534.3K
چقدر این پیام شما دلگرم کننده است
همه این لطف و محبت ها بخاطر تک تک
شما اعضای نازنین کانال داستان شب هست که از این عزیزان حمایت میکنید 😊😍
اینم آدرسشون👇
https://eitaa.com/joinchat/3445687105C8316a982d1
.
6.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
وقتی از نوزادی برای فرزندت قصه میگی
این میشه نتیجش 😊👌
من نمیدونم چرا باباهه این بچه رو نمیخوره 😍
🎙🌙@nightstory57
@nightstory57.mp3
7.72M
قصه ی | #دستودلبازباش
༺჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد: بخشنده باشیم😊✨
#داستان
#داستان_شب
#گروهسنی_۳_۱۰سال
#قصه
#گوینده_معینالدینی
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب:((دست و دلباز باش))
گنجشکی در آسمان پرواز میکرد که یکی از پرهایش کنده شد.
و به زمین افتاد گنجشک برای برداشتن پرش به زمین آمد.
همه جا را گشت و بالاخره آن را پیدا کرد.
پر او پشت یک جوجه تیغی افتاده بود. گنجشک به جوجه تیغی گفت آن پر مال من است .
جوجه تیغی خنده ای کرد و گفت «راستی؟ خوب چرا برش نمی داری؟
گنجشک خواست پر را از لای تیغ های او بیرون بکشد.
که جوجه تیغی داد زد
به من نزدیک نشو
این پر را به تو نمی دهم
گنجشک به جوجه تیغی نزدیک تر شد و گفت
تا حالا کسی نتوانسته پر من را بردارد و پس ندهد.
جوجه تیغی گفت
من هر کسی نیستم من جوجه تیغی هستم و با یک تیغم می توانم کورت کنم.
گنجشک گفت
برو بابا کی از تبع هایت می ترسد؟
و باز هم به جوجه تیغی نزدیک شد.
جوجه تیغی که
دید هیچ جوری نمیتواند گنجشک را راضی کند.
گفت: چطوره برویم پیش جغد قاضی؟
گنجشک کمی فکر کرد و قبول کرد. هر دو رفتند پیش جغد قاضی
جغد وقتی ماجرا را فهمید آهی کشید و از گنجشک پرسید:
پر از کجای تنت افتاده؟ میتوانی جایش را نشان بدهی؟
گنجشک لای پرهایش را گشت
اما نتوانست بگوید که پر از کجای تنش افتاده است.
بدنش پر از پرهای ریز و درشت بود.
جغد آهی کشید و گفت: «تو آن قدر پر داری که نمی توانی جای خالی یک پر را پیدا کنی .
کمی دست و دل باز باش پرنده ی کوچولو
گنجشک گفت: چی؟
یعنی از پر عزیزم بگذرم ؟
جغد گفت: بله. هر روز پرهای زیادی از تن پرنده ها می ریزند.
و حیوان های دیگر آنها را بر می دارند. پر ریخته به چه درد ما می خورد؟ اما شاید یک حیوان دیگر را شاد کند. و آهی کشید.
جوجه تیغی گفت: مثل من که حالا خیلی خوشحالم که یک پر دارم.
جوجه تیغی این را گفت و رفت.
جغد هم آهی کشید و چشم هایش را روی هم گذاشت.
گنجشک از او پرسید : برای چی این قدر آه می کشی؟
جغد چشم هایش را باز کرد و گفت: تو را که دیدم به یاد پرنده ای افتادم
که نصف پرهایش را به دیگران بخشید. می بینی چه پرنده های دست و دلبازی توی دنیا پیدا می شوند؟
گنجشک پرسید :حالا این پرنده کجاست؟ جغد گفت: مهم نیست او کجاست.
مهم این است که همچین پرنده ای وجود داشته است و آهی کشید.
گنجشک که رفت جغد پرهای کم پشتش را صاف و صوف کرد و این بار راستی راستی خوابید.
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
293.8K
اسامی بچه ها گلم 😍
هلیا و محمد پاپی
سیده زهراحسینی ۹ساله ازاصفهان
فاطمه زهرا باصری ۹ ساله از شیراز
مهرسانا بقا۸ ساله از شیراز
سجاد طبیبی کلاس دوم
نیکا زارع ۱۰ ساله از دزفول
فاطمه فتحی۸ساله ومحمدفتحی۱۰ ساله ازمشهد
ستیا ترکمن از قم
همایون چراغی از لالی
فاطمه و زینب و زهرا ساکی
حلماکوکساز۸ساله ونفس کوکساز ۲ساله
پریاس شریعتمداری ۴ساله
محمد طاها و زهرا رضایی از بوشهر
سیدمحمد۹ساله و مهدیه سادات ۶ساله از صفاشهر
محمد طاها و زهرا رضایی از بوشهر
🎙🌙@nightstory57
9.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
باید جهان را بهتر از آنچه تحویل گرفته ای
تحویل دهی 😊
خواه با فرزندی خوب
یا باغـــــــچه ای سبـــــــز 🌱
🎙🌙@nightstory57
اکثرا پسر دومم برای اینکه کوچیکه دفتر کتاباهاش پاره نکنه تو محل کارم مشقاش مینویسه اینم پایان مشقاش که نــــــشسته خــــــــوابش برده..... 😊
🎙🌙@nightstory57
InShot_۲۰۲۴۱۰۳۱_۱۶۲۳۵۳۶۶۱_۳۱۱۰۲۰۲۴.mp3
12.45M
قصه ی | #جالباسی_و_پیراهن_تمیز
༺჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد: نظم و انظباط😊✨
#داستان
#داستان_شب
#گروهسنی_۳_۱۰سال
#قصه
#گوینده_معینالدینی
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب:((پیراهن سفید و جالباسی))
روزی از روزها یک پسر کوچولویی صاحب یک پیراهن سفید قشنگ شد.
مادر پسر کوچولو که پیراهن را براش خریده بود، اونو به جالباسی آویزون کرد.
پیراهن سفید که تا اون موقع به جالباسی آویزان نشده بود گفت: «اوه اوه اینجا دیگه کجاس؟ چرا منو اینجا آوردن؟»
چادر خالخالی که اونم از جالباسی آویزون بود گفت: «سلام پیراهن کوچولو، خوشآمدی! به اینجا میگن جالباسی. رخت و لباسها اینجا که باشند، صاف و مرتب میمونن.»
یک پیراهن بزرگ که اونطرف جالباسی اویزون بود گفت: «تازه اینجا که باشی تنها هم نیستی.»
یک شلوار خونهای مردونه که خطدار هم بود گفت: «اینجا که باشی کسی کاری باهات نداره؛ ولی پایین که بری نمیدونی چه اتفاقایی که برات نمیوفته؟؟!!!!!.»
پیراهن سفیدگفت:شما چهحرفهایی میزنین؟ مگه کسی میتونه با من کاری داشته باشه؟ من خودم میدونم چی خوبه چی بده.»
چادر خالخالی گفت: «پیراهن کوچولو از حرفهای ما ناراحت شدی؟»
پیراهن سفید گفت: «بله که ناراحت شدم. خیلی هم ناراحت شدم. چرا من که تازه از پیراهن فروشی اومدم، باید کنار یک چادر کهنه باشم؟ کنار این لباسای بدرد نخور باشم؟»
پیراهن بزرگ گفت: «چی میگی بچه؟ خیال کردی اگر پیراهن نو هستی بهتر از ما هم هستی؟ میدونی قیمت من چنده؟ میدونی خانم خانه همین چادر خالخالی را چه قدر دوست داره؟»
بله بچه ها جون لباسها داشتن با پیراهن سفید کوچولو حرف میزدن که خانم خانه اومد تا لباسهای روی جالباسی را مرتب کنه که پیراهن سفید خودشو از اون بالا پایین انداخت و یک گوشه افتاد.
خانم خانه کارهای زیادی داشت و ب اشپزخونه برگشت و با صدای بلند گفت: «پسرم، پیراهنت را از پای جالباسی بردار. من کار دارم نمیتونم اونو دوباره سر جاش بذارم.»
پسر کوچولو ازاونطرف اتاق گفت: «باشه مامان، الآن برمیدارم.»
پیراهن سفید با خودش گفت: «منو برمیداری ههههه؟ نمیتونی این کاروبکنی.برای اینکه من دوست ندارم دوباره از جالباسی آویزون بشم.»
شلوار خطدار از اون بالا گفت: «دلم برات میسوزه پیراهن کوچولو. کاشکی دوباره پیش ما میومدی.»
پیراهن سفید گفت: «تو دلت برای خودت بسوزد، جای من خیلی هم خوبه.»
یکدفعه در اتاق به صدا درآمد و دو سه تا از دوستای پسر کوچولو توی اتاق اومدن. اونا سروصدا کردند و به اینطرف و اونطرف دویدند.
یکی از پسرا پیراهن سفید رو برداشت و اونو پرت کرد هوا و گفت: «بچهها نگا کنیدچه پیرهنی.»
پسرک دیگری پیراهن و برداشت و پرت کرد اونور اتاق. بعد همون پسرا پیراهنو برداشتن و بهطرف خودشون کشیدن یکی میکشید اینطرف اون یکی میکشید اونطرف.
پیراهن سفید کوچولو نمیدونست یکدفه چی شدو چکارباید بکنه. همهی بدنش درد گرفته بود و دکمههاش داشتن کنده میشدن
که خانم خانه وارد اتاق شد و گفت: «چه خبره بچهها؟ چرا اینقدر سروصدا میکنید؟ چرا دارید همهچیزو به هم میریزید؟»
بعد پیراهن سفید کوچولو را از روی زمین برداشت و گفت: «چرا این پیراهن را زیر دستوپا انداختین؟»
بعدنگاهی به پسرش کرد و گفت: «چرا پیراهنتو از جالباسی آویزون نکردی؟»
پسر کوچولو گفت: «مامان من یادم نبود که بگم. دستم به جالباسی نمیرسه.»
خانم خانه گفت: «خب میگفتی من خودم این کارو میکردم. اینو بدون که جای لباسها، یا روی جالباسیه یا داخل کمد. لباس که اسباببازی نیست که اونو اینور و اونور پرت کنی.»
پسر کوچولو، پیراهن سفید رو برداشت و اونو مرتب و صاف کرد و به مادرش داد.
خانم خانه هم پیراهن را به جالباسی آویزون کرد.
پیراهن سفید که از کارهای بچههای بازیگوش همهجاش درد میکرد به چادر خالخالی با مهربانی گفت: «چه خوب شد دوباره آمدم اینجا.»
چادر خالخالی گفت: «چرا به حرف ما که تو را دوست داریم گوش نکردی؟ حالا که کتک خوردی و زیر دستوپا افتادی فهمیدی جالباسی برای پیراهن جای خوبیه؟»
پیراهن سفید گفت: «من از جالباسی پایین که رفتم کتک خوردم. حالا مثلاینکه نوبت شماست که منو کتک بزنین!»
لباسهای روی جالباسی تا این حرف را شنیدند همراه پیراهن سفید، بلند خندیدن و خندیدن
بچه های قشنگم یاد گرفتیم که باید منظم باشیم و هر چیزی را سرجای خودش بزاریم وگرنه وسایلمون خیلی زود کهنه وخراب میشن
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄