.
در کنار داستانهای تربیتی کانال داستان
شـــب یک بــخــش جــذاب داریــم به نـــام
❣یک قــــصه صوتی برای فــــــرزندم❣
توی این بخش
مــا برای بچههای شما ی قصه جــــــذاب
مــطابق با شخصیتشون تعریف میکنیم
و شما این داستان با یک مبلغ کم تهیه
میکنید 🎁
کانال رضایت ها رو ببینید👇👇 😍
https://eitaa.com/dastan_ekhtesasi
🔅بــــرای سفارش این قـــصهها میتونید
به ادمین قصه نویس ما پیام بدید👇😍
@Mojgan_5555
یک قصه صوتی 🎙برای فرزندم 👧🏻👦🏻
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
InShot_۲۰۲۴۰۱۲۹_۲۰۴۸۱۰۶۵۹_۲۹۰۱۲۰۲۴.mp3
13.07M
#خروس_بیمحل🐔
༺◍⃟👧🏻👦🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد:
صبح زود بیدار شدن ی هنره🥰
#قصه
#داستان
#داستانشب
#کودک_۶_۱۱
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟🐔჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐔჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب:
((خروس بی محل))
رویکرد:سحرخیز بودن عالیه😍
یکی بود یکی نبود ، در یک روستای سرسبز ، مردی زندگی می کرد که خروس کوچکی داشت . وقتی شب میشد ، مرد خروس را میگرفت و در لانه مرغ ها می گذاشت تا از چنگ روباه مکار در امان باشد .
مرد گفت : آه ، چقدر خسته ام . بهتره امشب زودتر بخوابم . بعدش به خانه اش رفت و خوابید . فردای آن روز ، خروس کوچک خیلی زود از خواب بیدار شد از لانه مرغ ها بیرون پرید و بر روی نرده های کنار اتاق مرد نشست .
بالهاشو بهمدیگه زد و سینه شو جلو آورد ، چشم هاشو بست و با تمام قدرت گفت : قوقولی قوقو – قوقولی قوقووووووو
مردکه از صدای بلند خروس بیدار شده بود با عصبانیت به خروس گفت : از این جا برو ای خروس بی محل
خروس وقتی عصبانیت مرد را دید تا می توانست تند تند از آن جا دور شد .
مرد وقتی که دید دیگه خوابش نمیبره با خودش گفت : بهتره که به مزرعه برم و اونجا کشاورزی کنم امان از دست این خروس ، من دیگه بیشتر از این نمی توانم بخوابم بیلش را برداشت و به طرف مزرعه به راه افتاد
شب بعد مرد خروس را در طویله گوسفندها گذاشت . با خود گفت : خیلی خسته ام ، یک خواب طولانی خستگی من را برطرف می کند . خروس باز هم صبح خیلی زود از خواب بیدار شد از طویله گوسفندها به بیرون آمد و روی نرده کنار خانه ی مرد نشست .بالهاشو به هم زد ، چشم هاشو را بست و با صدای بلندی شروع به خواندن کرد . قوقولی قوقوووووووو قوقولی قوقووووووووو
مرد باز هم با صدای خروس از خواب بیدار شد و با عصبانیت فریاد زد : از این جا برو ای خروس بی محل من از دست تو یک خواب راحت ندارم . خروس هم که خیلی ترسیده بود با قدرت هر چه تمام تر فرار کرد .
مرد به رختخواب رفت ، اما هر کاری کرد خوابش نبرد . تصمیم گرفت که به مزرعه بره و کشاورزی کنه . علف های هرز را هرس کنه و توت فرنگی ها را هم بچیند.
شب بعد خروس را در انبار علوفه گذاشت . با خودش گفت : خیلی خسته ام ، امشب دیگر با خیال راحت تا صبح می خوابم و از خروس بدصدا هم خبری نیست . باز هم صبح خیلی زود خروس از خواب بیدار شد و از پنجره انبار بیرون پرید .
روی نرده کنار خانه مرد نشست ، بالهاشو به هم زد ، چشم هاشو بست و شروع به خواندن کرد قوقولی قوقوووووووو قوقولی قوقوووووووو
مرد که این بار خیلی عصبانی تر از قبل شده بود تصمیم گرفت خروس را بفروشه
صبح زود خروسو به بازار برد و به کشاورزی دیگر که مرغ و خروس زیادی داشت فروخت .
آن شب مرد با خیال راحت تا ظهر فردا خوابید و دیگر خروسی نبود که او را صبح زود از خواب بیدار کند .و او بتواند ب مزرعه اش رسیدگی کند
مرد دیگر سراغ مزرعه اش نمی رفت . علف های هرز تمام مزرعه را فرا گرفته بودند ومزرعه تقریبا خشک شده بود آن سال مزرعه محصول خوبی نداد و مرد به خاطر زیاد خوابیدنش هیچ سودی نبرد. پس به مزرعه دیگر رفت و خروسش را پس گرفت و گفت چ خوب لود روزهایی که با صدای قوقولی قوقو تو بیدار میشدم
امسال که ضرر بزرگی کردم ولی با کمک تو دیگر هیچ وقت ضرر نخواهم کرد و همیشه کنار هم خواهیم بود
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
InShot_۲۰۲۴۰۱۲۹_۲۱۲۸۴۳۷۰۲_۲۹۰۱۲۰۲۴.mp3
2.25M
تولدتون مبارک گل های من 😍
متولدین بهمن
سید محمد جواد مدنی وزهراسادات مدنی
جانان نوروزی امیری۳ساله از شیراز
کوثر رحمانی۶ ساله ازشهر بجنورد
هانیا حق پرست ۴ ساله از کاشان
امیرعلی دادخواه ۶ ساله از اصفهان
زینب خانم جعفری ۵ساله
هانیه اسماعیلی ۶ساله از اندیمشک
زینب گرایلی از مشهد
مهرسا اکبری
فاطمه بهروزیی۴ساله قطب آباد جهرم
بهارحیدری ۱۰ساله از کرج
یونا امامی مشهود۷ساله وعلی امامی ۱۲ساله از همدان
حیدر یزدی ۶ ساله از قم
ابوالفضل ابراهیمی ۸ ساله از آمل
ارسلان محمدی مقدم۷ساله از مشهد
اسرا رشید ۵ساله از تهران
محمدآرمین فاتحی۹ساله ازشهرستان ابرکوه
امیدرفیعی ۱۱ساله ازتهران
ماهان صفایی ۱۰ساله ازتهران
امیرمهدیار رحیمی ۵ ساله ازمشهد
محمدهادی رادی از شهرستان کوار
روستای ارباب سفلی
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
InShot_۲۰۲۴۰۱۳۰_۲۰۵۳۴۴۲۰۱_۳۰۰۱۲۰۲۴.mp3
14.02M
#قیمت_بوی_غذا🍲
༺◍⃟👧🏻👦🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد:
با بدجنسی کار راه نمیوفته
#قصه
#داستان
#داستانشب
#کودک_۶_۱۱
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟🍲჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🍲჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب:
((قیمت بوی غذا !))
در زمان های خیلی خیلی قدیم مردی بود به نام جعفر او یک کشاورز بود. خانه و مزرعه کوچکی داشت. با چند تاگاو وگوسفند و تعدادزیادی مرغ و خروس
روزی از روزها جعفر تصمیم گرفت زمین وگاو و گوسفندهایش را بفروشد و از آن ده برود.
راهی شهر شود و تجارت کند.جعفر این کار را کرد.همه چیز را فروخت و تبدیل به سکه های طلا کرد. آنها را در کیسه کوچکی گذاشت و به طرف شهر به راه افتاد ولی ناگهان در بین راه دزدهابه سرش ریختند.سکه های طلا را دزدیدند و رفتند.جعفرماند و یک دنیا غصه از آن روز به بعد او فقیر و بی چیز شد.از این شهر به آن شهر می رفت.هر کاری پیش میآمد انجام می داد.پول کمی به دست
می آورد و فقط میتوانست نان خالی بخرد و بخورد.
روزی از روزها جعفرخسته وگرسنه به شهر بزرگی رسید. رفت و رفت تا به بازار شهر رسیدظهر بود و درهمه جا بوی غذا پخش شده بود.جعفر به نانوایی رفت و یک نان خرید او خیلی گرسنه بود؛ ولی دلش نمیخواست نان خالی بخورد. دوست داشت او هم بتونه ازاون غذاهای خوشمزه و خوشبو بخوره. جعفر در بازار راه می رفت و به مغازه ها نگاه میکرد. در وسط بازار به یک مغازه بزرگ رسید صاحب مغازه دو دیگ بزرگ جلو مغازه اش گذاشته بود. توی دیگ ها آبگوشت خوش طعمی درحال پختن بودبوی آبگوشت بدجوری دهان جعفر را آب انداخت.دلش میخواست نانش راتوی آبگوشت بگذاردوبخورد.
جعفر مدتی آنجا ایستاد و به رفت و آمد مردم نگاه کرد. مردم داخل مغازه می شدند. صاحب مغازه برایشان یک کاسه آبگوشت می آورد.از روی کاسه ها بخار خوشبویی برمیخواست آنها غذایشان رامیخوردندوباشکم سیر بیرون می آمدند.
جعفر دهانش آب افتاده بود با خود گفت: «حالا که پول ندارم آبگوشت
بخرم،پس نان راروی بخارآبگوشت میگیرم تا لااقل بوی آبگوشت بگیرد.» او جلو رفت نانش رامدتی روی بخاردیگ گرفت وبعد هم شروع کرد بخوردن نان خالی
صاحب مغازه او را دیده بود. او مرد چاق و شکم گنده ای بود. سبیل های کلفتی هم داشت جلو رفت و گفت: غذایت را که خوردی! حالا پولش را بده جعفر با تعجب به صاحب مغازه نگاه کردوگفت:من که غذایی نخوردم حتمامرابایک نفردیگراشتباه گرفته ای
مرد شکم گنده یقه جعفر را گرفت و فریاد زد: «اصلا هم اشتباه نگرفتم. باید پول غذارابدهی وگرنه نمی گذارم از اینجا بروی آنها شروع کردند به دعوا کردن مردم جمع شدند و آنها را پیش قاضی بردند. قاضی پرسید: «خب بگویید چه شده؟ مرد شکم گنده که صاحب مغازه بود گفت: «غذایم را خورده و پولش رانمی دهد. جعفرگفت:چه غذایی من نانم را روی بخارآبگوشت گرفته بودم فقط همین برای این کار باید پول بدهم؟
مرد شکم گنده گفت بله به هر حال بخار دیگ من بوده قاضی فکری کرد و به صاحب مغازه گفت: فعلاً من پول غذای این مردرامیدهم وبعدا از او می گیرم.»
صاحب مغازه خوشحال شد. قاضی سکه ای از جیبش بیرون آورد. آن را
روی زمین انداخت و گفت خب این هم پول غذات بعدهم سکه را برداشت و دوباره در جیبش گذاشت. مرد شکم گنده هاج و واج مانده بود. پرسید: «کدام پول؟» قاضی لبخندی زدوگفت: مگر صدای پول را نشنیدی؟ قیمت بخارغذافقط صدای پول است
بعد هم گفت حالا هم به خاطر اینکه
حرف بیخود زده ای و این مرد را توی دردسرانداخته ای بایدیک کاسه آبگوشت مجانی به او بدهی
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
InShot_۲۰۲۴۰۱۳۰_۲۱۰۳۰۹۷۸۹_۳۰۰۱۲۰۲۴.mp3
1.93M
متولدین ۱۰ بهمن😍
تولدتون مبارک عزیزانم 🎂
محمدمهرادحیدری۶ساله از تفرش
محمدحسام عظیمی وند۴ساله از تهران
سیدامیرعلی موسوی 11ساله از شیراز
طاها دباغی 9ساله
نازنین زهرا دباغی 12ساله
زینب وابوالفضل هم دوقلوهای 3ونیم ساله
سورنا ۵ساله و سامیارشاهقلی از اصفهان
رونیکاجعفری۸ساله ازشهرابریشم اصفهان
محمد جوادقاسمی از بروجرد
علی پیمانه پر کلاس چهارم
حسین فراهانی ۷ساله از اراک
༺◍⃟🎂჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎂჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
InShot_۲۰۲۴۰۱۳۱_۱۸۴۷۵۴۲۵۱_۳۱۰۱۲۰۲۴.mp3
14.02M
#دردسر_شانه_بسر🌀
༺◍⃟👧🏻👦🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد:
هیچوقت کسی رو دستکم نگیریم 😍
#قصه
#داستان
#داستانشب
#کودک_۶_۱۱
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟🌀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🌀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب:((دردسرشانه به سر))
شانه بسر از این باغ به آن باغ می رفت وگشت و گذار میکرد. این طرف و آن طرف را تماشا می کرد. ناگهان به باغی رسید که پر از بوته های توت فرنگی بود.زبانش را دور نوکش کشید و گفت:عجب توت فرنگی های درشت و ابداری
بعدهم رفت و روی یکی از بوته ها نشست.هنوز یک نوک به توت فرنگی نزده بودکه تله ای توری دورش پیچید شانه به سر خواست فرار کند؛ ولی تورها بیشتر به او پیچیده شد. او با ترس بال بال زد وگفت وای وای یکی
به دادم برسه! حالا چه کار کنم؟ شانه به سر درتله توری گرفتار شده بود هر چقدربیشترتلاش می کرد تورها بیشتر به پاها وبدنش می پیچید.
شانه به سر با ترس و ناامیدی به این طرف و آن طرف نگاه میکرد. ناگهان گنجشکی را دید.او روی شاخه ای بالای سرش نشسته بود و جیک جیک می کرد.شانه بسرفریادزد: کمک کمک خانم گنجشکه بیا و کمکم کن
گنجشک نگاهی به شانه به سر کرد و گفت ولی من نمی توانم به تو کمک کنم بعد گفت جیک جیک من گرسنه ام جیک جیک باید دنبال غذا برم
اینا را گفت وپرواز کرد و رفت
شانه به سر دوباره شروع کرد به بال بال زدن و تلاش کردن ولی نخ ها بیشتر به پایش پیچید
این بار او یک کلاغ را دید و فریاد زد. کمکم کن آقاکلاغه خواهش میکنم
کلاغ با خشم بهش نگاه کرد و گفت: نباید برای خوردن توت فرنگی ها حرص میزدی و گرفتار میشدی باید حلزون ها را میخوردی همون کاری که من میکنم. آن وقت توی دردسر نمی افتادی و مجبور نبودی از این و آن کمک بخواه بعد هم پرواز کرد و رفت شانه به سر گریه اش گرفته بود قطره قطره اشک می ریخت. چکاوکی را در آسمان دید.از ناراحتی وترس صدایش گرفته بود. باصدای گرفته ای فریاد زد اهای چکاوک خواهش میکنم به من کمک کن باغبان الان می رسد.اگر منو توی بوته توت فرنگی ببینه خدامیدونه بامن چه کارمی کنه چکاوک گفت:نمی توانم کمکت کنم بایدبرم پیش دوستام اونا منتظرم هستند بایدهرچه زودتربروم
چکاوک هم مثل گنجشک وکلاغ پر زد و از آنجا رفت. شانه به سر مأیوس و ناامیدشد.هرچقدرسعی کرده بود خودش را نجات بده. بدتر شده بود. نمی دونست چه کار کند
ناگهان یک موش کوچولویی را درنزدیکش دید بهش توجه نکرد سرشو برگردوند و با خود گفت: «پرنده ها ترسیدند و کمکم نکردند. وای به حال این موش کوچولو و ضعیف او اگر هم بخواهدبه من کمک کنه نمی توانه کاری بکنه.
خانم موشه باچشم های ریز و براقش به شانه به سرخیره شده بودبهش گفت:نمی خواهی کمکت کنم؟
شانه به سرگفت: «کمکم کنی؟ الان چه وقت شوخی کردنه؟خانم موشه گفت: ساکت باش و هیچ حرکتی نکن الان وقت حرف زدن نیست صدای پای باغبان را میشنوم که به این طرف می آید. باید با سرعت تورها را بجوم خانم موشه فوری دست به کار شد. او با دندانهای تیزش خرت خرت تور را با سرعت زیاد می جوید شانه به سر آرام و بی حرکت بود.حالا دیگر او هم صدای گرمب گرمب چکمه های باغبان را میشنید. او به طرف پایین باغ می آمد شانه به سر قلیش به شدت مینیید با ترس و لرز منتظر بود.ناگهان خانم موشه گفت تمام شد. همه بندها را جویدم شانه به سر تکانی خورد فهمیدکه آزاد شده است. او با سرعت پرید و روی شاخه درختی نشست باغیان هم به چند قدمی آنجا رسیده بود.شانه به سردر آسمان پرواز کرد و با خود گفت: «تله توری درس بزرگی به من داد! حالا دیگر خانم موشه بهترین دوست من است. هیچ کس را نباید ضعیف و بی ارزش فرض کنم
خانم موشه زیر برگها مشغول خوردن توت فرنگی بود. باغبان هم در این فکر بود که چطور تورش پاره شده و پرنده فرار کرده است.
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄