✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب: ((قورباغه عینکی))
قورباغه توی برکه نگاهی کرد وسط برکه ی آب، یه سنگ سبز دید .
از روی خشکی یک پرش بلندی زد و روی سنگ سبز وسط آب پرید
وقتی پرید تازه متوجه شد که اون یه سنگ نبوده بلکه یه برگ سبز معمولی بوده
برگ سبز توی آب فرو رفت و قورباغه هم افتاد توی آب
قورباغه که اصلا حوصله خیس شدن رو نداشت از آب اومد بیرون و دوباره کنار برکه توی خشکی نشست .
به اطرافش نگاهی کرد و یه دفعه متوجه یه مگس شد که روی زمین نشسته . به نظرش اومد که این مگس باید خیلی خوشمزه باشه
بعد با یه حرکت سریع، زبونشو بیرون آورد و مگسو شکار کرد ولی تا اونو تو دهنش گذاشت تازه فهمید مگس نبوده یه حلزون سیاه بوده
قورباغه، حلزون رو روی زمین گذاشت و ازش معذرت خواهی کرد.
قورباغه به دنبال یه شکار خوب براه افتاد اما توی راه یه چیز عجیب دید. اون یه سنگ خالخالی رو دید که داشت آروم آروم راه میرفت مثل اینکه داشت ب سمت قورباغه میومد
قورباغه ترسید وپابه فرارگذاشت .ولی صدای لاک پشت رو شنید که می گفت:آهای!!! قورباغه وایسا من نفس ندارم اینهمه دنبال تو بیام لطفا وایسا!!!!
قورباغه تازه فهمیده بود که اون سنگ خالخالی نبوده بلکه دوستش لاک پشته ست
قورباغه دیگه از کارهای خودش تعجب کرده بود. پیش خودش گفت: چرا من همه چیز رو اشتباهی میبینم ؟؟؟
قورباغه همه چیزو برای لاک پشت تعریف کرد
لاک پشت گفت:پس به خاطر همینه که صبح از جلوی من رد شدی ولی منو از خواب بیدار نکردی ! حتما منو درست ندیدی!
قورباغه گفت:شما فکر میکنی که چشمای من ...
لاک پشت گفت:بله البته چشمای تو ضعیف شدن وتو باید عینک بزنی
قورباغه با ناراحتی گفت:اونوفت میشم یه قورباغه ی عینکی
لاک پشت گفت خوب بشی مگه چیه! تازه خیلی هم بانمک می شی !
اون روز بعدازظهر، قورباغه و لاک پشت به یک مغازه عینک فروشی رفتن تا یه عینک مناسب برای قورباغه بخرن
قورباغه عینکهای زیادی رو امتحان کرد.بالاخره یه عینک قورباغه ای خیلی بامزه انتخاب کرد و خرید.
حالا قورباغه با کمک عینک خوشکل و با مزه ش خیلی بیشتر میتونه مگس شکار کنه.حتی مگسهایی که خیلی دورتر هم پرواز میکنن رو میبینه بله بچه های قشنگم قورباغه ی قصه ما با کمک عینک تونست همه چی رو بعتر و واضحتر ببینه ، اون خیلی خوب از عینکش مراقبت میکنه و به قول خودش دیگه یک قورباغه ی عینکی شده بود.
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
.
257.2K
اسامی بچه های گلم😍:
سیاوش خانی پور۱۱ساله و نیلا ۱ساله از سیستان بلوچستان
امیرعلی۳ساله وحسین۶ساله ومَهدی آهنگر۱۱ساله
زهرا وصادق ۱۰ساله، حسین۵ساله و فائزه بنایی۳ساله از بروجن
نازنین زینب ۷ساله و نازنین ریحانه عاشوری۳ساله از سیاهکل گیلان
ضحی۷ساله و زهرا ۳ساله ازشادگان
ثمین و محمدرضا سلمانیان ۴ ساله از قم
مجتبی و زینب فتح زاده ۷ و۵ساله از کرج
اول بهمن تولد زینب خانم هست 🎂🌺 زینب جان تولدت مبارک
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
.
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
قصه گویی علی آقای نازنین😍 ۵ساله،اصفهان
من بگردم این فسقلی ها چقدر قشنگ
قصه میگن 😍
.
@nightstory57.mp3
11.5M
ا﷽
#مهمان_جدید_خونه
༺🐵჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد:
خواهر یا برادر تازه واردمون
نیاز به کمک ما داره😊
#داستان
#گروه_سنی_۵_۱۲
#داستان_شب
#گوینده:معین الدینی
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب: ((مهمان جدید خونه))
رویکرد :خواهر یا برادر تازه واردمون نیاز به کمک ما داره
به نام خداوند بخشنده مهربان
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود
در جنگلی دور دست یک خانوادهی میمون زندگی میکردن.اونا خانوادهی خوشبختی بودن.میمونِ پدراز شاخهای به شاخهای میپرید و میوه پیدا میکرد.اوآبدارترین وخوشمزه
ترین میوهها را میچید و برای خانوادهاش به خونه میآورد.
میمونِ مادر،توی خونه از فرزند کوچولوشون، دانی، مراقبت میکرد.و اونوبه اینطرف واونطرف میبرد. میمون کوچولو اونقدر کوچیک بود که نمیتونست میوه بخوره یابا پاهای خودش راه بره و مجبور بود کنار مادرش بخوابه.
خیلی زود، دانی، بزرگ شد. حالا دیگه میتونست راه بره وخودش میوه بخوره. پدرهرروز برای چیدن میوه بیرون میرفت، مادر هم همینطور، دانی هم بیرون میرفت وبا دوستاش بازی میکرد و چیزهای زیادی درمورد جنگل یاد میگرفت
یکروز،مادرش بهش گفت که بزودی مهمون کوچولویی واردخانواده میشه.
مادر با لبخند به میمون کوچولو گفت مامان تو را دوست داره. پدرت هم تو را دوست داره و قراره تو صاحب یک برادر یا خواهربشی که اون هم تو را دوست داره.
دانی خیلی هیجانزده و خوشحال شدو به مادرش قول داد که در مراقبت از بچه بهش کمک کنه.
پس از چند ماه، بچه به دنیا اومد. او خیلی بامزه و کوچولو بود.
مادر مجبور بود بیشتر وقت خودشو صرف مراقبت ازبچه ی کوچولو بکنه، اونو بغل کنه و شبها کنارش بخوابه. پدربا میوههای زیادی به خانه میومد. او هم خسته بود.اما همیشه به سراغ دانی وخواهرکوچولوش میرفت واونا رو میبوسید. باهاشون بازی میکرد و میخندیدن. مادر مجبور بود میمون کوچولو را بغل کنه و همهی اوقات با او باشد. اما دانی از داشتن خواهر کوچولوش خوشحال نبود.ولی اونو دوست داشت. او بانمک و بامزه بود. با این وجود دانی، دوست داشت تنها فرزند خانواده باشه.
او ناراحت و کمی عصبانی بود.با خودش فکر میکرد چرا مامان همیشه باید با بچه ی کوچولو باشه؟
میمون کوچولو تصمیم گرفت که دیگه با خواهر کوچولوش بازی نکنه و به مادرش هم توی کارهای خونه کمک نکنه.
یکروز مادر متوجه شد که دانی خوشحال نیست.مادر ازش پرسید دانی!چه چیزی باعث ناراحتی تو شده؟ میخواهی دربارهی اون باهم صحبت کنیم؟
دانی، اول نمیخواست چیزی بگه. آسون نبود که دربارهی احساسش حرف بزنه. امامادرش دوستش داشت و دلش میخواست باهاش حرف بزنه. بالاخره دانی به مادرش گفت که نسبت به نوزاد جدید احساس خوبی نداره.
او گفت انگار شما دیگه منو دوست ندارید، شما میخواهید همیشه با خواهر کوچولو باشید. حتما اونو بیشتر از من دوست دارید.
مادر بغلش کرد و گفت پس به خاطر اینه که تو ناراحتی. دانی بدون اینکه حرفی بزنه سرشو تکون داد.
مادر براش توضیح داد که من تو را دوست دارم دانی. خواهر کوچولوت رو هم دوست دارم. من هر دوی شما را دوست دارم. بعد دستهای دانی را در دست گرفت و گفت اگر میبینی که من خواهر کوچولوتو بغل میکنم و مواظبش هستم به خاطر اینه که او هنوز به اندازهی تو بزرگ و قوی نشده است. بچهها به کمک و توجه مادرشون احتیاج دارن تا بتوانند رشد کنند و مثل خودِ تو که کوچیک و ضعیف بودی و الان قوی و بزرگ شدی
مادر لبخندی زد و رفت سراغ آلبوم خانوادگی و به دانی گفت بیا اینجا و روی پام بشین.میخوام چند تا عکس بهت نشون بدهم.
مادر آلبوم خانوادگی را باز کرد و عکسهای بسیاری را از خودش که به همراه نوزاد کوچکی بود به میمون کوچولو نشون داد. اما اون نوزاد کوچیک که توی بغل مامان بود، خواهر کوچولوش نبود.
دانی پرسید این بچه کیه؟ مادرگفت: این تو هستی عزیزم. دانی از دیدن عکسها تعجب کرده بود.او فراموش کرده بود که او هم روزی نوزاد کوچولویی بوده و نیاز به پرستاری و مراقبت مادرش داشته. دانی در حالی که احساس خوشحالی میکرد گفت من حالا بزرگ شدم. میتونم راه برم، غذا بخورم و تنها بخوابم.
مادر گفت درسته عزیزم.
دانی گفت من خواهر کوچولومو دوست دارم و میخوام بازم به شما کمک کنم. هر وقت کمک خواستید به من بگیید، مامان.
مادر اونو توی بغلش گرفت، بوسید و گفت وقتی که تو نوزاد کوچولویی بودی تو را دوست داشتم و حالا هم که بزرگ وقوی شدهای دوستت دارم. من همیشه و تا ابد تو را دوست دارم.🌺
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
:: ‼️
سلام عزیزان شبتون بخیر ☃️
⁉️به دلیل اینکه خیلی زیاد درباره
دوره فن بیان کودک سوال کردید.
♨️تصمیم گرفتیم آخر این هفته
پنجشنبه 4 بهمن ماه ساعت 18
ثبت نام دوره فن بیان کودک را آغاز کنیم.
💢و این آخرین دوره فن بیان کودکان
که امسال ثبت نام میکنیم. 💢
پس برای آخر هفته آماده باشید و مطالب
کانال را از دست ندید ☺️👇
༺◍⃟ ჻@bayaneziba⚘❥༅••┅┄
اگه بچه های گل شما هم وسایلشون ریخت و پاش میکنن وسط خونه
داستان امشب بزارید گوش کنن 😊
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@nightstory57.mp3
8.91M
ا﷽
#مداد_جادویی_و_دوستانش
༺✏️჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد:
مراقب مداد هامون باشیم 😊
#داستان
#گروه_سنی_۵_۱۲
#داستان_شب
#گوینده:معین الدینی
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب: ((مداد جادویی و دوستانش))
مداد آبی هر چی دنبال مداد قرمز میگشت نمیتونست اونو پیدا کنه با ناراحتی گفت قرمزی جونم کجایی؟ نمیبینمت. مداد زرد با کلافگی گفت خواهش میکنم اگه میشه نارنجی رو پیدا کن آبی سرشو تکون داد و گفت: میدونی زردی جونم ، دیگه خسته شدم ، خسته شدم از کارهای زشت مریم جون. دیروز همه ما رو اینطرف و اونطرف پخش کرد و من قل خوردم و رفتم زیر در پشتم گرفته شد به در و رنگ پشتم ریخت خیلی خیلی ناراحت شد
زردی بهش گفت اره منم واقعا خسته شدم. دیروز وقتی ما رو اینطرف و اونطرف پرتاب کرد سر من محکم خورد به میز سرم شکست... بین آبی با ناراحتی سر تکه شده مداد زرد رو نوازش کرد. مداد سبز از زیر تخت داد زد بچه ها کمکم کنید من اینجا گیر کردم. ناگهان صدای مداد بنفش اومد که گفت: به منم کمک کنید.... سر من توی تراش گیر کرده. منو حتی از توی تراش بیرون نیاوردن و بعد با صدای بلند گریه کرد.
مداد زرد و آبی که وضعشون از بقیه مداد رنگیها بهتر بود به بقیه مدادها کمک کردن و اونهارو آروم آروم توی جا مدادی بردند. وضع مداد قرمز خیلی بد بود چون تهش حسابی جویده شده بود و مداد قرمز از درد گریه میکرد. آبی هم اروم با اون گریه میکرد چون اصلا نمیتونست دوستاشو توی این وضع ببینه . وقتی همه مدادها کنار هم و توی جا مدادی جمع شدن ، آبی فکری کرد و گفت: بچه ها جون بیاید از اینجا فرار کنیم. بنظرم صاحبمون مارو دوست نداره
زردی گفت نه مارو دوست داره ولی نمیدونه چطوری با ما رفتار کنه بنفش گفت حالا چکار کنیم بچه ها؟ سبز گفت بیاید از مداد جادویی کمک بگیریم اونها آهسته مداد جادویی رو صدا کردن و اون ظاهر شد. مداد جادویی با مهربونی بهشون گفت نگران نباشید من امشب تو خواب صاحبتون میرم و باهاش صحبت میکنم اگه از فردا با شما مهربون بود که چه بهتر و گرنه فردا شب میام و شماهارو با خودم به شهر ارزوها میبرم تا دست صاحبتون دیگه به شما نرسه
همه مداد رنگیها خوشحال و امیدوار شدن چون اونها واقعا صاحبشونو دوست داشتن و نمیخواستن به شهر آرزوها برن شب ، مداد جادویی به خواب مریم کوچولوی قصه ما رفت و حسابی درباره کارهاش و نگهداری از وسایلش باهاش صحبت کرد. صبح که مریم کوچولو از خواب بیدار شد اولین کاری که کرد پیدا کردن و ناز کردن مداد رنگیها بود.
اون فهمید که چقدر اشتباه میکرده و مدادهاشو اذیت کرده مدادهاشو یکی یکی پیدا کرد و اونا رو بوسید و آروم سر جاشون گذاشت. اون متوجه شد که بیشتر باید مراقب وسایلش باشه چون ممکنه برای همیشه اونها رو از دست بده از اون روز به بعد مدادها و مریم کوچولو اوقات خوبی رو کنار هم سپری کردند و مدادها هم چون خوشحال بودن نقاشیهای زیباتری میکشیدن😊
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
215.8K
اسامی بچه های گلم😍:
سجادوملیکا اشرفی۱۱و۸ساله از مشهد
کیان وتیارا دهقانی ۱۰و۷ساله
ثنا صالحی از اصغر آباد اصفهان
محمدمهدی وآتنا شکوهمند۱۰و۶ ساله
فاطمه۶ساله ومحمدصالح خیری۳ سال و نیمه ازکرج
طاهاو طنین ترکاشوند۸و۵ ساله
امشب تولد طنین خانم هست 🎂🌹
زهرا احمدپور ۷ ساله از بابل امشب تولدشه 🎂🌹
تولدتون مبارک ❤️😍🥰
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄