در غدیر خم، ولایت شد قبول
برد بالا دست مولا را رسول
رفت بالا دست خورشید غدیر
شد امام و مقتدای ما، امیر
سر آغاز امامت و ولایت برشما مبارک باد
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
۴ تیر ۱۴۰۳
۵ تیر ۱۴۰۳
InShot_۲۰۲۴۰۶۲۵_۱۳۰۰۳۵۷۶۷_۲۵۰۶۲۰۲۴.mp3
13.3M
#هدیه_غدیر
#قصهای_برای_امیرالمومنین_علیهالسلام
༺◍⃟👧🏻🧒🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد:
جایگاه کــــــــودکان در غدیـــــر
#داستان
#داستان_شب
#گروهسنی_۵_۱۲
#قصه
#قصه_غدیر
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟🌴🏜჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🏜🌴჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
۵ تیر ۱۴۰۳
::
وقتی بچه ها خونه و محل بازی خودشون
به هم میریزن چقدر برای ما مامان ها و
حتی باباها سخته.... چقدر جمع و جور
کنیم؟ 🥴
خسته شدیم 😢
🌀داستان امشب براشون بزارید
شاید ی تکونی خوردن 🤗
✅کانال تخصصی داستان های صوتی و متنی 👇
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
۷ تیر ۱۴۰۳
۷ تیر ۱۴۰۳
@nightstory57(2).mp3
10.05M
#جادوگرمهربان
༺◍⃟჻🎭🕸ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد:
منظم باشیم 👌
#داستان
#داستان_شب
#گروهسنی_۵_۱۰
#قصه
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
۷ تیر ۱۴۰۳
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب: ((جادوگرمهربان))
رویکرد:بچه ها نباید ریخت و پاش کنند
بالای بلندترین کوه جادوگر پیری زندگی می کرد.
جادوگر هزاران سال عمر داشت. او بچه های زیادی را در جنگل سرسبز و بزرگ دیده بود. بچه هایی که بزرگ شده بودند و حالا خودشان بچه داشتند.
جادوگر مهربان دوست داشت همه بچه های جنگل شاد باشند و وقتی بزرگ شدند هم زندگی خوبی داشته باشند. برای همین او دوست داشت به آنها کمک کند.
یک روز جادوگر مهربان جارویش را برداشت وسوار آن شد.او میخواست بچه های کوچولوی جنگل را از نزدیک ببیند.جادوگر با جاروی جادویی اش پرواز کرد و به جنگل آمد. اما وقتی روی علف های خیس راه میرفت حس و حال خوبی نداشت. انگار او داشت اذیت میشد. با خودش گفت جنگل عجب جایی شده. نمیشه به راحتی راه رفت هر جا پاتو میذاری یه وسیله ای میاد زیر پات و بهت آسیب میزنه کاش از جاروی جادوییم پایین نمیومدم!"
سپس جادوگر مهربان دوباره سوار جارویش شد و در جنگل به پرواز درآمد. همینطور که پرواز میکرد حیوانات کوچولوی جنگل ازتعجب شاخ دراورده بودند آنها برای بار اول بود که جادوگر را میدیدند بچه ها ترسیده بودند و از شدت ترس به آغوش مادرشان پناه بردند
مامان خرسی گفت وای جادوگر مهربون اومده بچه ها!!!!حتما میخواد بهمون کمک کنه بچه ها بعد از شنیدن این حرف ضربان قلبشان آرام شد.
بچه ها یکی یکی از آغوشهای مادر خود جدا شدند و همه به جادوگر مهربان سلام کردند.
جادوگر مهربان از جارویش پایین آمد همینکه پایش را روی علفها گذاشت دوباره یک وسیله بازی زیر پایش آمد و پاهایش دردگرفت.
جادوگر مهربان فهمیده بود که بیشتر بچه ها بی نظم هستند. و او خوب میدانست که برای حال خوب و شاد بودن باید بچه ها یاد بگیرند تا نظم را رعایت کنند بهمین خاطر، به بچه های جنگل سلام کرد و گفت: " من الان یه داروی جادویی درست میکنم. این دارو رو هرکی به صورتش بزنه یه اتفاق عجیبی میفته". و بعد دیگ بزرگش را ظاهر کرد و شروع به ساختن داروی جادویی کرد.
همه بچه ها و حیوانات جنگل منتظر بودند که این دارو چکار میکند. آنها خیلی کنجکاو شده بودند صبر کردند و صبر کردند تا بالاخره داروی جادویی درست شد
جادوگر مهربان گفت:خب حالا کی حاضره داروی جادویی رو بزنیم بهش؟
روباه که خیلی شیطون و شلخته بود گفت: " من من من میخوام! و بعد جادوگر مهربان چوبش را برداشت داخل دیگ بزرگ کرد و هم زد ،سپس چوب را بیرون آورد در هوا چرخاند و به طرف صورت روباه کوچولو گرفت. همین که کمی از داروها روی صورت روباه کوچولو ریخت همه بچه ها و حیوانات جنگل حالشان بد شد.هیچ کس دوست نداشت به روباه نگاه کند.اما خود روباه متوجه این رفتار عجیب بقیه نشد.
به جادوگر مهربان گفت چرا همه حالشون بد شد و رفتن پشت درختا قائم شدند؟
بچه شیر از پشت درخت بلند گفت: برو خودتو توی آب ببین میفهمی برو! روباه که حسابی کنجکاو شده بود با سرعت به سمت رودخانه رفت و صورتش را نزدیک آب برد. روباه اصلا خودش را نشناخت ترسید و پیش جادوگر مهربان برگشت.
روباه گفت:نهه من صورت خودمو میخوام حالم بد شدچرا چشمام رفته جای گوشام؟ گوشام اومدن روی لیم؟ دهنم رو چرا بردی بالای دماغم؟ من نمیخوام.من خودمو میخوام! جادوگر مهربان دوباره چوبش را در هوا چرخاند و سمت صورت روباه گرفت و دوباره صورت او مثل اولش شد.بعد همه بچه ها و حیوانات جنگل پیش جادوگر مهربان آمدند.
بچه شیر گفت: وای وقتی جای چشم و گوش و دهنت عوض شده بود خیلی حالمون بد شد چقدر خوبه که الان هرکدومشون سر جای خودشون هستن!
جادوگر مهربان خندیدوگفت آره درسته بچه ها جنگل رو ببینید. هیچی سر جای خودش نیست همه جا اسباب بازیهای شما پخش و پلا شده الان صورت جنگل مثل صورت روباه شده واقعا حال منو بد کرده.. بچه ها که یاد صورت روباه افتادند گفتند آره آره باید زود جنگل روجمع کنیم.باید هر کدوم رو بذاریم سر جای خودش بذاریم وگرنه کم کم حال خودمونم بد میشه! و بعد همه با هم اسباب بازی ها را مرتب سر جای خودشون گذاشتند و صورت جنگل دوباره خوشگل شد.
پس یادتون باشه هر چیزی باید سرجای خودش باشه مخصوصا اسباب بازی و وسایل شخصی
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
۷ تیر ۱۴۰۳
چقدر برای ما مامان باباها سخته
وقتی بچه هامون در ی موردی با
شکست مواجهه میشن و ناامید میشن
بیایین امشب با این داستان بهشون کمک کنیم 😊
✅کانال تخصصی داستان های صوتی و متنی 👇
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
۸ تیر ۱۴۰۳
۸ تیر ۱۴۰۳
@nightstory57.mp3
10.6M
#پلنگیکهازباختنمیترسید
༺◍⃟🐯🌱჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد:
همیشه پرتلاش باشیم...
#داستان
#داستان_شب
#گروهسنی_۵_۱۲سال
#قصه
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
۸ تیر ۱۴۰۳
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب:(پلنگی که از باختن میترسید)
اول هفته بود و بچه حیونا پرانرژی و آماده سرکلاس حاضر شدند
قرار شد بعد از زنگ ریاضی،همگی یک بازی فکری ورومیزی انجام بدن. مدتی از بازی نگذشته بود که پلنگ کوچولو،اولین نفر باخت و از بازی بیرون رفت. او خیلی ناراحت بود. وقتی متوجه شد دکتربزی داره نگاش میکنه خیلی خجالت کشید.
روز بعد دکتربزی به بچه ها گفت که وسط بازی کنن.
باز هم مدتی نگذشته بود که توپ به پلنگ کوچولو خورد و مجبور شد از بازی بیرون بره. اینبار عصبانی شد و داد و فریاد به راه انداخت
روز سوم قرار شد بچه های کلاس دو تا تیم بشن و گل کوچک بازی کنند. پلنگ کوچولو توی دروازه ایستادخیلی هیجان داشت، همه ی بچه ها برای این بازی روزشماری میکردند
باز هم مدتی نگذشته بود که پلنگ کوچولو گل اول را خورد و بعد گل دوم و گل سوم
بله بچه ها تیم پلنگ کوچولو باخت . او انقدر ناراحت شد که سریع به خونه برگشت چون اصلا طاقت اینکه دوستاش اونومقصربدونند را نداشت او در راه تصمیم گرفت که دیگر هیچ وقت بازی نکنه
چند روزی گذشت . پلنگ کوچولو سر کلاس حاضر نشد
بچه ها و دکتر بزی واقعا نگران شده بودند و فکر میکردند حتما اتفاقی برای پلنگ کوچولو افتاده
بنابراین دکتر بزی تصمیم گرفت به دیدن پلنگ کوچولو بره . وقتی پلنگ کوچولو در خونه رو به روی دکتر بزی باز کرد ، از دیدن او خیلی تعجب کرد و البته خیلی خوشحال شد چون دکتر بزی را خیلی دوست داشت و همیشه توی دلش آرزو میکردمثل دکتر بزی موفق و معروف باشه
دکتر بزی کنار پلنگ کوچولو نشست و گفت : من وبچه ها واقعانگران حالت بودیم. از اینکه میبینم خوبی خیلی خوشحالم .
پلنگ کوچولو باتعجب گفت:بچه ها ! یعنی اونانگران حال من بودند ؟
دکتر گفت: البته اونا دوستای تو هستن .
پلنگ کوچولو گفت : مگراونا از دست من ناراحت نیستند؟چون من باعث شدم که گروهمون ببازه
دکتر گفت: اون فقط یک بازی بود و بچه ها هم اینو میدانند.توی یک بازی گروهی همه باید با هم تلاش کنند ودر برد وباخت هم اثردارند. نمیشود باخت را فقط به یک نفر ربط داد ،اعضای دیگر تیم هم باید خوب دفاع میکردند .
پلنگ کوچولو گفت :ولی من هیچ وقت دلم نمیخواهد ببازم .دلم میخواد همیشه برنده باشم ، برنده و موفق درست مثل شما
دکتر بزی با صدای بلند خندید و گفت:درست مثل من؟نکنه فکرمیکنی من هیچوقت شکست نخوردم ؟ پلنگ کوچولو گفت : مگر تا حالا شکست خوردید ؟
دکتر بزی گفت :اونموقع که هنوز تو به دنیا نیامده بودی من یک بز جوان و بی تجربه بودم که دوست داشتم دارویی راکشف کنم سالها تلاش کردم و درس خواندم ولی به نتیجه ی دلخواه نرسیدم اما نا امید نشدم. من هر بار ازشکستم درسی یاد گرفتم و فهمیدم این روش من را به نتیجه نمیرسونه ، پس راه دیگری را انتخاب کردم. بارها آزمایش کردم تا فهمیدم کدام مواد تاثیر بیشتری دارند و کدام کمتر
بله پلنگ کوچولو منم اگر میخواستم با اولین شکست ناراحت بشم و دیگه دارویی نسازم الان معروفترین دکتر جنگلهای اطراف نبودم
اینو بدون که هر باختی،میتواند یک تجربه و درسی را به تو یاد بده تا تو راآماده کندبرای مراحل بعدی زندگیت
اونروز پلنگ کوچولو درس مهمی گرفت
بعد از رفتن دکتر بزی او به باختهاش فکر کرد و متوجه شد که دکتر راست میگه او باید تمرین بیشتری داشته باشد و هنگام بازی تمام توجهش به بازی باشد و حواسش پرت نشود . پلنگ کوچولو خیلی خوشحال بود . او تصمیم گرفت که از آن به بعد طور دیگری به اتفاق های زندگی اش نگاه کندو هر شکست را مقدمه پیروزی بداند و تلاش بیشتری انجام بدهد تا شکست نخورد.
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
۸ تیر ۱۴۰۳
۹ تیر ۱۴۰۳