eitaa logo
دلنوشته ها، عاشقانه ها
84 دنبال‌کننده
262 عکس
208 ویدیو
1 فایل
همیشه در همین نزدیکی گرچه دور می پنداری😊
مشاهده در ایتا
دانلود
(۳) لحظه ها با تمام آرام گذشتنون بالاخر گذشتن به روز سه شنبه ساعت 14:30 بعد از ظهر رسیدن آماده شدم با همه خداحافظی کردم برادرم من را تا هشت بهشت رساند زود رسیدم هنوز کسی نیامده نزدیک 20 دقیقه روی صندلی های کنار ایستگاه نشستم ، تا اینکه چند نفری را جلوی درب فرهنگ سرای دیدم به سمت فرهنگ سرای رفتم از یکی از خانم ها پرسیدم متوجه شدم همکاروانیم گفت باید برویم سالن طبق بالا جلسه توجیهی قبل حرکت هست رفتم بالا چند نفری داخل سالن نشسته بودند ، منتظر شروع جلسه می سود شروع اشتیاق در وجود تک تک افراد خواند تا ساعتی دیگر همه به سوی سرزمین عشق حرکت خواهیم کرد و این از زیباترین حس های که در وجودت ریشه می داوند تا همه وجودت را پر می کند که حاضر نیستی این لحظه ها با چیز دیگری تعویض کنی ، حسی که مقدمه ای برای رسیدن و اتصال و همراهی با امامت هست.... ____🌸🍃____ @nevshteha ____🌸🍃____
(۳) ساعت نزدیک 17 است اتوبوس آماده حرکت است،تپش قلبت را می توانی در این لحظه ها که محکم به سینه می کوبد را حس کنی هر ثانیه بی قرار و بی تاب تر از لحظه قبل هستی تمام روزهایی که به انتظار نشسته ای برای رسیدن این روز به یک طرف و این لحظه ها تا رسیدن به محبوب یک طرف حالا ثانیه به ثانیه را قلبت می شمارد تا به مرز برسد از هر آنچه داشتی و داری دل می کنی و همه را پشت سر می گذاری بدون اینکه به دنبال برگشتن به سوی آنها باشی تا رسیدن و دیدار جانان است که قلبت را پر می کند و دیگر هیچ... ____🌸🍃____ @nevshteha ____🌸🍃____
(۳) باورم نمیشه حالا این من هستم که بار دیگر اذن گرفته است که به دیدار جانان رود از لحظه ای که اتوبوس حرکت می کند دیگر زمین را حس نمی کنم در اوج آسمانها ذهنم نقش و نگار می زند ، و دلی که پر شور مضطرب است در پی ثانیه ها می دود تا به لحظه وصال برسد آقای من برای با تو بودن بزرگترین سرمایه که جان و زندگی است در کف گرفتیم و از هر آنچه زیبایی های این دنیا است دل بریده ایم برای اینکه با شما باشیم و جزء در مسیر شما و همراه شدن با میوه دل شما، مولا و صاحبمان هیچ نمی خواهیم... ____🌸🍃____ @nevshteha ____🌸🍃____
(۳) در هنگام حرکت اتوبوس شروع به گفتن ذکر با دوستم کردیم مشغول شدیم و ایشان بهم یادآوری می کردند این ذکر را هم بگو ذکر گفتن خود یادآوری و شکر اتصال است. چگونه می توان شکر این نعمت عظیم را به جا آورد. سر کلاس همیشه به شاگردانم یاد می دادم شکر یعنی درست استفاده کردن از فرصت ها و نعمت ها و امکانات ، اینکه در جای خودشان و در آن مسیری که خدا خواسته استفاده کنیم حالا اربعین نعمت عظیمی که هم فرصت و هم امکان چگونه باید از آن بهره ببریم لحظه به لحظه آن فرصتی است که باید از آن بهره ببرم می شود آنقدر درست بهره ببرم که رزق تمام عمرم را در این چند روز بگیرم ، می توانم تمام فاصله ها حجاب ها را بین خود و امامم بردارم، می توانم برسم، اگر برسم من برده ام ، اما چگونه ؛ باید طرح و برنامه داشته باشیم باید آسیب ها و نواقص را بشناسم باید توانمندی ها را بشناسم و... این رسیدن دور از توان من است فقط باید متوسل شوم به خود مولا از او یاری بخواهم تا قدم به قدم مرا ببرد ، برساند او دستم را خواهد گرفت، فقط کافی است دست خودم را به بدهم و از ایشان جدا نشوم... ____🌸🍃____ @nevshteha ____🌸🍃____
(۳) ذکر، اعتراف و اقرار به کاستی ها است. مولای من در حالی دستم را به سویت دراز کردم از تو یاری می خواهم حال آنکه معترفم از خود هیچ ندارم. نه لیاقتی و نه اعتبار و جایگاهی تمام داشته من شمایید و همه امیدم به سوی شما است حالا که شما لطف کردید این کمترین را در بین تمام خوبان، دعوت کردید و این هنرمندی شما است که بدی، چون مرا هم خواندید و فرصت داده اید تا در خوان کرمتان مهمان باشم چه زیبا است که شروع سفر همراه شکر و ذکر است. این اعتراف و اقرارها است که تو را وصل جانان می کند. ____🌸🍃____ @nevshteha ____🌸🍃____
(۳) حالا که در اتوبوس نشسته ای در حال حرکت به سوی سرزمین عشق رسیدن به کوی جانان هستی دلتنگی عجیبی در قلبت می نشیند ، از سوی شوق وصف ناپذیری برای وصال هستی هم مضطری و هم شوق دیدار در وجودت جوانه می زند، رشد می کند تمام وجودت را فرا می گیرد دلت می خواهد با تمام وجود با بلندترین صدا خدایت را صداکنی، بگویی خدایا شکرت این شکر امسال با هر هرسال فرق دارد گرچه سالهای پیش به راحتی عازم نشدم کلی انفاقات افتاد تا راهی سفر شدم ولی امسال آنقدر تنگ گذشت ،دیگر لحظه هایی فکر می کردم رزق من امسال گویا نیست ولی حالا این منم در اتوبوسی نشسته، ام که راهی بهشت است و این نعمت شکرش از توان من خارج است مگر به لطف الهی خدایا تو خود کمک کن تا شکر این نعمت عظیم را بجا آورم... ____🌸🍃____ @nevshteha ____🌸🍃____
(۳) از اذان مغرب گذشته بود قرار شد اولین موکب که رسیدیم برای نماز و شام نگهدارند، موکب طریق الحسین علیه السلام در شهر مریانج وارد موکب شدیم جلوی درب چای و شربت می دادند و اسپند دود می کردند ، یک شربت گرفتیم از یکی آدرس نمازخانه پرسیدیم محوژه بزرگی بود بعد از وضو‌ نماز دعا خواندیم هیچ کدام از همراهانمون در نماز خانه نبودند دقیق نگفته بودند چه ساعتی به سمت اتوبوس ها برویم دوستم گفت برویم رستوران شام بخوریم دیر نشود ، احتمالا دیگران رفته اند رستوران ، وقتی رستوران اکثر همراهان آنجا بودند ،‌شام خوردیم بعد به سمت درب خروجی حرکت کردیم از جلوی درب یک چایی گرفتیم بعد به سمت اتوبوس رفتیم تا در پشت حرکت اتوبوس به شیشه خیره و‌ثانیه های وصال بشماریم آرامش و سکوت شب با تو از دنیایی سخن می گوید که هیچ حسی شیرین تر و گوارتر از آن نیست و این انتظار رسیدن به آن تو را رشد می دهد سالک و راحل باشی ثانیه ثانیه های این سفر پر از گفتن، رسیدن است، لحظه ای غفلت کنی خسران می بینی... ____🌸🍃____ @nevshteha ____🌸🍃____
(۳) همین طور در گذر ثانیه ها بود از سکوت و خلوت شب برای فکر کردن و توجه به خیلی از نکاتی که لازم بود توجه داشته باشم، استفاده می کردم. نمی دانم چه زمان خوابم برد وقتی چشم باز کردم یک ساعتی تا اذان مانده بودم با بطری آب همانجا وضو گرفتم شروع به خواندن دعای ابوحمزه کردم و بعد قرآن و چند دعایی از صحیفه خواندم در حال و هوای خودم بودم ولی دیگر اذان زده شده بود منتظر بودم اتوبوس بجایی برسد نماز بخوانیم مدام نگران این بودم که از ساعت نماز نگذرد ساعت ۵:۱۵ وارد مرز مهران شدیم سریعی یکی از دوستان زیر انذازی انداخت همانجا یک گوشه نماز خواندیم دیگر نمی خواستیم فقط بیشتر از این بگذرد تا نماز خانه برویم بعد منتظر دوستان ماندیم تا همه جمع شوند باهم برویم ساعت ۷:۲۰ در گیت های مرز ایران منتظر مهر زدن پاسپورت ها بودیم و ساعت ۸ ، ساعت عاشقی ، دلدادگی ، ساعت امام رضایی انتظار پایان یافت از گیت های عراق خارج شدیم حالا دیگر در مرز عراق بودیم منتظر اتوبوس ها تا به سوی بهشت امام رضایی حرکت کنیم کاظمین آنجا که عطر امام رضا را تمام وجود در کنار پدر و فرزند دلبندش حس می کنی چهارشنبه امام رضایی در مسیر بهشت پر عطرش جانت پر می کند گویی اصلا تو در زمین نیستی... ____🌸🍃____ @nevshteha ____🌸🍃____
(۳) ساعت ۱۳ به وقت عراق به رسیدیم به حرم، ورودی حرم موکب هایی بود غذا می داند، غذا گرفتیم گوشه ای نشستیم خوردیم بعد رفتیم نماز ظهر خواندیم سپس به رفتیم تا دلم را به دو گره بزنم، شروع سفر از ایشان بگیریم تا دستم را پر کنند یکی است از او بخواهم را به من بیاموزد (کظم بندی که محکم سر مشک را می بنند تا آب نریزد ) تا محکم در نفسم را ببندم تا براساس تصمیم نگریم و‌ رفتار نکنم و کامل مولایم باشم. و دیگری است تا از او، و بخشندگی را بیاموزم که خود را و آماده حرکت بزرگ کنم بی حضور کمک آنان برای من ممکن نیست... ____🌸🍃____ @nevshteha ____🌸🍃____
(۳) بعد از نماز زیارت با دوستم رفتیم گوشه از حرم نشستیم که زیارت نامه و دعا بخوانیم ، دو کتاب از قفسه حرم دوست برداشت بود کتاب به من داد دیدیم به جای زیارت نامه، است گفت چه جالب این یک است خواست کتاب را بگیرد ببرد بجای آن برایم زیارت نامه بیاورد گفت نمی خواهد، می خواهم پیشم باشد از روی آن دعا بخوانم، برای خواندن زیارت نامه مفاتیح خودم دارم لحظه های شیرینی بود هرچند کوتاه ، دیگر چیزی به اذان مغرب نمانده بود رقتیم تجدید وضو کردیم برگشتیم یک بار دیگر زیارت کردیم رفتیم برای خواندن نماز جماعت ، بعد نماز حدود ساعت ۲۰ به سمت بیرون حرم رفتیم که سوار اتوبوس ها شویم برای حرکت به سمت سامرا،اما اتوبوس حدود ۴۰ دقیقه تاخیر داشتند ، تما اعضای کاروان در این مدت کنار دیوار حرم منتظر بودیم برخی دوستان رفتند از موکب ها برای خودشان شام گرفتند، تا اتوبوس آمد و همگی سوار شدیم ساعت ۲۱ به سمت سامرا حرکت کردیم و در ساعت ۱۱:۳۰ به سامرا رسیدم اتوبوس در پارکینگ اتوبوس ها پیاده شدیم و‌دست جمعی به سمت حرم حرکت کردیم... ____🌸🍃____ @nevshteha ____🌸🍃____
(۳) از پارکینگ تا حرم مسیر تقریبا طولانی بود مسئول کاروان گفت افراد دو اتوبوس جمع شویم با هم به سمت حرم برویم و فردا بعد از نماز صبح جلوی درب خروجی حرم باشیم با هم به سمت پارکینگ برگردیم راهی حرم شدیم از کوچه ها عبور کردیم تا روبروی حرم قرار گرفتیم سامرا حس عجیبی داره ناخودآگاه دنبال گمشده ای می گردی که نه در عالم که در جان و دلمان گمشده اینجا گویی جان مرده ات جان می گیرد صدای غل و زنجیره ها را می شنوی امامان ما در بند و غربت بودند تا راه هدایت ما گم نشود تا برسیم ، اما ما چه کرده ایم به کجا رفته ایم این سوال بزرگترین سوال روبروی تو اینجا است چه کنم گمشده ای جانم را پیدا کنم؟ چه کنم امام غریب و تنها و طرید نباشد؟ من چقدر تنهایی و غریبی مولایم مقصرم؟ و... سوالاتی همه محور طلب جان و از جان جهان می کند و تو تشنه تر و تشنه تر می شویم وارد حرم می شویم یکی از خانم چندتا کتاب دعا برداشته یکی را به من می دهد کتاب را که ازش می گیریم نگاه می کنم زیارت نامه نیست دوستم می گوید باز است ، این یک نشانه است این بار تماما می شکنم مولای من😭 از اول سفر با من چه می خواهی بگویی یادم می آید از سختی و بی مهری مردم وقتی حتی برای شهادت سیدالساجدین علیه السلام دنبال هماهنگ کردن فضایی بود خیلی ها جوابم را ندان یا اذیت کردن و...گفته بودم امسال می روم کنار خیمه گاه مولایم و از همه این مردم شکایت می کنم گفتم مولای من ! من شاکی ایم از شیعیان تو چگونه حتی هماهنگی مکان را هم از اینکه برنامه تو در آن باشد را دریغ می کنند و حتی روزهای قبل از آمدن ، چندین بار تکرار کردم به برخی دوستان گفتم امسال می روم که شکایت کنم و اینک در تمام مسیر مولایم تو هستی که بگویی اگر هیچ کس نبود، من که بودم من همیشه بودم و هستم ، بودن مرا نمی بینی؟ چه فکر کردی اگر من نبودم تو قدمی نمی توانستی برداری اصلا فکر کردی مگر تو کاری انجام دادی همه این سالها خودم همه چیز را محیا کردم و نفهمیدی که از کجا درست شد؟ چرا مولایم همیشه بودنت را با تمام وجود حس کردم دیگر شکایتی از شیعیانت ندارم خیالتون راحت ، چرا که حضور شما برای من در تمام عالم هستی کفایت می کند. فقط کاش ذره ای از آن‌ مهربانی امام خود را درک می کردیم کاش... ____🌸🍃____ @nevshteha ____🌸🍃____
(۳) صحیفه را بوسیدم جانم آرام گرفته بود دیگر از ناراحتی و رنجش ها خبری نبود اینجا کنار امام هادی و امام عسکری علیهم السلام قلبم خالی از همه حاشیه ها و دغدغه های ظاهری بود باید از مولای هدایت راه هدایت را کامل فرا بگیریم ، کاهلی کنم چند ساعت از دستم برود باخته ام اینجا باید علاوه بر هدایت از مولا صبر را بیاموزم تا با اقشار مختلف با سلیقه ها و تفکرات متفاوت در مسیر حرکت هستیم شایسته ترین رفتار را داشته باشم آه مولای من دستم را محکم در دست خود نگه دار من گاهی غافلم از شما جدا می شوم در کوچه پس کوچه های غفلت و هوس گم می شوم ، آمده ام بند دلم را تا ابد اینجا گره بزنم که جز درب خانه شما جای دیگری نروم کمکم کنید به من بیاموزید که سخت محتاجم.... ____🌸🍃____ @nevshteha ____🌸🍃____