@nightstory57.mp3
13.71M
ا﷽
#مارمولکسبزکوچولو🦎
༺◍⃟🦎჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد: بچه ها به آنچه خدا
به ما داده راضـــی باشیم 😊
#گروه_سنی_۶_۱۲
#داستان_شب
#گوینده:معین الدینی
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب: ((مارمولک سبز کوچولو ))
ترق ترق ... ترق ترق... تخمی روی صخره ای بزرگ ناگهان ترکید. مارمولک سبز کوچکی از آن بیرون آمد و چشمانش را مالید.
دور تا دور صخره چرخید اطرافش را خوب نگاه کرد و گفت:
چه زیباست جهانی که خدای مهربان آفریده
پرنده ای پرواز کنان از راه رسید و در کنار مارمولک کوچولو نشست. مارمولک با هیجان از او پرسید پرواز کردن خیلی لذت دارد. مگر نه؟ چرا خدا به من بال و پر نداده تا من هم بتوانم پرواز کنم؟» پرنده گفت: «نمیدانم ولی اگر بخواهی میتوانی سوارم شوی و با من پرواز کنی.»
مارمولک با خوش حالی جواب داد: «بله! البته که می خواهم!
مارمولک کوچولو بر پشت پرنده نشست و پرنده پرواز کرد. ولی خیلی زود، مارمولک با التماس فریاد کشید: وای وای سرم گیج می رود! می خواهم به پایین برگردم پرنده آرام پایین آمد و او را روی صخره اش گذاشت. مارمولک سبز کوچولو مؤدبانه گفت: «ممنونم، آقا پرنده! شاید پرواز کردن اصلاً کار من نباشد!
ماهی بزرگی از رودخانه ی کنار صخره گذشت
مارمولک با هیجان از او پرسیده شنا کردن خیلی لذت دارد. مگر نه؟
پس چرا خدا به من باله نداده تا من هم بتوانم شنا کنم؟
ماهی گفت نمیدانم ولی اگر بخواهی میتوانی سوارم شوی و باد شنا کنی.
مارمولک سبز با خوش حالی پاسخ داد: بله! البته که میخواهم
مارمولک بر پشت ماهی سوار شد و ماهی در سطح آب شنا کرد. ولی خیلی زود، مارمولک کوچولو با التماس فریاد کشید: وای وای سردم است یخ کردم می خواهم بیرون بیایم! ماهی سریع دور زد و او را کنار صخره اش رها کرد. مارمولک کوچولو مؤدبانه گفت: «ممنونم، ماهی مهربان گمان می کنم شنا کردن اصلا کار من نباشد
کمی بعد کانگورویی پرش کنان از راه رسید. مارمولک با هیجان از او پرسید: «پریدن خیلی لذت دارد، مگر نه؟ پس چرا خدا به من قدرت پریدن نداده؟ کانگورو گفت: «نمی دانم ولی اگر بخواهی میتوانی در کیسه ام بنشینی و با من بپری. مارمولک سبز با خوش حالی پاسخ داد: «بله! البته که می خواهم!»
کانگورو، مارمولک را در کیسه اش جا داد و پرش کنان از صخره دور شد.
ولی خیلی زود، مارمولک با التماس فریاد کشید: وای وای دلم زیر و رو شد! میخواهم پیاده شوم! کانگورو سریع برگشت و او را روی صخره اش پیاده کرد. مارمولک کوچولو مؤدبانه گفت: «ممنونم، خانم کانگورو!
شاید پریدن اصلا کار من نباشد!
مارمولک سبز کوچولو با خرگوش دوید با سنجاب از درختی بلند بالا رفت
با میمون از این شاخه به آن شاخه تاب خورد. ولی هر بار خیلی زود خسته شد و به صخره اش برگشت.
حیوانات جنگل دور مارمولک کوچولو جمع شدند. همه با تعجب و بی صدا نگاهش می کردند. کرگدن پیر از ته دل آهی کشید و گفت: «چه غم انگیز است که از آنچه داری راضی نباشی
قورباغه پیشنهاد کرد: «می خواهی روی پشتم بنشینی؟» فیل با دلسوزی پرسید دوست داری روی خرطومم سوار شوی؟ خارپشت با مهربانی گفت: «بیا بگیر! این چند تا خار مال تو
مارمولک سبز کوچولو لبخندی زد و گفت: نه نه! ممنونم. دوستان خوبم!
در آسمان بی ابر، خورشید بالا آمده بود. مارمولک روی صخره اش که از تابش نور خورشید گرم شده بود. در از کشید. چشمانش را بست نفس راحتی کشید و با خودش گفت: خدای مهربان میدانست که نیازی به پرواز کردن و شنا کردن ندارم. نیازی به پریدن و دویدن ندارم نیازی به بالا رفتن از درخت یا تاپ خوردن از این شاخه به آن شاخه ندارم.....
در همان حال مارمولک آرام آرام روی صخره خوابش برد.
چند ساعت بعد، مارمولک کوچولو از خواب بیدار شد. خمیازه ای بلند کشید و گفت: «خدا می دانست که تنها نیازم کمی آفتاب است و یک صخره تا بخوابم و خواب خوش ببینم.» مارمولک خمیازه ای دیگر کشید و حرفش را این طور ادامه داد تا خواب ببینم که پرواز میکنم. خواب ببینم که شنا می کنم. می پرم و می دوم از درخت بالا می روم از این شاخه به آن شاخه تاب می خورم!
مارمولک سبز کوچولو خستگی در کرد و با شادی گفت چه زیباست جهانی که خدای مهربان آفریده خدای خوبم برای تمام چیزهایی که به من دادی و چیزهایی که به من نداری، ممنونم!
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
اگر فرزند شما دست چپ و راستش
رو از هم تشخیص نمیده داســـــتان
امشب براش لذت بخشه و نکته داره
😊
[راستی چپ دست ها روزتون مبارک🤚]
✅کانال تخصصی داستان های صوتی و متنی 👇
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
@nightstory57.mp3
9.79M
ا﷽
#دستچپکدومه_دستراستکدومه؟
༺◍⃟✋🤚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد:
اگر فرزند شما دست چپ و راستش
رو از هم تشخیص نمیده این داستان مناسبش هست😉
#گروه_سنی_۵_۱۲
#داستان_شب
#گوینده:معین الدینی
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب: (دست چپ کدومه دست راست کدوم؟)
يکي بوديکي نبودغير ازخدا هيچکس نبود
پروانه دخترکوچولويي بودکه هنوزنميتونست فرق بين دست راست و دست چپشوبفهمه.
مامان به دست چپ پروانه يک النگوي پلاستيکي قرمز انداخته بود تا به وسيله ي اون النگو يادش بده که چپ کدوم طرفه و به دست راستش هم يه النگوي سبز انداخته بود
وقتي مامان ميگفت عزيزم بروتوي آشَپزخونه، نمکدون را ازکشوي سمت چپ برداروبيار، پروانه فوری به دستاش نگاه ميکرد و ميگفت:کدوم سمت؟اين دست يااون دست؟
مامانش ميخنديد و ميگفت: سمت النگوی قرمزه سمت چپه
اونوقت پروانه کوچولو ميرفت و از کشوي سمت چپ واسه مامانش نمکدون ميآورد.پروانه کوچولو خيلي چيزهارو بلد نبود ولي مامان و باباش بهش ياد ميدادن
اونها يادش ميدادن که برگ درختا سبزه،شباهمه جا تاريکه و روزها خورشيدهمه جاراروشن ميکنه و زمين را گرم ميکنه.يادش ميدادند که هر حیوانی چه صدایی داره و دست زدن به کتري آب جوش خطرناکه و بچه ها نبايد با کبريت بازي کنن، يادش ميدادن که به بزرگترهاسلام کنه و احترام بذاره، دست و روشو بشوره و تميز باشه
خلاصه بچه هاي گلم، پروانه کوچولو خيلي چيزا بلد بود ولی هميشه بين چپ وراست اشتباه ميکرد.
مامان پروانه يادش ميداد که پاي چپ کدومه و پاي راست کدومه
پروانه دستي رو که النگوي سبز داشت روي پايي ميذاشت که طرف دست راستش بود و ميفهميد که پاي راست کدومه.
دستي رو هم که النگوي قرمز داشت روي پاي همون طرف ميذاشت و مي فهميد که پاي چپ کدومه
اما بچه ها ميدونيدپروانه کوچولو از کجاميفهميددست چپ و راست مامانش کدومه؟
اون ميدونست که مامان ساعتشو به دست چپش ميبنده برايهمين وقتي به دست مامانش که ساعت داشت نگاه ميکرد ميفهميد که دست چپ ساعت داره و دست راست ساعت نداره.
يه روز مامان پروانه داشت توي آشپزخونه غذا درست ميکرد که بخار آب به دست چپش خوردومچ دستش کمي سوخت. مامان ساعتشو دراورد و پمادروي جاي سوختگي ماليد وساعت رو به دست راستش بست. وقتي پروانه کوچولو به دستهاي مامان نگاه ميکردمتوجه شدکه مامان ساعتشو به دست راستش بسته اما شک داشت که درست فهميده باشه. اون مدتي به دستاي مامان نگاه کرد و بعدباتعجب گفت:مامان جون، چرا دست چپت اومده اين طرف رفته جای دست راستت ؟ مامان پروانه تا اين حرفو شنيد زد زير خنده.
پروانه گفت: مامان چرا ميخندي؟ مامان گفت: آخه عزيز دلم، دستها که جابجا نمیشن من امروز ساعتمو به دست راستم بستم ببين مچ دست چپم سوخته!
پروانه به دستاي مامان نگاه کرد و زدزیرخنده
حالا ديگه پروانه کوچولو بدون اينکه بخواد به ساعت مامان توجه کنه، ميدونست کدوم دست راسته و کدوم دست چپ
و بدون توجه به النگوهاي قرمز و سبز ميدونست دست چپش کدومه و دست راستش کدوم.
راستي بچه ها شما تا حالا به دست چپ و راست توجه کرديد؟ مي دونيد کدوم دست راستتونه و کدوم دست چپ؟ 👐 آفرين به شما بچه هاي باهوشم...
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
اگه دور و بر شما بچه هایی هستن
که موقع درخواست کردن با گریه
حرف میزنن..... داستان امشب
براشون بزارید 😊
✅کانال تخصصی داستان های صوتی و متنی 👇
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
@nightstory57.mp3
10.74M
ا﷽
#خوشزبون
༺◍⃟🥰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد:
خوشزبون باشیم ☺️
#گروه_سنی_۵_۱۲
#داستان_شب
#گوینده:معین الدینی
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب: ((خوشزبون))
اگه فرزندت با گریه حرف میزنه
روی زیباترین درخت جنگل قناری کوچولویی باپدرومادرش زندگی میکرد
اسم این قناری کوچولو "خوشزبون" بود
خوش زبون، اسمی بودکه پدرو مادرش انتخاب کرده بودن. چون اوخیلی قشنگ وزیبا حرف میزد همه پرنده هاوحیووناعاشق آواز خوندن خوشزبون بودن
خوشزبون بچه ای بودکه همه دوستش داشتند، اماپدرومادرش اونو از همه بیشتردوست داشتنداونا دوست داشتن به خوشزبون کمک کنن اماهمیشه این اتفاق نمی افتاد همیشه پدرومادرخوشزبون بهش کمک نمیکردندیاچیزی که میخواست بهش نمیدادن برایهمین بعضی روزها خوشزبون با ناراحتی وگریه میخوابید.
یکروزکه خوشزبون ازدوستش ناراحت شده بودباناراحتی وگریه کنان پر زد و پیش مادر آمد به مادر گفت: « اوووو مممممم منووووو مممممم اااااا ووووو!» ودوباره بلندترازقبل گریه کرد. او خیلی ناراحت بود و دوست داشت مادر بهش کمک کنه.مادرهم دوست داشت بهش کمک کنه امااصلا حرفهای اونو نمیفهمیدچون با گریه حرف میزد.
اونروزخوشزبون باناراحتی به رختخوابش رفت
وخیلی غصه خوردچون از دوستش ناراحت شده بود و مادر هم بهش کمک نکرد
کم کم خوشزبون خوابش بردو خواب جالبی دیدقناری دانای جنگل به خوابش اومدخوشزبون خیلی خوشحال شداوهمیشه آرزو داشت قناری دانای جنگل را ببینه. قناری دانا بهش نزدیک شدوگفت:چی شده که انقدرناراحتی خوشزبون جنگل؟!
خوشزبون جواب داددوستم ناراحتم کرد رفتم ازمامانم کمک بگیرم باهاش حرف زدم امااصلا کمکم نکرد.خیلی ناراحتم الان!قناری دانا گفت:به مامان چی گفتی که کمکت نکرد؟
خوشزبون باناراحتی گفت:بهش گفتم اون منو ناراحت کرد.چون اسباب بازی منو برداشت و بهم حرف بدی زد!». قناری دانا گفت:اگه اینطور میگفتی مامانت حتما کمکت میکرد.
من اونجاحرفای تورو شنیدم تو اینطوری گفتی:اووووممممممم مننووووو مممممم ااااااا ووووو.
چون اون موقع خیلی ناراحت بودی و گریه میکردی برای همین درست حرف نزدی ومامانت چیزی نفهمید!».
قناری دانا ادامه دادوگفت:اگه باگریه حرف بزنی،کسی چیزی نمیفهمه. بهتره اون لحظه یکم صبر کنی وقتی گریه ت آروم ترشد سه تانفس عمیق بکشی بعدبه خودت بگی مامان کمکم میکنه.بعد بامامان قشنگ حرف بزنی! خوشزبون وقتی این حرفها رو شنید، ازخواب بیدار شد.صبح شده بود ولی خوشزبون هنوزخیلی ناراحت بود.او میخواست با گریه پیش مادر بره و حرفهای دیروز راتکرار کنه که ناگهان یادحرفهای قناری دانا افتاد.
برای همین اول کمی صبر کردگریه ش آروم ترشدبعدچندتانفس عمیق کشیدوگریه اش خیلی زود تمام شد سپس به خودش گفت:مامان میتونه بهم کمک کنه! بعد پیش مامان رفت وگفت:مامان دیروز اون دوستم منو ناراحت کردچون اسباب بازی منو
برداشت و بهم حرف بدی زدچکار کنم مامان؟!
مادرکه حالاحرفهای اونو فهمیده بود اول بغلش کرد وبعدبهش کمک کرد. حالا هم خوشزبون خیلی خوشحال بودهم مادرش
وقتی مادردور شدخوشزبون به آسمان نگاه کردوازقناری دانا تشکر کرد.
اوبرای همیشه خوشزبون جنگل باقی ماند.
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
غـــــــــــــصه نخور
بیا ببرمت تو دنیای قصه ها 😊👇
جـــــــــایی برای بچه های دانا😍
✅کانال تخصصی داستان های صوتی و
متنی خانم معین الدینی 👇
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
::
اسامی برندگان مسابقه نقاشی فلسطین
۱.صدرا قلمبران ۵ ساله
۲.نرگس قربانیان ۶ساله از کرج
۳.ارمغان و سبحان خرم ۶ و نیم ساله از تهران
۴.حسین پور ناصری ۷ ساله از بندرعباس
۵.شهرزاد حیدری ۷ ساله از تهران
۶.فاطمه سلجوقی ۸ساله از قوچان
۷.ایسان خسروی ۸ ساله از کرمان
۸.سیدعلی اصغرحسینی ۹ ساله از شهر قدس تهران
۹.ثنا صالحی ۹ساله از حاجی اباد اصفهان
۱۰.روژان مظفری ۱۲ ساله از کرمان
لطفا عزیزان شماره کارت و اسم و فامیل خود را برای ادمین 👈@Fatemeh5760
جهت واریز هدیه مسابقه بفرستند 😊😍
::