@nightstory57(2).mp3
10.05M
#جادوگرمهربان
༺◍⃟჻🎭🕸ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد:
منظم باشیم 👌
#داستان
#داستان_شب
#گروهسنی_۵_۱۰
#قصه
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب: ((جادوگرمهربان))
رویکرد:بچه ها نباید ریخت و پاش کنند
بالای بلندترین کوه جادوگر پیری زندگی می کرد.
جادوگر هزاران سال عمر داشت. او بچه های زیادی را در جنگل سرسبز و بزرگ دیده بود. بچه هایی که بزرگ شده بودند و حالا خودشان بچه داشتند.
جادوگر مهربان دوست داشت همه بچه های جنگل شاد باشند و وقتی بزرگ شدند هم زندگی خوبی داشته باشند. برای همین او دوست داشت به آنها کمک کند.
یک روز جادوگر مهربان جارویش را برداشت وسوار آن شد.او میخواست بچه های کوچولوی جنگل را از نزدیک ببیند.جادوگر با جاروی جادویی اش پرواز کرد و به جنگل آمد. اما وقتی روی علف های خیس راه میرفت حس و حال خوبی نداشت. انگار او داشت اذیت میشد. با خودش گفت جنگل عجب جایی شده. نمیشه به راحتی راه رفت هر جا پاتو میذاری یه وسیله ای میاد زیر پات و بهت آسیب میزنه کاش از جاروی جادوییم پایین نمیومدم!"
سپس جادوگر مهربان دوباره سوار جارویش شد و در جنگل به پرواز درآمد. همینطور که پرواز میکرد حیوانات کوچولوی جنگل ازتعجب شاخ دراورده بودند آنها برای بار اول بود که جادوگر را میدیدند بچه ها ترسیده بودند و از شدت ترس به آغوش مادرشان پناه بردند
مامان خرسی گفت وای جادوگر مهربون اومده بچه ها!!!!حتما میخواد بهمون کمک کنه بچه ها بعد از شنیدن این حرف ضربان قلبشان آرام شد.
بچه ها یکی یکی از آغوشهای مادر خود جدا شدند و همه به جادوگر مهربان سلام کردند.
جادوگر مهربان از جارویش پایین آمد همینکه پایش را روی علفها گذاشت دوباره یک وسیله بازی زیر پایش آمد و پاهایش دردگرفت.
جادوگر مهربان فهمیده بود که بیشتر بچه ها بی نظم هستند. و او خوب میدانست که برای حال خوب و شاد بودن باید بچه ها یاد بگیرند تا نظم را رعایت کنند بهمین خاطر، به بچه های جنگل سلام کرد و گفت: " من الان یه داروی جادویی درست میکنم. این دارو رو هرکی به صورتش بزنه یه اتفاق عجیبی میفته". و بعد دیگ بزرگش را ظاهر کرد و شروع به ساختن داروی جادویی کرد.
همه بچه ها و حیوانات جنگل منتظر بودند که این دارو چکار میکند. آنها خیلی کنجکاو شده بودند صبر کردند و صبر کردند تا بالاخره داروی جادویی درست شد
جادوگر مهربان گفت:خب حالا کی حاضره داروی جادویی رو بزنیم بهش؟
روباه که خیلی شیطون و شلخته بود گفت: " من من من میخوام! و بعد جادوگر مهربان چوبش را برداشت داخل دیگ بزرگ کرد و هم زد ،سپس چوب را بیرون آورد در هوا چرخاند و به طرف صورت روباه کوچولو گرفت. همین که کمی از داروها روی صورت روباه کوچولو ریخت همه بچه ها و حیوانات جنگل حالشان بد شد.هیچ کس دوست نداشت به روباه نگاه کند.اما خود روباه متوجه این رفتار عجیب بقیه نشد.
به جادوگر مهربان گفت چرا همه حالشون بد شد و رفتن پشت درختا قائم شدند؟
بچه شیر از پشت درخت بلند گفت: برو خودتو توی آب ببین میفهمی برو! روباه که حسابی کنجکاو شده بود با سرعت به سمت رودخانه رفت و صورتش را نزدیک آب برد. روباه اصلا خودش را نشناخت ترسید و پیش جادوگر مهربان برگشت.
روباه گفت:نهه من صورت خودمو میخوام حالم بد شدچرا چشمام رفته جای گوشام؟ گوشام اومدن روی لیم؟ دهنم رو چرا بردی بالای دماغم؟ من نمیخوام.من خودمو میخوام! جادوگر مهربان دوباره چوبش را در هوا چرخاند و سمت صورت روباه گرفت و دوباره صورت او مثل اولش شد.بعد همه بچه ها و حیوانات جنگل پیش جادوگر مهربان آمدند.
بچه شیر گفت: وای وقتی جای چشم و گوش و دهنت عوض شده بود خیلی حالمون بد شد چقدر خوبه که الان هرکدومشون سر جای خودشون هستن!
جادوگر مهربان خندیدوگفت آره درسته بچه ها جنگل رو ببینید. هیچی سر جای خودش نیست همه جا اسباب بازیهای شما پخش و پلا شده الان صورت جنگل مثل صورت روباه شده واقعا حال منو بد کرده.. بچه ها که یاد صورت روباه افتادند گفتند آره آره باید زود جنگل روجمع کنیم.باید هر کدوم رو بذاریم سر جای خودش بذاریم وگرنه کم کم حال خودمونم بد میشه! و بعد همه با هم اسباب بازی ها را مرتب سر جای خودشون گذاشتند و صورت جنگل دوباره خوشگل شد.
پس یادتون باشه هر چیزی باید سرجای خودش باشه مخصوصا اسباب بازی و وسایل شخصی
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
چقدر برای ما مامان باباها سخته
وقتی بچه هامون در ی موردی با
شکست مواجهه میشن و ناامید میشن
بیایین امشب با این داستان بهشون کمک کنیم 😊
✅کانال تخصصی داستان های صوتی و متنی 👇
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
@nightstory57.mp3
10.6M
#پلنگیکهازباختنمیترسید
༺◍⃟🐯🌱჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد:
همیشه پرتلاش باشیم...
#داستان
#داستان_شب
#گروهسنی_۵_۱۲سال
#قصه
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب:(پلنگی که از باختن میترسید)
اول هفته بود و بچه حیونا پرانرژی و آماده سرکلاس حاضر شدند
قرار شد بعد از زنگ ریاضی،همگی یک بازی فکری ورومیزی انجام بدن. مدتی از بازی نگذشته بود که پلنگ کوچولو،اولین نفر باخت و از بازی بیرون رفت. او خیلی ناراحت بود. وقتی متوجه شد دکتربزی داره نگاش میکنه خیلی خجالت کشید.
روز بعد دکتربزی به بچه ها گفت که وسط بازی کنن.
باز هم مدتی نگذشته بود که توپ به پلنگ کوچولو خورد و مجبور شد از بازی بیرون بره. اینبار عصبانی شد و داد و فریاد به راه انداخت
روز سوم قرار شد بچه های کلاس دو تا تیم بشن و گل کوچک بازی کنند. پلنگ کوچولو توی دروازه ایستادخیلی هیجان داشت، همه ی بچه ها برای این بازی روزشماری میکردند
باز هم مدتی نگذشته بود که پلنگ کوچولو گل اول را خورد و بعد گل دوم و گل سوم
بله بچه ها تیم پلنگ کوچولو باخت . او انقدر ناراحت شد که سریع به خونه برگشت چون اصلا طاقت اینکه دوستاش اونومقصربدونند را نداشت او در راه تصمیم گرفت که دیگر هیچ وقت بازی نکنه
چند روزی گذشت . پلنگ کوچولو سر کلاس حاضر نشد
بچه ها و دکتر بزی واقعا نگران شده بودند و فکر میکردند حتما اتفاقی برای پلنگ کوچولو افتاده
بنابراین دکتر بزی تصمیم گرفت به دیدن پلنگ کوچولو بره . وقتی پلنگ کوچولو در خونه رو به روی دکتر بزی باز کرد ، از دیدن او خیلی تعجب کرد و البته خیلی خوشحال شد چون دکتر بزی را خیلی دوست داشت و همیشه توی دلش آرزو میکردمثل دکتر بزی موفق و معروف باشه
دکتر بزی کنار پلنگ کوچولو نشست و گفت : من وبچه ها واقعانگران حالت بودیم. از اینکه میبینم خوبی خیلی خوشحالم .
پلنگ کوچولو باتعجب گفت:بچه ها ! یعنی اونانگران حال من بودند ؟
دکتر گفت: البته اونا دوستای تو هستن .
پلنگ کوچولو گفت : مگراونا از دست من ناراحت نیستند؟چون من باعث شدم که گروهمون ببازه
دکتر گفت: اون فقط یک بازی بود و بچه ها هم اینو میدانند.توی یک بازی گروهی همه باید با هم تلاش کنند ودر برد وباخت هم اثردارند. نمیشود باخت را فقط به یک نفر ربط داد ،اعضای دیگر تیم هم باید خوب دفاع میکردند .
پلنگ کوچولو گفت :ولی من هیچ وقت دلم نمیخواهد ببازم .دلم میخواد همیشه برنده باشم ، برنده و موفق درست مثل شما
دکتر بزی با صدای بلند خندید و گفت:درست مثل من؟نکنه فکرمیکنی من هیچوقت شکست نخوردم ؟ پلنگ کوچولو گفت : مگر تا حالا شکست خوردید ؟
دکتر بزی گفت :اونموقع که هنوز تو به دنیا نیامده بودی من یک بز جوان و بی تجربه بودم که دوست داشتم دارویی راکشف کنم سالها تلاش کردم و درس خواندم ولی به نتیجه ی دلخواه نرسیدم اما نا امید نشدم. من هر بار ازشکستم درسی یاد گرفتم و فهمیدم این روش من را به نتیجه نمیرسونه ، پس راه دیگری را انتخاب کردم. بارها آزمایش کردم تا فهمیدم کدام مواد تاثیر بیشتری دارند و کدام کمتر
بله پلنگ کوچولو منم اگر میخواستم با اولین شکست ناراحت بشم و دیگه دارویی نسازم الان معروفترین دکتر جنگلهای اطراف نبودم
اینو بدون که هر باختی،میتواند یک تجربه و درسی را به تو یاد بده تا تو راآماده کندبرای مراحل بعدی زندگیت
اونروز پلنگ کوچولو درس مهمی گرفت
بعد از رفتن دکتر بزی او به باختهاش فکر کرد و متوجه شد که دکتر راست میگه او باید تمرین بیشتری داشته باشد و هنگام بازی تمام توجهش به بازی باشد و حواسش پرت نشود . پلنگ کوچولو خیلی خوشحال بود . او تصمیم گرفت که از آن به بعد طور دیگری به اتفاق های زندگی اش نگاه کندو هر شکست را مقدمه پیروزی بداند و تلاش بیشتری انجام بدهد تا شکست نخورد.
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@nightstory57(2).mp3
11.07M
#عموخرگوشودکتربلوط🍁
༺◍⃟👧🏻👦🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد:
از دندون پزشکی نترسیم 😊
#قصه
#داستان
#داستانشب
#کودک_۴_۱۱
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب:
((داستان عمو خرگوش و دکتر بلوط))
یکی بود یکی نبود بجز خدا هیچکس نبود.در جنگلی دور دور خرگوش پیری زندگی می کرد که عمو خرگوش صداش می کردن.
عمو خرگوش خیلی خیلی لاغر شده بود و هر روز از روز پیش ضعیف ترو کوچکتر می شد.
عمو خرگوش مدت های زیادی بود که نمی توانست چیزی بخوردچون یکی از دندان هایش درد می کرد.در همان جنگل یک دکتر دندانپزشک بود به اسم دکتر بلوط.
اما عمو خرگوش رابطه اش با دکتر ودندانپزشکی خوب نبود!…
راستش را بخواهید عمو خرگوش پیر از دندانپزشکی می ترسید!وقتی هم که دوستانش از او می خواستند برود دکتر و فکری به حال دندان هایش بکند زیر لب غرغری می کرد که :
(در عمرم دنداپزشکی نرفتم حالا هم نمی روم!)
اما از شما چه پنهان وقتی که می دید بقیه ی خرگوش ها تند تند هویج وکاهو می خورند دلش ضعف می رفت.
یک روز که عمو خرگوش داشت از جلوی خانه ی همسایه رد می شد یک خرگوش کوچولو را دید که تند تند هویج می خورد از شدت ضعف و گرسنگی یک مرتبه کنترل خودش رااز دست داد و گفت:(من دارم از گرسنگی ضعف می کنم آن وقت تو نشسته ای جلوی من هویج می خوری؟!…)
خرگوش کوچولو هویج در دست دوید ورفت دورتر وزیر لب با خودش گفت:ا…ا…ا…چرا عمو خرگوش اخلاقش عوض شده ؟او که خوش اخلاق بود.
دوستان وفامیل وهمسایه ها ی عمو خرگوش خیلی نگرانش بودند.آنها فکر می کردند که اگر عمو خرگوش روز به روز کوچکتر بشود ممکن است یک روز دیگر اصلا”دیده نشه.از طرف دیگر هم آنقدر گرسنگی به عمو خرگوش فشار آورده بود که یک روز از خواب بلند شد وراه افتاد به طرف درخت دکتر بلوط .
دکتر بلوط ؛بلوطی قد کوتاه و چاق بود که به کارش خیلی وارد بود .
عمو خرگوش تا رسید بی معطلی گفت:زود باش دکتر بلوط !بیا این دندان مرا بکش وراحتم کن !… اما همین که دکتر بلوط آمد تا کارش را شروع کند …
عمو خرگوش فریاد زد: نه… نه …نکش خواهش می کنم می ترسم!
عمو خرگوش آمد از روی صندلی بلند شود که یک مرتبه چشمش افتاد به یک ظرف بزرگ پر از هویج های تازه که کنار صندلی بود.
دکتر بلوط با لبخند گفت:این هویج ها را برای شما آورده ام عمو خرگوش بفرمایید!…
عمو خرگوش زیر لب گفت :
(برای من)!!!
دکتر بلوط بدن چاقش را تکانی داد و گفت :بله! من هر وقت دندان یک خرگوش را می کشم یا درست می کنم به او یک ظرف پر از هویج می دهم تا با خودش ببرد وبخورد.
شما هم می توانید بعد از اینکه این دندان خرابت را کشیدم راحت هویج بخوری .
اما اگر آن را نکشی همه ی دندان هایت را هم خراب می کند.
تازه اگر زودتر آمده بودی نیازی به کشیدن نبود وآن را درست می کردم .
عمو خرگوش با دیدن آن هویج های تازه ودرشت و خوشمزه دیگر نتوانست تحمل کند .
روی صندلی نشست وچشمانش را بست وگفت:کارت را بکن دکتر بلوط …تا پشیمان نشده ام این دندان را بکش !
دکتر بلوط در یک چشم به هم زدن دندان عمو خرگوش رادرآورد.
عمو خرگوش هم خیلی کم دردش گرفت و بعد از چند دقیقه ازروی صندلی بلند شد واز دکتر بلوط تشکر کرد .
با ظرف پر از هویج راه افتاد به طرف خانه اش .
اوبعد از دو ساعت اجازه داشت هویج بخورد.
چند دانه هویج خورد و حالش حسابی جا اومد و تصمیم گرفت تا از این ب بعد هویج و سبزیجات سالم بخورد تا بیشتر از این لاغر و ضعیف نشود و ب خاطر کمبود پروتیین و ویتامین دندانهایش خراب نشود
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@nightstory57.mp3
8.53M
#خارپشت_احساساتی
༺◍⃟჻🦔🪵ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد:
مشکلاتمون را با خانواده درمیون بزاریم❤️
#داستان
#داستان_شب
#گروهسنی_۵_۱۲
#قصه
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب(خارپشت احساساتی)
شب بود و سکوت بیشتر از هر چیزی در جنگل میپیچید.فقط گاهی اوقات صدای جیرجیرکها به گوش میرسید. دراین جنگل ساکت وتاریک خارپشت کوچکی به اسم "قدرت" قدم میزد.
او خیلی ناراحت بودوغصه میخورد امامیخواست راهی پیدا کند تا قوی به نظر برسد قدرت راه رفت و راه رفت تابه رودخانه رسیدکنار رودخانه نشست. او هنوز هم ناراحت بود.با غمی که در قلبش حس میکرد به صدای شرشره رودخانه گوش میداد.
ناگهان سنگهای رنگی رنگی خودشان را به قدرت نشان دادند. قدرت که میخواست بقیه او را بچه ای قوی ببینند برای پنهان کردن ناراحتیش یک راه خوب پیدا کرد. او یک سنگ آبی را برداشت و با سوزنی که داشت سوراخ کرد.سپس، سنگ آبی راروی یکی از خارهای پشتش گذاشت حالاقدرت احساس بهتری داشت. او فورا پیش خانواده اش برگشت و خیلی خوشحال بود.
وقتی خورشید دوباره طلوع کرد قدرت دوچرخه قرمز خوشگلش را برداشت و شروع به دوچرخه سواری کرد. او خوشحال بود تااینکه موش موشی دوچرخه شو به زور ازش گرفت.
قدرت خیلی عصبانی شد ولی نتوانست دوچرخه شو پس بگیره برای همین خیلی احساس ناتوانی کرد تااینکه موش موشی دوچرخه شو پرت کرد و رفت
قدرت که میخواست جلوی همه قوی به نظربرسد، سوار دوچرخه شد و به سمت رودخانه رفت.
قدرت به سنگهای کنار رودخانه نگاه کرد او یک سنگ سیاه برای احساس ناتوانی ش برداشت اونو با سوزنی که داشت سوراخ کردوداخل یکی از خارهای پشتش گذاشت دوباره دوچرخه را برداشت و به خانه رفت وقتی به خانه رسید خیلی هوس بستنی کرد به مادرش گفت مامان میشه برام بستنی بخری؟". اما مادر گفت: الان نمیشه عزیزم"
وقتی قدرت جواب مادرش را شنید خیلی ناراحت شد.احساس ناکامی کرد.
قدرت که میخواست مادرش او را بچه قوی ای ببینه، فورا دوچرخه شو برداشت و به سمت رودخانه رفت. سنگهای رنگی را با دقت نگاه کرد و یک سنگ نارنجی برای احساس ناکامی ش پیدا کرد سنگو سوراخ کرد وداخل یکی از خارهای پشتش گذاشت
روزها گذشت وگذشت وقدرت هر وقت حالش خوب نبود یک سنگ رنگی برمیداشت واونو سوراخ میکرد و داخل یکی از خارهاش میگذاشت.
تا اینکه پشت او هیچ خاری دیده نمیشد. حالا به جای خار روی پشت قدرت سنگهای رنگی بود.همه او را قشنگ و خوب میدیدند اما او نمیتوانست این همه سنگ را روی پشتش تحمل کنه و خیلی سنگین شده بود
قدرت که همیشه میخواست قوی به نظر برسد،حالا خیلی احساس سنگینی میکرد او مجبور بود آن همه سنگ را هرجا که میرودبا خودش ببرد موقع غذا خوردن،موقع بازی کردن، موقع خوابیدن، همیشه سنگها روی پشتش بهش فشار میآوردند. قدرت دیگر نمیتوانست تحمل کنه. او حتی نمیتوانست خوب راه بره یک گوشه افتاده بود و بدنش درد میکرد. تا اینکه یکی از سنگها گفت:تو اگه میخوای قوی باشی باید ما رو از روی پشتت بندازی پایین بندازی کنار همون رودخونه!".
قدرت،حرف سنگ را شنیدکمی فکر کرد و گفت: " آره حق باشماست!".
و بعدپیش مادرش رفت سنگ آبی را به مادرش نشان داد و گفت وقتی که ناراحت بوده آن سنگ را گذاشته
مادرِ قدرت سنگ آبی رابرداشت و پایین گذاشت بعد ماجرای هریکی از سنگها را برای مادرش تعریف کرد و مادرآنها را پایین گذاشت حالا قدرت واقعا حس قدرت و قوی بودن میکرد او خیلی سبک شد و میتوانست به راحتی بازی کنه و شاد باشه.
مادرش گفت: خوشحالم که فهمیدی قوی بودن یعنی اینکه تو بتونی راجع به احساساتت با من و خانواده ت حرف بزنی تا سنگین نشی و غصه نخوری !".
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄