InShot_۲۰۲۳۱۰۰۹_۱۹۰۹۰۸۱۰۴_۰۹۱۰۲۰۲۳.mp3
12.13M
#جبران_محبت
༺◍⃟👧🏻🧒🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد👈قدردانی از محبت دیگران ❤️
#قصه
#داستان
#داستانشب
#کودک_۴_۱۲
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب:
(( جبران محبت))
با رویکرد قدردانی از محبت دیگران
به نام خدای مهربون
یکی بود یکی نبود.غیراز خدا هیچ کس نبود
خارخاری آب دهانش را قورت داد و به خانم فیله🐘 سلام کرد.
فکر میکنید خارخاری یک خارپشت🦔 بود؟
نه بچه ها خارخاری یک قورباغه🐸 بود که همش تنش میخارید.
خانم فیله 🐘گفت: «چی شده؟»
خارخاری گفت: «می شود پشتم را… بِخارونی؟»
خانم فیله🐘 گفت: «من که انگشت بِخاران ندارم، من فقط میتوانم ماساژ فیلی بدهم!»
قورباغه🐸 رسید به آقا ماره 🐍و با ترس و لرز بهش گفت: «می شه پشتم را بخارونی؟»
آقا ماره 🐍فکر کرد و گفت: «من که انگشت بِخاران ندارم، من دو تا کار میتوانم بکنم، هم میتوانم ماساژ ماری بدهم، هم تو را بخورم!»:
قورباغه🐸 فرار کرد و رفت و رفت. تا رسید به خارپشت🦔 و گفت: «می شود پشتم را…»؛ اما با دیدن تیغهای خارپشت فهمید که او فقط میتواند تنش را سوزن سوزن کند».
خسته شد، نشست زیریک درخت 🌳و پشتش را مالید به تنه زبر درخت.
گنجشک کوچولو از بالای درخت آمد پایین و گفت: «چه کار میکنی قورباغه؟» قورباغه گفت🐸: «پشتمو میخارونم! هیچ کس انگشت بِخاران ندارد!»
گنجشک پنجه کوچکش را به قورباغه نشان داد و گفت: «این خوب است؟ این بِخاران است؟»
قورباغه خوش حال شد و گفت: «آره. فکر کنم هست!»
گنجشک شروع کرد به خاروندن پشت قورباغه وقورباغه هی گفت: «آخیش! آخیش! این طرف تر، آخیش!آخیش! اون طرف تر!» و کم کم خارشش خوب شد و به گنجشک گفت: «حالا من برای تو چه کار کنم؟ تو که این قدر خوب میخارونی؟»
گنجشک گفت: «تازه لانه ساخته ام، یک کم کَت و کولم درد میکند؛ اما فکر نکنم تو بتوانی کاری بکنی!» قورباغه 🐸دستهایش را نشان گنجشک داد و گفت: «معلوم است که میتوانم!»
با انگشتهای بادکش دارش، کت و کول گنجشک را بادکش کرد و ماساژ قورباغهای داد گنجشک هی گفت: «آخیش! آخیش! آخیش!»
هم قورباغه از خاروندن کمرش راضی بود هم گنجشک از ماساژ بدنش راضی بود اونا باهم دوست شدن چون بهم محبت کردن و قدردان محبت همدیگه بودن .
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
InShot_۲۰۲۳۰۴۰۵_۱۷۰۴۲۳۵۷۲_۰۵۰۴۲۰۲۳.mp3
12.8M
#دانه_صبور
༺◍⃟👧🏻🧒🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد👈 صبور باشیم ❤️
#قصه
#داستان
#داستانشب
#کودک_۵_۱۰
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب:
(( دانهی صبور))
روزی بود روزگاری بود یه دونه ی🥔 کوچیک و نارنجی و چاق بود که توی باغچه کنار بقیهی دونهها کاشته شده بود دونهی سیبزمینی🥔 احساس سرما کرد با خودش گفت باید جوونه بزنم آفتاب🌞 حتما من و گرم میکنه آب به سختی تلاش کرد تا به دونه برسه دونه به سختی خودش و با آب سیراب کرد و بالاخره جوونه زد و گرمای آفتاب 🌞صورتش و لمس کرد اون با خودش گفت وای نگاه کنید دنیا چقد خوشگله ،هوا چقدر تمیز و آسمون چقدر ابرای☁️ صاف و زیبایی داره سلام من گل داوودی🌺
صدا از اون طرف بود دونهی کوچیک از شنیدن و فهمیدن اینکه بسیاری از دونهها جوونه زدن شوکه شد اون دربارهی گیاهی با ساقههای نازک و قد بلندتر از خودش صحبت میکرد سلام به شما منم یه دونه هستم گل داوودی هم گفت همهی ما وقتی جوونتر بودیم دونه بودیم ولی الان باید یه اسم جدید داشته باشیم. من گل داوودی هستم شما چطور ؟دونه فکر کرد اما اون چیزی نمیدونست گل داوودی بهش چشمک زد و گفت ایرادی نداره هر وقت بزرگ شده ما میفهمیم اسمت چیه؟ گل داوودی خیلی تلاش کرد همیشه هر صبح اولین نفری بود که از خواب بیدار میشد و خودش و سیراب میکرد بعد سرش و بالا میگرفت تانور خورشید گرمش کنه و شبا برخلاف بقیهی گلا که تمام شب حرکت میکردن اون زود میخوابید برگاش شروع به رشد کردن کرد به هم پیچید و مثل یک گیاه قوی شد اما کمکم شروع به بازکردن کرد و رنگش سبز خیلی پررنگ شد بچهها به نظر تو ن این چه گیاهیه؟
چی حدس میزنیم ادامهی قصه ر گوش بدیم تا ببینیم این چه گیاهیه همین روزا بود که گل داوودی برگهای زرد و گلبرگهای صورتی 🌷زیبا داشته وقتی باد میوزد به زیبایی شروع به حرکت کردن میکرد دونهی کوچیک خودش و با گل داوودی مقایسه میکرد او به خودش فشار میآورد و میگفت منم میتونم مثل اونا زیبا باشم پس باید تلاش کنم.
سالها گذشت و گذشت و گذشت و گذشت توی باغ گیاهان و گلهای زیادی با هم رقابت میکردند گل رز🌺 با گلبرگهای قرمز و زیبا گل میخک با رنگهای زیبا و طبیعی گل یاس با عطر خیلی قشنگش اما هیچ وقت ب اون اجازهی حرکت نمیدادند چون میگفتن اون مثل ما گل نیست دونهی کوچیک خیلی ناراحت بود اون با کسی صحبت نمیکردو چیزی نمیخورد بچهها گل داودی اونو آروم کرد و بهش گفت دونهی کوچیک اونا رو نادیده بگیر و محل نده تو باید خوب غذا بخوری وسخت تلاش کنیم زمان میبری تا بزرگ بشی و رشد کنی تو با ما فرق داری دونهی کوچیک با چشمانی پر از اشک گفت باشه صبر میکنم زمان به سرعت میگذشت شیش سال گذشت بالاخره دونهی کوچیک شکوفا شد گلهاش استوانه ای و طلایی بود و در کنارش برگهای زیبا و محکم و سبز اون حالا دیگه چهرهی زیبا و باوقاری داشت بچهها باغ پر از حس دوست داشتن شده بود و باغبون👩🌾 خیلی زود متوجه شکوفا شدنش شد. تصاویر نخل زیبا توی تلویزیونش و خیلی از نقاشها برای کشیدن این نخل زیبا اونجا جمع شده بودن مردم میگفتند ما تا حالا نخل به این زیبایی ندیدیم خیلی گرم و دلنشین گیاهها همراه این درخت در اون هوای سرد شکوفا شدن اینم نتیجهی صبور بودن هست بچهها آدمها هم وقتی صبور باشن و تلاش کنند و سعی کنن قوی باشن یه روزی یه جایی نتیجهی صبور بودن و تلاششون میبینند.
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
امـــــــروز تو کانون شهید فهمیده
برای بچــــــــه های جوانه قصه گویی
داشـــــــتم.
یکی از قصه های زیبای آقای مصطفی
رحماندوست را براشون با اجرای عروسکی
گربه و موش براشون اجـــــــــرا کـــــــــردم.
جــــــــــــــای هــــمتون خالـــــــــی بود 😍
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
InShot_۲۰۲۳۱۰۱۱_۱۸۲۴۲۶۹۱۵_۱۱۱۰۲۰۲۳.mp3
17.95M
#دعوت_از_اقوام
༺◍⃟☀️჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد: شناخت شخصیت پیامبر صلی الله علیه وآله
#داستان_شب
#گروهسنی_۶_۱۲
#قصه
#زندگانی_پیامبر_صلیاللهعلیهوآله_قسمت_۴۲
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟🌴჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
🆔@nightstory57
༺◍⃟჻🌴ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
༺◍⃟🌙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
داستان پیامبر صلی الله علیه وآله
تقدیمی به فرزندان گلم ⚘
پسرم محمدحسن ومحمدمهدی و
نرگس خانم و
دخترم فاطمه اکبرزاده ۶ ساله 😍
دختم زهرا احدی ۴ ساله از مشهد و
فاطمه سادات موسوی ۵ ساله از میبد و
زینب و زهرا جلالی 😍
آقا رهام و آقا پرهام و رویا خانم و
ابوالفضل عابدینی و عرفان عابدینی و
دخترم سدنا جودکی از درهشهر😍
༺◍⃟🌙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
داستان امشب
تقدیمی به فرزندان گلم⚘
دخترم سدنا رعفتنامی 😍
تولدت مبارک 🎊
محمدرضا رجبی و بهار رجبی و
آقا محمدجوا حسنوند ۶ ساله از اهواز 😍
علی و زهرا حسینزاده ۱۰ ساله و ۳.۵ از استان بوشهر شهرستان جم😍
حسین دلفان و
دخترم یاسمین سادات خانم و
آقا سام ۳ ساله 😍
::
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
InShot_۲۰۲۳۱۰۱۱_۱۸۴۶۵۷۴۵۹_۱۱۱۰۲۰۲۳.mp3
12.95M
#همهچیز_بهدست_اوست
༺◍⃟👧🏻🧒🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد👈 همه چیز به دست اوست
#قصه
#داستان
#داستانشب
#کودک_۵_۱۲
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب:
(( همه چیز بدست اوست))
پروانهی قرمز ،خالدار چرخید و چرخید و روی گلهای زرد🌼 دامن نرگس🙎♀ نشست.
نرگس لبخند زد و گفت:«سلام کوچولو به باغ دامنم خوش آمدی»
آرام آرام او را نوازش کرد و گفت:
به به چه خوش بو هستی؟ عطر زده ای ؟!
پروانه خنده اش گرفت و گفت: نه! چند دقیقه روی شاخه ی گل یاس نشسته بودم خوش بو شدم! اگر گل یاس نبود خوش بو نمی شدم.
نرگس🙎♀ پروانه را روی شانه اش گذاشت و بعد دوتایی پیش بونه ی گل یاس آمدند
نرگس گلبرگهای پاس را نوازش کرد و گفت چقدر خوش بو هستی ! گل یاس لبخند زد و بعد اشاره کرد به چشمه ای که در نزدیکی اش بود و گفت من آب زلال این چشمه را مینوشم و رشد میکنم و خوش بو می شوم.
اگر این چشمه نبود خوش بو نمی شدم.
نرگس و پروانه کنار چشمه آمدند نرگس دستش را میان آب زلال چشمه فرو برد و احساس خنکی کرد آرام آرام دستش را در آب تکان داد و گفت چشمه جان چقدر زلال و زیبایی مثل آینه هستی چشمه لبخند زد و گفت: وقتی باران میبارد🌧 من هم جوشان میشوم اگر باران نمی بارید من هم نبودم
در همین لحظه یک قطره ی باران💧 روی صورت نرگس افتاد
صورتش را رو به آسمان کرد و لبخند زد: سلام قطره ها! از آسمان به زمین خوش آمدید قطره ها💦 هم لبخند زدند و گفتند خیلی کیف داد. از آن بالا بالاها پریدیم پایین
نرگس گفت: شما چقدر شفاف و قشنگ هستید
قطره ها💦 :گفتند اگر ابر خاکستری☁️ نبود ما هم نبودیم
نرگس و پروانه دوان دوان بالای تپه🗻 رفتند نرگس فریاد زد ایرا ابر🌩 خاکستری ا چه قدر مهربان هستی قطره های باران💦 را مثل نقلهای جشن عروسی روی زمین میپاشی
ابر خاکستری لبخند زد و گفت: باد مرا به این جا آورده است. اگر باد نمی وزید من هم به این جا نمی آمدم
نرگس و پروانه از بالای تپه دنبال باد دویدند باد باد مهربان چند لحظه صبر کن باد ایستاد و چند لحظه صورت نرگس و پروانه را خنک کرد نرگس :گفت چه کار خوبی کردی که ابرهای خاکستری را به این جا آوردی تا باران ببارد
باد گفت اگر آب دریا بخار نمیشد ابر هم درست نمیشد تا من آن را به این جا بیاورم
نرگس و پروانه رفتند کنار دریا روی شنهای ساحل ایستادند و با لبخند موجهای دریا را تماشا کردند نرگس فریاد زد دریا دریای عزیز چقدر تو مهربان هستی
قسمتی از آبت را بخار میکنی تا ابر درست شود.
دریا اشاره کرد به خورشید🌞 و گفت خورشید خانم به من کمک کرد.
اگر او بر من نمیتابید و بدن مرا گرم نمیکرد ابر درست نمیشد.
نرگس بسیار ذوق زده شد امروز چه روز قشنگی بود و بعد از جا بلند شد. سرش را رو به آسمان گرفت و فریاد زد
خداجان به خاطر خورشید درخشان🌞 دریاهای خروشان🌊 بادهای مهربان🌫 ابرهای آسمان ☁️قطره های باران💦 و به خاطر گلهای رنگارنگ 🌼🌸🌺و پروانه های قشنگ 🦋از تو متشکرم متشکرم . متشکرم ......
نرگس سرش را بلند کرد و فریاد زد خورشید خانم🌞 خورشید خوب و مهربان تو به دریا میتابی و ابرها را درست میکنی چقدر مهربانی خورشید خانم 🌞لبخند زد و گفت همه چیز به دست خداست
خدا به من نور و گرما داد و گفت: ای خورشید بتاب تا دریا گرم شود
و به دریا :گفت بخار شو تا ابرها درست شوند.
و به باد🌫 گفت ابرها☁️ را جابجا کن
و به ابر☁️ گفت بیار و چشمه ها را پر کن
و به چشمه :گفت جاری شو و گلها🌺 را آبیاری کن
و به گل گفت شگفته شو و عطر و بوی خودت را پخش کن
و به این پروانه 🦋کوچولو یاد داد که پرواز کند و روی گلها بنشیند
و به شما نرگس خانم هم یاد داد که باهوش و کنجکاو باشی.
و با آفریدههای او و جهان بزرگ و زیبایش بیشتر آشنا بشوی.
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄