eitaa logo
داستان شب|معین الدینی
24هزار دنبال‌کننده
600 عکس
186 ویدیو
22 فایل
﷽ من اینجا با قلبم برای فرزندانم قصه میگویم❤ ادمین داستان شب 👇 @Mojgan_5555 قصه گو:معین الدینی کانال فن‌بیان من 👇🏻 @bayaneziba استفاده از مطالب این کانال فقط با ذکر منبع بلامانع است.✍️
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
༺◍⃟🌙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ داستان امشب تقدیمی به فرزندان گلم⚘ پسرم علی درویش‌محمدی ۶ ساله و محمد درویش محمدی ۳.۷ ساله از اصفهان 😍 دخترم حسنا بیگدلو ۷ ساله و زهرا بیگدلو ۵ ساله از قم 😍 فاطمه کاوه ۴ ساله و خواهرشون زهرا کاوه ۲ ساله و دخترای گلم‌ فاطمه‌زهرا و فاطمه‌معصومه😍 سیده محدثه تقوی ۷ساله سیده حدیث تقوی ۲ساله سیدمهدی تقوی ۴ساله سیدعلی تقوی ۱۲ساله 😍 :: ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅
InShot_۲۰۲۳۱۰۰۸_۱۸۱۲۰۱۶۶۸_۰۸۱۰۲۰۲۳.mp3
16.24M
༺◍⃟👧🏻🧒🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد👈خدای مهربان به فکر همه است❤️ :معین‌الدینی ༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨ داستان شب گوینده:(معین الدینی) داستان امشب: (( ما همه دور سفره اش نشسته ایم )) پَرپَرَک،🕊 آنقدر بالا رفته بود که به اندازه ی دانه‌ی برنج شده بود. او مثل همه ی کبوترهای تازه پرواز از پر کشیدن در میان آسمان آبی خیلی لذت می برد. کم کم پایین آمد تا آب و دانه بخورد. پَرپَرَک گوشه‌ی باغ 🌳فرود آمد. مورچه ها 🐜دانه‌ی گندم به دهان گرفته بودند و به لانه می بردند چند قدم آن طرف‌تر مورچه‌ای را دید که دانه در دهان نداشت. پَرپَرَک دلش به حال مورچه سوخت یک دانه گندم از زمین برداشت و آن را جلوی مورچه🐜 گذاشت و گفت:«بیا کوچولو» زنبور عسل🐝 روی چمن‌های داخل باغچه راه میرفت پَرپَرَک با خودش گفت:«حیوانی زنبورعسل!دنبال گل میگردد تا شهد آن را بنوشد اما کو گل ؟ بهتر است او را کنار گلهای باغ ببرم.» پَرپَرَک کنار زنبور آمد.اما زنبور عسل🐝 زیر برگهای خشک رفته بود. و پَرپَرَک هر چه گشت زنبور را پیدا نکرد. ملخ سبز،🦗 روی میله‌ی آهنی نشسته بود. پَرپَرَک با خودش گفت ملخ ناز فکر کرده این میله، ساقه‌ی گندم است. بهتر است او را سوار بال‌هایم کنم و به یک مزرعه‌ی گندم ببرم همین که به طرف ملخ پرواز کرد، ملخ ترسید و فرار کرد. پَرپَرَک با غصه گفت:« زبان بسته فکر کرد که می خواهم بخورمش !» چهار تا بچه گربه‌ی رنگارنگ🐈 زیر سایه‌ی درخت بید بازی می کردند. پَرپَرَک با خودش گفت زبان بسته‌ها ! حتماً مادرشان آنها را فراموش کرده است. بهتر است برایشان چند تکه گوشت بیاورم پَر زد و پَر زد و همه جا را گشت اما حیف که یک تکه گوشت پیدا نکرد! حتی به اندازه‌ی یک حبّه‌ی قند. یک بزغاله 🐑زیر سایه‌ی درخت نشسته بود. پَرپَرَک گفت:« حتماً میترسد از کوه ⛰بالا برود و علف بخورد زود برایش غذا ببرم.» پَر زد و یک ساقه‌ی گیاه🎋 جلوی او گذاشت. بزغاله ساقه را خیلی زود خورد یک ساقه‌ی دیگر آورد بزغاله آن را هم خیلی زود خورد. پَرپَرَک چند بار دیگر هم پَر زد و برای او ساقه آورد. بزغاله لبخند زد و گفت:« تا حالا هر چی آوردی سالادم بود! پس ناهارم چی؟!» پَرپَرَک گفت:« ببخشید من خیلی خسته شده ام دیگر حال ندارم.» خورشید 🌞کم کم پشت کوه می رفت. پَرپَرَک، یک بچه لاک پشت🐢 را کنار آب دید. با خودش گفت:« لاک پشت زبان بسته ! نکند گرسنه باشد؟.» می خواست بپرسد: چی دوست داری بخوری؟ اما تا سرش را نزدیک برد بچه لاک پشت سر خورد و رفت زیر آب! اولین ستاره⭐️ که در میان آسمان پیدا شد پَرپَرَک به لانه برگشت. او تمام ماجراهای آن روز را برای دوستانش تعریف کرد و گفت:«از فردا میخواهم به همه‌هی حیوانات غذا بدهم!» کبوتر پیر لبخند زد و گفت:«چه طوری؟» کبوتر خال خالی گفت:«این همه مورچه داریم چه طوری میخواهی برای همه غذا ببری؟» کبوتر طوقی گفت:« این همه زنبور داریم چه طوری میخواهی اینها را کنار گلها ببری؟» کبوتر خاکستری🐦 گفت:«یک عالمه هم سنجاقک داریم !» کبوتر کاکلی گفت:«مورچه ها و زنبورها به کنار، برای این همه ملخ و پروانه و بره و بزغاله و لاک‌پشت چه طور میخواهی غذا ببری؟ چه طوری میخواهی زیر آب بروی تا به ماهی ها🐠 غذا بدهی؟!» پَرپَرَک با غصه سرش را زیر بالش برد و گفت:«پس چه کار کنم؟ چاره چیه؟» کبوتر پیر آرام آرام کنار او آمد پَرپَرَک را نوازش کرد و لبخند زنان گفت:« نگران نباش، خدای مهربان به فکر همه است و به همه غذا میدهد. او سفره اش خیلی بزرگ است و همهی حیوانات دنیا دور سفره ی او نشسته اند.»✨ ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ی ابراز محبت خوشمزه ببینید دلتون باز بشه 😍😍😍 من فدای محبت شما عزیزای دلم ♥️😘 ༺◍⃟ ჻@bayaneziba⚘❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
InShot_۲۰۲۳۱۰۰۹_۱۸۵۷۰۸۲۰۲_۰۹۱۰۲۰۲۳.mp3
14.69M
༺◍⃟☀️჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد: شناخت شخصیت پیامبر صلی الله علیه وآله ‌‌ :معین‌الدینی ༺◍⃟🌴჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ 🆔@nightstory57 ༺◍⃟჻🌴ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
༺◍⃟🌙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ داستان پیامبر صلی الله علیه وآله تقدیمی به فرزندان گلم ⚘ تولدتون مبارک 🎊 دخترم سبا از زنجان 😍 دخترم ریحانه و آقا یونس الله‌وردی 😍 دخترم مهدیه جلیلیان کلاس دوم از مشهد 😍 ༺◍⃟🌙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ داستان امشب تقدیمی به فرزندان گلم⚘ دخترم زهرا قربانی از خمین و دخترم زهرا ۷ ساله و محمدحسین ۵ ساله از شهرکُرد 😍 دخترم فاطمه بافندگان و حسنا بافندگان و زهرا زارع‌زاده۸ساله ومحمدطاها زارع‌زاده ۴ ساله از استان یزد شهرستان مهریز 😍 پسرم معین و مهدی مشهدی ۱۱ساله و ۶ساله 😍 فاطمه عبداللهی و محمد صادق کاشانی و محمد علی و نورا موذنیان از تهران 😍 :: ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
InShot_۲۰۲۳۱۰۰۹_۱۹۰۹۰۸۱۰۴_۰۹۱۰۲۰۲۳.mp3
12.13M
༺◍⃟👧🏻🧒🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد👈قدردانی از محبت دیگران ❤️ :معین‌الدینی ༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨ داستان شب گوینده:(معین الدینی) داستان امشب: (( جبران محبت)) با رویکرد قدردانی از محبت دیگران به نام خدای مهربون یکی بود یکی نبود.غیراز خدا هیچ کس نبود خارخاری آب دهانش را قورت داد و به خانم فیله🐘 سلام کرد. فکر می‌کنید خارخاری یک خارپشت🦔 بود؟ نه بچه ها خارخاری یک قورباغه🐸 بود که همش تنش می‌خارید. خانم فیله 🐘گفت: «چی شده؟» خارخاری گفت: «می شود پشتم را… بِخارونی؟» خانم فیله🐘 گفت: «من که انگشت بِخاران ندارم، من فقط می‌توانم ماساژ فیلی بدهم!» قورباغه🐸 رسید به آقا ماره 🐍و با ترس و لرز بهش گفت: «می شه پشتم را بخارونی؟» آقا ماره 🐍فکر کرد و گفت: «من که انگشت بِخاران ندارم، من دو تا کار می‌توانم بکنم، هم می‌توانم ماساژ ماری بدهم، هم تو را بخورم!»: قورباغه🐸 فرار کرد و رفت و رفت. تا رسید به خارپشت🦔 و گفت: «می شود پشتم را…»؛ اما با دیدن تیغ‌های خارپشت فهمید که او فقط می‌تواند تنش را سوزن سوزن کند». خسته شد، نشست زیریک درخت 🌳و پشتش را مالید به تنه زبر درخت. گنجشک کوچولو از بالای درخت آمد پایین و گفت: «چه کار می‌کنی قورباغه؟» قورباغه گفت🐸: «پشتمو می‌خارونم! هیچ کس انگشت بِخاران ندارد!» گنجشک پنجه کوچکش را به قورباغه نشان داد و گفت: «این خوب است؟ این بِخاران است؟» قورباغه خوش حال شد و گفت: «آره. فکر کنم هست!» گنجشک شروع کرد به خاروندن پشت قورباغه وقورباغه هی گفت: «آخیش! آخیش! این طرف تر، آخیش!آخیش! اون طرف تر!» و کم کم خارشش خوب شد و به گنجشک گفت: «حالا من برای تو چه کار کنم؟ تو که این قدر خوب می‌خارونی؟» گنجشک گفت: «تازه لانه ساخته ام، یک کم کَت و کولم درد می‌کند؛ اما فکر نکنم تو بتوانی کاری بکنی!» قورباغه 🐸دست‌هایش را نشان گنجشک داد و گفت: «معلوم است که می‌توانم!» با انگشت‌های بادکش دارش، کت و کول گنجشک را بادکش کرد و ماساژ قورباغه‌ای داد گنجشک هی گفت: «آخیش! آخیش! آخیش!» هم قورباغه از خاروندن کمرش راضی بود هم گنجشک از ماساژ بدنش راضی بود اونا باهم دوست شدن چون بهم محبت کردن و قدردان محبت همدیگه بودن . ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
InShot_۲۰۲۳۰۴۰۵_۱۷۰۴۲۳۵۷۲_۰۵۰۴۲۰۲۳.mp3
12.8M
༺◍⃟👧🏻🧒🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد👈 صبور باشیم ❤️ :معین‌الدینی ༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄