eitaa logo
داستان شب|معین الدینی
25هزار دنبال‌کننده
526 عکس
166 ویدیو
22 فایل
﷽ من اینجا با قلبم برای فرزندانم قصه میگویم❤ ادمین داستان شب 👇 @Mojgan_5555 قصه گو:معین الدینی کانال فن‌بیان من 👇🏻 @bayaneziba استفاده از مطالب این کانال فقط با ذکر منبع بلامانع است.✍️
مشاهده در ایتا
دانلود
@nightstory57.mp3
12.62M
༺◍⃟👧🏻👦🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد: عیدتون مبارک✨ :معین‌الدینی ༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨ داستان شب گوینده:(معین الدینی) داستان امشب:((پیرزن و عمونوروز)) یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچ کس نبود.دیگر زمستان سرد داشت تمام می شد. شاخه های درختان سر از برف ها بیرون آورده و منتظر شکوفه های رنگارنگشان بودند. اهل شهرچشم به راه عمو نوروز بودند تا با کوله بار سبزه وگل خود بهار را به خانه ها بیاورد. در این شهر پیرزنی زندگی می کرد که از سال ها پیش یک آرزو داشت: او میخواست عمو نوروز را ببیند. او با خودش قرار گذاشته بود امسال هر طور شده عمو نوروز را ملاقات کند. پیرزن خانه تکانی را شروع کرد، گرد و غبار دیوارها را گرفت، فرش ها را تکاند، حیاط را آب و جارو کرد، روی تخت چوبی قالیچه ای پهن کرد، با چند تا متکا پشتی درست کرد، سفره هفت سین را با سلیقه چید، قرآن، آیینه، شمعدان، یک ظرف میوه و یک ظرف شیرینی سر سفره گذاشت، سماورراآتش کرد وچای خوشبویی دم کرد. سپس قشنگ ترین لباسش را پوشید، روسری نویی به سر کرد، آمد کنار حوض حیاط دست و رویش را شست و یک ماهی قرمز خوشگل انداخت در تنگ، سنبل زیبایی که برای عمو نوروز در گلدان کاشته بود را آب داد. سپس تنگ ماهی و گلدان سنبل را سر سفره برد، کنار سفره هفت سین نشست و به خانه تمیز، مرتب و حیاط با طراوت نگاهی انداخت. دیگر همه چیز برای استقبال از عمو نوروز حاضر بود. پیرزن بعد از این همه انتظار برای دیدن عمو نوروز، دیگر طاقت این چند ساعت باقی مانده را نداشت، آخر از صبح حسابی کار کرده و خسته شده بود. با خودش گفت: «نه. نباید بخوابم. باید بیدار بمانم تا وقتی عمو نوروز آمد به او خوشامد بگویم، با او حرف بزنم و بگویم یک سال منتظرش بودم … ». در همین فکرها بود که پلک هایش سنگین شدند … پیرزن قصه ما به خواب عمیقی فرو رفت. عمو نوروز بعد از گذشتن از ۶ کوه و ۵ جنگل وارد اولین خانه شهر شد و دید پیرزن تنها پای سفره هفت سین خوابش برده، دلش نیامد او را بیدار کند. برای خودش یک استکان چای ریخت و کمی آجیل و شیرینی خورد، از کوله بار خود شاخه گلی زیبا درآورد و کنار سبزه هفت سین گذاشت سپس پاورچین پاورچین از خانه پیرزن بیرون آمد. آفتاب بهاری آرام آرام بالا آمد و رفت روی صورت پیرزن تابید. ناگهان پیرزن از خواب پرید و چشمش به گل خوشبوی کنار سبزه افتاد. آهی کشید و با خود گفت: «افسوس که امسال هم عمو نوروز را ندیدم، باید دوباره یک سال دیگر صبر کنم ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
13.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
امیدوارم با آمدن سال جدید خانه دلتان گرم و آرام با احترام معین الدینی https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
11.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
. سلام بچه ها ما اومدیم مسافرت، فاطمه سارا عید رو یهویی با تمام وجود بهتون تبریگ میگه😍 دوستتون داریم ♥️☘ امشب منتظر مامان خدا کیه باشید 😊 https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
@nightstory57(2).mp3
16.33M
🍯 ༺◍⃟👧🏻👦🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ :معین‌الدینی ༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@nightstory57(3).mp3
1.65M
تولدتون مبارک 🎉🎊   ༺◍⃟🌙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ اسامی متولدین سید امیر جعفر شفیعی ۸ساله از قم سیدسجادطباطبایی منش۴ساله از اصفهان فاطمه هدی جعفری۷ساله و امیرحسین۳ساله ازرشت ابوالفضل عبداله پور6ساله از لامرد استان فارس هلنا ربیعی۶ساله ازاصفهان فاطمه راهپیما۷ساله ازقم زهره مکنونی۱۳ساله از تهران سامیارشجاعی مهر معروف به حیدر یک ساله فیروزآباد فارس ༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
@nightstory57.mp3
9.56M
༺◍⃟👧🏻👦🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد : مهربانی به ما برمیگردد❤️ :معین‌الدینی ༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨ داستان شب گوینده:(معین الدینی) داستان امشب: ((قصه ی شیرینی سال نو)) رویکرد: باهم مهربان باشیم در روزگاران قدیم پیرمرد کفاشی بود که کفش می دوخت و می فروخت. او با همسر مهربانش در یک خانه ی کوچک زندگی می کرد آن ها خیلی فقیر بودند و به سختی زندگیشان را میگذراندند. نزدیک بود سال نو بود پیرمرد کفاش و همسرش در خانه نشسته بودند که صدای آواز خواندن بچه ها را از توی کوچه شنیدند. بچه ها شعر می خواندند و سال نو را به همه رهگذران و مردم تبریک می گفتند. همسر کفاش آهی کشید و گفت:«اگر کمی روغن داشتیم شیرینی می پختم و به این بچه ها می دادم تا همونطوری که این بچه ها دارند دل مردم را شاد میکنند ماهم دل این بچه هارو شاد میکردیم ...» پیرمرد کفاش که همسرش را خیلی دوست داشت و دلش نمیخواست ناراحتی اورا ببیند به همسرش گفت:« غصه نخور! الان کفش هایی را که دوخته ام به شهرمیبرم و می فروشم. وبا پولش روغن می خرم و می آورم.» بعد کفش ها را برداشت و به شهر رفت. اواخر زمستان بود و هوا خیلی سرد . برف تندی می بارید. کفاش پیر در کوچه ها می گشت و داد می زد: « کفش دارم ، کفش های خوب، کفش های ارزان دارم!» اما کسی از او کفش نخرید. همه به فکر جشن سال نو بودند. یک جوان زغال فروش از راه رسید و کنار پیرمرد کفاش نشست او هم نتوانسته بود زغال هاشو بفروشه. جوان زغال فروش به پیرمرد کفاش گفت: « بیا جنس هایمان را با هم عوض کنیم. زغال های من مال تو و کفش های تو مال من!» پیرمرد کفاش قبول کرد. کفش ها رو داد و زغال ها رو گرفت و به خانه برگشت. ماجرا را برای همسرش تعریف کرد بعد هم گفت: « حالا ما این زغال ها را داریم و می توانیم با آن ها گرم بشیم.» آن ها با زغال ها آتشی روشن کردند و کنارش نشستند و مشغول حرف زدن شدند. یکدفعه پیرمرد گفت: شاید همسایه زغال نداشته باشه و سردش باشه بهتره کمی از این زغال ها را برای همسایمان ببری.» همسرش گفت:« فکر خوبیه! الان می برم.» بعد هم از جاش بلند شد، کمی زغال دریک ظرف ریخت و برای همسایه برد و به خانه برگشت.  هنوز ننشسته بود که صدای در خانه ی آن ها به صدا درآمد، زن همسایه پشت در بود. زن همسایه گفت: « دست شما درد نکندکه برای ما زغال اوردی الان خانه ی ما با زغال های شما حسابی گرم شده است. من هم برای شما کمی روغن آورده م تا برای روز عید شیرینی درست کنید. پیرمرد کفاش و همسرش خوشحال شدند روغن را گرفتند و از زن همسایه تشکر کردند. پیرمرد کفاش به همسرش گفت: « حالا که آتش گرم است پاشو بریم و خمیرشیرینی را آماده کنیم و شیرینی سال نو را بپزیم.» آن ها شیرینی های خیلی خوشمزه ای پختند و آن را به همه ی بچه ها دادند و سال نو را به آن ها تبریک گفتند. ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄