✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب:
(من نمیتونم سلامکنم)
آرزودخترکوچولویی بودکه راستش روبخوایدیه کم خجالتی بود.سلام کردن وحرف زدن بابقیه براش کار خیلی آسونی نبود.
عصرهاکه صدای بازی بچه هاجلوی خونه شون میپیچیدآرزوهم بیرون میومدتاکمی قدم بزنه.بچه هابادیدن آرزوفریادمیزدن بیاپیش مابیاباهم بازی کنیم ولی آرزو ازدورلبخند کوچکی میزدوسریع ازاونادورمیشد بعدمیگشت ویک گوشه خلوت روپیدامیکردوتنهایی مینشست همسایه هاکه ازاونجاردمیشدن بادیدن آرزو براش دست تکون می دادن وآرزوبدون اینکه حرفی بزنه فقط لبخندکوچکی میزد
اونروزعصرهم دوباره همین اتفاق افتادوآرزودرحالیکه تنها زیردرخت نشسته بودبه خانم همسایه لبخند کوچیکی زدوباخودش گفت کاش می تونستم خیلی راحت باصدای بلنداز راه دوربگم سلام آخه چرامن نمیتونم اینکارروبکنم؟من وقتی خجالت میکشم حتی یک کلمه هم نمیتونم حرف بزنم وباناراحتی آهی کشید
وقتی به خونه برگشت طوطی سبزش باخوشحالی بالهاش روبهم زد وبادیدن آرزو گفت:سلام سلام
آرزوباخودش فکرکردحتی طوطی سبز هم براحتی سلام میکنه
بعدکناراکواریوم کوچیکش رفت وبه ماهی قرمزکوچولو نگاه کرد.ماهی قرمزتوی مخفیگاهش قایم شده بود.آرزوبادیدن ماهی باخودش گفت:ولی فکرکنم ماهی کوچولو هم شبیه منه اونم یه کم خجالتیه ودلش نمیخوادازمخفیگاهش بیرون بیاد
بعدگوشه اتاق نشست وبه فکرفرو رفت آرزوواقعااحساس تنهایی می کردوباخودش فکرکردخیلی خوبه که من چندتاحیوون خونگی دارم ولی فکرکنم اینهاکافی نیستن هفته بعدکه مدرسه هادوباره بازمیشه بایدیه کاری بکنم که دوستهای جدیدی پیداکنم
ازفردای اون روزآرزوتصمیم گرفت که هرطور شده خجالت روکناربگذاره و بتونه راحت بادیگران حرف بزنه.اون برای اینکه تمرین کنه جلوی آینه ایستادوبخودش لبخندزد وگفت سلام ودست تکون داد
شایداینکاربنظرخنده دارمیومدولی تمرین خوبی برای سلام کردن بود و آرزوتمام تلاششومیکردکه باصدای بلندولبخندتمرین سلام کردن کنه
بالاخره روزرفتن به مدرسه رسیدو صبح زودآرزو با انرژی ازخواب بیدار شداو تصمیم گرفته بودکه خجالتی بودن روکناربگذاره ومحکم وبااعتماد بنفس رفتارکنه تادوستای تازه ای پیداکنه
تمام راه آرزوبه این فکرمیکردکه چطورسلام کنه وچه حرفهایی بزنه اون احساس نگرانی میکردونمی دونست که اوضاع چطور پیش میره آرزو میدونست که کارآسونی نیست چون بهرحال خیلی وقت بودکه هیچ دوست جدیدی پیدا نکرده بود.امااون تصمیمشوگرفته بودومطمین بودکه بایدهمه تلاشش رو بکنه
وقتی واردکلاس شدهمه بچه ها باهم مشغول حرف زدن بودن آرزو به دخترچشم سبزکه بتنهایی پشت یکی ازمیزانشسته بودخیره شد.فرصت خوبی بودتابتونه دوستجدیدپیداکنه
ولی واقعانگران بودواحساس میکردچیزی توی دلش تکون میخوره وصورتش داغ وقرمزشده بودبله آرزو دوباره مثل قبل شده بود خجالت میکشیدواحساس میکردکه نمیتونه هیچ حرفی بزنه اماخیلی زودیادش افتادکه چه تصمیمی گرفته برای همین نفس عمیقی کشیدوکنار دخترچشم سبزرفت.بعددرست همونطوری که جلوی آینه تمرین کرده بودشروع بحرف زدن کرد وبالبخندگفت:سلام.من میتونم اینجا بنشینم؟دختربالبخندگفت: سلام،بله میتونی آرزو روی صندلی نشست و نفس راحتی کشیدوگفت:ممنونم
آرزوباخودش گفت:باورم نمیشه که تونستم واقعا اونطور که فکرمیکردم کارسختی نبودمطمینم که بازم میتونم
تمام مدت کلاس آرزو ودخترچشم سبزدرکنارهم تمرین حل کردن وحرف زدن ونقاشی کشیدن
کمی بعدکلاس تموم شدوزنگ تفریح بصدادراومدوبچه هابایدبه حیاط میرفتن آرزوباخودش فکرکرد:وای من اصلا دوست ندارم مثل همیشه تنهاتوی حیاط تاب بازی کنم واقعا غم انگیزه بایدتادیرنشده یه کاری کنم
بعدبامهربونی دستشورو شانه ی دخترچشم سبز گذاشت وگفت:” میای توی حیاط باهم بازی کنیم؟ دخترک باخوشحالی گفت:آره حتما تودوست داری توپ بازی کنیم یاطناب بازی؟
آرزوکمی فکرکردبعدباخنده گفت:من هردوشو دوست دارم” اونروززنگ تفریح دیگه آرزوتنهانبودوبادوست جدیدش بازی کردوخوش گذروند.
وقتی مدرسه تموم شدآرزوازدوست جدیدش خداحافظی کردوبا خوشحالی بطرف پدرش دویدو گفت:امروزعالی بودبابادیگه هیچ ترس ونگرانی ای ندارم من یه دوست جدیدپیداکردم
بابابامهربونی لبخندزدوگفت:چه عالی خیلی برات خوشحالم
آرزوموقع برگشت بخونه به مغازه رفتندویک ماهی قرمزکوچولوی دیگه خریدتوی مغازه آرزوخیلی راحت وبالبخندوصدای بلندسلام کرد
آقای مغازه دارهم بامهربونی بهش سلام کرد.سلام کردن دیگه کارخیلی راحت ولذت بخشی برای اون بودو دیگه لازم نبودکه ازقبل بهش فکرکنه یا تمرین کنه
وقتی به خونه رسیدن آرزوماهی جدیدروتوی آکواریوم انداخت وگفت:ازامروزبه بعدتوهم دیگه تنها نیستی ویه دوست جدیدداری موقع خواب آرزوبه مدرسه ودوست جدیدش فکرمیکرد.اوخیلی خوشحال بودکه تونسته بودبترسهاونگرانیاش غلبه کنه وبه خودش افتخار میکرد
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
گلتاج خانوم و جوجه تیغی.mp3
12.98M
🍃جوجه تیغی زیر برگها به خواب زمستونه رفته بود که یدفعه ...
🦔🍁🦔🍁🦔🍁
رویکرد داستان: برای بچه های نازنینی که قلب مهربونی دارن و مهربونی کردن رو دوس دارن 😊
#داستان
#قصه
#کودک
#گروه_سنی_۵_۱۲سال
#داستان_شب
#گوینده:معین الدینی
#نویسنده:مژگان شیخی
#گلتاجخانوم_جوجهتیغی
::
༺◍⃟🦔჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
🆔@nightstory57
༺◍⃟჻🦔ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@nightstory57.mp3
10.36M
#ماجرای_دَرِ_پذیرایی
༺◍⃟🏠჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد:
داستان در مورد صبر و بردباری
#داستان
#داستان_شب
#گروهسنی_۵_۱۰
#قصه
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب: (ماجرای دَرِ پذیرایی)
داستان در مورد صبر و بردباری
روزی روزگاری دو تا دَر، توی یک خانه بودند.
یکی درِ قشنگ اتاق پذیرایی و دیگری درِ معمولی حمام بود.
هر دو اونا ، زندگی سخت و مصیبت باری داشتند، چون توی اون خانه پر بود از بچه های شیطون و بلا که دائم به اینطرف و آنطرف میدویدند و به در ها لگد میزدند و محکم اونا رو به هم میکوبیدند.
شب ها وقتی همه اهالی خونه خواب بودند، درها در مورد اتفاقات اونروز با هم درد دل میکردند.
درِ اتاقِ پذیرایی همیشه خسته و بیمار بود وبا خشم و عصبانیت حرف میزد.
ولی دَرِ حمام اونو آرام میکرد ومیگفت:
“نگران نباش این رفتار آنها طبیعیه اونا بچه هستن و بزودی این دوران را پشت سر میذارند و عاقل میشن کمی صبر و تحمل داشته باش، خواهی دید که اوضاع کم کم خیلی خوب خواهد شد.”
به این ترتیب دَرِ اتاق پذیرایی آروم میشد و استراحت میکرد
ولی یک روز،
بعد از یک مهمانیِ بزرگ که مهمان ها بارها و بارها به درها لگد زدن و آن ها را به هم کوبیدند، در اتاق پذیرایی یهو صبرش لبریز شد و با فریاد گفت:
” دیگر بسه ! کافیه دیگه ! اگر یک دفعه دیگر کسی منو به هم بکوبه، میشکنم و یک درس درست وحسابی بهتون میدم.”
ایندفعه در پذیرایی به حرف در حمام گوش نکرد و روز بعد، به محض این که یکی از افراد خانواده در اتاق پذیرایی را به هم کوبید، در شکست!بزرگتر ها، بچه ها رو دعوا کردن و به بچه ها گفتن که بیشتر مراقب درها باشن و اونارو محکم به هم نکوبند.
این موضوع باعث شد دلِ درِ اتاق پذیرایی خنک بشه
بالاخره مزه ی شیرین انتقام رو چشید!اما بعد از گذشت چند روز، پدر و مادر تصمیم گرفتند درِ شکسته را، که هم خیلی زشت شده بود و هم جیرجیر صدا میداد رو عوض کنن
اونا به جای تعمیر درِ شکسته، تصمیم گرفتند اون در رد عوض کنند. به همین منظور درِ پذیرایی رو ازجا درآوردن و بیرون از خانه انداختند و در زیبای اتاق پذیرایی وقتی خودش رو توی سطل آشغال دید، از کاری که کرده بود پشیمان شد،چون از خودش صبر و تحمل نشان نداده بود.حالا اون رو از خانه بیرون انداخته بودند. امکان داشت کسی بیاد و برای گرم شدن اون رو آتش بزنه، یا این که با ارّه به جونش بیافتن.
در این حال، دوستش درِ معمولی حمام در جای خود باقی ماند و بچه ها یاد گرفتند با درها رفتار ملایم تری داشته باشند.
بچه ها خوشبختانه،در اتاق پذیرایی نه آتش گرفت و نه اره شد!در عوض یک مرد فقیر اونو از بین آشغال ها برداشت و اگر چه در شکسته ای بود، ولی برای خونه کوچیک او همان هم باارزش بود.و نمیزاشت سرما وارد خانه اش بشود
در اتاق پذیرایی خوشحال شد که دوباره یک فرصت پیدا کرده تا دوباره یک در مناسب باشد و به خودش قول داد که دیگر در مقابل سختی ها صبور باشد.
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
بچه شما هم تو خونه حرف زشت میزنه؟
شما چکار میکنید؟
داستان امشب براش بزارید 😊
✅کانال تخصصی داستان های صوتی و متنی 👇
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
::
InShot_۲۰۲۴۰۷۲۶_۱۹۱۴۵۱۰۵۸_۲۶۰۷۲۰۲۴.mp3
3.4M
این نکات هم
برای شما مامان و بابا و مربی👇
فــــــــن بیان پدر و مادر و مربی
در برخورد با کودکی که حرف
زشت میزند 🤨
✅کانال تخصصی داستان های صوتی و متنی 👇
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
@nightstory57.mp3
12.33M
#دیگهحرفبدنمیزنم
༺◍⃟👧🏻🧒🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
🎙دیگه حرف بد نمیزنم
#قصه
#داستان
#داستانشب
#بزرگسال
#قصه_اختصاصی
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب:(دیگه حرف بدنمیزنم)
علی کوچولویی بود که یه عالمه اسباب بازی داشت علی کوچولو اسباب بازی هاشو خیلی دوست داشت و به همین دلیل هر روز اونا رو تمیز میکرد و بعد مرتب توی سبد میگذاشت اما یه رفتار بدی داشت. هر وقت هرکدوم از دوستاش
میاومدن توی اتاقش و میخواستن با اسباب بازی هاش بازی کنن به اونا حرف های زشت میزد
آخه علی کوچولو دلش نمیخواست دوستاش با اسباب بازی هاش بازی کنن
دوستای علی کوچولو باگریه و ناراحتی از اتاق علی کوچولو بیرون می رفتند. مامان علی وقتی رفتار پسرش رو دید، گفت: عزیزم تو نباید دوستاتو ناراحت کنی و با گریه بفرستیشون خونه شون. اجازه بده دوستات با اسباب بازی هات بازی کنن و با حرفای بد اونا رو ناراحت نکن
اما علی کوچولو اخم کرد و گفت: نمی خوام اونا وسایلم رو خراب میکنن
هر چقدر مامان علی نصیحت میکرد که علی کوچولو رفتارشو تغییر بده فایده ای نداشت و علی کوچولو به رفتارش ادامه میداد
یه روز علی کوچولو توی اتاقش منتظر موند تا دوستاش بیان اما هرچقدر منتظر موند هیچکس نیومد.
از اتاق بیرون اومد و مامان رو صدا کرد مامان مامان چرا دوستام امروز نیومدن؟ مامان علی آهی کشید و گفت: دوستات زنگ زدن و گفتن ما دیگه خونه تون نمی آییم چون علی کوچولو به ما حرف زشت میزنه و نمیزاره با اسباب بازی هاش بازی کنیم
علی کوچولو شانه ای بالا انداخت و بدون هیچ حرفی به اتاقش برگشت چند روز گذشت علی کوچولو احساس تنهایی کرد پیش خودش گفت: خسته شدم همش دارم با اسباب بازیهام بازی میکنم و هیچ دوستی ندارم
مامان علی حرفهای علی کوچولو رو شنید. اومدپیش علی کوچولو نشست و گفت: عزیزم ! برو گوشی تلفن رو بردار و به دوستات زنگ بزن و بگو که از این به بعد اجازه میدی با اسباب بازی هات بازی کنن و با حرفای زشت اونا رو ناراحت نمیکنی
علی کوچولو که این مدت از تنها بودن خیلی ناراحت و غمگین شده بود به حرف مامان گوش داد و به دوستاش تلفن زد و از آن روز به بعد به دوستاش اجازه میداد که با اسباب بازیهاش بازی کنن و دیگه با حرفهای زشت اونها رو ناراحت نکرد.
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@nightstory57.mp3
11.41M
#خداهمهیدعاهارومیشنوه
༺◍⃟🐿🌳჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد:
کــــودکــــــت یــــاد مــــیــــگـــیــــره
به خـــــــدا اعـــــتــــمـــــاد کــــنــــه
#داستان
#داستان_شب
#گروهسنی_۵_۱۲سال
#قصه
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب: ((خدا همه ی دعاهارو میشنوه))
کودکت یاد میگیره به خدا اعتماد کنه
توی یک درخت بلوط کنار تپه اسباب کشی بود.
خانواده سنجاب شاخه بالایی داشتن میرفتن تا کمی اونطرفتر توی درخت بزرگتری لانه جدیدی بسازند. سنجابک سنجاب کوچولوی شاخه ی پایینی یک گوشه کز کرده بود و با خودش میگفت حالا که همسایه مون رفته من با کی بازی کنم؟
اون شب سنجابک به لانه ی خالی شاخه بالایی رفت وکمی گریه کرد بعد آه کشید و دعاکردخدای عزیزم تو یک کاری کن اینها جایی پیدا نکنند و برگردند،خواهش میکنم
بعد به لانه ی خودشان برگشت و خوابید اما چند روز بعدهرچه منتظر شد دوستاش برنگشتن.
سنجابک به مامانش گفت مامانی فکر کنم خدا دعای منو نشنیده مامان سنجاب با تعجب پرسید مگه چه دعایی کردی؟ سنجابک "گفت از خدا خواستم دوستام جایی پیدا نکنند و برگردند ولی برنگشتند
مامان سنجاب با مهربانی خندید و گفت خدا همه ی دعاها رو میشنوه ولی دعای خوبی برای دوستات نکردی شاید بهتر باشه دعای دیگری بکنی سنجابک به لانه خالی رفت و گفت خدای عزیزم حالا که نخواستی اینها برگردند از تو میخواهم یک خانواده ی پر از بچه به این لانه بیان خواهش میکنم !!!!!!
بعد به لانه برگشت وخوابید اما روز بعد هرچه منتظر شد هیچکس به لانه خالی نیامد.
روزهای بعد هم همینطور سنجابک به مامانش گفت مامانی ایندفعه دعای خوبی کردم. پس چی شد؟
مامان سنجاب سرتکان داد و گفت شاید لازم باشه کمی صبر کنی
سنجابک فریاد زد اوووه من خیلی صبر کردم یک دو سه روز... مامان سنجاب خندید و گفت بله خیلی صبر کردی حالا یه ذره بیشتر صبر کن و بازم دعا کن سنجابک به لانه خالی رفت و دعا کرد خدای عزیزم من خیلی تنها شدم تو یه کاری بکن خواهش میکنم
صبح روز بعد سنجابک با صدایی از خواب پرید صدایی از لانه خالی سنجابک بلند شد و به لانه خالی رفت لانه خالی نبود ولی هیچ بچه ای هم اونجا نبود فقط یک هدهد پیر وسط لانه نشسته بود.
هدهدپیر به سنجابک گفت سلام همسایه کوچولو
سنجابک زیر لب جواب داد و زود برگشت.چشمهایش پر از اشک بود توی دلش گفت خدایا چرا اینطوری کردی؟ حالا من با کی بازی کنم؟ همان لحظه هدهد پیر صدا کرد همسایه کوچولو کجا رفتی؟ بیا کارت دارم
سنجابک اصلا دلش نمیخواست پیش هدهدپیر برگرده ولی نمیخواست بی ادبی کنه چشماشو پاک کرد و به شاخه بالایی رفت. هدهد پیر گفت من نمیدانم از چی ناراحتی ولی میخواهم یک قصه قشنگ برات تعریف کنم تا شاد بشی سنجابک چیزی نگفت هدهد قصه شو تعریف کرد وقتی قصه تمام شد سنجابک پرسید بازم قصه بلدی؟ هدهد پیر آنقدر قصه گفت تا مامان سنجاب صدا زد سنجابک کجایی؟ بیا کارت دارم
هدهد پیرگفت برو و هروقت دوست داشتی بیاپیشم من یک عالمه قصه قشنگ بلدم
سنجابک برای هدهدپیر دست تکان داد و به شاخه پایینی برگشت مامان سنجاب "گفت یک خبر خوب برات دارم لانه جدیددوستات خیلی نزدیکه پشت همین تپه .
هروقت خواستی میتونی بری باهاشون بازی کنی
سنجابک خندید و گفت خدا آنطوری که میخواستم نکرد ولی خیلی بهتر از اون چیزی که میخواستم شد.
༺◍⃟🌱჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🌱჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄