eitaa logo
نویسنده شو✏️
139 دنبال‌کننده
216 عکس
14 ویدیو
10 فایل
📖کتاب داستان خودت رو داشته باش☘️ ما کمکت میکنیم تا بنویسی کمکت میکنیم تا تصویر سازی کنی و در آخرکمکت میکنیم تا چاپش کنی🙌 @owjshz @Kury17
مشاهده در ایتا
دانلود
درباره ی آشنایی با نویسندگی و چگونگی نوشتن کتاب 😋🎈نویسنده ی کوچولو🎈 😋 یکی بود یکی نبود، یه پسر کوچولویی به اسم سامان بود که کتاب خوندنو خیلی دوست داشت. هر وقت با مامان و بابا می رفت بیرون یه کتاب داستان هم برای خودش می خرید. یه روزی مامان گفت سامان جان دلت می خواد خودت کتاب بنویسی؟ نویسنده بشی؟ سامان گفت بله ولی من که نمی دونم چی بنویسم! مامان گفت: وقتی می ری بیرون، مدرسه یا پارک، به دور و برت (اطرافت) خوب نگاه کن اونوقت خودت می فهمی چی بنویسی. سامان از مامانش اجازه گرفت و رفت بیرون. اما هرچی قدم زد چیزی به ذهنش نرسید که تو کتاب داستانش بنویسه. سر راه دوستش مینارو دید. مینا داشت به قورباغه نگاه می کرد. سامان فکر کرد و با خودش گفت فهمیدم، دوست دارم توی کتاب داستانم یه قورباغه ی سبز قشنگ باشه. به همراه دوستش رفتن پارک. پارکی که خانواده ها توش نشسته بودن و خوشحال بودن. ناگهان بوته ای تکون خورد. سامان و مینا ترسیدن. ولی همون موقع یکی از پشت بوته ها داد زد نترسید منم سعید. سامان که خیلی ترسیده بود گفت من فکر کردم یه جونور وحشی یا یه شبح ترسناک باشه. بعد گفت فهمیدم دوست دارم تو کتاب داستانم شبح ترسناک هم باشه. سه تایی با هم رفتن و به درختی رسیدن یه جوجه گنجشک کوچولو افتاده بود پایین درخت. بچه ها بالای درختو نگاه کردن. صدای جیک جیک شنیدن. سامان گفت کاشکی یه چیزی مثل سفینه ی فضایی داشتیم و با اون می رفتیم بالا این جوجه رو می ذاشتیم توی لونش. می خوام توی کتاب داستانم یه سفینه ی فضایی هم باشه. خلاصه اون روز حسابی گشتن و دور و بر شونو نگاه کردن. وقتی داشتن برمی گشتن سعید گفت می شه یکی از صفحه های کتاب داستانو من بنویسم. مینا گفت منم می خوام بنویسم. سامان گفت: باشه اشکالی نداره، پس صفحه اولو من می نویسم. می خوام یه قورباغه بکشم که گم شده. قورباغه دنبال خانوادش می گرده مینا گفت: اینجای کتابو من می خوام بگم. قورباغه یه شبح ترسناک دید، ترسید و فرار کرد. شایدم یه جانور وحشی بود. سعید گفت حالا نوبت منه. قورباغه گفت کاشکی می تونستم سفینه درست کنم و باهاش برم تا بگردم خانوادمو پیدا کنم ولی اون بلد نبود سفینه درست کنه. سامان یاد پرنده افتاد گفت: به پرنده گفت که اونو ببره بالا و با هم بگردن. مینا گفت می شه بقیشو من بگم. سامان گفت بله. مینا گفت صبر کن فکر کنم! فهمیدم. اونا گشتن و گشتن تا یه دریاچه دیدن. چندتا قورباغه توی دریاچه داشتن شنا می کردن. قورباغه با خوشحالی گفت آخ جون خانوادم. سعید گفت یعنی کتاب داستانمون تموم شد. سامان گفت هنوز نه، وقتی کبوتر اومد پایین کنار دریاچه و داشت خوشحالی قورباغه هارو تماشا می کرد، یه شکارچی بزرگ مثل شبح با تفنگش می خواست کبوترو شکار کنه. قورباغه ها متوجه شدن و پریدن روی شکارچی. شکارچی فرار کرد. مینا گفت: آخ جون! اونوقت کبوتر با خوشحالی تشکر کرد و رفت. سامان گفت درسته. سعید گفت ولی هر وقت دلشون برای هم تنگ می شد میومدن باهم صحبت می کردن سامان گفت؛ تا همین جا بسته. سعید و مینا گفتن یعنی ما نویسنده شدیم!!؟ با خوشحالی دویدن سمت خونه تا به مادر و پدرشون بگن که یه کتاب زیبا نوشتن و نویسنده شدن