eitaa logo
داستان شب|معین الدینی
24.1هزار دنبال‌کننده
514 عکس
154 ویدیو
22 فایل
﷽ من اینجا با قلبم برای فرزندانم قصه میگویم❤ ادمین داستان شب 👇 @Mojgan_5555 قصه گو:معین الدینی کانال فن‌بیان من 👇🏻 @bayaneziba استفاده از مطالب این کانال فقط با ذکر منبع بلامانع است.✍️
مشاهده در ایتا
دانلود
InShot_۲۰۲۳۰۸۱۰_۱۹۰۹۲۴۵۶۱_۱۰۰۸۲۰۲۳.mp3
19.56M
🧒🏻 ༺◍⃟👀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد: دنیا رو قشنگ ببینیم 😍 ‌‌ :معین‌الدینی ༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨ داستان شب گوینده:(معین الدینی) داستان امشب: ((منِ غر غروووو)) اون روز مادربزرگم 👵🏻خونه ی ما بود. اومده بود تا چند روزی پیش ما بمونه اون خیلی مهربونه و ما همه خیلی دوستش داریم و بهش احترام می گذاریم. اون روز با اومدن مادر بزرگ متوجه یکی از اخلاقای بدم شده بودم. شاید بپرسید کدوم اخلاق پس بذارید براتون تعریف کنم من از مدرسه اومدم :گفتم وای هوا خیلی گرمه 🌅 آدم کلافه میشه . بعد رفتم سر یخچال یک نوشیدنی می خواستم🧋 اماچیزی پیدا نکردم حسابی کلافه شدم و گفتم وای من چقدر بدشانسم دارم از گرما می میرم بعد که کمی خنک شدم گفتم امروز کلی تکلیف دارم اصلاً حوصله شو ندارم تازه باید کلاس تقویتی ریاضی هم برم حوصله ی اونو که اصلاً ندارم. مامان چرا غذایی که درست کردی اینقدر بی نمکه؟ چرا ماست و خیار درست نکردی؟ مامان مامان من هفته ی بعد باید برم جشن تولد اصلاً این لباسام رو دوست ندارم🥿 بابا چرا خونه ی ما انقدر قدیمیه؟ من اونو دوست ندارم میشه عوضش کنی. خلاصه شب شد و میخواستم بخوابم مادربزرگم👵🏻 به اتاقم اومد و گفت: نوه ی عزیزم میشه یک کم با هم صحبت کنیم گفتم آره مادرجون چی شده؟ گفت من امروز خیلی به کارات دقت کردم دیدم تو برای هر چیز کوچکی نق می زنی و بهانه گیری در صورتی که میتونستی به چیزای بهتر فکر کنی و یا خیلی از چیزایی که به نظرت خوب نمی اومدند تغییر بدی ولی تو فقط به نقاط منفی همه چیز نگاه کردی و فقط نق زدی به نظرم بهتره به جای فقط حرف زدن و بد گفتن به راه حلها فکر بکنی و کمی راضی تر باشی اون شب کمی کمتر خوابیدم و به حرفهای مادربزرگم بیشتر فکر کردم و دیدم راست میگه پس با خودم یک تصمیم مهم گرفتم صبح که برای صبحانه بیدار شدم مادرم سفره ی صبحانه رو چیده بود من کره و مربا دوست نداشتم ولی نون سنگک رو که دیدم گفتم حالا امروز با این نون سنگک خوشمزه کره و مربا رو هم امتحان می کنم🧈🥖 مادربزرگم زیر چشمی آروم آروم بهم خندید ☺️ ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اسامی داستان شبی ها.mp3
1.06M
😇😍 ༺◍⃟🍀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ :معین‌الدینی ༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
InShot_۲۰۲۳۰۸۱۸_۱۸۵۶۳۶۶۶۹_۱۸۰۸۲۰۲۳.mp3
15.01M
😇😊 ༺◍⃟🍀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد: مراقب اسباب بازی هاتون باشید و باهاشون مهربان باشید 🦚 ‌‌ :معین‌الدینی ༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨ داستان شب گوینده:(معین الدینی) داستان امشب: ((بیا دیگه دعوا نکنیم)) خرس قهوه ای 🐻به خرس قطبی🐼 گفت: من زیباترین و بهترین خرس دنیا هستم. اون واقعاً هم زیبا بود. پوستش به رنگ قهوه ای بود و یک لباس بنفش👚هم به تن داشت و یک کلاه حصیری زیبا 👒هم روی سرش بود. خرس قطبی🐼 گفت: من زیباترین خرس روی زمین هستم. اونم خیلی زیبا بود. خزهایش سفید رنگ و لباسش قرمز بود و یک عینک 🏃‍♂️👓کوچک زیبا هم روی چشمانش بود. دو خرس بامزه روی تخت (سِتیا)نشسته بودند. سِتیا کوچولو آن ها را خیلی دوست داشت و همیشه از آن ها مراقبت می کرد. هر روز لباس هایشان را عوض می کرد و هرشب آن ها را روی تختش می خوابوند. عصرها برایشان عصرانه آماده می کرد. حتی آن ها را خانه ی مادربزرگش 👵هم می برد. دو خرس کوچولو از این همه توجه ی سِتیا کوچولو بسیار شاد و خوشحال بودند. اما چند وقتیه که اونا فکر می کنند از همدیگر بهترند. خرس قهوه ای همان طور که روی تخت ستیا نشسته و منتظر بود که سِتیا از مدرسه بیاد به خرس قطبی گفت: از عینکت👓 بدم میاد و دلم نمی خواد هیچ وقت اونو به چشمم بزنم. خرس قطبی هم گفت: منم از اون کلاه👒 مسخرت بدم میاد. خرس قهوه ای گفت: صبر کن، بذار سِتیا از مدرسه 🏢بیاد اون وقت می بینی که اون اول منو بغل می کنه و می بوسه. خرس قطبی گفت: نخیرم. سِتیا همیشه اول منو بغل می کنه. خرس قهوه ای جواب داد: خواهیم دید و خرس قطبی هم گفت: خواهیم دید. آن ها روی تخت منتظر سِتیا نشستند و حتی یک کلمه هم با هم حرف نزدند. آن ها که همیشه بهترین دوست برای هم بودند حالا با هم دعوا کردند تا ببینند کی عزیزتر و بامزه تره. هرکی فکر می کرد که خودش بهترینه. سِتیا اسباب بازی های زیادی داشت ولی این دوخرسش🐻🐼 را از همه بیشتر دوست داشت چون آن ها را پدربزرگش 🧓به او هدیه داده بود و الان چند وقتیه که پدربزرگش فوت کرده تمام بعدازظهر دوتا خرسی اصلاً با هم حرف نزدند. تا این که بالاخره صدای سِتیا را شنیدند. خرس قهوه🐻 ای به خرس قطبی 🐼گفت: حالا می بینی کی رو بیشتر دوست داره. خرس قطبی هم گفت: آره الان می بینیم. سِتیا به سمت اتاقش دوید و روی تختش دراز کشید. سِتیا با اون موهای بافته شده ی قهوه ای رنگش واقعاً زیبا شده بود. اون چندتا کک و مک هم روی بینیش داشت و دوتا از دندونای جلوش هم افتاده بود. خرس ها یادشون اومد وقتی دو تا دندونای سِتیا افتاده بود سِتیا اونا رو زیر بالشتش قایم کرد تا فرشته ی دندونا 👰بیاد و براش جایزه بیاره. فرشته ی دوندونا 👰به اون دو تا سکه داد و سِتیا با اون سکه ها برای عروسکاش کلاه و عینک خرید. سِتیا هر دو خرسش را بغل کرد و گفت: شما دو تا چطورید؟ امروز چی کارا کردید؟ و بعد هر دوی آن ها را بوسید. عروسکای خوشگلم امروز می خوام یک خبر خوب به شما بدم. این که یکی از دندونام بازم لقه و فرشته دندونا بازم به دیدنمون میاد. من دلم می خواد برای شما دوتا خرسم یک تخت🛌 بخرم تا باهم روش بخوابید. مامانم هم گفته به من کمک می کنه تا یک تخت خوشگل براتون بخرم.حالا عروسکای خوشگلم من برم یک چیزی🍳 بخورم و برگردم. سِتیا آروم عروسکاش را روی تخت گذاشت و به طرف آشپرخانه رفت. خرس قهوه ای 🐻به خرس قطبی 🐻‍❄️نگاه کرد و گفت: شاید اون هر دوی ما رو خیلی دوست داره. خرس قطبی گفت: آره منم همین فکرو می کنم. اخه اون میدونه ما چقدر همدیگه رو دوست داریم ک هر چی پول گیرش میاد برای ما وسایل میخره الانم میخواد برامون تخت بخره که همیشه کنار هم باشیم و هیچ وقت از هم دور نشیم آنها دوباره بهم نگاه کردندو بهم لبخند زدند.توی دلشون فکر میکردند اگه همدیگه رو نداشتند چقدر تنها بودند بعد باهم خداروشکر کردند که همدیگه رو دارن باهم دردودل میکنن بازی میکنن و هیچوقت تنها نیستن آن ها دوباره باهم خندیدند و روی تخت منتظر نشستند تا سِتیا بیاد و با اونا بازی کنه.✨ ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اسامی بچه های گلم.mp3
672.1K
اسامی بچه های گلم حسنا خانوم ۵ ساله و السا خانوم ۲ساله ( پرندطاهری پور)۶ ساله از اهواز 😍 و دخترخاله اش (طهورا آخونددزفولی) ۱۱ ساله 😍 دخترخاله (ریحانه نجفی )۷ساله دختردایی (نازنین زهرا دَهِشوَر) ۷ساله اهواز😍 آقا محمد و آقا حسین براهیمی از روستای فیلور شهر اصفهان😍 محمد حسین ۱۱ ساله و ریحانه ۷ ساله خواهر و برادر از قزوین😍 محمدپارسا فرهادی وحلما فرهادی محمد صدرا و سلما کریمی از مشهد مقدس😍 https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
InShot_۲۰۲۳۰۴۰۷_۱۷۴۹۲۶۸۱۹_۰۷۰۴۲۰۲۳.mp3
11.2M
༺◍⃟🦋჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد داستان: کار خوب انجام دادن رو اول باید از خودمون شروع کنیم .... ‌‌ :معین‌الدینی ༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨ داستان شب گوینده:(معین الدینی) داستان امشب: ((اگه همه این کار رو انجام بدن)) اسم من تامه. یه وقتایی آخرای روز که میشه قبل از اینکه می‌خوام بخوابم به اتفاقایی که تو طول روز برام افتاده فکر می‌کنم. کارای خوب و بدی که انجام دادم و حتی کارهایی که به نظر خودم درست بودن اما دیگران گفتند که:« نه اشتباه کردی.» خونه مدرسه و شهر با اون کارا به چه شکلی در میاد بچه‌ها؟! اوضاع رو به راه می‌مونه یا.... بیاید بعضی از این کارا رو با همدیگه مرور کنیم. توی باغ وحش یکم از ذرت بوداده‌ای که می‌خوردم به خرسی که توی قفس بود دادم. یه دفعه دیدم نگهبان باغ وحش جاروشو به سمت من تکون داد و گفت:« یه لحظه تصورکن و همه این کار بکنن.» توی فروشگاه خواستم ببینم، چرخ خرید، چقدر تند میره، شروع کردم تندتن وتندوتند اون را حرکت دادن مسئول فروشگاه جلوی منو گرفت و گفت:« یه لحظه تصور کن همه این کار بکنن.» توی سفر وقتی که توی جاده حرکت می‌کردیم قوطی نوشابه‌ام را از پنجره‌ی ماشین بیرون انداختم. پلیس من و دید و گفت:« پسر یه لحظه تصور کن هم این کارو بکنن.» توی عروسی عمو به سراغ کیک رفتم وای چه کیک خوشمزه ای، بچه‌ها!! بهش ناخنک زدم. خانومی که مسئول پذیرایی بود از بالای عینکش با عصبانیت به من نگاه کرد و گفت:«داری چیکاری یه لحظه تصور کن هم این کار بکنن.» توی خونه به خواهرم گفتم.:«نمی‌خوام حمام برم.» اون در حالی که منو به سمتم می‌برد گفت:« می‌خوای چیکار کنی یه لحظه تصور کن همه این کار و بکنن» توی کتابخونه وقتی معلم داشت برامون قصه می‌خوند یه موضوع خیلی مهم به ذهنم رسید که جالب بود، خیلی جالب بود بچه‌ها! نمی‌تونستم صبر کنم داستان تموم بشه و بعد اون را بگم. دستم و بالا آوردم و شروع کردم به گفتن. مسئول کتابخونه انگشتش را روی لبش گذاشت و گفت:« چیکار می‌کنی؟ یه لحظه تصور کن همه این کار بکنن.» یادم میاد بیرون از خونه وقتی داخل ماشین منتظر پدرم بودیم چند بار پشت سر هم بوق ماشین را فشار دادم. همسایمون کنار پنجره اومد سرشو تکون داد و گفت:«چیکار می‌کنی یه لحظه تصور کن همه این کار و بکنن.» توی استخر موقع شنا کردن یکم آب بازی کردم و به اطرافم آب پاشیدم غریق‌نجات که کنار استخر نشسته بود سوت بلندی زد و گفت:«چیکار می‌کنی یه لحظه تصور کن همه‌ی اینکارو بکنن» تازه توی اتوبوس وقتی از مدرسه برمی‌گشتیم از جا بلند شدم و رفتم کنار پنجره تا ماشین آتش‌نشانی رو ببینم. آقای راننده توی این یه نگاهی به‌ من انداخت و داد زد:«چیکار می‌کنی یه لحظه صبر کن همه این کار بکنن.» و اینکه توی مدرسه کاپشن به جالباسی آویزون نکرده بودم. خانوم معلم از من خواست اون را بردارم و به جالباسی آویزون کنم بعدشم گفت:« اینطوری نمیشه، یه لحظه تصور کن هم این کار بکنن» یادم میاد زمستون توی حیاط مدرسه یه گلوله برفی به سمت دوستم پرتاب کردم خورد توی چشمش، آقای معلم من از بازی محروم کرد و به من گفت:« چیکار می‌کنی یه لحظه تصور کن همه این کار بکنن.» یه بارم یادم میاد که توی رستوران داخل نی روی میز فوت کردم و پوست پلاستیکی روی اون و به هوا پرتاب کردم خانومی که مشغول نوشتن سفارش غذایی ما بود مستقیم بهم نگاه کرد و گفت:« پسرم چیکار می‌کنی کار درستی نیست یه لحظه تصور کن همه این کار بکنن.» بین دو نیمه بازی برای گرفتن امضای فوتبالیست محبوبم پریدم توی زمین، داور مسابقه با عصبانیت بهم گفت:« داری چیکار می‌کنی یه لحظه تصور کن همه این کار بکنن.» به خودم و مامانم قول دادم دیگه این کارا را نکنم وقتی به خونه رسیدم مامانم از خوشحالی بغل کرد با خودم گفتم:« یه لحظه تصور کن همه این کارو بکنن؟ همه باید این کار رو بکنن.» ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
InShot_۲۰۲۳۰۹۲۸_۱۹۱۲۱۶۸۷۷_۲۸۰۹۲۰۲۳.mp3
14.43M
༺◍⃟🐘჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد داستان: قدر داشته هامون بدونیم 😍خدایا شکرت ‌‌ :معین‌الدینی ༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄