eitaa logo
داستان شب|معین الدینی
24.2هزار دنبال‌کننده
507 عکس
148 ویدیو
21 فایل
﷽ من اینجا با قلبم برای فرزندانم قصه میگویم❤ ادمین داستان شب 👇 @Mojgan_5555 قصه گو:معین الدینی کانال فن‌بیان من 👇🏻 @bayaneziba استفاده از مطالب این کانال فقط با ذکر منبع بلامانع است.✍️
مشاهده در ایتا
دانلود
InShot_۲۰۲۳۰۸۱۶_۲۰۱۴۴۹۸۶۱_۱۶۰۸۲۰۲۳.mp3
14.83M
🐭🐱🐌🐃 ༺◍⃟🐿჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد:مهربانی خیلی قشنگه ‌‌ :معین‌الدینی ༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
مهمان ناخوانده🐭🐱🐥 یکی بود یکی نبود غیراز خدای مهربون هیچ کس نبوددر یک ده کوچک پیرزنی زندگی میکرد این پیرزن یک حیاط داشت قد یک غربیل(غربال.چلوصافی.ابکش .منطورش خیلی خیلی کوچکه)که یک درخت داشت قد یک چوب کبریت پیرزن خوش قلب و مهربان بود بچه ها خیلی دوستش داشتند. یک روز غروب وقتی آفتاب از روی ده رفت و خونه ها تاریک شد پیرزن چراغ را روشن کرد و گذاشت روی تاقچه چادرش را انداخت سرش رفت دم در خانه که هوایی بخورد، آشنایی ببیندو دلش باز بشه. همین طور که داشت با بچه ها صحبت میکرد نم نم باران شروع شد بوی کاهگل از دیوارها بلند شد. پیرزن بچه ها را روانه ی خانه کرد و خودش به اتاق برگشت. باران تند شد، صدای رعد و برق کاسه کوزه های روی تاقچه را می لرزاند پیرزن سردش شد فکر کرد رخت خوابش را بیندازد و بره زیر لحاف تاگرم بشه؛ که یهووووو صدای در بلند شد تق تق تق پیرزن به خودش گفت خدایا کیه این وقت شب در میزنه؟ چادرش را سر کرد دوید توی حیاط پشت در پرسید «کیه کیه در میزنه؟» منم خاله گنجیشکه دارم زیر بارون خیس میشم در رو وا کن پیرزن در را باز کرد و گفت: «بیا تو آب از نوک گنجشک میچکید جیک جیک جیک بال هایش به هم میخورد تیک تیک تیک پیرزن گنجشک را برد توی ،اتاق یک تکه پارچه روی بالهای ترش انداخت. گنجشک داشت با نوکش لای بالهایش را میخاروند که دوباره صدای در بلند شد تق تق تق پیرزن دوید پشت در پرسید کیه کیه در میزنه؟ منم مرغ پاکوتاه دارم زیر بارون خیس میشم در رو بازکن پیرزن در روباز کرد و گفت «خُب، بیا تو.» پرهای مرغ🐔 به هم چسبیده بود چشمهاش بی‌حال نگاه میکرد پیرزن یک تکه پارچه پشت مرغ انداخت مرغ هم گوشه اتاق رفت پابه پا کرد تا خشک بشه پیرزن چادر خیسش را از سرش برنداشته بود که دوباره صدای در را شنید تق تق تق پیرزن بی معطلی، دوید پشت در پرسید «کیه کیه در میزنه؟ منم آقا کلاغه دارم زیر بارون خیس میشم در رو بازکن پیرزن در را باز کرد و گفت: «خُب، بیا تو کلاغ جستی زد داخل، سرش را انداخت پایین دوید توی اتاق پیرزن یک تکه پارچه روی سر کلاغ🐧 انداخت قطره های آب از دمش به سر و کله ی مرغ و گنجشک پاشیده شد. تا آمدند غربزنند. دوباره صدای در اومدپیرزن رفت پشت در پرسید: «باز، کیه داره در میزنه؟ منم خاله ، گربه، دارم زیر بارون خیس میشم در رو بازکن. گربه وارد اتاق شد وقتی چشم گنجشک مرغ و کلاغ به او افتاد چسبیدند به همدیگر و شروع کردند به لرزیدن گربه خندید و گفت: «نترسید! ما همه اینجا مهمونیم با هم دیگه مهربونیم آنها هم خیالشان راحت شد و دوباره مشغول چرت زدن شدند. پیرزن پشت گربه🐱 هم یک تکه پارچه انداخت. گربه هم چشمهایش را روی هم گذاشت و در گوشه ای مشغول پاک کردن سر وصورتش شد. پیرزن رفت که در اتاق را ببندد . دوباره تق تق تق تق کار پیرزن دیگر معلوم بود؛ چادرش را سرش انداخت و یک راست رفت پشت در پرسید: «کیه کیه در میزنه؟» منم سگ 🐶نگهبان دارم زیر بارون خیس میشم در رو بازکن پیرزن در را باز کرد و گفت: «تو هم بیا تو دندانهای سگ بهم میخوردچریک چریک صدا میکرد دندانهای سگ به هم میخورد و صدا میکرد چریک چریک پیرزن او را به اتاق برد یک شال گردن به گردنش بست و او را در کنار اتاق خواباند. سگ داشت تازه گرم میشد و زیر گوشش را میخاراند که باز صدای در بلند شد تق تق تق تق پیرزن👵🏼 که میدانست مهمان دیگری زیر باران مانده رفت پشت در پرسید: «کیه کیه در میزنه؟» منم آقا الاغه دارم زیر بارون خیس میشم لطفا در رو بازکن پیرزن خنده‌اش ،گرفت در را باز کرد و گفت: « بیا تو.» الاغ پاهاشو(سمشو) را به زمین .کوبید از خوش حالی جفتکی انداخت و پرید تو حیاط .پیرزن الاغ را ب اتاق برد یک لحاف آورد روی پهلوهای الاغ انداخت او هم رفت گوشه ی ازاتاق و دراز کشید. صدای در از هر دفعه ی دیگر بلندتر به گوش رسید تق تق تق پیرزن رفت پشت ،در پرسید «کیه کیه در میزنه؟» منم گاو سیاه دارم زیر بارون خیس میشم در رو بازکن پیرزن در را باز کرد و گفت «خُب تو هم بیا تو.» گاو اوّل شاخهایش را از لای در آورد ،تو بعد هیکل گنده اش را فشار داد و وارد حیاط شد. وقتی مهمانها گاو🐃 را دیدند جابه جا شدند. گنجشک زد زیر خنده گاو سرفه ای ،کرد رفت گوشه ی اتاق لم داد. پیرزن یک گلیم آورد روی گاو انداخت. پیرزن رو کرد به مهمانها و گفت: «خُب حالا همه تون با خیال راحت بخوابین فردا که هواروشن شد برید دنبال کارای خودتون گنجشک مرغ و کلاغ پریدند روی تاقچه هاو خوابیدند ،گربه سگ الاغ و گاو 🐃دور اتاق خوابیدند پیرزن هم که خیلی خسته شده بود رخت خوابش را وسط اتاق پهن کرد لحاف را کشید روی سرش و خوابید.
صبح روز بعد از بس پیرزن خسته بود دیر از خواب بیدار شد؛ اما وقتی چشمهایش را باز کرد دید در خانه اش برو بیایی است الاغ، سماور را آتش کرده و بالای سفره گذاشته گربه دارد چای دم میکند سگ حیاط را اب وجارو میکند کلاغ🐧 از صحرا چوب می‌آورد گاو هم پشت بام را (بام غلطان) با یک سنگ استوانه ای کاهگل بام را محکم و سفت میکند و مرغ به او کمک میکند . پیرزن از سر و صدایی که در خانه پیچیده بود، خوشحال شد. چادرش را به سرش ،انداخت رفت نان سنگک خرید برگشت همگی نشستند دور سفره نان و چای خوردند گل گفتند و گل شنیدند. وقتی مهمانها چای شان راخوردند الاغ گفت: دیشب بارون می اومد، ما هم جایی نداشتیم؛ اما حالا باید زحمتو کم کنیم و بریم همه‌ی مهمانها که مهربانی پیرزن را دیده بودند از فکر رفتن غصه شان گرفت پیرزن گفت: «اگه از دل من بپرسین میخوام که همه ی شما اینجا بمونین اما حیاط من خیلی کوچیکه جایی ندارم اگه خاله گنجیشکه🐦 هم بتونه بمونه آقا گاوه مجبور میشه بره. گاو به فکر فرورفت به پیرزن نگاهی کرد و گفت: من که مومو میکنم برات خرمن و درو میکنم برات بذارم برم؟ پیرزن از این که گاو را رنجانده بود دلش گرفت و گفت: وجود تنگی جا، پهلوی من بمون. گنجیشکه گفت :پیرزن جون من که جیک و جیک میکنم برات ، تخم کوچیک میکنم برات ، بذارم برم؟🐣 پیرزن خنده اش گرفت و گفت : تو که جای زیادی نمی گیری توهم بمون. الاغ سرش را این طرف و آن طرف چرخاند و با تعجب گفت :پیرزن جون من که عرو عر میکنم برات ، همسایه خبر میکنم برات بذارم برم؟ پیرزن دید الاغ ناراحت شده گفت: «خب تو هم بمون. گربه🐱 دمش را جمع کرد و با حالت قهر گفت : من که میو میو میکنم برات موشا رو چپو میکنم برات بذارم برم؟ پیرزن گفت: پیشی ،جون غصه نخور... تو هم بمون. کلاغ که دید همه دارند میمونند صدایش را انداخت سرش و گفت : نفهمیدم! نفهمیدم من که قار و قار میکنم برات، همه رو بیدار میکنم برات ، بذارم برم؟ پیرزن :گفت آقا کلاغه شلوغ نکن تو هم بمون. مرغ گفت: من که قد و قد میکنم برات ،تخم بزرگ میکنم برات ،بذارم برم؟ پیرزن گفت: «تو هم بمون سگ دید همه ماندنی شدند گفت : من که واق و واق میکنم برات دزدا رو چلاق میکنم برات بذارم برم؟ پیرزن گفت : عیب نداره تو هم بمون پیرزن نگاه مهربانش را به تک تک مهمانها انداخت و گفت: «حالا که دلتون میخواد پیش من بمونین باید دسته جمعی کمک کنین و برای خودتون اتاق بسازین تا همه مون به راحتی زندگی کنیم! همه از سر سفره بلند شدند بساط چای☕️ را جمع کردند و دنبال کارهایشان رفتند. از آن به بعد، سالهای سال همگی با هم به خوبی و خوشی در کنار هم زندگی کردند.😊
InShot_۲۰۲۳۰۸۱۶_۱۹۳۲۴۰۰۵۴_۱۶۰۸۲۰۲۳.mp3
15.85M
༺◍⃟🏴჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد: شناخت شخصیت پیامبر صلی الله علیه وآله ‌‌ :معین‌الدینی ༺◍⃟🌴჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ 🆔@nightstory57 ༺◍⃟჻🌴ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
:: سلام خدمت دوستان عزیز خیلی خوش آمدید به کانال داســــــــــــــتان شــــــــــب ما هرشب با یک یا دو داستان متنی و صوتی در خدمت شما هستیم به جز روز های جمعــه صوت داستان های اخلاقی قصه های قرآنی قصه های شناخت اهل بیت علیهم السلام قصه های کلیله و دمنه به بالای کانال سنجاق شده است ☝️ 🔴دوستانتون به کانال دعوت کنید 👇 ༺◍⃟🌴჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ 🆔@nightstory57 ༺◍⃟჻🌴ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
InShot_۲۰۲۳۰۸۱۷_۱۸۵۰۱۲۲۱۹_۱۷۰۸۲۰۲۳.mp3
11.09M
😇 ༺◍⃟🌻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد: پر حرفی نکنیم ، و با غریبه ها صحبت نکنیم 😊 ‌‌ :معین‌الدینی ༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
به نام خداوند بخشنده مهربان 🌻🌳❤️ روزی روزگاری یک دختر کوچولو بود به اسم آلا . آلا خوب و نازنین خیلی دختر نازنين و ملوسی بود اما بچه ها یه عیب عجیب و غریب داشت که خیلی پرحرف بود و زیاد حرف می زد. بر خلاف بقیه دوستهاش توی مدرسه اون اصلا به نقاشی و ورزش و مشق نوشتن و هیچی علاقه ای نداشت.آلا فقط دوست داشت حرف بزنه ..و حرف بزنه.اون هرجایی که میرفت سریع شروع به حرف زدن می‌کرد. فقط کافی بود کسی سوالی بکنه یا حرفی بزنه بعد دیگه آلا انقدر حرف می‌زد و حرف میزد که هم خودش خسته می‌شد و هم بقیه رو کلافه می کرد.🥺 مامان و بابا و معلم های آلا بهش می گفتند :” اینقدر زیاد صحبت نکن، قبل از حرف زدن فکرکن! اگر بیهوده حرف بزنی دچار مشکل میشی و به دردسر میفتی اگه همش هی حرف بزنی و حرف هایی که ارزش نداره دیگران مسخره ات میکنن به دردسر می‌افتی ”اما فایده ای نداشت و باز هم آلا به پرحرفی هاش ادامه می داد. یک روز که قرار بود مهمون به خونه اونها بیاد مامان از آلا خواست که به مغازه نزدیک خونه‌شون بره و چند تا شیرینی داغ بخره🥧مامان گفت:” آلا زود شیرینی ها رو بخر و برگرد، لطفا حواس پرتی نکن ..می خوام قبل از رسیدن مهمونها اینجا باشی !”آلا گفت:” باشه مامان خیالت راحت زود برمی گردم..”آلا به مغازه شیرینی فروشی رفت و سفارشش رو داد و منتظر موند تا شیرینی ها آماده بشه ... همون موقع یک خانم قد بلند که از اونجا رد می شد آلا رو تنها دید و نزدیکش اومد و گفت:”سلام ...چه دختر کوچولوی بامزه ای .. اسمت چیه؟” آلا سریع گفت:” اسم من آلا هست،اومدم شیرینی بخرم چون قراره مهمون به خونمون بیاد خیلی مهمونامونو دوست داریم،دوست مامانمه"خانمه خندید و گفت:”ببینم تو دختر آقای سهیلی هستی؟ همون که خونشون کنار پارکه؟” آلا گفت:” نه ،فامیل بابای من مرادیه بابای من معلمه👨🏻‍🏫.میدونی چیه خونمون هم دوتا کوچه بعد از پارکه !من یه خواهر کوچولو هم دارم،روزها هم به مدرسه میرم ، مدرسه مون هم دقیقا کنار خونمونه الان هم مامانم بهم گفته که برو کیک داغ بخر و بیار مهمون داریم.” خلاصه بچه ها آلا انقدر حرف زد و حرف زد که نفهمید چقدر زمان گذشته! یک دفعه یه خانومی وارد مغازه شد و آلا رو دید به آلا گفت :"آلا! اینجا چیکار میکنی مامانت دم در خونه منتظرته بدو برو پیشش" آلا یکدفعه به خودش اومد😥 و یادش اومد که قرار بوده زود شیرینی ها رو به خونه ببره ، با عجله خداحافظی کرد و به طرف خونه رفت.وقتی آلا به خونه رسید مامان خیلی عصبانی بود. آلا با خجالت شیرینی ها رو به مامان داد و گفت:” یعنی دیر رسیدم؟”مامان با ناراحتی گفت:” بله آلا خانم.. خیلی دیر رسیدی و مهمونها رفتند!”آلا سرش رو پایین انداخت و گفت:”اما آخه توی مغازه با یک خانمی آشنا شدم و مشغول صحبت شدم .. آنقدر حرف زدم که یادم رفت مهمون داریم! مثل همیشه”مامان که خیلی ناراحت بود گفت:” آلاجان مگه قرار نبود حواس پرتی نکنی! چرا با یک آدم غریبه انقدر حرف زدی؟” آلا گفت:”مامان اون خانم خیلی مهربونی بود و منم در مورد شما و خونه‌مون و شغل بابا براش حرف زدم..” بابا که حرفهای آلا رو میشنید از اتاق بیرون اومد و گفت:” آلا جان ما به کسی که نمی شناسیم این اطلاعات رو نمی دیم❌! مگه تو اون خانم رو میشناختی که در مورد خانواده مون باهاش حرف زدی؟”آلا سرش رو پایین انداخت و گفت:”نه بابا نمی شناختمش، ولی مگه چه اشکالی داره؟” بابا گفت:”آلا این اطلاعات شخصی و مربوط به خانواده ما هست و نباید غریبه ها اونها رو بدونند، ما نمیدونیم که اون چجور آدم‌هایی هستند و ممکنه برای ما مشکلی ایجاد کنه.”آلا چیزی نگفت و به فکر فرو رفت. چند روز بعد وقتی آلا به همراه مامان و باباش به بازار رفته بودند، ناگهان آلا چشمش به همون خانم افتاد که کنار پلیس ایستاده بود 👮🏻‍♂به دستهایش دستبند زده بودند. یکدفعه آلا با صدای بلند گفت:” بابا این همون خانمیه که اون روز کنار شیرینی فروشی بود و من باهاش حرف زدم.. اما چرا پلیس اونو دستگیر کرده؟اون که خیلیی مهربون بود ”بابا به نزدیک پلیس رفت و ماجرا را پرسید. پلیس توضیح داد که این خانم که به تازگی به این محله اومده از بعضی مغازه ها دزدی کرده حتی النگو و گوشواره های دختر بچه هارو هم درمی‌آورده و الان باید به ایستگاه پلیس بیاد و درباره کارهاش توضیح بده ..آلا و بابا از شنیدن این حرفها خیلی تعجب کردند. آلا باورش نمیشد که اون خانم که باهاش کلی حرف زده بود این کارها رو کرده باشه !آلا با نگرانی گفت:” اما بابا من اصلا نمیدونستم این خانم اهل این کارها باشه ..
” بابا گفت:” آلا جان ! همونطور که قبلا بهت گفته بودم ما همه ادمهارو نمیشناسیم و نمیدونیم که چه فکرهایی تو سرشونه ! برای همین باید همیشه مراقب باشیم و اطلاعات شخصیمون رو به کسانی که نمیشناسیم ندیم! خوبه که زود این ماجرا رو فهمیدیم و تو از این به بعد حواست رو بیشتر جمع می کنی دخترم👧🏻 ” آلا برای اولین بار از عادت پرحرفی خودش خیلی پشیمون شد و با ناراحتی گفت:”بابا جون من قول میدم که دیگه بدون فکر کردن حرف نزنم و از این بعد بیشتر مراقب باشم خیلی اشتباه کردم قول میدهم که از این به بعد فکر کنم و حرف بزنم. ” بابا از حرف آلا خوشحال شد و اونو بوسید و به طرف خونه راه افتادند.❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
:: نظر سنجی📮 سلام به دوستان عزیز پــــــــدر و مادرهای گرامی لطفا در این نــظرسنجی کانال داستان شب شرکت کنید 👇👇👇 https://EitaaBot.ir/poll/2q50ht?eitaafly :: حتـــــــــــــــما شرکت کنیــــــــــــد دوستان عزیز☝️
InShot_۲۰۲۳۰۸۱۸_۱۸۵۶۳۶۶۶۹_۱۸۰۸۲۰۲۳.mp3
15.01M
😇😊 ༺◍⃟🍀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد: مراقب اسباب بازی هاتون باشید و باهاشون مهربان باشید 🦚 ‌‌ :معین‌الدینی ༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄