༺◍⃟🌙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
داستان امشب
تقدیمی به فرزندان گلم⚘
پسرم علی درویشمحمدی ۶ ساله و
محمد درویش محمدی ۳.۷ ساله از اصفهان 😍
دخترم حسنا بیگدلو ۷ ساله و
زهرا بیگدلو ۵ ساله از قم 😍
فاطمه کاوه ۴ ساله و خواهرشون
زهرا کاوه ۲ ساله و
دخترای گلم فاطمهزهرا و فاطمهمعصومه😍
سیده محدثه تقوی ۷ساله
سیده حدیث تقوی ۲ساله
سیدمهدی تقوی ۴ساله
سیدعلی تقوی ۱۲ساله 😍
::
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅
InShot_۲۰۲۳۱۰۰۸_۱۸۱۲۰۱۶۶۸_۰۸۱۰۲۰۲۳.mp3
16.24M
#ماهمه_دور_سفرهاش_نشستهایم
༺◍⃟👧🏻🧒🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد👈خدای مهربان به فکر همه است❤️
#قصه
#داستان
#داستانشب
#کودک_۴_۱۲
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب:
(( ما همه دور سفره اش نشسته ایم ))
پَرپَرَک،🕊 آنقدر بالا رفته بود که به اندازه ی دانهی برنج شده بود. او مثل همه ی کبوترهای تازه پرواز از پر کشیدن در میان آسمان آبی خیلی لذت می برد.
کم کم پایین آمد تا آب و دانه بخورد.
پَرپَرَک گوشهی باغ 🌳فرود آمد.
مورچه ها 🐜دانهی گندم به دهان گرفته بودند و به لانه می بردند چند قدم آن طرفتر مورچهای را دید که دانه در دهان نداشت.
پَرپَرَک دلش به حال مورچه سوخت
یک دانه گندم از زمین برداشت و آن را جلوی مورچه🐜 گذاشت و گفت:«بیا کوچولو»
زنبور عسل🐝 روی چمنهای داخل باغچه راه میرفت پَرپَرَک با خودش گفت:«حیوانی زنبورعسل!دنبال گل میگردد تا شهد آن را بنوشد اما کو گل ؟ بهتر است او را کنار گلهای باغ ببرم.»
پَرپَرَک کنار زنبور آمد.اما زنبور عسل🐝 زیر برگهای خشک رفته بود.
و پَرپَرَک هر چه گشت زنبور را پیدا نکرد.
ملخ سبز،🦗 روی میلهی آهنی نشسته بود.
پَرپَرَک با خودش گفت ملخ ناز فکر کرده این میله، ساقهی گندم است. بهتر است او را سوار بالهایم کنم و به یک مزرعهی گندم ببرم همین که به طرف ملخ پرواز کرد، ملخ ترسید و فرار کرد.
پَرپَرَک با غصه گفت:« زبان بسته فکر کرد که می خواهم بخورمش !»
چهار تا بچه گربهی رنگارنگ🐈 زیر سایهی درخت بید بازی می کردند.
پَرپَرَک با خودش گفت زبان بستهها ! حتماً مادرشان آنها را فراموش کرده است.
بهتر است برایشان چند تکه گوشت بیاورم
پَر زد و پَر زد و همه جا را گشت اما حیف که یک تکه گوشت پیدا نکرد! حتی به اندازهی یک حبّهی قند.
یک بزغاله 🐑زیر سایهی درخت نشسته بود.
پَرپَرَک گفت:« حتماً میترسد از کوه ⛰بالا برود و علف بخورد زود برایش غذا ببرم.»
پَر زد و یک ساقهی گیاه🎋 جلوی او گذاشت.
بزغاله ساقه را خیلی زود خورد یک ساقهی دیگر آورد بزغاله آن را هم خیلی زود خورد.
پَرپَرَک چند بار دیگر هم پَر زد و برای او ساقه آورد.
بزغاله لبخند زد و گفت:« تا حالا هر چی آوردی سالادم بود! پس ناهارم چی؟!» پَرپَرَک گفت:« ببخشید من خیلی خسته شده ام دیگر حال ندارم.»
خورشید 🌞کم کم پشت کوه می رفت.
پَرپَرَک، یک بچه لاک پشت🐢 را کنار آب دید.
با خودش گفت:« لاک پشت زبان بسته ! نکند گرسنه باشد؟.»
می خواست بپرسد:
چی دوست داری بخوری؟
اما تا سرش را نزدیک برد بچه لاک پشت سر خورد و رفت زیر آب!
اولین ستاره⭐️ که در میان آسمان پیدا شد پَرپَرَک به لانه برگشت. او تمام ماجراهای آن روز را برای دوستانش تعریف کرد و گفت:«از فردا میخواهم به همههی حیوانات غذا بدهم!»
کبوتر پیر لبخند زد و گفت:«چه طوری؟»
کبوتر خال خالی گفت:«این همه مورچه داریم چه طوری میخواهی برای همه غذا ببری؟»
کبوتر طوقی گفت:« این همه زنبور داریم چه طوری میخواهی اینها را کنار گلها ببری؟»
کبوتر خاکستری🐦 گفت:«یک عالمه هم سنجاقک داریم !»
کبوتر کاکلی گفت:«مورچه ها و زنبورها به کنار، برای این همه ملخ و پروانه و بره و بزغاله و لاکپشت چه طور میخواهی غذا ببری؟ چه طوری میخواهی زیر آب بروی تا به ماهی ها🐠 غذا بدهی؟!»
پَرپَرَک با غصه سرش را زیر بالش برد و گفت:«پس چه کار کنم؟ چاره چیه؟»
کبوتر پیر آرام آرام کنار او آمد
پَرپَرَک را نوازش کرد و لبخند زنان گفت:« نگران نباش، خدای مهربان به فکر همه است و به همه غذا میدهد.
او سفره اش خیلی بزرگ است و همهی حیوانات دنیا دور سفره ی او نشسته اند.»✨
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ی ابراز محبت خوشمزه ببینید
دلتون باز بشه 😍😍😍
من فدای محبت شما عزیزای دلم ♥️😘
༺◍⃟ ჻@bayaneziba⚘❥༅••┅┄
InShot_۲۰۲۳۱۰۰۹_۱۸۵۷۰۸۲۰۲_۰۹۱۰۲۰۲۳.mp3
14.69M
#ابوذر_قسمتدوم
༺◍⃟☀️჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد: شناخت شخصیت پیامبر صلی الله علیه وآله
#داستان_شب
#گروهسنی_۶_۱۲
#قصه
#زندگانی_پیامبر_صلیاللهعلیهوآله_قسمت_۴۱
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟🌴჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
🆔@nightstory57
༺◍⃟჻🌴ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
༺◍⃟🌙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
داستان پیامبر صلی الله علیه وآله
تقدیمی به فرزندان گلم ⚘
تولدتون مبارک 🎊
دخترم سبا از زنجان 😍
دخترم ریحانه و آقا یونس اللهوردی 😍
دخترم مهدیه جلیلیان کلاس دوم از مشهد 😍
༺◍⃟🌙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
داستان امشب
تقدیمی به فرزندان گلم⚘
دخترم زهرا قربانی از خمین و
دخترم زهرا ۷ ساله و محمدحسین ۵ ساله از شهرکُرد 😍
دخترم فاطمه بافندگان و حسنا بافندگان و
زهرا زارعزاده۸ساله ومحمدطاها زارعزاده ۴ ساله از استان یزد شهرستان مهریز 😍
پسرم معین و مهدی مشهدی ۱۱ساله و ۶ساله 😍
فاطمه عبداللهی و
محمد صادق کاشانی و
محمد علی و نورا موذنیان از تهران 😍
::
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
InShot_۲۰۲۳۱۰۰۹_۱۹۰۹۰۸۱۰۴_۰۹۱۰۲۰۲۳.mp3
12.13M
#جبران_محبت
༺◍⃟👧🏻🧒🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد👈قدردانی از محبت دیگران ❤️
#قصه
#داستان
#داستانشب
#کودک_۴_۱۲
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب:
(( جبران محبت))
با رویکرد قدردانی از محبت دیگران
به نام خدای مهربون
یکی بود یکی نبود.غیراز خدا هیچ کس نبود
خارخاری آب دهانش را قورت داد و به خانم فیله🐘 سلام کرد.
فکر میکنید خارخاری یک خارپشت🦔 بود؟
نه بچه ها خارخاری یک قورباغه🐸 بود که همش تنش میخارید.
خانم فیله 🐘گفت: «چی شده؟»
خارخاری گفت: «می شود پشتم را… بِخارونی؟»
خانم فیله🐘 گفت: «من که انگشت بِخاران ندارم، من فقط میتوانم ماساژ فیلی بدهم!»
قورباغه🐸 رسید به آقا ماره 🐍و با ترس و لرز بهش گفت: «می شه پشتم را بخارونی؟»
آقا ماره 🐍فکر کرد و گفت: «من که انگشت بِخاران ندارم، من دو تا کار میتوانم بکنم، هم میتوانم ماساژ ماری بدهم، هم تو را بخورم!»:
قورباغه🐸 فرار کرد و رفت و رفت. تا رسید به خارپشت🦔 و گفت: «می شود پشتم را…»؛ اما با دیدن تیغهای خارپشت فهمید که او فقط میتواند تنش را سوزن سوزن کند».
خسته شد، نشست زیریک درخت 🌳و پشتش را مالید به تنه زبر درخت.
گنجشک کوچولو از بالای درخت آمد پایین و گفت: «چه کار میکنی قورباغه؟» قورباغه گفت🐸: «پشتمو میخارونم! هیچ کس انگشت بِخاران ندارد!»
گنجشک پنجه کوچکش را به قورباغه نشان داد و گفت: «این خوب است؟ این بِخاران است؟»
قورباغه خوش حال شد و گفت: «آره. فکر کنم هست!»
گنجشک شروع کرد به خاروندن پشت قورباغه وقورباغه هی گفت: «آخیش! آخیش! این طرف تر، آخیش!آخیش! اون طرف تر!» و کم کم خارشش خوب شد و به گنجشک گفت: «حالا من برای تو چه کار کنم؟ تو که این قدر خوب میخارونی؟»
گنجشک گفت: «تازه لانه ساخته ام، یک کم کَت و کولم درد میکند؛ اما فکر نکنم تو بتوانی کاری بکنی!» قورباغه 🐸دستهایش را نشان گنجشک داد و گفت: «معلوم است که میتوانم!»
با انگشتهای بادکش دارش، کت و کول گنجشک را بادکش کرد و ماساژ قورباغهای داد گنجشک هی گفت: «آخیش! آخیش! آخیش!»
هم قورباغه از خاروندن کمرش راضی بود هم گنجشک از ماساژ بدنش راضی بود اونا باهم دوست شدن چون بهم محبت کردن و قدردان محبت همدیگه بودن .
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
InShot_۲۰۲۳۰۴۰۵_۱۷۰۴۲۳۵۷۲_۰۵۰۴۲۰۲۳.mp3
12.8M
#دانه_صبور
༺◍⃟👧🏻🧒🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد👈 صبور باشیم ❤️
#قصه
#داستان
#داستانشب
#کودک_۵_۱۰
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄