eitaa logo
داستان شب|معین الدینی
24.1هزار دنبال‌کننده
514 عکس
154 ویدیو
22 فایل
﷽ من اینجا با قلبم برای فرزندانم قصه میگویم❤ ادمین داستان شب 👇 @Mojgan_5555 قصه گو:معین الدینی کانال فن‌بیان من 👇🏻 @bayaneziba استفاده از مطالب این کانال فقط با ذکر منبع بلامانع است.✍️
مشاهده در ایتا
دانلود
@nightstory57.mp3
12.02M
🌈 ༺◍⃟👧🏻👦🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد: دوستی❤️👏 ‌‌ :معین‌الدینی ༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨ داستان شب گوینده:(معین الدینی) داستان امشب: ((ماهی رنگین کمان)) در جایی بسیار دور در دریای عمیق و آبی یک دسته ماهی شنا میکردند. بله ماهی؛ اما نه ماهیهای معمولی ماهیهایی که هر کدام پولک های درخشان و نقره ای روی پوست خود داشتند؛ پولکهایی که ماهی رنگین کمان🐠 به آنها بخشیده بود. از وقتی که ماهی رنگین کمان🐠 پولکهای نقره ای اش را میان دوستانش تقسیم کرد آنها همیشه با هم بودند ، با هم شنا میکردند ، با هم بازی میکردند ،با هم غذا میخوردند و حتی با هم استراحت میکردند. آنها در کنار هم بسیار شاد بودند و هیچ توجهی به ماهیهای دیگر نداشتند. برای همین وقتی یک روز درست وسط بازی سروکله ی یک ماهی کوچک راه راه 🐟پیدا شد هیچ کدام خوش حال نشدند و حتی چپ چپ هم نگاهش کردند. عاقبت ماهی کوچک راه راه 🐟به حرف آمد و گفت میشود من را هم بازی بدهید؟ یکی از ماهی ها بلافاصله گفت نه نمیشود کسی میتواند با ما بازی کند که پولک نقره ای داشته باشد؛ یک پولک نقره ای درخشان ماهی کوچک راه راه 🐟گفت حالا بدون پولک نقره ای نمیشه؟ ماهی باله دندانه ای 🐡جواب داد: معلوم است که نمیشود.» و رو به دیگران فریاد زد بیایید بازیمان را بکنیم بجنبید ماهی ها چرخی زدند و برگشتند و دوباره مشغول بازی شدند؛ اما ماهی رنگین کمان🐠 دو دل بود هم میترسید دوستان تازه اش را از دست بدهد هم دلش نمیخواست ناراحتی ماهی کوچک را ببیند. عاقبت او هم با ناراحتی ماهی کوچک را تنها گذاشت و به طرف دوستانش شنا کرد. ماهی کوچک راه راه🐟 تنها ماند و از دور بازی ماهیها را تماشا کرد؛ ماهی هایی که پولک نقره ای داشتند همبازی داشتند و در عمق دریای آبی می پریدند و بازی میکردند. ماهی کوچک راه راه با حسرت به آنها نگاه میکرد و غصه میخورد. فقط ماهی رنگین کمان بود که ناراحتی او را میفهمید . ماهی رنگین کمان یاد زمانی افتاده بود که خودش تنهای تنها بود و هیچ دوستی نداشت یاد آن وقتی که هنوز پولک های نقره ای اش را بین ماهیها تقسیم نکرده بود و به خاطر زیبایی اش مغرور و تنها بود. آن وقتها ماهی ها دوست نداشتند با او بازی کنند؛ اما حالا بدون او بازی نمی کردند بالاخره ماهی رنگین کمان هم مشغول بازی شد و همه از خطری که به آنها نزدیک میشد غافل ماندند. ناگهان کوسه ی 🐋وحشتناکی مثل یک تیر به دسته ی ماهیها حمله کرد. ماهی ها با سرعت پراکنده شدند و تلاش کردند جایی برای پنهان شدن پیدا کنند. شکافی باریک میان یک تپه ی دریایی که کوسه🐋 نمیتوانست وارد آن شود جای امنی برای آنها بود. ماهیها نفس راحتی کشیدند از این که توانسته بودند از دست کوسه فرار کنند خوش حال بودند. اما ماهی رنگین کمان هنوز نگران و ناراحت بود ماهی لاغر نارنجی🦑 پرسید: «چیه؟ چی شده؟ ماهی رنگین کمان گفت ماهی کوچک راه راه آن بیرون تنهاست. هر طور شده باید کمکش کنیم. ماهی رنگین کمان بی معطلی از پناهگاه بیرون آمد و فریاد زد: «همه بیایید بیرون!» ماهی های دیگر با ترس و لرز دنبال ماهی رنگین کمان از شکاف بیرون آمدند. بیرون پناهگاه کوسه 🐋را دیدند که دنبال ماهی کوچک راه راه بود و ماهی کوچک راه راه🐟 را دیدند که سعی میکرد از دندانهای تیز کوسه دور شود. ماهی رنگین کمان🐠 میدید که ماهی کوچک لحظه به لحظه خسته تر میشود و دندانهای وحشتناک کوسه به او نزدیک تر ماهی رنگین کمان فریاد کشید: «عجله کنیدا ماهیها از همه طرف به کوسه حمله کردند. کوسه حسابی گیج شده بود. ماهیهایی که همیشه از او فرار میکردند حالا به او حمله کرده بودند و خود را به چشم و بدن او می کوبیدند. کوسه برای کنار زدن ماهیها از جلو چشمش آن قدر این طرف و آن طرف چرخید تا حسابی سرگیجه گرفت. چیزی نمانده بود که کوسه ماهی باله دندانه ای را بگیرد؛ اما ماهی باله دندانه ای که چند خراش کوچک برداشته بود توانست فرار کند. ماهی رنگین کمان به سرعت ماهی کوچک راه راه را به طرف پناهگاه کشاند و ماهی های دیگر هم بلافاصله خود را به پناهگاه رساندند. ماهی کوچک راه راه گفت شما واقعاً شجاع هستید متشکرم که زندگی من را نجات دادید. همه از توی پناهگاه کوسه را دیدند که خسته و ناامید از آنجا دور میشود. زمانی که ماهی کوچک برای رفتن آماده میشد ماهی رنگین کمان🐠 گفت چرا پیش ما نمیمانی تا با هم بازی کنیم؟ ماهی کوچک راه راه🐟 گفت من که پولک نقره ای درخشان ندارم چه طور میتوانم با شما بازی کنم؟ ماهی باله دندانه ای گفت: «داشتن» پولک نقره ای مهم نیست ما میتوانیم بازی دیگری بکنیم که لازم نباشد حتماً پولک نقره ای داشته باشیم ماهی کوچک راه راه و همه ی ماهیها این پیشنهاد را قبول کردند و شادمان به عمق دریای آبی رفتند تا با هم بازی کنند. ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
⚡️برندگان مسابقه کانال داستان شب ⚡️ شرکت کننده شماره ۴۷✅ شرکت کننده شماره ۵۳✅ شرکت کننده شماره ۵۵✅ برای گرفتن جایزه به ادمین پیام دهید❤️👇 ༺◍⃟ ჻@nightstory57⚘❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
@nightstory57(3).mp3
14.42M
༺◍⃟☀️჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد: شناخــت‌ شـخـصـیـت پیـامـبـرصلی‌الله‌علیه‌وآله ‌‌ :معین‌الدینی ༺◍⃟🌴჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ 🆔@nightstory57 ༺◍⃟჻🌴ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@nightstory57(4).mp3
2.15M
اسامی بچه های گلم ❤️👆   ༺◍⃟🌙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ تولدتون مبارک ❤️ ریحانه شهمیرزادی ۷ ساله😍 رضا پرورزارع ۸ ساله از مشهد😍 سیده‌ریحانه حسینی ۳ساله از مشهد😍 ༺◍⃟🌙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ فاطمه نیکاغلامعلی پور۴ساله از اهواز😍 سیدعلی و سید مهدیار نجاتی ۷ و ۳/۵ساله ازقم😍 امیرعلی غلامی ۶ سال و علی رضا غلامی۳ ساله😍 فاطمه زند ۱۰ ساله و سلاله زند ۷ ساله از کرج .😍 ترنّم عسگری ۷ ساله از خمینی شهر ِ اصفهان😍 محمدمتین عسگری زاده ۷ سالشه از شهر دهاقان استان اصفهان😍 امیرمهدی شمس😍 و خواهرش که تو راهه بیاد تو این دنیا: فاطمه خانم😍 سید مهدیارنیازی ۶ ساله 😍 سیدمانیار نیازی ۲/۵ ساله از اصفهان😍 مبینا ابدالی ۹ ساله و محمد ابدالی ۶ ساله از فولادشهر (اصفهان)😍 محیا قربانی ۷ساله ازشریف اباد پاکدشت😍 مارال۴ساله وماندانا۶ساله ازباخرز😍 نیایش سادات، پرستش سادات😍 فاطمه بانشی هشت ساله از شیراز😍 ༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@nightstory57(2).mp3
13.32M
༺◍⃟👧🏻👦🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد: هرکار خوبی یک‌کار بزرگ است❤️ ‌‌ :معین‌الدینی ༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨ داستان شب گوینده:(معین الدینی) داستان امشب: ((فندوقی و کار بزرگ)) روزی بود روزگاری بود پسر کوچولویی بود به اسم فندقی🧙‍♂ روزی فندقی پیش مادر بزرگش ننه نقلی، رفت و گفت: «ننه جان من باید یک کار بزرگ بکنم خیلی بزرگ تو میگی چه کار کنم؟ ننه نقلی👵 با چهره ی خندان گفت: «ننه جان برو به جوجه ها دانه بده فندقی گفت: به جوجه ها دانه دادن که چیزی نیست من میخواهم یک کار بزرگ بکنم او بقچه اش را برداشت و راه افتاد. فندقی رفت و رفت تا به درخت سیبی🌳 رسید. هیچ میوه ای به شاخه های درخت نبود فندقی بقچه اش را زمین گذاشت و با خودش گفت: چه کار کنم چه کار نکنم باید راهی پیدا کنم فندقی فکر کرد و فکر کرد تا عاقبت جوی کوچکی کند و آب رودخانه را به پای درخت رساند. درخت سیب خوشحال شد و گفت: «دستت درد نکند فندقی چه کار خوبی کردی بیا باغبان من باش فندقی بقچه اش را برداشت و گفت نه نمیتوانم باغبان تو باشم من باید بروم چون میخواهم یک کار بزرگ بکنم خیلی بزرگ فندقی این را گفت و راه افتاد فندقی رفت و رفت تا به خرگوشی🐇 رسید. پای خرگوش در تله ای گیر کرده بود و هر کاری میکرد بیرون نمی آمد. فندقی بقچه اش را زمین گذاشت و با خودش گفت: چه کار کنم چه کار نکنم باید راهی پیدا کنم فندقی آن قدر با تله ور رفت تا عاقبت پای خرگوش را از تله بیرون آورد. خرگوش خوشحال شد و گفت: دستت درد نکند فندقی چه کار خوبی کردی بیا و رییس خرگوشها باش فندقی بقچه اش را برداشت و گفت: «نه، نمیتوانم رییس خرگوش ها🐇 باشم من باید بروم چون میخواهم یک کار بزرگ بکنم خیلی بزرگ فندقی این را گفت و راه افتاد. فندقی رفت و رفت تا به میدان آبادی رسید توی میدان هفت پسربچه میخواستند سه به چهار بازی کنند. یک نفر زیادی بود و سر این که چه کسی بیرون برود دعوا داشتند. فندقی بقچه اش را زمین گذاشت و با خودش گفت چه کار کنم چه کار نکنم باید راهی پیدا کنم فندقی فکر کرد و فکر کرد تا عاقبت با بچه ها هم بازی شد و چهار به چهار بازی کردند بعد از آن که بازی تمام شد بچه ها گفتند: «آفرین فندقی چه کار خوبی کردی بیاوسردسته ی ما باش!» فندقی بقچه اش را برداشت و گفت: نه نمیتوانم سردسته ی شما شوم. من باید بروم چون میخواهم یک کار بزرگ بکنم خیلی بزرگ» فندقی این را گفت و باز هم راه افتاد. فندقی رفت و رفت تا به دشتی رسید. گاو🐄 بزرگی که تازه گوساله ای به دنیا آورده بود رم کرده بود و دنبال اهل آبادی میدوید فندقی بقچه اش را زمین گذاشت و با خودش گفت: چه کار کنم چه کار نکنم باید راهی پیدا کنم او فکر کرد و فکر کرد تا عاقبت رفت و گوساله ی گاو را آورد و جلوی گاو ول کرد. گاو تا گوساله اش را دید بو کرد و آرام گرفت. بعد هم بی دردسر با گوساله اش به طرف طویله رفت اهل آبادی گفتند: «خدا عمرت بدهد فندقی چه کار خوبی کردی بیا و چوپان آبادی ما باش فندقی بقچه اش را برداشت و گفت: «نه، نمی توانم چوپان آبادی باشم. من باید بروم چون میخواهم یک کار بزرگ بکنم خیلی بزرگ فندقی این را گفت و راه افتاد. فندقی رفت و رفت تا به آبادی بعدی رسید. سنگ بزرگی وسط جاده افتاده و راه را بسته بود. اهل آبادی نمیدانستند چه کنند فندقی بقچه اش را زمین گذاشت و با خودش گفت چه کار کنم چه کار نکنم باید راهی پیدا کنم او فکر کرد و فکر کرد تا عاقبت تنه ی درختی پیدا کرد. بعد با کمک اهل آبادی تنه ی درخت را زیر سنگ بزرگ گذاشت و آن را هل داد توی دره اهل آبادی خوشحال شدند و گفتند: دستت درد نکند فندقی چه کار خوبی کردی بیا اهل آبادی ما باش! فندقی بقچه اش را برداشت و گفت نه نمیتوانم اهل آبادی شما شوم. من باید بروم چون میخواهم یک کار بزرگ بکنم خیلی بزرگ فندقی این را گفت و راه افتاد غروب شده بود که فندقی به خانه رسید. ننه نقلی دم در نشسته بود و منتظر او بود تا چشم ننه نقلی به فندقی افتاد گفت: ننه جان» کجا بودی؟ دلم یک ذره شد. فندقی بقچه اش را گوشه ی اتاق گذاشت و گفت رفتم که یک کار بزرگ بکنم اما چه فایده میبینی که دست خالی برگشته ام ننه نقلی لبخندی زد و گفت: بگو ببینم چه کار کردی که کار بزرگی نکردی؟ فندقی گفت: به درخت تشنه آب دادم، خرگوشی را از تله آزاد کردم، بچه های آبادی را آشتی دادم ،گاو رم کرده را رام کردم ،راه آبادی را هم باز کردم اما حیف هیچ کار بزرگی نکردم ننه نقلی روی سر فندقی دست کشید و گفت: پسرم هر کار خوبی یک کار بزرگ است تو چه قدر کارهای بزرگ کرده ای فندقی با تعجب به ننه نقلی نگاه کرد و گفت: راست میگویی ننه جان؟ ننه نقلی خندید و گفت: «بله» که راست میگویم فندقی شاد و خندان گفت پس بگذار بروم یک کار بزرگ دیگر هم بکنم آن وقت دوید و رفت به حیاط تا برای جوجه ها 🐥🐥دانه بپاشد. بالا رفتم هوا بود پایین آمدم زمین بود کار مهم همین بود. ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
InShot_۲۰۲۳۰۶۰۱_۲۰۰۷۲۰۰۷۱_۰۱۰۶۲۰۲۳.mp3
13.82M
🧇🐰 ༺◍⃟😊჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد👈حواسمون به امانتی که میدن به ما باشه ... :معین‌الدینی ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🦉჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨ داستان شب گوینده:(معین الدینی) داستان امشب: ((کیک امانتی🧇)) یک روز صبح خرگوشک پای درخت سنجاب کوچولو آمد و :گفت: «سلام فندقی لطفا این کیک سیب زمینی را آن بالا برایم نگه میداری؟ می ترسم مورچه ها کیکم را بخورند فندقی قبول کرد سبدش را با طناب پایین فرستاد و کیک را بالا کشید خرگوشک🐰 گفت: «خوب مواظبش باش عصری برمی گردم و میگیرمش ازت » خرگوشک که از درخت دور نشده بود که یک دفعه یکی از شاخه ی بالایی تلپی افتاد پایین فندقی جستی زد و پریدو دید جغد همسایه بود که روی کیک🧇 افتاده جغد خواب آلود بالهایش را لیس زد و گفت «پیف پیف چه بدمزه هم شور شده هم سوخته!» بعد به سختی از کیک بیرون آمد و گفت: ببخشید که مزاحم شدم و گیج خواب به لانه اش برگشت فندقی به سوراخ وسط کیک نگاه کرد. آه کشید و با خودش گفت : حالا چه کار کنم؟ جواب خرگوشک را چی بدهم؟ فندقی زود از لانه اش پایین پریدو رفت پیش خانم خرسه🐻 و ماجرای جغد خواب آلودو کیک را برایش تعریف کرد کیک را نشان داد و پرسید: «شما می توانید این را درست کنید؟ » خانم خرسه به سوراخ وسط کیک نگاه کرد. با مهربانی خندید و گفت: «این که دیگر درست شدنی نیست ولی اگر برایم سیب زمینی و عسل🍯 پیدا کنی واز بچه هایم مراقبت و نگه داری کنی یک کیک تازه برایت میپزم » فندقی این طرف و آن طرف دوید تا سیب زمینی و عسل پیدا کرد.بعد هم با بچه خرسهای شیطون هم آن قدر بازی کرد تا کیک آماده شد. فندقی از خانم خرسه تشکر کرد و خسته و خوشحال به لانه اش برگشت. کیک سوراخ شده را پشت درخت جلوی مورچه ها گذاشت و گفت: «بفرمایید.» مورچه ها کیک را بو کردند و گفتند پیف خیلی ممنون حالا میل نداریم و تند و تند از آنجا دور شدند. عصر شد و خرگوشک🐰 برگشت. فندقی با نگرانی پرسید: «اگر بفهمی کیک تو یک ذره خراب شده، عصبانی میشوی؟» خرگوشک گفت: «خُب... خُب... اگر یک ذره باشد، عیبی ندارد.» فندقی گفت حالا اگر همه اش خراب شده باشد و من یک کیک دیگر به تو بدهم چی؟ خرگوشک چشمهایش را گرد کرد و پرسید: «مگه چی شده؟» فندقی🐿 کیک تازه را در سبدش گذاشت وپایین فرستاد و گفت یکی اشتباهی توی کیکت افتاده بعدش هم یکی این را به جایش پخته حالا بیا این کیک تازه بجای اون یکی کیک مال تو خرگوشک به کیک نگاه کرد بوش کرد و با خوشحالی گفت: این که از کیک من بزرگتر و خوشبوتره !🐰 پس کیک من هم مال تو فندقی خنده اش گرفت ولی چیزی نگفت وقتی خرگوشک رفت فندقی نفس راحتی کشید و چشمهایش را بست تا خستگی در کند اما یک دفعه سر و صدایی شنید و نگاه کرد چندتا خرگوش🐰 کیک به دست پای درختش جمع شده بودند یکی :گفت: «شنیدیم که تو کیک امانت میگیری و بهترش را پس میدهی حالا کیک ما راهم نگه میداری؟ » فندق🐰ی فریاد کشید:وای نه نه همان یک دفعه بود!» «خدا به شما فرمان میدهد که امانتها را به صاحبانش پس دهید...» قرآن کریم، سوره نساء، آیه ۵۸ ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🦉჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا