eitaa logo
داستان شب|معین الدینی
24.2هزار دنبال‌کننده
505 عکس
148 ویدیو
21 فایل
﷽ من اینجا با قلبم برای فرزندانم قصه میگویم❤ ادمین داستان شب 👇 @Mojgan_5555 قصه گو:معین الدینی کانال فن‌بیان من 👇🏻 @bayaneziba استفاده از مطالب این کانال فقط با ذکر منبع بلامانع است.✍️
مشاهده در ایتا
دانلود
9.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
باید جهان را بهتر از آنچه تحویل گرفته ای تحویل دهی 😊 خواه با فرزندی خوب یا باغـــــــچه ای سبـــــــز 🌱 🎙🌙@nightstory57
اکثرا پسر دومم برای اینکه کوچیکه دفتر کتاباهاش پاره نکنه تو محل کارم مشقاش مینویسه اینم پایان مشقاش که نــــــشسته خــــــــوابش برده..... 😊 🎙🌙@nightstory57
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
InShot_۲۰۲۴۱۰۳۱_۱۶۲۳۵۳۶۶۱_۳۱۱۰۲۰۲۴.mp3
12.45M
قصه ی | ༺჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد: نظم و انظباط😊✨ ‌‌ ༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨ داستان شب گوینده:(معین الدینی) داستان امشب:((پیراهن سفید و جالباسی)) روزی از روزها یک پسر کوچولویی صاحب یک پیراهن سفید قشنگ شد. مادر پسر کوچولو که پیراهن را براش خریده بود، اونو به جالباسی آویزون کرد. پیراهن سفید که تا اون موقع به جالباسی آویزان نشده بود گفت: «اوه اوه اینجا دیگه کجاس؟ چرا منو اینجا آوردن؟» چادر خال‌خالی که اونم از جالباسی آویزون بود گفت: «سلام پیراهن کوچولو، خوش‌آمدی! به اینجا می‌گن جالباسی. رخت و لباس‌ها اینجا که باشند، صاف و مرتب می‌مونن.» یک پیراهن بزرگ که اونطرف جالباسی اویزون بود گفت: «تازه اینجا که باشی تنها هم نیستی.» یک شلوار خونه‌ای مردونه که خط‌دار هم بود گفت: «اینجا که باشی کسی کاری باهات نداره؛ ولی پایین که بری نمی‌دونی چه اتفاقایی که برات نمیوفته؟؟!!!!!.» پیراهن سفیدگفت:شما چه‌حرفهایی می‌زنین؟ مگه کسی می‌تونه با من کاری داشته باشه؟ من خودم می‌دونم چی خوبه چی بده.» چادر خال‌خالی گفت: «پیراهن کوچولو از حرف‌های ما ناراحت شدی؟» پیراهن سفید گفت: «بله که ناراحت شدم. خیلی هم ناراحت شدم. چرا من که تازه از پیراهن فروشی اومدم، باید کنار یک چادر کهنه باشم؟ کنار این لباسای بدرد نخور باشم؟» پیراهن بزرگ گفت: «چی می‌گی بچه؟ خیال کردی اگر پیراهن نو هستی بهتر از ما هم هستی؟ می‌دونی قیمت من چنده؟ می‌دونی خانم خانه همین چادر خال‌خالی را چه قدر دوست داره؟» بله بچه ها جون لباس‌ها داشتن با پیراهن سفید کوچولو حرف می‌زدن که خانم خانه اومد تا لباس‌های روی جالباسی را مرتب کنه که پیراهن سفید خودشو از اون بالا پایین انداخت و یک گوشه افتاد. خانم خانه کارهای زیادی داشت و ب اشپزخونه برگشت و با صدای بلند گفت: «پسرم، پیراهنت را از پای جالباسی بردار. من کار دارم نمی‌تونم اونو دوباره سر جاش بذارم.» پسر کوچولو ازاونطرف اتاق گفت: «باشه مامان، الآن برمی‌دارم.» پیراهن سفید با خودش گفت: «منو برمی‌داری ههههه؟ نمی‌تونی این کاروبکنی.برای اینکه من دوست ندارم دوباره از جالباسی آویزون بشم.» شلوار خط‌دار از اون بالا گفت: «دلم برات می‌سوزه پیراهن کوچولو. کاشکی دوباره پیش ما میومدی.» پیراهن سفید گفت: «تو دلت برای خودت بسوزد، جای من خیلی هم خوبه.» یکدفعه در اتاق به صدا درآمد و دو سه تا از دوستای پسر کوچولو توی اتاق اومدن. اونا سروصدا کردند و به این‌طرف و اونطرف دویدند. یکی از پسرا پیراهن سفید رو برداشت و اونو پرت کرد هوا و گفت: «بچه‌ها نگا کنیدچه پیرهنی.» پسرک دیگری پیراهن و برداشت و پرت کرد اونور اتاق. بعد همون پسرا پیراهنو برداشتن و به‌طرف خودشون کشیدن یکی میکشید اینطرف اون یکی میکشید اونطرف. پیراهن سفید کوچولو نمی‌دونست یک‌دفه چی شدو چکارباید بکنه. همه‌ی بدنش درد گرفته بود و دکمه‌هاش داشتن کنده میشدن که خانم خانه وارد اتاق شد و گفت: «چه خبره بچه‌ها؟ چرا اینقدر سروصدا میکنید؟ چرا دارید همه‌چیزو به هم می‌ریزید؟» بعد پیراهن سفید کوچولو را از روی زمین برداشت و گفت: «چرا این پیراهن را زیر دست‌وپا انداختین؟» بعدنگاهی به پسرش کرد و گفت: «چرا پیراهنتو از جالباسی آویزون نکردی؟» پسر کوچولو گفت: «مامان من یادم نبود که بگم. دستم به جالباسی نمی‌رسه.» خانم خانه گفت: «خب می‌گفتی من خودم این کارو میکردم. اینو بدون که جای لباس‌ها، یا روی جالباسیه یا داخل کمد. لباس که اسباب‌بازی نیست که اونو اینور و اونور پرت کنی.» پسر کوچولو، پیراهن سفید رو برداشت و اونو مرتب و صاف کرد و به مادرش داد. خانم خانه هم پیراهن را به جالباسی آویزون کرد. پیراهن سفید که از کارهای بچه‌های بازیگوش همه‌جاش درد می‌کرد به چادر خال‌خالی با مهربانی گفت: «چه خوب شد دوباره آمدم اینجا.» چادر خال‌خالی گفت: «چرا به حرف ما که تو را دوست داریم گوش نکردی؟ حالا که کتک خوردی و زیر دست‌وپا افتادی فهمیدی جالباسی برای پیراهن جای خوبیه؟» پیراهن سفید گفت: «من از جالباسی پایین که رفتم کتک خوردم. حالا مثل‌اینکه نوبت شماست که منو کتک بزنین!» لباس‌های روی جالباسی تا این حرف را شنیدند همراه پیراهن سفید، بلند خندیدن و خندیدن بچه های قشنگم یاد گرفتیم که باید منظم باشیم و هر چیزی را سرجای خودش بزاریم وگرنه وسایلمون خیلی زود کهنه وخراب میشن ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
324.5K
اسامی بچه ها گلم 😍 فاطمه میرزاده کوهشاهی۶ساله از حاجی‌آباد هرمزگان ریحانه صادقی۶ساله از شهریار میکائیل داوری۶ساله و سوفیا داوری۳ساله از اصفهان الینا صادقی ۹ سال ونیم وسورنا صادقی ۸ ساله از تهران محمدصدرا ۶/۵ساله وزهرامحمدیان ۳/۵ساله ریحانه امیری ۴ساله از قزوین ۱۳ مهر تولدشه سید امین ۴ سال و نیمه فاطمه شهبازی ۶ساله اززنجان محمدحسن شهبازی ۳ساله نگار محمودی 11ساله از قم فاطمه زهرا باصری ۹ ساله از شیراز عباس وهادی سلمان زاده۳و ۵ساله حسین فراهانی از اراک حلمادهقان۷ساله ومحمددهقان ۳ساله 🎙🌙@nightstory57
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
InShot_20241101_190258470.mp3
14.97M
قصه ی | کفشای دختر کوچولو👧🏻 ༺჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد: هرچیزیو سر جای خودش بزاریم تا بتونیم قشنگ استفاده کنیم ازش ✨😊 ‌‌ ༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨ داستان شب گوینده:(معین الدینی) داستان امشب:((کفشهای دختر کوچولو)) یک روز از روزها مادرِ یک دختر کوچولو براش یک جفت کفش خرید. کفش، چه کفشی؛ اونقدر قشنگ که نگو و نپرس کفشهای دختر کوچولو یک جفت کفش بنددار بود با رنگهای زرد و قرمز دخترکوچولو تا کفشها رو دید گفت: «چه کفشای قشنگی! من تا حالا از این کفشا نداشتم.» مادر دختر کوچولو گفت: «خوب، حالا که از داشتن کفش‌ها اینقدر خوش‌حالی، پس مواظبشون باش که کثیف و پاره نشن.» دختر کوچولو دستی روی کفش‌ها کشید و اونا رو نزدیک درِ اتاق گذاشت. بعدازاون هم رفت تا با عروسکش بازی کنه. با رفتن دختر کوچولو، کفش‌ها به هم نگاهی کردن و همدیگر را هل دادن. کفشِ پای راست گفت: «چه‌کار می‌کنی؟» کفشِ پای چپ گفت: «تو چرا رفتی نزدیک در ؟» کفش راست گفت: «پس باید کجا می‌رفتم؟» کفش چپ خودشو تکانی داد و گفت: «من باید جای تو باشم.» کفش راست گفت: «مگه میشه؟» کفش چپ گفت: «چرا نمیشه؟ تو جاتو با من عوض کن ببینیم میشه یا نمیشه.» کفش راست آروم آمد و جای خودش رو با کفش چپ عوض کرد و اون‌وقت گفت: «حالا خوب شد؟» کفش چپ خندیدو گفت: «حالا خوب خوب شد.» دختر کوچولو که از بازی با عروسکش خسته شده بود گفت: «مادر جون، می‌خوام کفش‌هامو بپوشم.» مادر دختر کوچولو که داشت توی آشپزخانه کار میکرد گفت: «باشه عزیزم بپوش ببینم، ولی از اتاق بیرون نرو.» دختر کوچولو اومد وکفشها رو به پاش کرد، ولی هنوز چند قدم نرفته بود که افتاد زمین و صدای گریه‌ ش بلند شد. مادرش صدا زد: «چی شدی دخترم ؟» بعد اومد و از روی زمین بلندش کرد مامان نگاهی به کفش‌ها کرد و گفت: «نگاه کن دخترم. کفشها را لنگه‌به‌لنگه پوشیدی؟» دختر کوچولو گفت: «لنگه‌به‌لنگه یعنی چی؟» مادر گفت: «یعنی این‌که کفش چپ را توی پای راست کرده‌ای و کفش راست را توی پای چپت کردی…» دختر کوچولو پرسید: «چه‌کار کنم که این‌جور نشه؟» مادرش گفت: «از این به بعد خواستی کفش پا کنی، خوب کفشاتو نگاه کن که درست پا کنی. اگر دیدی سَرِ کفشی که پا کرده‌ای کجه، بدون که اونو اشتباه پا کردی.» دخترکوچولو گفت: «حالا دیگه نمی‌خوام این کفشا رو بپوشم، من از این کفشا بدم میاد.» مادرش گفت: «نه دخترم، این کفشا خیلی خوب و قشنگن، فقط باید مواظب باشی که اونارو لنگه‌به‌لنگه نپوشی.» دختر کوچولو دیگر حرفی نزد و کفش‌ها را از پا درآورد و اونا رو نزدیک درِ اتاق گذاشت. کفش پای راست به کفش پای چپ گفت: «دیدی چه‌کار کردی؟» کفش پای چپ گفت: «چه‌کار کردم؟ مگه من دختر کوچولو را روی زمین انداختم؟» کفش پای راست گفت: «اگر تو جای خودتو با من عوض نمی‌کردی دختر کوچولو هم اشتباه نمیکرد و ما دو تا رو لنگه‌به‌لنگه پا نمیکرد.» کفش چپ گفت: «حالا من خوب‌تر هستم یا تو؟» کفش راست گفت: «هم تو خوبی، هم من… اگر باهم دعوا نکنیم. اگر ما باهم دعوا کنیم، ما رو دور میندازن؛ چون هیچ‌کس نمی‌تونه با کفشهای لنگه‌به‌لنگه راه بره.» کفش پای چپ خجالت کشید و دیگه حرفی نزد و با بندهاش مشغول بازی شد بله عزیزای من، هر چیزی باید سرجای خودش باشه تا بتونیم ازش استفاده درست کنیم ༺◍⃟👧🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟👧🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
399.9K
اسامی بچه های گلم😍 آرام درفشه۷ساله از تهران سجاد شالی کار۱۰ساله و فاطمه ثمین شالی کار ۶ ساله از آمل فاطمه حورا ابراهیم ۵ ساله از تهران سوگل ۸ساله وسهیل احمدی۵ساله حسنا حسین پور ۴ ساله از تهران حسین توسلی ۸ساله وحوریه توسلی ۴ ساله و آلاء توسلی یک سال و نیمه ازتهران هانا محمودی۶ ساله از کرج علی بیک محمدی ۷ساله ازشاهرود امیرمحمد عارفیان ۱۰ساله ازتهران حسنا سرداری ۴ ساله نرگس اسماعیلی ۱۲ ساله از مشهد ادینا محمودی۳ساله ازتربت حیدریه میثم شبان ۴ساله از مشهد امیرحسین شبان۱۲ساله مشهد ریحانه اجلالی ۸ساله از تهرانسلام ملیکا غفاریان ۸ساله از اهواز ۱۲ ابان تولدشه 😍🎂 امیرعلی شجاعی۴ساله از گناباد تولدشه🎂🥰 زهرا روشنی ۱۰ ساله ازمشهد امشب تولدشه😍🎂 ༺◍⃟🐿🪵჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ 🎙🌙@nightstory57
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
InShot_20241102_205635214.mp3
13.05M
قصه ی | بوی بهار ۱۳ آبان🌼 ༺჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد: روز دانش آموز ✨ ‌‌ ༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄