@nightstory57.mp3
8.57M
ا﷽
#ماهیکوچولویقهرقهرو
༺◍⃟🐟🐠჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویــکـــــرد:
زود قهر نکنیم 😊
#داستان
#گروه_سنی_۵_۱۲
#داستان_شب
#گوینده:معین الدینی
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب: ((ماهی کوچولوی قهر قهرو))
روزی روزگاری توی یه رودخونه قشنگ و بزرگ چند تا ماهی کوچولو کنار هم زندگی میکردن
ماهی کوچولو ها هرروز صبح که از خواب بیدار میشدن باهم بازی میکردن تا شب،که اونقدر خسته میشدن نمیدونستن که کجا خوابشون میبرد.
بین این ماهیها،یک ماهی کوچولویی بود که خیلی با بقیه فرق داشت و هميشه بهونه گیری میکرد و با بقیه قهر میکرد و میرفت یه گوشه و دیگه بازی نمیکرد.
یک روز از روزهابچه ماهی ها تصمیم گرفتن که ماهی کوچولو رو به بازی راه ندن تا شاید درس خوبی براش بشه و یاد بگیره که بچه خوبی باشه و دیگه انقدر قهرقهرو و لوس نباشه
اونروز قبل از اینکه ماهی کوچولو بهونه گیری کنه ، دوستاش شروع کردن به بهونه گرفتن و باهاش قهر کردن
ماهی کوچولو هم سرشو پایین انداخت و از بازی بیرون رفت و یه کمی یه گوشه ای نشست و به دوستاش نگاه کرد ولی خیلی زود حوصله ش سر رفت تصمیم گرفت به سمت ساحل حرکت کنه.
نزدیک ساحل یک قورباغه ای رو دید که روی یه بلندی نشسته بود و گریه میکرد
ماهی کوچولو از قورباغه پرسید: چرا گریه میکنی؟ چرا تنهایی؟دوستات شما رو هم توی بازی راه ندادن؟
قورباغه گفت: من از بلندی میترسم همه دوستام پریدن توی آب ولی من نتونستم،اونا همه رفتن و منو اینجا تنها گذاشتن
ماهی کوچولو فکری کرد و گفت: خب قورباغه عزیز ،من بهت کمکت میکنم تا بیای توی آب ولی به شرطی که من و شما دوستای خوبی برای همدیگه باشیم.
قورباغه گفت: باشه ولی چطوری میخوای به من کمک کنی؟
ماهی کوچولو بهش گفت: صبر کن الآن میام،بعد رفت و از لاکپشت پیر خواهش کرد که به لب رودخونه و زیر بلندی بره تا قورباغه پشتش سوار بشه و به داخل آب بیاد.
لاکپشت هم این کار رو کرد و قورباغه داخل آب پرید و هردو از لاکپشت تشکر کردن
اونا وسط رودخونه رفتن و یه کمی با هم شنا و بازی کردن
قورباغه یه دفعه دوستاشو دید و اونقدر خوشحال شد که به کل ماهی کوچولو که کمکش کرده بود تا به داخل آب بیاد رو فراموش کرد و به سمت قورباغه های دیگه دوید و رفت.
ماهی کوچولو اون روز سراغ هر حیوونی رفت ، اون حیوون بعد از مدتی اونو رها میکرد و به سراغ دوستای خودش میرفت.
ماهی کوچولو که تنها شده بود و یه گوشه ای نشسته بود و به اطرافش نگاه میکرد همون لحظه چند تا اسب آبی رو دید که با همدیگه شاد و خوشحال بازی میکردن ، ناگهان یاد دوستاش افتاد و با خودش گفت: مثل این که هر کسی باید با دوستای خودش بازی کنه منم باید برم پیش دوستام و قدر اونا رو بدونم تا هیچ وقت تنها نباشم.
ماهی کوچولو رفت و از دوستاش معذرت خواهی کرد و تا غروب با هم بازی کردن و کیف کردن.
ماهی کوچولوی قصه ما تصمیم گرفت که دیگه از این به بعد زود ناراحت نشه و اگر هم چیزی باعث ناراحتی اون شد حتما با دوستاش در میون بزاره
ماهی کوچولو یادگرفت که قهرکردن راه درستی برای نشون دادن ناراحتیش نیست.
حالا شما دختر و پسر عزیزم بهم بگو ماهی کوچولو زمانی که ناراحت میشه چطور میتونه، ناراحتیشو با دوستاش در میون بزاره،
آیا شما میتونید با کمک مادر یا پدرت چند تا کار درست رو مثال بزنی که ب جای قهر کردن ازش استفاده بکنی؟
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
InShot_۲۰۲۴۱۲۱۵_۱۸۲۳۳۳۰۸۳_۱۵۱۲۲۰۲۴.mp3
18.86M
#داستانزندگی_خانم_امالبنینسلاماللهعلیها
༺◍⃟ ☀️🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد:
داســـتــــان زنـــدگــــی خــانــم امالـبــــنـیـــن سلاماللهعلیها
#داستان_شب
#قصه
#گروهسنی_۶_۱۲
#داستانزندگی_خانم_امالبنین_سلاماللهعلیها_تک_قسمت
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟ 🌴჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟჻🌴ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب: ((زندگینامه ام البنین))
خانم ام البنین یک بانوی متدین با اخلاق،باشهامت وبا اراده بودن
حسام بن خالد پدرام البنین همراه یک گروهی از قبیله بنی کلام به سفر رفته بودن توی یکی ازشبها بخواب رفتن وتوی عالم رویامیبینن که توی یه سرزمین سرسبزی نشسته بودن یه دفعه یه مروارید درخشان و زیبا روی دستاشون میشینه حسام اززیبایی اون تعجب میکنه از دور مردی رو میبینه که ازطرف بلندی بطرف ایشون میاد اونمردغریبه سلام میکنه حسام جواب سلامش رومیده اونمردبه حسام میگه این مروارید رو به من میفروشی حسام بهش میگه من قیمت این مروارید رو نمیدونم
مردمیگه منم نمیدونم ولی این هدیه یکی از پادشاهان به تو عطا شده و من در عوض اون برای تو ضامنم تا چیزی بهترازدرهم ودیناربه توعطاکنم حسام میگه اون چیه؟مردمیگه: تضمین میکنم که اون به تو شرافت ابدی میده.حسام میگه ایا اونرو برای من ضمانت میکنه؟مردمیگه: بله
ی دفعه بین صحبتهای اون مرد غریبه حسام ازخواب بیدارمیشه
خوابشو برای دوستاش تعریف میکنه یکی ازخاندان اون میگه خدا به تو ی دختر نازنین روزی میکنه که یکی از بزرگان اونو ب ازدواج خودش درمیاره وبه سبب این دختر شرافت نصیب تو میشه چندهفته بعدازاون خواب همسرحسام که بارداربودی دختر نازنین بدنیا میاره.حسام وقتی میفهمه که فرزندش دختره خیلی خوشحال میشه اسمش روفاطمه میذاره فاطمه تو دامن مادری مهربون و پاک و زیر دست پدری شجاع و شریف که هردواخلاق خیلی خوبی داشتن بزرگ میشه
سمام مادرام البنین یک خانم ادیب و کامل و عاقل بوده،اداب عرب روبه دخترش یاد میده،سمام همه مسائل خونه داری زندگی داری همسرداری رو به فاطمه اموزش میده فاطمه بزرگ و بزرگ تر میشه خانم فاطمه زهرا س قبل از شهادتشون به امیرالمومنین وصیت کردن که بعد از مرگم حتما ازدواج کن وقتی امیرالمومنین به فکر گرفتن همسر دیگری بود دائما حادثه عاشورا روجلوی چشم خودشون میدید بخاطر همین دنبال همسری بود که مثل مردان قبیله ش شجاع و دلاور باشن تاپسرانی برایش بدنیا بیارن که روز عاشورا حامی وکمک امام حسین باشن عقیل تصمیم میگیره که برای اقا امیرالمومنین یک خانم خوب رو پیدا کنه عقیل بانو ام البنین که از خاندان بنی کلام بود رو به اقا امیرالمومنین معرفی میکنه به ایشون میگه با ام البنین کلامیه ازدواج کن چون در عرب شجاعتر از پدران وخاندان اون نیست امیر المومنین وقتی خانم فاطمه کلامیه رو شناختن تایید کردن و پسندیدن برادرش عقیل رو به خواستگاری فرستادحسام خیلی مهمون دوست بودعقیل به حسام گفت بخواستگاری فاطمه امده.حسام گفت برای چه کسی عقیل گفت برای پیشوای دین امیرمومنان .
حسام جا خوردوحیرتزده شداون هیچ وقت چنین پیشنهادی روتصور نمیکرد با کمال صداقت و راستگویی گفت به به چه نسب شریفی!اما عقیل یک زن صحرایی وبادیه نشین ان هم بااین فرهنگ ابتدایی شایسته امیر المومنین است؟راستش فرهنگ ماباهم فرق دارد!ایشان بایدبا خانمی که فرهنگ بالاتری دارد ازدواج کند؟ عقیل گفت امیرالمومنین ازانچه تو میگویی خبر دارد اما نظر او مثبت است.حسام که نمیدونست چی بگه از عقیل مهلت خواست تا هم با سمام صحبت کنه هم با خود فاطمه. پدرِفاطمه نزدهمسرودخترش اومد و از بیرون به حرفای اون گوش میکرد سمام داشت موهای دخترشو شونه میزد فاطمه تو فکر بود مادرش بهش گفت:چی شده انگار تو فکری؟ فاطمه گفت:مادردیشب خواب عجیبی دیدم خواب دیدم تویه باغ سرسبز وپراز درختم ماه و ستاره ها میدرخشیدن من توی این افکاربودم که یه دفعه دیدم ماه از اسمون پایین اومدوتو دامن من قرارگرفت نور خیلی زیبایی ازش میدرخشیم نوری که چشمهارو خیره کرده بود یک دفعه سه تا ستاره نورانی دیگه هم پایین اومدن و تو دامنم نشستن،درحیرت و تعجب بودم که یک دفعه یک صدایی بلند شد و منو به اسم خطاب کرد گفت فاطمه مژده باد تو را به نورانیت به ماه نورانی و سه ستاره درخشان که پدرشان سیدوسرورهمه انسانها بعد ازپیامبرگرامی اسلام است یدفعه از خواب پریدم.مامان به نظرتون تعبیر رویای من چیه؟ سمام مادر فاطمه به دخترعاقلش گفت:دخترم رویای تو صادق است یعنی بزودی توبایک مرد جلیل القدرازدواج میکنی صاحب چهارتا فرزندمیشی که اولین اونها چهره اش مثل ماه درخشانه و سه تا ی دیگه مثل ستاره ها میدرخشند حسام پدرفاطمه پشت درایستاده بود صبرکردتاحرفشون تمام بشه وارد اتاق شدروکرد به دخترش گفت:سمام ایا دخترمان راشایسته همسری امیرالمؤمنین میدانی؟ اگرشایسته میدانی خواستگاری امیرالمومنین را قبول کنی؟ سمام قلبی پر از عشق به امامت و ولایت داشت بدون معطلی گفت ای حسام بخداسوگندمن اونو خوب تربیت کردم ازخدا میخوام که فاطمه واقعا سعادتمند بشه و برای خدمت به اقاامیرالمومنین همسری شایسته باشه پس اونو به مولایم علی ببخش .عقیل برادرامام علی با اجازه فاطمه وپدرش عقد بین این دو تا بزرگواراجرا کرد.فاطمه سراسرنجابت و پاکی و اخلاق بودن
ایشون بطرف خانه امام علی حرکت کردند وقتی که میخواستن واردخونه بشن ایستادن.
بچه ها بهش گفتن چرا وارد نمیشی فاطمه گفت تادختربزرگ حضرت فاطمه یعنی خانم زینب اجازه ندن وارد خونه نمیشم.
خانم زینب هم که سراسر تواضع و مهربانی بودن اجازه ورود ایشون رو دادن فاطمه باخوشحالی واردخونه شدن ازهمونروزاول که پابخانه امام گذاشت دیدندکه امام حسن وامام حسین ع مریضن شروع کردن به پرستاری،همش میگفتن من کنیزبچه های خانم فاطمه هستم هروقت امام علی،فاطمه روصدامیزدامام حسن و امام حسین و حضرت زینب به یاد مادرشون میافتادن وگریه میکردن.
یروزفاطمه ب امیرالمومنین پیشنهادکردن که بجای فاطمه به ایشون ام البنین بگن تا بچه های خانم فاطمه زهرا سلام یاد مادرشون خانم فاطمه زهرا سلام نیفتن و به خاطر همین خاطرات تلخ گذشته تو ذهنشون نیاد ورنج بی مادری اونارو ازارنده
امیرالمومنین دروجود همسرشون ام البنین خردمندی،نیرومندی،ایمان و استوار،صفات نیکومشاهده کردن و از صمیم قلب برای ایشون عاقبت بخیری ارزو کرد.ثمره ازدواج فاطمه و امیرالمومنین چهارتا پسر رشید بود که اسمشون حضرت ابوالفضل، حضرت عبدالله،حضرت جعفر و حضرت عثمان بود.
فرزندان ام البنین همگی در کربلا به شهادت رسیدن و نسل ایشون از طریق عبیدالله فرزند حضرت عباس ع ادامه پیدا کرد.اولین فرزندام البنین علمدارکربلاحضرت عباس بود.حضرت عباس روزچهارم ماه شعبان بدنیا اومد.وقتی خبر ولادت حضرت عباس رو به امیرالمومنین دادن ایشون اومد خونه وبچه رو تو بغلش گرفت و بوسید.
طبق رسم وسنت اسلامی یه گوسفند و عقیقه کرد گوشتش رو به فقرا داد امیرالمومنین تمام وجود حضرت عباس رو میشناختند به خاطر همین اسم عباس رو برای ایشون انتخاب کردن که به معنای شیر بیشه بود. چون در برابر دشمنان به شدت بد اخلاق بودن ودرمقابل نیکیها خندان وچهره گشوده
یکروزامیرالمومنین توی اتاق نشسته بودن حضرت ابوالفضل روی پاشون بود خانم ام البنین وارداتاق شددید امیر المومنین بازوهای این بچه رو میبوسه و اشک میریزه.
ام البنین ازدیدن این منظره نگران شدباتعجب گفت:چی شده عیبی توی بازوهای این بچه میبینی؟
امیرالمومنین باغم سنگینی گفتند به این دو دست نگاه میکردم و انچه که بر سرشان میاید را به یاد میاورم
ام البنین سوال پرسیدند:چرا یا علی؟ امیرالمومنین ماجرای عاشورا رو تعریف کردند و گفتن که دستان فرزند تو درراه فرزندپیامبرحسین قطع میشه.چشمان ام البنین پرازاشک شد گریه امانش نمیدادوگفت پسرم فدای رسول خدا
امام علی فرمودندخداونددر عوض دو دست دوبال به اومیبخشدتابا ملاک در بهشت پرواز کند.
بعدازواقعه عاشورا وقتی خبر به ام البنین اوردندکه تک تک فرزندانت توی واقعه کربلا شهیدشدن هربار میپرسیدحسین چه شد؟حسین چه شد؟ در اخر وقتی به او گفتند حسین شهید شد روی دو زانو افتاد و زار زار برای حسین فاطمه س اشک ریخت.
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
363.5K
اسامی بچه های گلم😍
مرصاد حدادی نژاد کلاس دوم
مهلا وماهان ازنیشابور
حلما سالارفرد۶ساله
فاطمه حلما پور محسنی۵ساله از مشهد
محمدحسین زرکش۶ساله از ازنا
بنیتاامیدوار۸سال ونیمه ازشهرقدس
سارینا قاسمی۱۱ساله از خمین
رادین هوشمندی از سپیدان شیراز
زهراسادات صالحی۵سال ونیم از تهران
محمدمهدی داروغه زاده۵ساله از اهواز یک پسر کوچولوی مهربون
محمدحسن عالمی۷ساله و
حانیه عالمی۴ساله ازسمنان
سیدعلی وسیدمحمد واردی۱۰ و۵ساله از ساری
نازنین زهرا بذرپاچ شش ساله از قم
دبستان گنجینه ی دانش کلاس اول نیلوفر
ماهان امامی ۵ساله و ماهلین امامی ۳ساله از شهرکرد
کیان و نیکان نادری از روستای ده عرب
سوگند جنترانی ۶ساله ازاصفهان.۲۵اذر تولدشه 🎂
برخورد با دانش آموز خجالتی.mp3
12.26M
با دانش آموز خجالتی
چـــــــگونه برخورد کنم؟
🎙معین الدینی
🗣اینجا یک معلمتاثیرگذار باش👇
https://eitaa.com/joinchat/3635741579C95cf080eb4
@nightstory57.mp3
10.79M
ا﷽
#لاکپشتیکه_لاکش_را_دوستنداشت
༺◍⃟🐢჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویــکـــــرد:
خودمان را دوست داشته باشیم ❤️🌷
#داستان
#گروه_سنی_۵_۱۲
#داستان_شب
#گوینده:معین الدینی
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب:((لاکپشتی که لاکش را دوست نداشت))
«لاکی» یک لاکپشت کوچولوییه که توی یک جنگل سرسبز و قشنگ زندگی میکنه.
اودرتمام طول روزتوی جنگل قدم میزنه ازعلفهای تازه و خوشمزه میخوره،گلهای رنگارنگ را بو میکنه، از آب خنک چشمه مینوشه و هر وقت که خسته میشه، سرشو توی لاک محکمش میبَره و میخوابه
لاکی دوستهای خوبی داره که میتونه با آنها بازی کند؛ امامدتی بودکه دیگر مثل سابق صدای خنده و شادی او در جنگل نمیپیچیدبادوستاش بازی نمیکردوحرف نمیزد.
دوستان لاکی که نگرانش بودندیکروز به سراغش رفتن وپرسیدن: لاکی،چرا ناراحتی؟
لاکی نگاهی به آنها کرد و گفت:چرا ناراحت نباشم؟توی این جنگل حیوانات زیادی زندگی میکنن؛ اما هیچکدام مشکلی مثل مشکل من ندارند!
دوستاش باتعجب پرسیدن:مشکل ؟ بما بگو، شاید بتونیم کمکت کنیم.
لاکی جواب داد:مشکل من اینه که من لاک روی پشتمودوست ندارم. این لاک خیلی زشته. من دلم میخواد مثل بقیه حیوانا بدوَم و بازی کنم؛اما این لاک سنگین اجازه نمیده. اصلاًبااین لاک هیچ کاری نمیشه کرد.من لاکمو دوست ندارم.»
دوستان لاکپشت کوچولو گفتند: مگرمیشه که یک لاکپشت،لاکشو دوست نداشته باشد،لاکِ یک لاکپشت، مثل خونه شه
اما لاکی به این حرفها گوش نمیداد.اوفقط دلش میخواست لاکش،از پشتش برداشته بشه
دوستانِ لاکپشت کوچولو که دیگر خسته شده بودند،با او خداحافظی کردند و آرامآرام، بسمت خانه هاشان رفتند.لاکی غمگین و تنها همانجا نشست و به اطرافش نگاه کرد. کمی که گذشت «خانم خرگوش» از راه رسید.در دستش تعدادی هویج تازه بود که بخانه میبرد تا با بچههایش بخوره.وقتی لاکی رو دید، پرسید:لاکپشت کوچولو،چرا تنهایی؟چرا ناراحتی؟
لاکی جواب داد: «خانم خرگوش، من این لاک محکم و زشتم را دوست ندارم.این لاک بهیچ دردی نمیخوره دلم میخواست پوست تنم مثل تن تو بود،نرم و قشنگ!
خانم خرگوش خندیدوگفت:لاک تو هم خیلی قشنگه.تو باید دوستش داشته باشی.
در همین موقع سنجاب خانم از راه رسید.اوهم مقداری فندق همراهش بودکه میخواست به خونه ببره تا بچههایش بخورن اونم بادیدن لاکی و خانم خرگوش جلو آمد و سلام کرد وگفت:لاکپشت کوچولو،چرا ناراحتی؟
لاکی جواب داد:سنجاب خانم، من این لاک محکم و زشتم را دوست ندارم.این لاک به هیچ دردی نمیخوره دلم میخواست روی تنم مثل توموهای خوشرنگ وقشنگ بود.
سنجاب خانم خندید و گفت: «لاک تو هم خیلی قشنگه،خیلی هم به دردت میخوره»
لاکی گفت:بهیچ دردی نمیخوره من دوستش ندارم.
درهمین موقع،گنجشک عاقل از لونهاش که روی شاخهی درخت بلندی بود،پرزدوپایین آمد.پرسید:چی شده خانم خرگوش؟چی شده سنجاب خانم؟لاکپشت کوچولو،چرا ناراحتی؟
لاکی گفت:من این لاک زشتو دوست ندارم.دلم میخواست روی تنم مثل تو، پرهای کوچک وقشنگ داشت.
گنجشک عاقل جواب داد:لاکپشت کوچولو، لاک توهم قشنگه. لاک تو مثل خونهی توعه.هرکسی باید خونه شودوست داشته باشد.
لاکی گفت:من بخاطر این لاک سنگین،نمیتوانم تند بدوم.
گنجشک عاقل گفت:تو با داشتن این لاک،احتیاجی نداری که تندبدوی
اما لاکی قبول نمیکرد و فقط میگفت که لاکش را دوست ندارد.ناگهان گنجشک عاقل فریاد زد:فرار کنید،فرار کنید،روباه دارد میآید.
با شنیدن این حرف، خانم خرگوش هویجهایی را که در دست داشت روی زمین ریخت و دوید و لای چمنها قایم شد.سنجاب خانم هم فندقهایش رارهاکردودویدازدرخت بالا رفت.گنجشک عاقل هم پرواز کرد و میان شاخ و برگهای درخت پنهان شد.
لاکی، تنهای تنها ماند. نه میتوانست بدود، نه میتوانست از درخت بالا برود و نه بلد بودپروازکندپس سرو دستها و پاهایش را توی لاکش برد و راحت و آسوده، همانجا ماند.
کمی که گذشت،گنجشک عاقل پرزد و پایین آمد وروی زمین نشست وبا صدای بلندگفت:بیاییداینجا همه بیایید
خانم خرگوش از لای چمنها بیرون آمد. سنجاب خانم هم از بالای درخت پایین آمد.لاکی هم آرام،سرشو از لاکش بیرون آورد.
گنجشک عاقل خندیدوگفت:حالا دیدی لاکپشت کوچولو،من شوخی کردم که گفتم روباه داره میادخواستم توبفهمی چقدر لاک محکم تو،بدردت میخوره ماهمه مجبورشدیم فرارکنیم پوست نرم وقشنگ خانم خرگوش، موهای خوشرنگ سنجاب خانم وپرهای نرم وکوچک من،نتوانست کمکی بما بکنه امالاک محکم تو، کمکت کرد.لاکپشت کوچولو دیدی که بایدلاکت رودوست داشته باشی!»
لاکی کمی فکرکردودیدگنجشک عاقل درست میگه.باخوشحالی خندید و گفت:لاک من زشت نیست.محکم و امنه،خیلی هم بدردمیخوره.»
خانم خرگوش وسنجاب خانم خندیدن و به خانههایشون برگشتن و لاکی هم با لاکِ قشنگی که روی پشتش داشت، به خانهاش رفت.
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄