نویسنده شخصی است که نوشتن برایش از بقیه مشکلتر است.
توماس مان
📚 حدیث و زرین
از سری کتاب های دانش آموز نویس و از مجموعه ی همیار طبیعت و همچنین حیوانات در خطر انقراض ایران عزیزمان را معرفی می کند به نویسندگی حدیث قزلباش دانش آموز دوره دوم و به همت تنی چند از گروه نهال برای شما عزیزان آماده شده است.
🔰به حیوانات در خطر انقراض ایران علاقه داری و دوست داری بدونی زیستگاه اونا کجاست⁉️
♦️در حال قدم زدن اطراف روستا بودن که گوزنی را در حال آب خوردن دیدم آن صحنه بسیار زیبا بود جلوتر رفتم و .....
📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚
اگه تو هم می خوای کتاب خودت رو بنویسی:
@owjshz
🌱 از کانال ما دیدن کنید:
@Nevisandejan
http://eitaa.com/joinchat/3632988594Ca7aaa6c4c9
کتاب رو تهیه کنید و بخونید
مرسی از حضور پرمهرتون
تا معرفی کتاب و نویسنده ی بعدی فعلا
🔴🔴🔴🔴🔴🌹🔴🔴🔴🔴🔴
#نویسنده_شو
#داستان
#معرفی_کتاب
#انجمن_ادبی_نهال
#حدیث_و_زرین
همیشه برای من خود نوشتن مهم بوده. خیلی مهم تر از انتشار آن.
ایوان کلیما
📚. دوستان آسمانی 🌷
از سری کتاب های دانش آموز نویس و از مجموعه ی نجوم میباشد به نویسندگی نازنین فاطمه کرمی دانش آموز دوره اول ابتدایی و به همت تنی چند از گروه نهال برای شما عزیزان آماده شده است.
🔰به ماه و و ستاره ها علاقه داری⁉️
♦️رها عاشق ماه بود و هرشب قبل از خواب کلی با ماه رو نگاه میکرد و با اون حرف می زد ولی امشب خبری از ماه نبود ولی نور ماه بود....
📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚
اگه تو هم می خوای کتاب خودت رو بنویسی:
@owjshz
🌱 از کانال ما دیدن کنید:
@Nevisandejan
http://eitaa.com/joinchat/3632988594Ca7aaa6c4c9
کتاب رو تهیه کنید و بخونید
مرسی از حضور پرمهرتون
تا معرفی کتاب و نویسنده ی بعدی فعلا ✋🏻
🔴🔴🔴🔴🔴🌹🔴🔴🔴🔴🔴
#نویسنده_شو
#داستان
#معرفی_کتاب
#انجمن_ادبی_نهال
#دوستان_آسمانی
هر اتفاقی را بهانه ای برای نوشتن ببینید. با هر مسئله ای که برایتان پیش می آید مواد اولیه یک نوشته خوب را بسازید.
📚اسپری جادویی خانم فتحی
از سری کتاب های دانش آموز نویس و از مجموعه ی نانو فناوری میباشد به نویسندگی سیده حنانه حسینی دانش آموز دوره دوم ابتدایی و به همت تنی چند از گروه نهال برای شما عزیزان آماده شده است.
🔰دوست داری بدونی با نانو فناوری چه کارهای میشه کرد و چطور کارها رو برای ما آسون میکنه⁉️
♦️داشتم کتاب مورد علاقه ام رو می خواندم که صدای صحبت های مادر و پدر توجه ام را جلب کرد....
📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚
اگه تو هم می خوای کتاب خودت رو بنویسی:
@owjshz
🌱 از کانال ما دیدن کنید:
@Nevisandejan
http://eitaa.com/joinchat/3632988594Ca7aaa6c4c9
کتاب رو تهیه کنید و بخونید
مرسی از حضور پرمهرتون
تا معرفی کتاب و نویسنده ی بعدی فعلا ✋🏻
🔴🔴🔴🔴🔴🌹🔴🔴🔴🔴🔴
#نویسنده_شو
#داستان
#معرفی_کتاب
#انجمن_ادبی_نهال
#اسپری_جادویی_خانم_فتحی
بنویس بنویس بنویس
📚دختری با دو قلب
از سری کتاب های دانش آموز نویس و از مجموعه ی نجوم میباشد به نویسندگی نازنین زهرا کرمی دانش آموز دوره دوم ابتدایی و به همت تنی چند از گروه نهال برای شما عزیزان آماده شده است.
🔰منظومه شمسی و هشت سیاره رو میشناسی⁉️
♦️اون ها چند سالی می شد که به زمین آمده بودند و اطراف کوه بلند رو می گشتند تا دختری رو .....
📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚
اگه تو هم می خوای کتاب خودت رو بنویسی:
@owjshz
🌱 از کانال ما دیدن کنید:
@Nevisandejan
http://eitaa.com/joinchat/3632988594Ca7aaa6c4c9
کتاب رو تهیه کنید و بخونید
مرسی از حضور پرمهرتون
تا معرفی کتاب و نویسنده ی بعدی فعلا ✋🏻
🔴🔴🔴🔴🔴🌹🔴🔴🔴🔴🔴
#نویسنده_شو
#داستان
#معرفی_کتاب
#انجمن_ادبی_نهال
#دخترب_با_دوقلب
📚تلسکوپ محمد
از سری کتاب های دانش آموز نویس و از مجموعه ی نجوم میباشد و البته دو زبانه به نویسندگی محمد حافظ کلی دانش آموز دوره دوم ابتدایی و به همت تنی چند از گروه نهال برای شما عزیزان آماده شده است.
🔰چیزی در مورد کهکشان شنیدی⁉️
♦️من محمد حافظ هستم . مادرم به تازگی برام یه تلسکوپ خریده و هرشب با خواهرم آنا ستاره ها و سیاره ها رو میبینیم و آنها خیلی زیبا هستند و دیروز....
📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚
اگه تو هم می خوای کتاب خودت رو بنویسی:
@owjshz
🌱 از کانال ما دیدن کنید:
@Nevisandejan
http://eitaa.com/joinchat/3632988594Ca7aaa6c4c9
کتاب رو تهیه کنید و بخونید
مرسی از حضور پرمهرتون
تا معرفی کتاب و نویسنده ی بعدی فعلا
🔴🔴🔴🔴🔴🌹🔴🔴🔴🔴🔴
#نویسنده_شو
#داستان
#معرفی_کتاب
#انجمن_ادبی_نهال
#تلسکوپ_محمد
📚سین ممنوعه ی نوروز
از سری کتاب های دانش آموز نویس و از مجموعه ی همیار طبیعت و حیوانات در خطر انقراض ایران میباشد به نویسندگی سیده ریحانه حسینی دانش آموز دوره دوم ابتدایی و به همت تنی چند از گروه نهال برای شما عزیزان آماده شده است.
🔰چیزی در مورد سمندر ایرانی میدونی⁉️
♦️هر سال در نزدیکی های ایام نوروز برای گردش و تفریح بهیکی شهر های اطراف می رویم . اما امسال پدر شهر جدیدی را انتخاب کرده بود...
📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚
اگه تو هم می خوای کتاب خودت رو بنویسی:
@owjshz
🌱 از کانال ما دیدن کنید:
@Nevisandejan
http://eitaa.com/joinchat/3632988594Ca7aaa6c4c9
کتاب رو تهیه کنید و بخونید
مرسی از حضور پرمهرتون
تا معرفی کتاب و نویسنده ی بعدی فعلا
🔴🔴🔴🔴🔴🌹🔴🔴🔴🔴🔴
#نویسنده_شو
#داستان
#معرفی_کتاب
#انجمن_ادبی_نهال
#سین_ممنوعه_ی_نوروز
📚دوست من گاندو
از سری کتاب های دانش آموز نویس و از مجموعه ی جانور شناسی و حیوانات در خطر انقراض ایران میباشد به نویسندگی امیر عباس اوج هرمزی دانش آموز دوره اول ابتدایی و به همت تنی چند از گروه نهال برای شما عزیزان آماده شده است.
🔰تمساح پوزه کوتاه چی دوست نداره⁉️
♦️سلام من امیر عباس هستم.
با بهترین دوستم گاندو...
📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚
اگه تو هم می خوای کتاب خودت رو بنویسی:
@owjshz
🌱 از کانال ما دیدن کنید:
@Nevisandejan
http://eitaa.com/joinchat/3632988594Ca7aaa6c4c9
کتاب رو تهیه کنید و بخونید
مرسی از حضور پرمهرتون
تا معرفی کتاب و نویسنده ی بعدی فعلا
🔴🔴🔴🔴🔴🌹🔴🔴🔴🔴🔴
#نویسنده_شو
#داستان
#معرفی_کتاب
#انجمن_ادبی_نهال
#دوست_من_گاندو
#داستان
#قورباغه_عینکی
قورباغه توی برکه نگاه کرد و وسط برکه ی آب، یه سنگ سبز دید. از روی خشکی پرید روی سنگ وسط آب. وقتی پرید تازه متوجه شد که اون یه سنگ نبود، یه برگ سبز بود. برگ سبز توی آب فرو رفت و قورباغه هم افتاد تو آب. قورباغه که اصلا حوصله خیس شدن نداشت از آب پرید بیرون و دوباره کنار برکه توی خشکی نشست. بعد نگاه کرد به اطراف، یه دفعه یه مگس دید که روی زمین نشسته و به نظرش اومد که خیلی هم خوشمزه است. با یه حرکت سریع، زبونشو بیرون آورد و مگسو شکار کرد ولی تا اونو تو دهنش گذاشت تازه فهمید مگس نبوده، یه حلزون سیاه بوده. قورباغه، حلزون رو روی زمین گذاشت و ازش معذرت خواهی کرد.
🐸🐌🐸🐌🐸🐌🐸
قورباغه به دنبال یه شکار خوب راه افتاد اما یه چیز عجیب توی راه دید. اون یه سنگ خالخالی دید که داشت آروم آروم راه می رفت. مثل اینکه به سمت قورباغه می اومد. قورباغه ترسید و پا به فرار گذاشت. ولی صدای لاک پشت رو شنید که می گفت آهای قورباغه وایسا من نفس ندارم اینهمه دنبال تو بیام، لطفا وایسا.
قورباغه تازه فهمده بود که اون سنگ خالخالی نیست. دوستش لاک پشته! قورباغه دیگه از کارهای خودش تعجب کرده بود. پیش لاک پشت رفت و همه چیز و براش تعریف کرد. لاک پشت گفت پس به خاطر همینه که صبح از جلوی من رد شدی ولی منو از خواب بیدار نکردی! حتما منو درست ندیدی!
🐸🐢🐸🐢🐸🐢🐸
بعد قورباغه گفت شما فکر می کنید که چشمای من...
لاک پشت گفت بله البته چشمای تو ضعیف شدن و باید عینک بزنی.
قورباغه گفت اونوقت می شم یه قورباغه ی عینکی!
لاک پشت گفت خب بشی مگه چیه! تازه خیلی هم بانمک می شی!
🐸👓🐸👓🐸👓🐸
اون روز بعدازظهر، قورباغه و لاک پشت به یک مغازه عینک فروشی رفتند تا یه عینک مناسب برای قورباغه بخرن. قورباغه عینکهای زیادی رو امتحان کرد. بلاخره یه عینک قورباغه ای خیلی بامزه انتخاب کرد و خرید. حالا قورباغه با کمک عینک، خیلی بیشتر می تونه مگس شکار کنه. حتی مگس هایی که خیلی دورتر هم پرواز می کنن رو می بینه. خلاصه قورباغه قصه ما خیلی خوب و همیشه از عینکش استفاده می کنه و به قول خودش یه قورباغه ی عینکی شده!🐸
https://eitaa.com/Nevisandejan
#داستان درباره ی آشنایی با نویسندگی و چگونگی نوشتن کتاب
😋🎈نویسنده ی کوچولو🎈 😋
یکی بود یکی نبود، یه پسر کوچولویی به اسم سامان بود که کتاب خوندنو خیلی دوست داشت. هر وقت با مامان و بابا می رفت بیرون یه کتاب داستان هم برای خودش می خرید.
یه روزی مامان گفت سامان جان دلت می خواد خودت کتاب بنویسی؟ نویسنده بشی؟ سامان گفت بله ولی من که نمی دونم چی بنویسم! مامان گفت: وقتی می ری بیرون، مدرسه یا پارک، به دور و برت (اطرافت) خوب نگاه کن اونوقت خودت می فهمی چی بنویسی. سامان از مامانش اجازه گرفت و رفت بیرون. اما هرچی قدم زد چیزی به ذهنش نرسید که تو کتاب داستانش بنویسه.
سر راه دوستش مینارو دید. مینا داشت به قورباغه نگاه می کرد. سامان فکر کرد و با خودش گفت فهمیدم، دوست دارم توی کتاب داستانم یه قورباغه ی سبز قشنگ باشه.
به همراه دوستش رفتن پارک. پارکی که خانواده ها توش نشسته بودن و خوشحال بودن. ناگهان بوته ای تکون خورد. سامان و مینا ترسیدن. ولی همون موقع یکی از پشت بوته ها داد زد نترسید منم سعید. سامان که خیلی ترسیده بود گفت من فکر کردم یه جونور وحشی یا یه شبح ترسناک باشه. بعد گفت فهمیدم دوست دارم تو کتاب داستانم شبح ترسناک هم باشه.
سه تایی با هم رفتن و به درختی رسیدن یه جوجه گنجشک کوچولو افتاده بود پایین درخت. بچه ها بالای درختو نگاه کردن. صدای جیک جیک شنیدن. سامان گفت کاشکی یه چیزی مثل سفینه ی فضایی داشتیم و با اون می رفتیم بالا این جوجه رو می ذاشتیم توی لونش. می خوام توی کتاب داستانم یه سفینه ی فضایی هم باشه.
خلاصه اون روز حسابی گشتن و دور و بر شونو نگاه کردن.
وقتی داشتن برمی گشتن سعید گفت می شه یکی از صفحه های کتاب داستانو من بنویسم. مینا گفت منم می خوام بنویسم. سامان گفت: باشه اشکالی نداره، پس صفحه اولو من می نویسم. می خوام یه قورباغه بکشم که گم شده. قورباغه دنبال خانوادش می گرده
مینا گفت: اینجای کتابو من می خوام بگم. قورباغه یه شبح ترسناک دید، ترسید و فرار کرد. شایدم یه جانور وحشی بود.
سعید گفت حالا نوبت منه. قورباغه گفت کاشکی می تونستم سفینه درست کنم و باهاش برم تا بگردم خانوادمو پیدا کنم ولی اون بلد نبود سفینه درست کنه.
سامان یاد پرنده افتاد گفت: به پرنده گفت که اونو ببره بالا و با هم بگردن.
مینا گفت می شه بقیشو من بگم. سامان گفت بله. مینا گفت صبر کن فکر کنم! فهمیدم. اونا گشتن و گشتن تا یه دریاچه دیدن. چندتا قورباغه توی دریاچه داشتن شنا می کردن. قورباغه با خوشحالی گفت آخ جون خانوادم.
سعید گفت یعنی کتاب داستانمون تموم شد. سامان گفت هنوز نه، وقتی کبوتر اومد پایین کنار دریاچه و داشت خوشحالی قورباغه هارو تماشا می کرد، یه شکارچی بزرگ مثل شبح با تفنگش می خواست کبوترو شکار کنه. قورباغه ها متوجه شدن و پریدن روی شکارچی. شکارچی فرار کرد.
مینا گفت: آخ جون! اونوقت کبوتر با خوشحالی تشکر کرد و رفت.
سامان گفت درسته.
سعید گفت ولی هر وقت دلشون برای هم تنگ می شد میومدن باهم صحبت می کردن
سامان گفت؛ تا همین جا بسته. سعید و مینا گفتن یعنی ما نویسنده شدیم!!؟
با خوشحالی دویدن سمت خونه تا به مادر و پدرشون بگن که یه کتاب زیبا نوشتن و نویسنده شدن
#داستان
#کتاب_خانه
#قصه_کودکانه
🐯 ببری که حیوانات دیگر را مسخره میکرد
روزی ببر باهوش و چالاک و قوی وجود داشت که همیشه حیوانات دیگر را مسخره می کرد و به آنها می خندید، مخصوصا زنبور ضعیف و کوچک و فیل کند ِ دست و پا چلفتی را مسخره می کرد.
یک روز حیوانات جنگل از جمله ببر در غاری جمع شده بودند که ناگهان زمین لرزه ای آمد و در خروجی غار بسته شد.
از آنجایی که ببر قوی بود و همیشه حیوانات دیگر را مسخره می کرد، همه حیوانات گرفتار در غار انتظار داشتند که ببر در غار را باز کند و آنها را نجات دهد، ولی هر چقدر ببر زور زد نتوانست صخره ها را از جلوی در غار تکان بدهد.
در نهایت، زنبور کوچولو فکری به ذهنش رسید و از میان شکاف بین صخره ها پرواز کرد و از غار خارج شد.
چون فیل از مسخره کردن ببر ناراحت بود، در گوشه ای تنها نشسته بود و با حیوانات دیگر به غار نرفته بود.
پس زنبور به دنبال فیل در جنگل گشت و او را پیدا کرد و به او گفت که حیوانات در غار گرفتار شده اند و در غار بسته شده است و آنها نمی توانند بیرون بیایند.
فیل به سمت غار راه افتاد و با خرطوم خود صخره ها را از جلوی در غار برداشت و حیوانات را نجات داد.
حیوانات با خوشحالی از غار بیرون آمدند و از زنبور کوچک و فیل سپاسگزاری کردند و خواستند که با آنها دوست شوند.
آخرین حیوانی که از غار بیرون آمد، ببر بود که صورتش از خجالت قرمز شده بود. ببر درس خود را آموخته بود و از آن روز به بعد ببر فقط خوبی های حیوانات دیگر را می دید و با همه دوست بود.
#داستان
#نویسنده_شو
https://eitaa.com/Nevisandejan
#یک_قصه_یک_آیه
"احترام به پدر و مادر"
در شهرکوچکی، پسری به نام احسان زندگی میکرد. احسان پسر فعالی بود و همیشه در حال بازی و خوشگذرانی بود.
او پدر و مادرش را خیلی دوست داشت، اما گاهی اوقات به حرفهای آنها گوش نمیداد و بیشتر به فکر بازی کردن بود.
یک روز، پدرش به او گفت: "احسان جان، قبل از اینکه به بازی بروی، لطفاً اتاقت را مرتب کن." اما احسان به جای گوش دادن، جیک جیک کنان خارج شد و به بازی با دوستانش رفت.
بعد از چند ساعت، احسان متوجه شد که همه دوستانش به خانههایشان رفتهاند و او تنها مانده است. احساس تنهایی کرد و به خانه برگشت.
وقتی وارد خانه شد، دید که مادرش در آشپزخانه مشغول درست کردن شام است. او به احسان گفت: "احسان جان، اگر اتاقت را مرتب کرده بودی، میتوانستی به من کمک کنی."
خدا در قرآن میفرماید:
«وَ بِالْوالِدَيْنِ إِحْساناً»
احسان، احساس شرمندگی کرد و فهمید که همیشه باید به پدر و مادرش احترام بگذارد و به حرفهای آنها گوش کند. او به اتاقش رفت و با سرعت اتاقش را مرتب کرد. سپس به مادرش کمک کرد تا شام را آماده کند.
بعد از شام، احسان به پدر و مادرش گفت: "متأسفم که به حرفهایتان گوش نکردم. من یاد گرفتم که باید به شما احترام بگذارم و کارهای خانه را جدی بگیرم."
پدر و مادرش از او تشکر کردند و گفتند: "احسان جان، احترام به والدین بهترین راه برای نشان دادن محبت است. ما همیشه برای تو بهترینها را میخواهیم."
از آن روز به بعد، احسان همیشه به حرفهای پدر و مادرش گوش میداد و با احترام رفتار میکرد. او فهمید که احترام به والدین نه تنها وظیفهای مهم است، بلکه باعث شادی و محبت بیشتری در خانوادهاش میشود.
و بدین ترتیب، احسان و خانوادهاش زندگی شاد و رضایتبخشی را ادامه دادند.
#داستان
#نویسنده_شو
#آموزش_نویسندگی
https://eitaa.com/Nevisandejan
🌸گنجشک و کفشدوزک
روزی روزگاری، در یک روز سرد و بارانی، گنجشکی به نام جیک جیک روی یک درخت بزرگ در لانه نشسته بود. باران به آرامی میبارید و جیک جیک با خود میگفت:
- کاش کمی خورشید هم میدرخشید تا بتوانم پرواز کنم و با دوستانم بازی کنم.
در همین حین، کفشدوزکی کوچک و شاداب به نام قرمز از زیر برگها بیرون آمد. او با خوشحالی گفت:
- سلام جیک جیک! چرا اینقدر ناراحتی؟
جیک جیک با نگاهی غمگین پاسخ داد:
- سلام قرمز! باران نمیگذارد من پرواز کنم و از درخت پایین بیایم. دلم برای بازی با دوستانم تنگ شده است.
کفشدوزک با لبخند گفت:
- نگران نباش! باران همیشه خوب است. به یاد داشته باش که بعد از باران، دنیا زیباتر میشود و همه چیز تازه و شاداب میشود.
جیک جیک کمی فکر کرد و گفت:
- راست میگویی، قرمز! اما من هنوز نمیتوانم پرواز کنم.
کفشدوزک گفت:
- بیایید با هم یک بازی جدید بسازیم! ما میتوانیم زیر باران ، از قطرات باران لذت ببریم.
جیک جیک به پیشنهاد قرمز فکر کرد و گفت:
- این عالی است! بیا کمی زیر باران پرواز کنیم!
آنها شروع به پرواز زیر باران کردند. جیک جیک بالهایش را به آرامی تکان میداد و قرمز با نقطههای قرمز و سیاهش در زیر قطرات باران پرواز میکرد. آنها با هم میخندیدند و از زیبایی باران لذت میبردند.
ناگهان، باران متوقف شد و خورشید از پشت ابرها بیرون آمد. جیک جیک با شادی فریاد زد:
- نگاه کن قرمز! حالا میتوانم توی آسمان پرواز کنم!
کفشدوزک با خوشحالی گفت:
- بله! و حالا میتوانیم با هم به دنیای زیبای بیرون برویم!
جیک جیک با شوق پرواز کرد و قرمز هم به دنبالش پرواز کرد. آنها با هم به دنیای تازه و شاداب بعد از باران رفتند و از زیباییهای طبیعت لذت بردند.
از آن روز به بعد، جیک جیک و قرمز هر بار که باران میبارید، کمی زیر باران میرفتند و بعد از آن با هم پرواز می کردند . آنها یاد گرفتند که حتی در روزهای بارانی هم میتوانند خوشحال باشند و از زندگی لذت ببرند.
#داستان
#آموزش_نویسندگی
#نویسنده_شو
#نویسندگی
https://eitaa.com/Nevisandejan