدن با تو كافي است.🌵 🍂تو هم دلي مهربان داري و هم شكرگزار هستي.» گنجشك كوچولو گفت: «اما تو هم خيلي زيبا هستي.» پرنده ي كوچولو گفت: «من فكر مي كنم تو به خاطر اين كارهاي قشنگت از من خيلي زيباتري! كاش من هم بتوانم مثل تو باشم!» گنجشك كوچولو خنديد و گفت: «پس بيا تا باغ را با همه ي دوستانم به تو نشان بدهم؛ دوستاني كه حتما تو از آن ها خوشت مي آيد.»🌵 🍃🌼🍃🌼🍃
خبر. خبر خبر
نویسنده شخصی است که نوشتن برایش از بقیه مشکل‌تر است. توماس مان 📚 حدیث و زرین از سری کتاب های دانش آموز نویس و از مجموعه ی همیار طبیعت و همچنین حیوانات در خطر انقراض ایران عزیزمان را معرفی می کند به نویسندگی حدیث قزلباش دانش آموز دوره دوم و به همت تنی چند از گروه نهال برای شما عزیزان آماده شده است. 🔰به حیوانات در خطر انقراض ایران علاقه داری و دوست داری بدونی زیستگاه اونا کجاست⁉️ ♦️در حال قدم زدن اطراف روستا بودن که گوزنی را در حال آب خوردن دیدم آن صحنه بسیار زیبا بود جلوتر رفتم و ..... 📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚 اگه تو هم می خوای کتاب خودت رو بنویسی: @owjshz 🌱 از کانال ما دیدن کنید: @Nevisandejan http://eitaa.com/joinchat/3632988594Ca7aaa6c4c9 کتاب رو تهیه کنید و بخونید مرسی از حضور پرمهرتون تا معرفی کتاب و نویسنده ی بعدی فعلا 🔴🔴🔴🔴🔴🌹🔴🔴🔴🔴🔴
همیشه برای من خود نوشتن مهم بوده. خیلی مهم تر از انتشار آن. ایوان کلیما 📚. دوستان آسمانی 🌷 از سری کتاب های دانش آموز نویس و از مجموعه ی نجوم می‌باشد به نویسندگی نازنین فاطمه کرمی دانش آموز دوره اول ابتدایی و به همت تنی چند از گروه نهال برای شما عزیزان آماده شده است. 🔰به ماه و و ستاره ها علاقه داری⁉️ ♦️رها عاشق ماه بود و هرشب قبل از خواب کلی با ماه رو نگاه می‌کرد و با اون حرف می زد ولی امشب خبری از ماه نبود ولی نور ماه بود.... 📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚 اگه تو هم می خوای کتاب خودت رو بنویسی: @owjshz 🌱 از کانال ما دیدن کنید: @Nevisandejan http://eitaa.com/joinchat/3632988594Ca7aaa6c4c9 کتاب رو تهیه کنید و بخونید مرسی از حضور پرمهرتون تا معرفی کتاب و نویسنده ی بعدی فعلا ✋🏻 🔴🔴🔴🔴🔴🌹🔴🔴🔴🔴🔴
هر اتفاقی را بهانه ای برای نوشتن ببینید. با هر مسئله ای که برایتان پیش می آید مواد اولیه یک نوشته خوب را بسازید. 📚اسپری جادویی خانم فتحی از سری کتاب های دانش آموز نویس و از مجموعه ی نانو فناوری می‌باشد به نویسندگی سیده حنانه حسینی دانش آموز دوره دوم ابتدایی و به همت تنی چند از گروه نهال برای شما عزیزان آماده شده است. 🔰دوست داری بدونی با نانو فناوری چه کارهای میشه کرد و چطور کارها رو برای ما آسون میکنه⁉️ ♦️داشتم کتاب مورد علاقه ام رو می خواندم که صدای صحبت های مادر و پدر توجه ام را جلب کرد.... 📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚 اگه تو هم می خوای کتاب خودت رو بنویسی: @owjshz 🌱 از کانال ما دیدن کنید: @Nevisandejan http://eitaa.com/joinchat/3632988594Ca7aaa6c4c9 کتاب رو تهیه کنید و بخونید مرسی از حضور پرمهرتون تا معرفی کتاب و نویسنده ی بعدی فعلا ✋🏻 🔴🔴🔴🔴🔴🌹🔴🔴🔴🔴🔴
بنویس بنویس بنویس 📚دختری با دو قلب از سری کتاب های دانش آموز نویس و از مجموعه ی نجوم می‌باشد به نویسندگی نازنین زهرا کرمی دانش آموز دوره دوم ابتدایی و به همت تنی چند از گروه نهال برای شما عزیزان آماده شده است. 🔰منظومه شمسی و هشت سیاره رو میشناسی⁉️ ♦️اون ها چند سالی می شد که به زمین آمده بودند و اطراف کوه بلند رو می گشتند تا دختری رو ..... 📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚 اگه تو هم می خوای کتاب خودت رو بنویسی: @owjshz 🌱 از کانال ما دیدن کنید: @Nevisandejan http://eitaa.com/joinchat/3632988594Ca7aaa6c4c9 کتاب رو تهیه کنید و بخونید مرسی از حضور پرمهرتون تا معرفی کتاب و نویسنده ی بعدی فعلا ✋🏻 🔴🔴🔴🔴🔴🌹🔴🔴🔴🔴🔴
📚تلسکوپ محمد از سری کتاب های دانش آموز نویس و از مجموعه ی نجوم می‌باشد و البته دو زبانه به نویسندگی محمد حافظ کلی دانش آموز دوره دوم ابتدایی و به همت تنی چند از گروه نهال برای شما عزیزان آماده شده است. 🔰چیزی در مورد کهکشان شنیدی⁉️ ♦️من محمد حافظ هستم . مادرم به تازگی برام یه تلسکوپ خریده و هرشب با خواهرم آنا ستاره ها و سیاره ها رو میبینیم و آنها خیلی زیبا هستند و دیروز.... 📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚 اگه تو هم می خوای کتاب خودت رو بنویسی: @owjshz 🌱 از کانال ما دیدن کنید: @Nevisandejan http://eitaa.com/joinchat/3632988594Ca7aaa6c4c9 کتاب رو تهیه کنید و بخونید مرسی از حضور پرمهرتون تا معرفی کتاب و نویسنده ی بعدی فعلا 🔴🔴🔴🔴🔴🌹🔴🔴🔴🔴🔴
📚سین ممنوعه ی نوروز از سری کتاب های دانش آموز نویس و از مجموعه ی همیار طبیعت و حیوانات در خطر انقراض ایران می‌باشد به نویسندگی سیده ریحانه حسینی دانش آموز دوره دوم ابتدایی و به همت تنی چند از گروه نهال برای شما عزیزان آماده شده است. 🔰چیزی در مورد سمندر ایرانی میدونی⁉️ ♦️هر سال در نزدیکی های ایام نوروز برای گردش و تفریح به‌یکی شهر های اطراف می رویم . اما امسال پدر شهر جدیدی را انتخاب کرده بود... 📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚 اگه تو هم می خوای کتاب خودت رو بنویسی: @owjshz 🌱 از کانال ما دیدن کنید: @Nevisandejan http://eitaa.com/joinchat/3632988594Ca7aaa6c4c9 کتاب رو تهیه کنید و بخونید مرسی از حضور پرمهرتون تا معرفی کتاب و نویسنده ی بعدی فعلا 🔴🔴🔴🔴🔴🌹🔴🔴🔴🔴🔴
📚دوست من گاندو از سری کتاب های دانش آموز نویس و از مجموعه ی جانور شناسی و حیوانات در خطر انقراض ایران می‌باشد به نویسندگی امیر عباس اوج هرمزی دانش آموز دوره اول ابتدایی و به همت تنی چند از گروه نهال برای شما عزیزان آماده شده است. 🔰تمساح پوزه کوتاه چی دوست نداره⁉️ ♦️سلام من امیر عباس هستم. با بهترین دوستم گاندو... 📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚 اگه تو هم می خوای کتاب خودت رو بنویسی: @owjshz 🌱 از کانال ما دیدن کنید: @Nevisandejan http://eitaa.com/joinchat/3632988594Ca7aaa6c4c9 کتاب رو تهیه کنید و بخونید مرسی از حضور پرمهرتون تا معرفی کتاب و نویسنده ی بعدی فعلا 🔴🔴🔴🔴🔴🌹🔴🔴🔴🔴🔴
مرسی از هنرجوی کلاس داستان نویسی عزیزم که این گل زیبا رو برای من آورد ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ برای ثبت کلاس های داستان نویسی دوره جدید بهاره ۰۹۳۶۶۷۲۹۹۵۴ @Owjshz
🔰*دلفینی درفضا !* 💢این حباب کیهانی (سحابی دلفین) که توسط بادهای سریع از یک ستارۀ پرجرم و داغ دمیده شده خیلی بزرگتر از دلفینی است که در دریا به سر می‌برد. 💢این سحابی که در کاتالوگ، شارپلس ۲-۳۰۸ نام دارد در فاصلۀ ۵۲۰۰ سال نوری از زمین، به سمت صورت فلکی دب اکبر واقع شده و گستردگی حدود ۶۰ سال نوری دارد. 💢ستارۀ پرجرمی که این حباب را به وجود آورده، یک ستاره از نوع “ولف رایه” است.( همان ستارۀ درخشان در نزدیکی مرکز سحابی) جرم ستارگان ولف رایه ۲۰ برابر جرم ِ خورشید است و به نظر در یک فاز پیش ابرنواختری مختصر از تکامل ستارۀ پرجرم قرار دارد. 💢بادهای سریعی که از این ستاره منتشر می‌شود، یک سحابی حباب مانند را شکل می‌دهد. سحابی که دستخوش باد شده فقط ۷۰ هزار سال سن دارد. انتشار نسبتأ ضعیفی در این تصویر ِ زیبا نشان داده شده و با درخشش اتم‌های اکسیژن یونیزه به رنگ آبی دیده می‌شود.
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨ داستان :(( نتیجه ی مهربانی )) کاه‌انبار خانه ی ما بوی آزاردهنده ای داشت اما من جای بهتری برای خواندن نمازم پیدا نکرده بودم چه جایی بهتر از آنجا کاه‌انبار کمی تاریک بود. فقط دو تا پنجره ی کوچک داشت که نور کمی را به شکل چهارگوش روی علوفه های خشک پخش می کرد. زمین آن پر از کاه ریزه بود. اگر آن کاه ریزه ها توی لباسم میریخت و لای گردنم می رفت گرفتار خارش میشدم تازه شیش و کک هم داشت اما وقت اول نمازم نباید ترک میشد. من همین تازگی‌ها شیعه ی امام جواد علیه السلام و اهل‌بیت پیامبر صلى الله علیه والله شده بودم و راهم از پدر ناصبی ام جدا شده بود پدر هنوز به این موضوع بو نبرده بود اما جلوی من خیلی به شیعه ها ناسزا می گفت و و به امامان عزیزمان بی احترامی میکرد دلم حسابی از دست او پر بود اما هرچه بود پدر بود و باید در مقابلش صبر میکردم حصیر کوچک را وسط کاه ریزه هایی که روی هم نشسته بودند باز کردم مهرم را از توی جیبم درآوردم و رو به قبله مشغول نماز شدم. الله أكبر... چند بار به خاطر آن بوی آزاردهنده سرفه کردم اما حواسم نبود که نباید. صدایی از من بلند شود ممکن بود سر و کله ی پدر پیدا شود و مرا در آن حال ببیند! به رکوع رفتم و به سجده... دوباره ایستادم. : خدا لعنت كندا خدا عذایت بدهد تو آبروی مرا بردی... نمی دانم صدای پدر از کدام طرف کاه انبار بلند شد؛ اما من نمازم را قطع نکردم پدر رسید و با ترکه ی دراز انار به جانم افتاد اول به گردنم زد. بعد به پایم بعد به کمرم به پشتم.... وقتی سلام نمازم را دادم بی حال شدم اما صدای پدر هم چنان در گوشم بود من زنده باشم و ببینم پسرم مثل شیعه های جهنمی نماز میخواند؟ وای بر من کسی که به تمام طرب شد و اهل بیت بها حرف های زشت بزند خدا تو را بکشد پسر که کافر شده ای پدر دوباره شروع کرد به فحش دادن او حرفهای زشتی زد و به امامان عزیزمان ناسزا گفت حرصم گرفت همه ی بدنم می سوخت اما دوست داشتم از جا بلند شوم و با دستهای درشتم گردنش را فشار بدهم وقتی چشم هایم را باز کردم او را بالای سرم دیدم چشم هایش مثل دو تا کاسه ی پر از آتش بود دهانش کف کرده بود و دستهایش می لرزید او دوباره به جانم افتاد؛ اما این دفعه با مشت و لگد بعد چند تا کشیده به صورتم زد و گفت: «اگر یک بار دیگر ببینم ادای شیعه ها را در می آوری دست و پایت را میبندم و تو را به دارالِاماره میبرم تا آنها اعدامت کنندا دیگر من از حال رفتم و بیهوش شدم وقتی چشم باز کردم مادرم در اتاق بالای سرم بود و داشت صدایم میزد سر و صورتم خیس بود. مادرم کاسه ای را جلوی دهانم گرفت و گفت از این شربت بخور تا بهتر شوی بعد در گوشم گفت: «اگر من جلوی پدرت را نمی گرفتم دست و پایت را می بست و تو را در کاه انبار زندانی میکرد پنجره ی اتاق باز بود و یک فاخته داشت نگاهم میکرد و با غم آواز میخواند با آن که تمام بدنم درد میکرد به طرفش دست دراز کردم مادر از اتاق بیرون رفت من گریه کردم و به آن پرنده ی غریب گفتم پس کی جواب نامه ی امام نهم به من میرسد؟ نکند نامه ی من بی جواب بماند» یک روز صبح زود پدر و نوکرهایش توی حیاط نشسته بودند و داشتند پنبه پاک میکردند من از اتاق به حیاط آمدم و به او سلام کردم. پدر فقط گفت: «علیک» او مرا از خیلی کارها محروم کرده بود با من حرف نمیزد. نگاهم نمی کرد. اگر هم کاری داشت به نوکرها میگفت که به من بگویند. حالا از دستش حسابی کفری بودم و دلم میخواست دیگر او را نبینم بعد از ظهر پدر رفته بود مهمانی که در خانه ی ما را زدند. دوستم یوسف بود که پنهانی مرا صدا زد بعد نامه ای را زیر بغلم گذاشت و گفت: «این نامه از مدینه آمده و برای توست... خدا حافظ! دلم غرق در خوش حالی شد. دویدم توی اتاق و آرام و با احتیاط آن نامه را باز کردم نامه ی امام جواد مهم بود دلم به تاپ تاپ افتاد .. * نامه ات را خواندم و به آنچه از وضع پدرت نوشته بودی آگاه شدم ان شاء الله دعا کردن برای تو را ترک نخواهم کرد مدارا و مهربانی با پدر بهتر از در افتادن با اوست. بدان که دنبال هر سختی آسانی است بنابراین صبر پیشه کن که عاقبت خوب برای آدمهای درست کار است..* من صورتم را تو بالش مخملی مان گذاشتم و آرام آرام گریه کردم غروب وقتی پدر به حیاط خانه با گذاشت به طرف او دویدم سلام کردم و دست و پایش را بوسیدم پدر خیلی تعجب کرد اما حرفی نزد. روزهای بعد هم دست از مهربانی و احترام او برنداشتم کم کم پدر نرم و آرام شد. مدتی گذشت. او با من دوست شد و دیگر به کارهایم شک نکرد و جلویم حرف زشتی به امامان ع نزد
💕💕 🛎داستان گرگ و الاغ🛎 روزی الاغ هنگام علف خوردن ،‌کم کم از مزرعه دور شد . ناگهان گرگ گرسنه ای جلوی او پرید. الاغ خیلی ترسید ولی فکر کرد که باید حقه ای به گرگ بزند وگرنه گرگه اونو یک لقمه می کنه ، برای همین لنگان لنگان راه رفت و یکی از پاهای عقب خود را روی زمین کشید. الاغ ناله کنان گفت : ای گرگ در پای من تیغ رفته است ، از تو خواهش می کنم که قبل از خوردنم این تیغ را از پای من در بیاوری. گرگه با تعجب پرسید : برای چه باید اینکار را بکنم من که می خواهم تو را بخورم. الاغ گفت : چون این خار که در پای من است و مرا خیلی اذیت می کند اگر مرا بخوری در گلویت گیر می کند وتو را خفه می کند. گرگ پیش خودش فکر کرد که الاغ راست می گوید برای همین پای الاغ را گرفت و گفت : تیغ کجاست ؟ من که چیزی نمی بینم و سرش را جلو آورد تا خوب نگاه کنه. در همین لحظه الاغ از فرصت استفاده کرد و با پاهای عقبش لگد محکمی به صورت گرگ زد و تمام دندانهای گرگ شکست. الاغ با سرعت از آنجا فرار کرد . گرگ هم خیلی عصبانی بود از اینکه فریب الاغ را خورده است . ‌‌🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸 https://eitaa.com/Nevisandejan
قورباغه توی برکه نگاه کرد و وسط برکه ی آب، یه سنگ سبز دید. از روی خشکی پرید روی سنگ وسط آب. وقتی پرید تازه متوجه شد که اون یه سنگ نبود، یه برگ سبز بود. برگ سبز توی آب فرو رفت و قورباغه هم افتاد تو آب. قورباغه که اصلا حوصله خیس شدن نداشت از آب پرید بیرون و دوباره کنار برکه توی خشکی نشست. بعد نگاه کرد به اطراف، یه دفعه یه مگس دید که روی زمین نشسته و به نظرش اومد که خیلی هم خوشمزه است. با یه حرکت سریع، زبونشو بیرون آورد و مگسو شکار کرد ولی تا اونو تو دهنش گذاشت تازه فهمید مگس نبوده، یه حلزون سیاه بوده. قورباغه، حلزون رو روی زمین گذاشت و ازش معذرت خواهی کرد. 🐸🐌🐸🐌🐸🐌🐸 قورباغه به دنبال یه شکار خوب راه افتاد اما یه چیز عجیب توی راه دید. اون یه سنگ خالخالی دید که داشت آروم آروم راه می رفت. مثل اینکه به سمت قورباغه می اومد. قورباغه ترسید و پا به فرار گذاشت. ولی صدای لاک پشت رو شنید که می گفت آهای قورباغه وایسا من نفس ندارم اینهمه دنبال تو بیام، لطفا وایسا. قورباغه تازه فهمده بود که اون سنگ خالخالی نیست. دوستش لاک پشته! قورباغه دیگه از کارهای خودش تعجب کرده بود. پیش لاک پشت رفت و همه چیز و براش تعریف کرد. لاک پشت گفت پس به خاطر همینه که صبح از جلوی من رد شدی ولی منو از خواب بیدار نکردی! حتما منو درست ندیدی! 🐸🐢🐸🐢🐸🐢🐸 بعد قورباغه گفت شما فکر می کنید که چشمای من... لاک پشت گفت بله البته چشمای تو ضعیف شدن و باید عینک بزنی. قورباغه گفت اونوقت می شم یه قورباغه ی عینکی! لاک پشت گفت خب بشی مگه چیه! تازه خیلی هم بانمک می شی! 🐸👓🐸👓🐸👓🐸 اون روز بعدازظهر، قورباغه و لاک پشت به یک مغازه عینک فروشی رفتند تا یه عینک مناسب برای قورباغه بخرن. قورباغه عینکهای زیادی رو امتحان کرد. بلاخره یه عینک قورباغه ای خیلی بامزه انتخاب کرد و خرید. حالا قورباغه با کمک عینک، خیلی بیشتر می تونه مگس شکار کنه. حتی مگس هایی که خیلی دورتر هم پرواز می کنن رو می بینه. خلاصه قورباغه قصه ما خیلی خوب و همیشه از عینکش استفاده می کنه و به قول خودش یه قورباغه ی عینکی شده!🐸 https://eitaa.com/Nevisandejan
💠سگ طمع کار روزی بود و روزگاری سگی در بیشه ای قدم میزد و دنبال غذا می گشت از دور ، یک تکه نان خشک دید.دوید و آن را خورد زبانش را دور دهانش کشید و گفت: «چه قدر کم بود به ته شکمم هم نرسید ! باید یک غذای درست و حسابی برای خودم پیدا کنم. بعد دوباره شروع به گشتن کرد ، این بار از دور چیز دیگری دید و به طرفش دوید آن را به دندان گرفت؛ اما هر چه گاز زد و این طرف و آن طرفش کرد دید که خوردنی نیست.تکه ای نمد بود که وسط بیشه افتاده بود،سگ واق واقی کرد و با حرص گفت: «وای شکمم چه قار و قوری راه انداخته او نمد را به گوشه ای پرت کرد و به راه افتاد. همین طور که می رفت ناگهان استخوانی را کنار جوی آبی دید. چشمانش از خوشحالی برقی زد، فوری دوید و آن را به دندان گرفت و گفت: به این میگویند یک غذای حسابی.آقاسگه این طرف و آن طرف را نگاه کرد تا مبادا کسی آن دور و برها باشد و او با خیالی آسوده برود گوشه ای بنشیند و با راحتی آن را بخورد. به جوی آب نگاه کرد ناگهان چشمانش از تعجب چهار تا شد. او عکس خودش را در آب دید؛ ولی فکر کرد سگ دیگری است که او هم استخوانی به دهان گرفته و آنجاست. در دل گفت: وای... چه استخوان درشت و خوش مزه ای دارد باید آن را هم به چنگ آورم. او آن قدر از دیدن استخوان ذوق زده شد کهدهانش را باز کرد و به طرف استخوان حمله برد؛ولی استخوان خودش در جوی افتاد و آب آن را با خود برد. دوباره به آب نگاه کرد. عکس خودش را در آب دید و گفت «وای... سگ بیچاره... استخوان تو را هم آب برد! کاشکی به تو حمله نمی کردم و هر کدام استخوان خودمان را میخوردیم بعد راهش را کشید و رفت تا غذای دیگری برای خود پیدا کند 👶🏻
🌳🦆 اُردک و درخت بزرگ🦆🌳 ◇ قسمت اول ◇ هوا کمی سرد بود اُردک بزرگ با پنج جوجه اش کنار رود ایستاده بود. آنها کمی در رود شنا کرده بودند. حالا می خواستند در کنار رود توی آفتاب بمانند تا کمی گرم شوند… اُردک بزرگ خسته بود. می دانست که جوجه هایش هم سردشان شده است.جوجه اُردک ها می خواستند کنار مادرشان بازی کنند. ولی جوجه اُردک ششمی نمی خواست از رود بیرون بیاید.می خواست باز هم در رود شنا کند. می خواست برود قو ها را تماشا کند. قو ها در استخری که در پایین رود بود شنا می کردند. مادر جوجه اُردک به او می گفت :ـ«هوا سرد است.از اینجا تا استخر خیلی راه است.تو نمی توانی این راه را بروی.خسته می شوی . تو هنوز جوجه اردک کوچولویی هستی.» جوجه اُردک گفت:«نه، نه، من دیگر اُردک بزرگی شده ام. من می توانم بروم و قو ها را ببنم و برگردم.من دلم می خواهد بروم وقو ها را تماشا کنم.» مادرش گفت:« خوب، برو، قو ها را ببین و برگرد.ما همین جا زیر این درخت بزرگ منتظر تو می مانیم.وقتی که خسته و گرسنه شدی یا سردت شد، به اینجا برگرد.» جوجه اردک حرف مادرش را شنید.آن قدر خوشحال شد که به درخت بزرگ نگاه هم نکرد.فقط فریاد کشیدو گفت:« خداحافظ!» آن وقت شنا کردو دور شد.ولی تا استخر خیلی را بود. جوجه اردک نمیتوانست به این زودی ها به آنجا برسد.او شنا کرد و شنا کرد. خسته شد. ولی باز هم شنا کرد. دلش می خواست هرطور که شده به استخر برسد و قو ها را ببیند. عاقبت به استخر رسید. توی استخر چند تا قو شنا می کردند. آن ها خیلی زیبا بودند. زیبا تر از هر حیوان دیگر.آن ها در استخری که پر از مه بود، آرام شنا می کردند. مدتی روی آب استخر ماند و قو ها را نگاه کرد. بعد با خودش گفت:«حالا دیگر باید برگردم. باید پیش مادر و خواهر ها و برادرهایم بروم. زیر آن درخت بزرگ. آنها در آن جا منتظر من هستند.» آن وقت جوجه اردک برگشت. باز شروع کرد به شنا کردن. مدتی شنا کرد. دیگر به راستی خسته شده بود. پاهایش درد گرفته بود. فکر می کرد که دیگر نمیتواند شنا کند. تازه سردش شده بود. بعد مدتی، جوجه اردک، به آسمان نگاه کرد. ابر های زیادی آسمان را پوشانده بودند. با خودش گفت:«خیلی وقت است که دارم شنا می کنم. حالا دیگر باید به درخت بزرگ برسم.چه خوب است که باز کنار خواهرم باشم! چه خوب است که باز با خواهر ها و برادر هایم دانه بخورم.» آن وقت به درخت های کنار رود نگاه کرد. در آنجا، در هر قدم چندتا درخت بود.همه آن درخت ها هم بزرگ بودند. جوجه اردک باز با خودش گفت:« همه این درخت ها بزرگ هستند. من نمی دانم مادرم زیر کدام یک از درخت ها منتظر من است. درختی که مادرم زیر آن ایستاده بود چه درختی بود؟ باید فکرکنم و به یاد بیاورم آن درخت چه درختی بود.» ولی جوجه اردک هر چه فکر کرد به یاد نیاورد.او شنا کرد و پیش رفت در کنار رود درخت بلوط بزرگی دید. از رود بیرون آمد پای درخت بلوط رفت. مادرش آنجا نبود. جوجه اردک باز هم به رود برگشت. شنا کرد و پیش رفت. در کنار رود درخت صنوبر بزرگی دید. از رود بیرون آمدپای درخت ارون رفت مادرش آنجا هم نبود. جوجه اردک باز توی رود برگشت. باز شنا کرد و پیش رفت. در کنار رود درخت سرو دید. از رود بیرون آمد و پای درخت سرو رفت. مادرش آنجا هم نبود. همان وقت آسمان رعد و برق زد. جوجه اردک فهمید که می خواهد باران ببارد.با عجله به رود برگشت. باز شنا کرد و پیش رفت و دیگر پاهایش نیروی شنا کردن نداشتند. خستگی و سرما داشت او را از پا در می آورد.جوجه اردک با خودش گفت:«چرا به درختی که مادرم زیرآن ایستاده بود نگاه نکردم؟من دیگر هرگزمادرم را پیدا نخواهم کرد. من آنقدر خسته و گرسنه در رود شنا می کنم تا از سرما بمیرم.» ادامه دارد.... https://eitaa.com/Nevisandejan https://eitaa.com/Nevisandejan
‍ 🌳🦆اُردک و درخت بزرگ🦆🌳 ◇قسمت دوم◇ در همین وقت جوجه اردک به درخت گردوی بزرگی رسید. از رود بیرون آمد پای درخت گردو رفت.مادرش آنجا هم نبود. باران شروع به باریدن کردن او زیر باران دوباره شنا کرد.با خودش فکر می کرد که دیگر نمی تواند مادرش را پیدا کند. او شنا کرد و شنا کرد به درخت نارنجی رسید.مادرش آنجا هم نبود.جوجه اردک باز هم شنا کرد. به درخت های بزرگ بسیاری رسید.مادرش هیچ یک از آن ها نبود. جوجه اردک با خودش گفت:« حالا میفهمم که من آنقدر که فکر می کردم بزرگ نشده ام. اگر من بزرگ شده بودم، می توانستم را خانه مان را پیدا کنم.اگر من بزرگ شده بودم، به درختی که مادرم زیر آن ایستاده بود درست نگاه می کردم. گر من بزرگ شده بودم، می توانستم خودم چیزی پیدا کنم و بخورم.» جوجه اردک مدتی کنار رود ایستاد به دورو برش نگاه کرد.باز با خودش گفت:« من خیلی دور شده ام. حتما از کنار درختی که مادرم زیر آن منتظرم بوده است گذشته ام و درخت را ندیده ام. باید برگردم.» دیگر هوا داشت تاریک می شد. جوجه اردک احساس کرد که از خستگی و سرما دیگر نمی تواند بایستد. داشت می افتاد ه ناگهان صدایی شنید: کواک. کواک. کواک. جوجه اردک از خوش حالی فریاد کشید و گفت:«این صدای مادرم است! این صدای مادرم است!» دید که باز هم پا هایش توانا شده است. به طرف صدا دوید. یک لحظه بعد، پیش مادرش بود. مادرش زیر درخت کاج بزرگی ایستاده بود. وقتی که جوجه اردک را دید، به طرف او دوید باز هم کواک کواک کرد و گفت:« تو کجا بودی؟ وای زیر باران خیس شدی!ما باید به خانه برگردیم. من خیلی ناراحت بودم. خواهر و برادرهایت هم ناراحت بودند. خدا را شکر که آمدی.» جوجه اردک سرش را پایین انداخت و گفت:« مادر. خود من هم ناراحت بودم فکر می کنم خیلی مانده است که بزرگ شوم.» بعد هم تمام ماجرا را تعریف کرد که به سراغ انواع درخت ها رفت، ولی آنها را پیدا نکرد. مادرش به جوجه اردک نزدیک شد. نوکش را به سر او مالید و گفت:« جوجه من ، تو درست می گویی تو هنوز بزرگ نشده ای.ولی داری بزرگ می شوی. تو خسته شدی، کمی سردت شد، ترسیدی ومارا گم کردی، ولی با همه این ها رفتی و قو های زیبا را دیدی. این خیلی خوب است.یادت باشد که خواهر ها و برادر هایت قو ها و درخت هایی را که تو دیده ای ، آنها ندیده اند. این خیلی خیلی خوب است. آن وقت جوجه اش را زیر پرو بالش گرفت. و به طرف لانه اش به راه افتاد. پایان... https://eitaa.com/Nevisandejan
‍ 🌿🐻 توپی، خرس کوچولو 🐻🌿 توپی توی خانه از همه کوچک تر بود. از خواهرش کوچک تر بود. از برادرش کوچک تر بود. از مادرش خیلی خیلی کوچک تر بود. از پدرش هم خیلی خیلی کوچک تر بود. هنوز یک بچه خرس بود. هنوز بزرگ نشده بود، ولی می دانست که کم کم بزرگ می شود. می دانست که روزی مثل پدرش یک خرس بزرگ و حسابی خواهد شد. یک روز صبح، توپی جلوی در خانه نشسته بود. خواهرش از خانه بیرون آمد. تویی از خواهرش پرسید: “کجا می روی؟” خواهرش گفت: “می روم تا از توی جنگل سبزی بچینم. مادر می خواهد با آن سبزی ها برای ناهار غذا درست کند.” توپی گفت: «من هم با تو می آیم.” خواهرش گفت: “نه نمی شود. تو هنوز کوچکی. ممکن است توی جنگل گم بشوی. تو همین جا بنشین تا من برگردم.” آن وقت رفت و دور شد. توپی همان جا نشست. برادرش از خانه بیرون آمد. توپی از برادرش پرسید: “کجا می روی؟” برادرش گفت: می روم تا از توی رودخانه ماهی بگیرم. مادر می خواهد با آن ماهی ها برای ناهار غذا درست کند.» توپی گفت: “من هم با تو می آیم.” برادرش گفت: “نه، نمی شود. تو هنوز کوچکی. ممکن است توی رودخانه بیفتی و غرق بشوی. تو همین جا بنشین تا من برگردم.” آن وقت رفت و دور شد. توپی همان جا نشست مادرش از خانه بیرون آمد. توپی از مادرش پرسید: “کجا می روی؟” مادرش گفت: “می روم هیزم جمع کنم. می خواهم آتش درست کنم و برای ناهار غذا بپزم.” توپی گفت: “من هم با تو می آیم.” مادرش گفت: “نه نمی شود. تو هنوز کوچکی، ممکن است توی آتش بیفتی و بسوزی” آن وقت رفت و دور شد. توپی همان جا نشست. اوقاتش تلخ بود. اول اخم کرد. بعد هم گریه کرد. پدرش از خانه بیرون آمد. دید که توپی دارد گریه می کند. پرسید: “توپی، چرا گریه می کنی؟” توپی گفت: “برای اینکه من کوچکم. خواهرم می گوید که توی جنگل گم میشوم. برادرم می گوید که توی رودخانه می افتم و غرق می شوم. مادرم می گوید که توی آتش می افتم و می سوزم. همه می گویند که من هیچ کاری نمی توانم بکنم.” پدرش گفت: “ولی من این را نمی گویم. تو یک کار را خوب می توانی بکنی” توپی گفت: “چکاری؟” پدرش روی زمین نشست و گفت: “می توانی روی شانه من بپری. ما با هم به جنگل می رویم. برای ناهار عسل به خانه می آوریم.” توپی خوشحال شد و خندید. بعد روی شانه پدرش پرید. آنها رفتند و رفتند. به چند تا درخت بزرگ رسیدند. پدر در تنه یک درخت کندوی عسلی پیدا کرد. زنبورها توی کندو نبودند. پدر دو تا ظرف با خودش آورده بود. یکی از ظرف ها بزرگ بود و یکی کوچک. توپی و پدر ظرفها را پر از عسل کردند. ظرف بزرگ را پدر برداشت. ظرف کوچک را هم توپی برداشت. آنها آمدند و آمدند. به خانه رسیدند. مادر غذا پخته بود. توپی و پدر عسل ها را سر سفره گذاشتند. پدر گفت: “توپی دارد پسر بزرگی می شود. امروز خیلی به من کمک کرد.” https://eitaa.com/Nevisandejan
یک دانه لوبیا مورموری همراه دوستانش به دشت می‌رفت و آواز می‌خواند:«من مورچه‌ای پرزورم، از تنبلی به دورم، هرچی دونه درشته، به راحتی تو مُشته» به دشت که رسیدند به دانه‌ها نگاه کرد. مورچه‌ها تند تند دانه‌ها را برمی‌داشتند و به طرف لانه می‌بردند. مورموری دوست کوچکش ریزه‌میزه را دید. جلو رفت و پرسید:«می‌خواهی این دانه‌ی کوچک را ببری؟» و سر تکان داد. ریزه‌میزه شاخکش را جنباند و گفت:«هرچه دانه سبک‌تر باشد سرعتم بیشتر می‌شود اینطوری تعداد بیشتری دانه به لانه می‌برم» و دانه را برداشت و با سرعت دور شد. وقتی ریزه‌میزه برگشت تا دانه‌ی دیگری بردارد مورموری هنوز دانه‌ای انتخاب نکرده بود. ریزه‌میزه دست تکان داد و گفت:«کمی جلوتر دانه‌های نخود و لوبیا روی زمین ریخته می‌توانی آن‌ها را برداری؟» مورموری سینه‌اش را جلو داد. گفت:«بله که می‌توانم» و به طرف دانه‌های لوبیا و نخود رفت. یک لوبیای درشت و سنگین را دید. جلو دوید و با یک حرکت دانه‌ی لوبیا را بلند کرد. دور سرش چرخاند و خندید. به طرف لانه رفت. جلوی لانه که رسید ایستاد. دانه‌ی لوبیا از سوراخ کوچک لانه داخل نمی‌رفت. چند قدم عقب رفت و با سرعت به طرف لانه دوید اما باز هم دانه‌ی لوبیا از سوراخ ریز لانه داخل نرفت که نرفت. ریزه‌میزه از راه رسید. دانه‌ی کوچک گندم را روی زمین گذاشت. جلو آمد و گفت:«همه چیز به زور بازو نیست دوست من!» مورموری لب‌هایش را جمع کرد. دانه‌ی لوبیا را روی زمین گذاشت و گفت:«لوبیا پهن است هرکاری می‌کنم داخل لانه نمی‌رود» ریزه‌میزه لبخند زد و گفت:«کاری ندارد فقط دانه را بچرخان اینطوری به راحتی می‌توانی دانه را به لانه ببری» مورموری خندید و گفت:«از این به بعد از عقلم بیشتر از زور بازویم استفاده می‌کنم» https://eitaa.com/Nevisandejan
درباره ی آشنایی با نویسندگی و چگونگی نوشتن کتاب 😋🎈نویسنده ی کوچولو🎈 😋 یکی بود یکی نبود، یه پسر کوچولویی به اسم سامان بود که کتاب خوندنو خیلی دوست داشت. هر وقت با مامان و بابا می رفت بیرون یه کتاب داستان هم برای خودش می خرید. یه روزی مامان گفت سامان جان دلت می خواد خودت کتاب بنویسی؟ نویسنده بشی؟ سامان گفت بله ولی من که نمی دونم چی بنویسم! مامان گفت: وقتی می ری بیرون، مدرسه یا پارک، به دور و برت (اطرافت) خوب نگاه کن اونوقت خودت می فهمی چی بنویسی. سامان از مامانش اجازه گرفت و رفت بیرون. اما هرچی قدم زد چیزی به ذهنش نرسید که تو کتاب داستانش بنویسه. سر راه دوستش مینارو دید. مینا داشت به قورباغه نگاه می کرد. سامان فکر کرد و با خودش گفت فهمیدم، دوست دارم توی کتاب داستانم یه قورباغه ی سبز قشنگ باشه. به همراه دوستش رفتن پارک. پارکی که خانواده ها توش نشسته بودن و خوشحال بودن. ناگهان بوته ای تکون خورد. سامان و مینا ترسیدن. ولی همون موقع یکی از پشت بوته ها داد زد نترسید منم سعید. سامان که خیلی ترسیده بود گفت من فکر کردم یه جونور وحشی یا یه شبح ترسناک باشه. بعد گفت فهمیدم دوست دارم تو کتاب داستانم شبح ترسناک هم باشه. سه تایی با هم رفتن و به درختی رسیدن یه جوجه گنجشک کوچولو افتاده بود پایین درخت. بچه ها بالای درختو نگاه کردن. صدای جیک جیک شنیدن. سامان گفت کاشکی یه چیزی مثل سفینه ی فضایی داشتیم و با اون می رفتیم بالا این جوجه رو می ذاشتیم توی لونش. می خوام توی کتاب داستانم یه سفینه ی فضایی هم باشه. خلاصه اون روز حسابی گشتن و دور و بر شونو نگاه کردن. وقتی داشتن برمی گشتن سعید گفت می شه یکی از صفحه های کتاب داستانو من بنویسم. مینا گفت منم می خوام بنویسم. سامان گفت: باشه اشکالی نداره، پس صفحه اولو من می نویسم. می خوام یه قورباغه بکشم که گم شده. قورباغه دنبال خانوادش می گرده مینا گفت: اینجای کتابو من می خوام بگم. قورباغه یه شبح ترسناک دید، ترسید و فرار کرد. شایدم یه جانور وحشی بود. سعید گفت حالا نوبت منه. قورباغه گفت کاشکی می تونستم سفینه درست کنم و باهاش برم تا بگردم خانوادمو پیدا کنم ولی اون بلد نبود سفینه درست کنه. سامان یاد پرنده افتاد گفت: به پرنده گفت که اونو ببره بالا و با هم بگردن. مینا گفت می شه بقیشو من بگم. سامان گفت بله. مینا گفت صبر کن فکر کنم! فهمیدم. اونا گشتن و گشتن تا یه دریاچه دیدن. چندتا قورباغه توی دریاچه داشتن شنا می کردن. قورباغه با خوشحالی گفت آخ جون خانوادم. سعید گفت یعنی کتاب داستانمون تموم شد. سامان گفت هنوز نه، وقتی کبوتر اومد پایین کنار دریاچه و داشت خوشحالی قورباغه هارو تماشا می کرد، یه شکارچی بزرگ مثل شبح با تفنگش می خواست کبوترو شکار کنه. قورباغه ها متوجه شدن و پریدن روی شکارچی. شکارچی فرار کرد. مینا گفت: آخ جون! اونوقت کبوتر با خوشحالی تشکر کرد و رفت. سامان گفت درسته. سعید گفت ولی هر وقت دلشون برای هم تنگ می شد میومدن باهم صحبت می کردن سامان گفت؛ تا همین جا بسته. سعید و مینا گفتن یعنی ما نویسنده شدیم!!؟ با خوشحالی دویدن سمت خونه تا به مادر و پدرشون بگن که یه کتاب زیبا نوشتن و نویسنده شدن