eitaa logo
داستان شب|معین الدینی
24.2هزار دنبال‌کننده
505 عکس
148 ویدیو
21 فایل
﷽ من اینجا با قلبم برای فرزندانم قصه میگویم❤ ادمین داستان شب 👇 @Mojgan_5555 قصه گو:معین الدینی کانال فن‌بیان من 👇🏻 @bayaneziba استفاده از مطالب این کانال فقط با ذکر منبع بلامانع است.✍️
مشاهده در ایتا
دانلود
گلتاج خانوم و جوجه تیغی.mp3
12.98M
🍃جوجه تیغی زیر برگها به خواب زمستونه رفته بود که یدفعه ...‌ 🦔🍁🦔🍁🦔🍁 رویکرد داستان: برای بچه های نازنینی که قلب مهربونی دارن و مهربونی کردن رو دوس دارن 😊 :معین الدینی :مژگان شیخی :: ༺◍⃟🦔჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ 🆔@nightstory57 ༺◍⃟჻🦔ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
@nightstory57.mp3
10.36M
༺◍⃟🏠჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد: داستان در مورد صبر و بردباری ‌‌ :معین‌الدینی ༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨ داستان شب گوینده:(معین الدینی) داستان امشب: (ماجرای دَرِ پذیرایی) داستان در مورد صبر و بردباری روزی روزگاری دو تا دَر، توی یک خانه بودند. یکی درِ قشنگ اتاق پذیرایی و دیگری درِ معمولی حمام بود. هر دو اونا ، زندگی سخت و مصیبت باری داشتند، چون توی اون خانه پر بود از بچه های شیطون و بلا که دائم به اینطرف و آنطرف میدویدند و به در ها لگد میزدند و محکم اونا رو به هم میکوبیدند. شب ها وقتی همه اهالی خونه خواب بودند، درها در مورد اتفاقات اونروز با هم درد دل میکردند. درِ اتاقِ پذیرایی همیشه خسته و بیمار بود وبا خشم و عصبانیت حرف میزد. ولی دَرِ حمام اونو آرام میکرد ومیگفت:  “نگران نباش این رفتار آنها طبیعیه اونا بچه هستن و بزودی این دوران را پشت سر میذارند و عاقل میشن کمی صبر و تحمل داشته باش، خواهی دید که اوضاع کم کم خیلی خوب خواهد شد.” به این ترتیب دَرِ اتاق پذیرایی آروم میشد و استراحت میکرد ولی یک روز، بعد از یک مهمانیِ بزرگ که مهمان ها بارها و بارها به درها لگد زدن و آن ها را به هم کوبیدند، در اتاق پذیرایی یهو صبرش لبریز شد و با فریاد گفت: ” دیگر بسه ! کافیه دیگه ! اگر یک دفعه دیگر کسی منو به هم بکوبه، میشکنم و یک درس درست وحسابی بهتون میدم.” ایندفعه در پذیرایی به حرف در حمام گوش نکرد و روز بعد، به محض این که یکی از افراد خانواده در اتاق پذیرایی را به هم کوبید، در شکست!بزرگتر ها، بچه ها رو دعوا کردن و به بچه ها گفتن که بیشتر مراقب درها باشن و اونارو محکم به هم نکوبند. این موضوع باعث شد دلِ درِ اتاق پذیرایی خنک بشه بالاخره مزه ی شیرین انتقام رو چشید!اما بعد از گذشت چند روز، پدر و مادر تصمیم گرفتند درِ شکسته را، که هم خیلی زشت شده بود و هم جیرجیر صدا میداد رو عوض کنن اونا به جای تعمیر درِ شکسته، تصمیم گرفتند اون در رد عوض کنند. به همین منظور درِ پذیرایی رو ازجا درآوردن و بیرون از خانه انداختند و در زیبای اتاق پذیرایی وقتی خودش رو توی سطل آشغال دید، از کاری که کرده بود پشیمان شد،چون از خودش صبر و تحمل نشان نداده بود.حالا اون رو از خانه بیرون انداخته بودند. امکان داشت کسی بیاد و برای گرم شدن اون رو آتش بزنه، یا این که با ارّه به جونش بیافتن. در این حال، دوستش درِ معمولی حمام در جای خود باقی ماند و بچه ها یاد گرفتند با درها رفتار ملایم تری داشته باشند. بچه ها خوشبختانه،در اتاق پذیرایی نه آتش گرفت و نه اره شد!در عوض یک مرد فقیر اونو از بین آشغال ها برداشت و اگر چه در شکسته ای بود، ولی برای خونه کوچیک او همان هم باارزش بود.و نمیزاشت سرما وارد خانه اش بشود در اتاق پذیرایی خوشحال شد که دوباره یک فرصت پیدا کرده تا دوباره یک در مناسب باشد و به خودش قول داد که دیگر در مقابل سختی ها صبور باشد.  ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
بچه شما هم تو خونه حرف زشت میزنه؟ شما چکار میکنید؟ داستان امشب براش بزارید 😊 ✅کانال تخصصی داستان های صوتی و متنی 👇 https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ::
InShot_۲۰۲۴۰۷۲۶_۱۹۱۴۵۱۰۵۸_۲۶۰۷۲۰۲۴.mp3
3.4M
این نکات هم برای شما مامان و بابا و مربی👇 فــــــــن بیان پدر و مادر و مربی در برخورد با کودکی که حرف زشت میزند 🤨 ✅کانال تخصصی داستان های صوتی و متنی 👇 https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
@nightstory57.mp3
12.33M
༺◍⃟👧🏻🧒🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ 🎙دیگه حرف بد نمیزنم :معین‌الدینی ༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨ داستان شب گوینده:(معین الدینی) داستان امشب:(دیگه حرف بدنمیزنم) علی کوچولویی بود که یه عالمه اسباب بازی داشت علی کوچولو اسباب بازی هاشو خیلی دوست داشت و به همین دلیل هر روز اونا رو تمیز میکرد و بعد مرتب توی سبد میگذاشت اما یه رفتار بدی داشت. هر وقت هرکدوم از دوستاش میاومدن توی اتاقش و میخواستن با اسباب بازی هاش بازی کنن به اونا حرف های زشت میزد آخه علی کوچولو دلش نمیخواست دوستاش با اسباب بازی هاش بازی کنن دوستای علی کوچولو باگریه و ناراحتی از اتاق علی کوچولو بیرون می رفتند. مامان علی وقتی رفتار پسرش رو دید، گفت: عزیزم تو نباید دوستاتو ناراحت کنی و با گریه بفرستیشون خونه شون. اجازه بده دوستات با اسباب بازی هات بازی کنن و با حرفای بد اونا رو ناراحت نکن اما علی کوچولو اخم کرد و گفت: نمی خوام اونا وسایلم رو خراب میکنن هر چقدر مامان علی نصیحت میکرد که علی کوچولو رفتارشو تغییر بده فایده ای نداشت و علی کوچولو به رفتارش ادامه میداد یه روز علی کوچولو توی اتاقش منتظر موند تا دوستاش بیان اما هرچقدر منتظر موند هیچکس نیومد. از اتاق بیرون اومد و مامان رو صدا کرد مامان مامان چرا دوستام امروز نیومدن؟ مامان علی آهی کشید و گفت: دوستات زنگ زدن و گفتن ما دیگه خونه تون نمی آییم چون علی کوچولو به ما حرف زشت میزنه و نمیزاره با اسباب بازی هاش بازی کنیم علی کوچولو شانه ای بالا انداخت و بدون هیچ حرفی به اتاقش برگشت چند روز گذشت علی کوچولو احساس تنهایی کرد پیش خودش گفت: خسته شدم همش دارم با اسباب بازیهام بازی میکنم و هیچ دوستی ندارم مامان علی حرفهای علی کوچولو رو شنید. اومدپیش علی کوچولو نشست و گفت: عزیزم ! برو گوشی تلفن رو بردار و به دوستات زنگ بزن و بگو که از این به بعد اجازه میدی با اسباب بازی هات بازی کنن و با حرفای زشت اونا رو ناراحت نمیکنی علی کوچولو که این مدت از تنها بودن خیلی ناراحت و غمگین شده بود به حرف مامان گوش داد و به دوستاش تلفن زد و از آن روز به بعد به دوستاش اجازه میداد که با اسباب بازیهاش بازی کنن و دیگه با حرفهای زشت اونها رو ناراحت نکرد. ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
@nightstory57.mp3
11.41M
༺◍⃟🐿🌳჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد: کــــودکــــــت یــــاد مــــیــــگـــیــــره به خـــــــدا اعـــــتــــمـــــاد کــــنــــه ‌‌ :معین‌الدینی ༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨ داستان شب گوینده:(معین الدینی) داستان امشب: ((خدا همه ی دعاهارو میشنوه)) کودکت یاد میگیره به خدا اعتماد کنه توی یک درخت بلوط کنار تپه اسباب کشی بود. خانواده سنجاب شاخه بالایی داشتن میرفتن تا کمی اونطرفتر توی درخت بزرگتری لانه جدیدی بسازند. سنجابک سنجاب کوچولوی شاخه ی پایینی یک گوشه کز کرده بود و با خودش میگفت حالا که همسایه مون رفته من با کی بازی کنم؟ اون شب سنجابک به لانه ی خالی شاخه بالایی رفت وکمی گریه کرد بعد آه کشید و دعاکردخدای عزیزم تو یک کاری کن اینها جایی پیدا نکنند و برگردند،خواهش میکنم بعد به لانه ی خودشان برگشت و خوابید اما چند روز بعدهرچه منتظر شد دوستاش برنگشتن. سنجابک به مامانش گفت مامانی فکر کنم خدا دعای منو نشنیده مامان سنجاب با تعجب پرسید مگه چه دعایی کردی؟ سنجابک "گفت از خدا خواستم دوستام جایی پیدا نکنند و برگردند ولی برنگشتند مامان سنجاب با مهربانی خندید و گفت خدا همه ی دعاها رو میشنوه ولی دعای خوبی برای دوستات نکردی شاید بهتر باشه دعای دیگری بکنی سنجابک به لانه خالی رفت و گفت خدای عزیزم حالا که نخواستی اینها برگردند از تو میخواهم یک خانواده ی پر از بچه به این لانه بیان خواهش میکنم !!!!!! بعد به لانه برگشت وخوابید اما روز بعد هرچه منتظر شد هیچکس به لانه خالی نیامد. روزهای بعد هم همینطور سنجابک به مامانش گفت مامانی ایندفعه دعای خوبی کردم. پس چی شد؟ مامان سنجاب سرتکان داد و گفت شاید لازم باشه کمی صبر کنی سنجابک فریاد زد اوووه من خیلی صبر کردم یک دو سه روز... مامان سنجاب خندید و گفت بله خیلی صبر کردی حالا یه ذره بیشتر صبر کن و بازم دعا کن سنجابک به لانه خالی رفت و دعا کرد خدای عزیزم من خیلی تنها شدم تو یه کاری بکن خواهش میکنم صبح روز بعد سنجابک با صدایی از خواب پرید صدایی از لانه خالی سنجابک بلند شد و به لانه خالی رفت لانه خالی نبود ولی هیچ بچه ای هم اونجا نبود فقط یک هدهد پیر وسط لانه نشسته بود. هدهدپیر به سنجابک گفت سلام همسایه کوچولو سنجابک زیر لب جواب داد و زود برگشت.چشمهایش پر از اشک بود توی دلش گفت خدایا چرا اینطوری کردی؟ حالا من با کی بازی کنم؟ همان لحظه هدهد پیر صدا کرد همسایه کوچولو کجا رفتی؟ بیا کارت دارم سنجابک اصلا دلش نمیخواست پیش هدهدپیر برگرده ولی نمیخواست بی ادبی کنه چشماشو پاک کرد و به شاخه بالایی رفت. هدهد پیر گفت من نمیدانم از چی ناراحتی ولی میخواهم یک قصه قشنگ برات تعریف کنم تا شاد بشی سنجابک چیزی نگفت هدهد قصه شو تعریف کرد وقتی قصه تمام شد سنجابک پرسید بازم قصه بلدی؟ هدهد پیر آنقدر قصه گفت تا مامان سنجاب صدا زد سنجابک کجایی؟ بیا کارت دارم هدهد پیرگفت برو و هروقت دوست داشتی بیاپیشم من یک عالمه قصه قشنگ بلدم سنجابک برای هدهدپیر دست تکان داد و به شاخه پایینی برگشت مامان سنجاب "گفت یک خبر خوب برات دارم لانه جدیددوستات خیلی نزدیکه پشت همین تپه . هروقت خواستی میتونی بری باهاشون بازی کنی سنجابک خندید و گفت خدا آنطوری که میخواستم نکرد ولی خیلی بهتر از اون چیزی که میخواستم شد. ༺◍⃟🌱჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🌱჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا