@nightstory57(2).mp3
14.03M
#زندگیپیامبرصلیاللهعلیهوآله
༺◍⃟☀️჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد:
شناخــت شـخـصـیـت
پیـامـبـرصلیاللهعلیهوآله
#داستان_شب
#گروهسنی_۶_۱۲
#قصه
#زندگانی_پیامبر_صلیاللهعلیهوآله_قسمت_۵۶
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟🌴჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
🆔@nightstory57
༺◍⃟჻🌴ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@nightstory57(4).mp3
1.43M
اسامی بچه های گلم ❤️👆
#داستان_شب
#اسامی_بچهها
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟🌙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
نازنین زهرا غلامی ۹ ساله از کرمانشاه😍
مبینا ۱۳ ساله و ملیکا ۹ ساله و امیر علی ۱ ساله از شیراز😍
پارمیس ترابی 😍
رکسانای اسماعیلی 😍
ادرینا زیوری😍
محمد حسن علوی پیام از قم😍
بهار و امیرحسین میرزایی😍
سید علی هاشمی زادگان ۶ ساله ازقم😍
سما۵سالهو امیرعلی هاشمی۱۰ساله ازقم😍
محمدجوادمیرزایی ۵ساله😍
معصومه زهرا ۶سال نیم و
فاطمه زهرا جعفری ۵ساله😍
مژده پارسا 12ساله از اصفهان😍
مهدا حسن زاده 7 ساله از بابل😍
آرتین ایموری هفت ساله از یاسوج😍
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
InShot_۲۰۲۳۱۱۱۷_۱۷۴۵۱۶۰۴۹_۱۷۱۱۲۰۲۳.mp3
12.31M
#ننه_پیره_👵🏻
༺◍⃟💐჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد:
به بزرگترامون احترام بزاریم ❤️
#داستان
#داستان_شب
#گروهسنی_۵_۱۲
#قصه
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب:
((قصه ننه پیره ))
رویکرد :احترام به بزرگترها
ننه پیره دست هایش همیشه می لرزید؛ مثل ژله.
وقتی می خواست توی غذا نمک🌯 بریزد، غذا حسابی شور می شد؛ از بس دست هایش می لرزید، نمک ها هلپ هلپ می ریختند توی غذا. وقتی می خواست برای پسرش چایی بریزد، نصف چایی می ریخت توی سینی.
وقتی دکمه ی پیراهن 👕پسرش را که کنده شده بود می دوخت، دکمه نیم متر آن طرف تر دوخته می شد؛ اما با همه ی این ها ننه پیره همه ی کارهایش را تنهایی انجام می داد.
دلش می خواست وقتی پسر یکی یک دانه اش به خانه می آید همه چیز مرتب باشد. یک روز ننه پیره داشت اتاق پسرش را گرد گیری می کرد که دستش لرزید و خورد به شیشه ی جوهر روی میز و جوهر، شالاپی ریخت روی کتاب.📘
ننه پیره دست پاچه شد و داد زد: «وای چه افتضاحی!» بعد شروع کرد به تمیز کردن جوهر؛ اما هرکار کرد، لکّه های جوهر روی کتاب پاک نشد که نشد.
شب، وقتی پسر ننه پیره کتابش را جوهری دید، شروع کرد به سروصدا و جیغ وداد.
ننه پیره شرمنده گفت: «ننه! من پیرم، دستم می لرزد، نفهمیدم چی شد یک دفعه جوهر ریخت روی کتاب.»
پسر ننه پیره غُرغُرکنان رفت توی اتاقش و در را محکم بست.
ننه پیره غُصه اش گرفت؛ دلش شکست. چشم هایش پُر از اشک شد. رفت و یک چایی برای خودش ریخت و تنهایی نشست یک گوشه
از بس دلش پُر از غُصه شده بود، دست هایش بیش تر از قبل می لرزید. انگشت هایش تیلیک تیلیک می خورد به استکان چای توی دستش.
همین موقع درِ اتاق باز شد و پسر ننه پیره بیرون آمد. بی سروصدا آمد و کنار ننه پیره نشست و از خجالت سرش را پایین انداخت و گفت: «ننه پیره جان! ببخشید عصبانی شدم و سرت داد زدم. دلت را شکستم.»
ننه پیره لبخندی زد و گفت: «عیبی ندارد پسرم! دل مادرها با یک اخم می شکند؛ ولی با یک لبخند هم مثل اولش می شود.»
پسر ننه پیره لبخندی زد و صورت پُر از چین و چروک ننه پیره را بوسید. ننه پیره حسابی خوشحال شد. قلب شکسته اش درست شد مثل اولش. بعد هم با خوشحالی گفت: «ننه جان! الان یک چایی داغ تازه دَم برایت می ریزم تا خستگی ات در برود»؛ بعد هم رفت توی آشپزخانه و خیلی زود صدای جیرینگ جیرینگ استکان و نعلبکی توی سینی بلند شد؛ جیرینگ و جیرنگ و جیرینگ. پسر ننه پیره با مهربانی داد زد: «دستت درد نکند ننه؛ خسته نباشی
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
🔆🔅🔆🔅🔆🔅🔆
.
ی بخش زیبا و جذاب کانال داستان شب
#قـــصــــه_صوتی_اختصـــــاصـــی است
نویسنده قــــــــصه ها برای فــــــرزند شما
ی قــــــصه با تــــــوجه به شــــــــــخصیت،
روحـــــیات، و اخـــــلاقیات فــــــرزند شما
تعریف میکنه که شما میتونید در شب
تولدش تقدیمش کنیـــــــــد. 🤩
برای سفارش به ادمیـــــــن
قصــــه های اختصـــــــــاصی 👇👇👇
پــــــیام بدید
@Mojgan_5555
👆👆👆👆
༺◍⃟ ჻@nightstory57⚘❥༅••┅┄
@nightstory57.mp3
1.43M
اسامی بچه های گلم ❤️👆
#داستان_شب
#اسامی_بچهها
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟🌙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
امیرحسین ضیاالدینی😍
فاطمه عیدی😍
سیدمحمدحسینهاشمی مهر10سالهو
مطهره سادات هاشمی مهر 7ساله😍
امیرعلی غلامی ۶ سال 😍
علی رضا غلامی۳ ساله😍
محمد حسن و محمد محسن رمضان پور ازاسفراین😍
الهه ومحمدحسین مهربان ازمشهد😍
آقاستار عباسی ۵ساله از قیروکارزین😍
زینب و ابولفضل تقربی😍
از طرف مامان مارال😍
امیرحسین زارع ۱۰ساله😍
محمد طاها حق شناس ۸ ساله 😍
محمد امین حق شناس ۴ ساله😍
فاطمه و فاطمه زهرا از اهواز😍
رها زمانی از یزد😍
محمدحسین پارسا ده ساله و آقاپرهام پارسا 4ساله از تهران😍
زینب حیدری. کلاس اول😍
مارال و هستی محبی از بوشهر😍
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@nightstory57(3).mp3
13.21M
#تپلیدیگهدروغنمیگه
༺◍⃟👧🏻👦🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد:
راستگویی دوستی میاره❤️👏
#داستان
#داستان_شب
#گروهسنی_۵_۱۲
#قصه
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب:
((تپلی دیگه دروغ نمیگه))
در زمان های قدیم،در یک جای خیلی دور جنگلی سرسبزی بود با سبزه زارهای زیبا ،درخت های سبز و میوه های رنگارنگ و خوشمزه.
در این جنگل بزرگ حیوانات زیادی زندگی می کردند.پرنده های بسیاری هم لابه لای شاخ و برگ های درختان آشیانه درست کرده بودند.فصل بهار بود،تمام گل ها باز شده و بوی عطرشان همه جا پیچیده بود.با وزش باد و نسیم ،درخت ها به این طرف و آن طرف می رفتند.رودخانه ی پرآبی هم از دامنه ی کوهی در آن نزدیکی بود سرچشمه می گرفت و از وسط این جنگل رد می شد،که صدای شرشر آبش گوش ها را نوازش می داد.این رودخانه در مسیر خودش تمام درخت ها،گل ها و سبزه ها را آبیاری و همه ی حیوانات و پرندگان را سیراب می کرد.صدای آواز پرنده ها از همه طرف به گوش می رسید.آن ها در آسمان پرواز می کردند و به دنبال غذابرای بچه هاشون بودند خلاصه همه با خوشی و مهربانی در کنار هم زندگی می کردند .
از حیوانات این جنگل بزرگ و زیبا چهارتاخرگوش کوچولو بودندکه با مامان خرگوشه و باباخرگوشه دروسط چند بوته ی خاردرکنار یک برکه ی آب زندگی می کردند.اسم این خرگوش های دوست داشتنی تپلی ،مپلی، نمکی و پشمکی بود.این بچه های بازیگوش هرروزصبح بعدازاین که ورزش می کردندوصبحانه می خوردند ازخانه بیرون میرفتندوتاظهر مشغول بازیگوشی میشدند.در همسایگی خرگوش ها ،آقا موشه،خانم لک لک،پروانه طلایی،خروس زری و طاووس مهربان بودند که هر کدام با بچه هایشان در آن نزدیکی زندگی می کردند.
یکی از این خرگوش ها که تپلی نام داشت بسیار باهوش و زرنگ بود اما یک عادت خیلی بد داشت و آن هم این بود که همیشه دروغ می گفت و سر به سر این و آن می گذاشت بعد هم می زد زیر خنده ! آن قدر می خندید که دل درد می گرفت و اصلا متوجه نبودکه شایدبااین کارش دیگران راناراحت می کند.پدرو مادر،خواهروبرادرهایش بارهابه او گفته بودندکه کارش درست نیست .همسایه ها هم از دست او ناراحت بودند و برای شکایت پیش بابا خرگوشه و مامان خرگوشه می آمدند.اما تپلی که به این کار بد عادت کرده بود از دروغ گفتن دست برنمی داشت.
در یکی از روزها وقتی که بچه ها دور هم جمع شده و مشغول بازی بودند،یک دفعه تپلی فریادزدآتش آتش جنگل آتش گرفته ،فرارکنید،عجله کنید الان آتش به این جا می رسد.بچه ها در حالی که خیلی ترسیده بودند هر کدام به طرفی فرار کردند که در همین موقع تپلی با صدای بلند شروع کرد به خندیدن،به قول معروف حالا نخند پس کی بخند! بچه ها هاج و واج به او نگاه می کردند.تازه فهمیدند که تپلی به آن ها دروغ گفته و باعث شده که آن ها حسابی از ترس خودشان را ببازند و هر کدام مثل مجسمه در گوشه ای بی حرکت بمانند.از دست او عصبانی شدند و تصمیم گرفتند دیگر با تپلی بازی نکنند و با او حرف نزنند.چند روزی گذشت،تپلی دید که دیگر هیچ کس دور و برش نیست و همه دوستانش ازش دوری می کنند و توی بازیها راهش نمیدندحتی یک روز که خروس زری با جوجه های قشنگش از آنجا رد می شدند به تپلی اعتنایی نکردند و رفتند .کم کم احساس تنهایی کرد.یاد حرف پدر و مادرش افتاد که می گفتنداین کاری که میکنی اشتباه است.تو نبایددروغ بگویی چون با این کار باعث ناراحتی دیگران و دوستان صمیمی خودت می شوی و آن هاراازخودت دورمیکنی. فکر کردن و غصه خوردن فایده نداشت .چون دیگر هیچکس او را دوست نداشت و به حرف هایش اعتماد نمی کرد.بعد از مدتی یکروز نمکی کناررودخانه قدم می زدکه یکدفعه پایش لیز خورد و افتاد توی رودخانه.نمکی فریاد می زد و کمک می خواست.تپلی که در آن نزدیکی بود صدایش راشنید وخودش را به سرعت به برادرش رساند هر چه تلاش کرد نتوانست به تنهایی او را از آب بیرون بیاورد.دوان دوان خودش را به جنگل رسانداز همه کمک خواست اماهیچ کس به حرف او توجهی نکرد .خیلی ترسیده بود .ناامید به طرف رودخانه به راه افتاد تا فکری برای بیرون آوردن نمکی بکند.به رودخانه که رسید برادرش نمکی را دید که در گوشه ای نشسته و سرتا پایش خیس آب است.تپلی خودش را به نمکی رساندوباتعجب پرسید:چطور نجات پیدا کردی؟نمکی بادست اشاره به پشت سر تپلی کردوگفت :داشتم خفه می شدم که بابا خرگوشه از راه رسید و من رانجات داد .بابا خرگوشه گفت:اگر کمی دیر می رسیدم معلوم نبود چه اتفاقی می افتاد.تپلی از اینکه برادرش نجات پیدا کرد و همه چیزباخیر و خوشی تمام شدخیلی خوشحال بود.اما از این که هیچ کس حرف هایش را باور نکرد و به کمکش نیامد آن قدر ناراحت بودکه تمام شب رانخوابیدوفکرمیکرد .تازه فهمیدکه چه کاربدی کرده که دروغ می گفته است.فردای آنروز تپلی رفت رفت پیش مادرش و گفت:مادرجان یک خواهشی ازشمادارم فردا که تولد من است
میخواهم جشنی بگیریم و همه دوستان وهمسایه هارادعوت کنیم.مامان خرگوشه گفت:فکرنمی کنم کسی درتولدتوشرکت کند.چون با دروغگویی تمام دوستان خودت رااز دست دادی.تپلی گفت: مادرجان من متوجه اشتباه خودم شدم.میخواهم ازهمه عذرخواهی کنم.مامان خرگوشه بعدازشنیدن حرفهای تپلی ،به نمکی گفت:بروتمام بچه هاوهمسایه هارا برای فرداشب دعوت کن و خودش نیز مشغول آماده کردن وسایل مهمانی شد.همه جارا مرتب کردو غذای خوشمزه و کیک و شیرینی هم درست کرد.شب مهمانی ،تک تک بچه ها و همسایه ها یکی پس از دیگری در می زدندووارد خانه میشدند.بعدازاینکه همه جمع شدندتپلی وارداتاق شد.اول از همه تشکرکردکه به جشن تولداوآمدندبعدازآن هم ازهمه معذرت خواهی کردوقول دادکه دیگر دروغ نگوید.آنها تپلی را بخشیدند و شب خوبی رادرکنارهم داشتند.تپلی خیلی خوشحال شدازآن روز به بعد هرجا میرفت همه به اواحترام می گذاشتندودوستش داشتند و در هر جمعی ازاودعوت میکردند.
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄