eitaa logo
داستان شب|معین الدینی
24.2هزار دنبال‌کننده
505 عکس
148 ویدیو
21 فایل
﷽ من اینجا با قلبم برای فرزندانم قصه میگویم❤ ادمین داستان شب 👇 @Mojgan_5555 قصه گو:معین الدینی کانال فن‌بیان من 👇🏻 @bayaneziba استفاده از مطالب این کانال فقط با ذکر منبع بلامانع است.✍️
مشاهده در ایتا
دانلود
🔆🔅🔆🔅🔆🔅🔆 . ی بخش زیبا و جذاب کانال داستان شب است نویسنده قــــــــصه ها برای فــــــرزند شما ی قــــــصه با تــــــوجه به شــــــــــخصیت، روحـــــیات، و اخـــــلاقیات فــــــرزند شما تعریف میکنه که شما میتونید در شب تولدش تقدیمش کنیـــــــــد. 🤩 برای سفارش به ادمیـــــــن قصــــه های اختصـــــــــاصی 👇👇👇 پــــــیام بدید @Mojgan_5555 👆👆👆👆 ༺◍⃟ ჻@nightstory57⚘❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
@nightstory57.mp3
1.43M
اسامی بچه های گلم ❤️👆   :معین‌الدینی ༺◍⃟🌙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ امیرحسین ضیاالدینی😍 فاطمه عیدی😍 سیدمحمدحسین‌هاشمی مهر10ساله‌و مطهره سادات هاشمی مهر 7ساله😍 امیرعلی غلامی ۶ سال 😍 علی رضا غلامی۳ ساله😍 محمد حسن و محمد محسن رمضان پور ازاسفراین😍 الهه ومحمدحسین مهربان ازمشهد😍 آقاستار عباسی ۵ساله از قیروکارزین😍 زینب و ابولفضل تقربی😍 از طرف مامان مارال😍 امیرحسین زارع ۱۰ساله😍 محمد طاها حق شناس ۸ ساله 😍 محمد امین حق شناس ۴ ساله😍 فاطمه و فاطمه زهرا از اهواز😍 رها زمانی از یزد😍 محمدحسین پارسا ده ساله و آقاپرهام پارسا 4ساله از تهران😍 زینب حیدری. کلاس اول😍 مارال و هستی محبی از بوشهر😍 ༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@nightstory57(3).mp3
13.21M
༺◍⃟👧🏻👦🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد: راستگویی دوستی میاره❤️👏 ‌‌ :معین‌الدینی ༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨ داستان شب گوینده:(معین الدینی) داستان امشب: ((تپلی دیگه دروغ نمیگه)) در زمان های قدیم،در یک جای خیلی دور جنگلی سرسبزی بود با سبزه زارهای زیبا ،درخت های سبز و میوه های رنگارنگ و خوشمزه. در این جنگل بزرگ حیوانات زیادی زندگی می کردند.پرنده های بسیاری هم لابه لای شاخ و برگ های درختان آشیانه درست کرده بودند.فصل بهار بود،تمام گل ها باز شده و بوی عطرشان همه جا پیچیده بود.با وزش باد و نسیم ،درخت ها به این طرف و آن طرف می رفتند.رودخانه ی پرآبی هم از دامنه ی کوهی در آن نزدیکی بود سرچشمه می گرفت و از وسط این جنگل رد می شد،که صدای شرشر آبش گوش ها را نوازش می داد.این رودخانه در مسیر خودش تمام درخت ها،گل ها و سبزه ها را آبیاری و همه ی حیوانات و پرندگان را سیراب می کرد.صدای آواز پرنده ها از همه طرف به گوش می رسید.آن ها در آسمان پرواز می کردند و به دنبال غذابرای بچه هاشون بودند خلاصه همه با خوشی و مهربانی در کنار هم زندگی می کردند . از حیوانات این جنگل بزرگ و زیبا چهارتاخرگوش کوچولو بودندکه با مامان خرگوشه و باباخرگوشه دروسط چند بوته ی خاردرکنار یک برکه ی آب زندگی می کردند.اسم این خرگوش های دوست داشتنی تپلی ،مپلی، نمکی و پشمکی بود.این بچه های بازیگوش هرروزصبح بعدازاین که ورزش می کردندوصبحانه می خوردند ازخانه بیرون میرفتندوتاظهر مشغول بازیگوشی میشدند.در همسایگی خرگوش ها ،آقا موشه،خانم لک لک،پروانه طلایی،خروس زری و طاووس مهربان بودند که هر کدام با بچه هایشان در آن نزدیکی زندگی می کردند. یکی از این خرگوش ها که تپلی نام داشت بسیار باهوش و زرنگ بود اما یک عادت خیلی بد داشت و آن هم این بود که همیشه دروغ می گفت و سر به سر این و آن می گذاشت بعد هم می زد زیر خنده ! آن قدر می خندید که دل درد می گرفت و اصلا متوجه نبودکه شایدبااین کارش دیگران راناراحت می کند.پدرو مادر،خواهروبرادرهایش بارهابه او گفته بودندکه کارش درست نیست .همسایه ها هم از دست او ناراحت بودند و برای شکایت پیش بابا خرگوشه و مامان خرگوشه می آمدند.اما تپلی که به این کار بد عادت کرده بود از دروغ گفتن دست برنمی داشت. در یکی از روزها وقتی که بچه ها دور هم جمع شده و مشغول بازی بودند،یک دفعه تپلی فریادزدآتش آتش جنگل آتش گرفته ،فرارکنید،عجله کنید الان آتش به این جا می رسد.بچه ها در حالی که خیلی ترسیده بودند هر کدام به طرفی فرار کردند که در همین موقع تپلی با صدای بلند شروع کرد به خندیدن،به قول معروف حالا نخند پس کی بخند! بچه ها هاج و واج به او نگاه می کردند.تازه فهمیدند که تپلی به آن ها دروغ گفته و باعث شده که آن ها حسابی از ترس خودشان را ببازند و هر کدام مثل مجسمه در گوشه ای بی حرکت بمانند.از دست او عصبانی شدند و تصمیم گرفتند دیگر با تپلی بازی نکنند و با او حرف نزنند.چند روزی گذشت،تپلی دید که دیگر هیچ کس دور و برش نیست و همه دوستانش ازش دوری می کنند و توی بازیها راهش نمیدندحتی یک روز که خروس زری با جوجه های قشنگش از آنجا رد می شدند به تپلی اعتنایی نکردند و رفتند .کم کم احساس تنهایی کرد.یاد حرف پدر و مادرش افتاد که می گفتنداین کاری که میکنی اشتباه است.تو نبایددروغ بگویی چون با این کار باعث ناراحتی دیگران و دوستان صمیمی خودت می شوی و آن هاراازخودت دورمیکنی. فکر کردن و غصه خوردن فایده نداشت .چون دیگر هیچکس او را دوست نداشت و به حرف هایش اعتماد نمی کرد.بعد از مدتی یکروز نمکی کناررودخانه قدم می زدکه یکدفعه پایش لیز خورد و افتاد توی رودخانه.نمکی فریاد می زد و کمک می خواست.تپلی که در آن نزدیکی بود صدایش راشنید وخودش را به سرعت به برادرش رساند هر چه تلاش کرد نتوانست به تنهایی او را از آب بیرون بیاورد.دوان دوان خودش را به جنگل رسانداز همه کمک خواست اماهیچ کس به حرف او توجهی نکرد .خیلی ترسیده بود .ناامید به طرف رودخانه به راه افتاد تا فکری برای بیرون آوردن نمکی بکند.به رودخانه که رسید برادرش نمکی را دید که در گوشه ای نشسته و سرتا پایش خیس آب است.تپلی خودش را به نمکی رساندوباتعجب پرسید:چطور نجات پیدا کردی؟نمکی بادست اشاره به پشت سر تپلی کردوگفت :داشتم خفه می شدم که بابا خرگوشه از راه رسید و من رانجات داد .بابا خرگوشه گفت:اگر کمی دیر می رسیدم معلوم نبود چه اتفاقی می افتاد.تپلی از اینکه برادرش نجات پیدا کرد و همه چیزباخیر و خوشی تمام شدخیلی خوشحال بود.اما از این که هیچ کس حرف هایش را باور نکرد و به کمکش نیامد آن قدر ناراحت بودکه تمام شب رانخوابیدوفکرمیکرد .تازه فهمیدکه چه کاربدی کرده که دروغ می گفته است.فردای آنروز تپلی رفت رفت پیش مادرش و گفت:مادرجان یک خواهشی ازشمادارم فردا که تولد من است
میخواهم جشنی بگیریم و همه دوستان وهمسایه هارادعوت کنیم.مامان خرگوشه گفت:فکرنمی کنم کسی درتولدتوشرکت کند.چون با دروغگویی تمام دوستان خودت رااز دست دادی.تپلی گفت: مادرجان من متوجه اشتباه خودم شدم.میخواهم ازهمه عذرخواهی کنم.مامان خرگوشه بعدازشنیدن حرفهای تپلی ،به نمکی گفت:بروتمام بچه هاوهمسایه هارا برای فرداشب دعوت کن و خودش نیز مشغول آماده کردن وسایل مهمانی شد.همه جارا مرتب کردو غذای خوشمزه و کیک و شیرینی هم درست کرد.شب مهمانی ،تک تک بچه ها و همسایه ها یکی پس از دیگری در می زدندووارد خانه میشدند.بعدازاینکه همه جمع شدندتپلی وارداتاق شد.اول از همه تشکرکردکه به جشن تولداوآمدندبعدازآن هم ازهمه معذرت خواهی کردوقول دادکه دیگر دروغ نگوید.آنها تپلی را بخشیدند و شب خوبی رادرکنارهم داشتند.تپلی خیلی خوشحال شدازآن روز به بعد هرجا میرفت همه به اواحترام می گذاشتندودوستش داشتند و در هر جمعی ازاودعوت میکردند. ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
InShot_۲۰۲۳۰۸۰۷_۲۱۰۲۳۳۵۷۶_۰۷۰۸۲۰۲۳.mp3
15.49M
༺◍⃟🐘჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد: سبزیجات برای سلامتی مفیده😉 ‌‌ :معین‌الدینی ༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨ داستان شب گوینده:(معین الدینی) اسم داستان:((فیلو فیل قهرمان)) اسم فیل قهرمان داستان ما هست فیلو، فیلو همیشه باید سالم و قوی باشه تا بتونه به مردم کمک کنه اون همیشه از قدرت فوق العاده‌اش استفاده می‌کنه تا کارهای روزانشو انجام بده و در کنار اون از قدرتش برای حل مشکل دیگرانم استفاده می‌کنه اون اونقدر قویه که حتی حیوونای وحشیم نمی‌تونن اونو شکست بدن فیلو همینجور که داشت با خودش فکر می‌کرد که این دفعه باید به کی کمک کنه یه دفعه صدای شکمشو شنید (قاررررر_قووووور) گرسنش بود بچه‌ها به خودش فکر کرد حتماً وقتی شام رسیده رفت خونه و پشت میز نشست منتظر غذا یه دفعه دید مامانش یه بشقاب سبزیجات آورد جلوش تا بخوره به به شما هم سبزیجات دوست دارین؟؟؟ بلــــــــــــــــــــــــــه منم خیلی دوست دارم فیلو تا بشقاب دید چهرشو تو هم کشید و گفت: وای نـــــــــــــــــــــــــه.... من سبزیجات دوست ندارم من اصلاً هویج دوست ندارم من از خوردن کلم بروکلی بیزارم از پشت فیلو از پشت میز بلند شد و رفت تو اتاقشو دراز کشید شروع کرد به خودش فکر کردن اخه چطور سبزیجات به این بدمزه ای میتونن منو قوی کنن چیزای شیرینو خوشمزه ای مثل بستنی شکلاتی با روکش مارشمالوی آب شده اینا منو قوی بزرگ میکنن نه اون سبزیجات همینجور که داشت با خودش فکر می‌کرد از خستگی روز به خواب رفت فیلو خوابید و خواب دید تو اتاقش پشت میز نشسته و دوباره مامانش براش سبزیجات اورده بود فیل و دوباره اومد که اعتراض کنه یه دفعه دید یه فلفل دلمه🫑 از گوشه بشقاب اومد بیرون روی شونش نشست گفت: چته؟ چرا اینقدر غر میزنی؟ تو اصلا مزه منو چشیدی؟ میدونی من چقد برات مفیدم، اگه میخوای دوباره بدنت سالم قوی باشه ما سبزیجات بدمزه رو باید بچشیم، اصلاً کی گفته ما بد مزه ایم؟! بیـــا، بیا مزه منو بچش تا بهت بگم که خوراکی های قند دار چقد برات بده ین دفعه یه کلم بروکلی 🥦 سبز خوشرنگ از گوشه بشقاب امد کنار گفت: دلمه راست میگه، راستی سلـــــام من بروک ام قیافه من شبیهه یه درخت سبز کوچولو اع وقتی منو بخوری باعث میشم که ماهیچه هات قوی و سالم بمونه، ماهیچه های قلبتم قوی میشه مطمئناً الان دلت میخواد منو بخوری؟! نــــــــــه؟ فیلو یهویی صدای دیگه ای هم شنید؛ یهویی به شونه دیگش نگاه کرد و گفت: اع، تو دیگه کی هستی؟! یه هویچ کوچولو 🥕 روی شونش نشسته بود، یه دفعه هویجم شروع کرد به صحبت و گفت: سلاممم من هویچ کوچولو ام وقتی منو میخوری صدای خرت خرت از دهنت میشنوی که خیلی بهت کیف میده حتی بیشتر از چیپس و پفک، میدونی ما هویج ها ام مثل تو قهرمانیم ما با بیماری ها میجنگیم و برای بدن و چشمات مفیدیم فیلو حس کرد یه چیزی داره به دستش میزنه وقتی نگاش کرد با یه سیب زمینی شیرین🥔 روبرو شد سیب زمینی کوچولو به حرف امد گفت: خــــــــــوب باید بهت بگم که بروک و هویچ حرف ندارن اما من بی رقیبم، خوشمزه اما سالم نگهت میدارم، برای شام سیب زمینی شیرین رو امتحان کن حواس فیلو یه دفعه به سمت یه دونه زرد کوچولو که هی به هوا می‌پرید جمع شدو نگاهش به اون افتاد دونه زرد کوچولو همینطور که به اینور و اونور می‌پرید یهو وایساد روشو کرد به فیلو و گفت: ممکنه من کوچولو باشم اما قیافم داد میزنه که من پر زورم امیدوارم چون قیافم غلط اندازه منو دست کم نگیری به من میگن آقای نخود من خون و استخونتو سالم نگه میدارم بله بچه‌های من صبح شد و فیلو یهو از خواب بلند شد و رفت دست و صورتشو شست و نشست پشت میز تا غذا بخوره به میز که رسید دید دوباره مامانش براش سبزیجات آورده خواست دوباره چهرشو توی هم جمع کنه و بگه من نمیخورم اما یهو حرفای سبزیجاتی که توی خوابش بودن یادش امد و گفت: اممم، با اینکه سبزیجات خوشمزه‌تر از شیرینی جات نیست اما چون می‌دونم منو از بیماری‌ها دور می‌کنه و به من سلامتی میده تلاشمو میکنم که سبزیجات بخورم فیل کوچولو شنلشو بست و گفت حالا حس می‌کنم شجاع شدم خیل خوب امتحانشون میکنم اول یه گاز کوچولو می‌زنم تا ببینم چطوریه فیل کوچولو وقتی هویج🥕 تو دهنش گذاشت یهو دید،اوووو واقعا خوشمزه اس با خودش گفت من چرا سبزیجات نخورده بودم تا الان اون گفت: الان حس میکنم که دارم قوی و سالم میشم دلم میخواد بشقابمو تا اخر بخورم حالا فیلو دیگه برای خوردن سبزیجات صبر نداره چون سبزیجات برای قهرمان ها ساخته شدن و اونارو قوی سالم نگه میدارن ، فیلو به خودش قول داد که از این به بعد سبزیجات بخوره تا ضعیف و مریض نشه اون الان عاشق سبزیجاته و دوست داره هر روز این سبزیجات باحال و خوشمزه رو امتحان کنه (سر میزارم بر این زمین بر این زمین نازنین هیچ کس بالای سرم نیاد غیر از امیرالمومنین) شبتون بخیر خدانگه دار ༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
@nightstory57.mp3
12.55M
༺◍⃟☀️჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد: شناخــت‌ شـخـصـیـت پیـامـبـرصلی‌الله‌علیه‌وآله ‌‌ :معین‌الدینی ༺◍⃟🌴჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ 🆔@nightstory57 ༺◍⃟჻🌴ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@nightstory57(3).mp3
2.29M
اسامی بچه های گلم ❤️👆   :معین‌الدینی ༺◍⃟🌙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ تولدتون مبارک ❤️ محمدصادق کاشانی ۷ ساله از تهران😍 فاطمه خلیلیان ۵ ساله ازقم😍 محمدرضا ستایشگر ۹ ساله از شیراز😍 فاطمه ترابی کلاته قاضی5ساله😍 ابوالفضل پورخنجر۱۰ساله از شهر پیشوا 😍 محمد حسین شعبان پور۱۲ ساله😍 ༺◍⃟🌙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ نازنین زهرا دباغی کلاس ششم😍 طاها دباغی کلاس سوم😍 ابوالفضل وزینب دباغی 3ونیم ساله اززاهدان😍 سید محمد رضا حسینی ۷ساله از قم😍 نیایش ونگار رمضانی😍 نرگس بن طریف ۸ ساله و محمد جواد ۳ ساله از اهواز 😍 زهرا قاسمی ومحمدحسین قاسمی از اصفهان😍 امیرحسام و آیسانا ومحمدحسام پای رنج از اهواز😍 دعا ۱۰ ساله آوا ۷ ساله وامیرحسین ۵ساله از اهواز😍 محمد حسین داودآبادی ۶ ساله 😍 فاطمه داودآبادی ۱۱ ساله از شهر قم😍 محمد امین علیزاده ۷ ساله وفاطمه زهرا علیزاده ۴ ساله 😍 ارسلان واسما اِستاجی😍 سلما زارعی😍 ༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄