eitaa logo
داستان شب|معین الدینی
25.1هزار دنبال‌کننده
529 عکس
166 ویدیو
22 فایل
﷽ من اینجا با قلبم برای فرزندانم قصه میگویم❤ ادمین داستان شب 👇 @Mojgan_5555 قصه گو:معین الدینی کانال فن‌بیان من 👇🏻 @bayaneziba استفاده از مطالب این کانال فقط با ذکر منبع بلامانع است.✍️
مشاهده در ایتا
دانلود
. شما هم وقتی از فرزندتون ی خواهشی دارید باید چند بار بهش بگید؟ آخرشم باید با داد و بیداد و تهدید....؟ .
InShot_۲۰۲۵۰۱۲۸_۱۵۳۴۴۶۴۷۶_۲۸۰۱۲۰۲۵.mp3
2.81M
در مقابل فرزند حرف گوش نکن اینطوری صحبت کن 😊👆 ☘یک پدر و مادر جدی و مهربان باش ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
@nightstory57.mp3
9.98M
ا﷽ ༺👨🏻‍🎓჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ :معین الدینی ༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨ داستان شب گوینده:(معین الدینی) داستان امشب: ((قاضی زرنگ و دزد)) روزی روزگاری پسرکی با مادربزرگش در دهکده کوچکی زندگی می‌کرد. پدر و مادر پسرک سال‌ها پیش مرده بودند و آن‌ها زندگی‌شان را به‌سختی می‌گذراندند. مادربزرگ شیرینی‌های خوشمزه‌ای می‌پخت و پسرک آن‌ها را برای فروش به شهر می‌برد. یک روز مادربزرگ مقدار زیادی شیرینی پخت و آن‌ها را به پسرک داد. پسرک یک کاغذ روغنی برداشت و داخل سبد گذاشت. بعد شیرینی‌ها را روی کاغذ قرار داد و به‌طرف شهر به راه افتاد. در شهر شیرینی‌ها به‌سرعت فروش رفتند. پسرک که خیلی خوشحال شده بود، بول‌هایش را زیر کاغذ روغنی که در داخل سبد بود گذاشت و راه خانه را در پیش گرفت. همان‌طور که می‌رفت به پیرزنی رسید که سبد میوه‌ای در دست داشت و به‌سختی راه می‌رفت. ناگهان پای پیرزن به سنگی گیر کرد و به زمین افتاد و تمام میوه‌های روی زمین پخش شدند. پسرک سبدش را به زمین گذاشت و با سرعت به‌طرف پیرزن رفت، دست او را گرفت و از زمین بلند کرد. بعد به سراغ میوه‌ها رفت، آن‌ها را پاک کرد و در سبد گذاشت و به پیرزن داد. پیرزن از او تشکر کرد. پسرک به‌طرف سبد خودش رفت، اما از سبد خبری نبود. باعجله به این‌طرف و آن‌طرف دوید تا بالاخره سبد را نزدیک یک سنگ بزرگ پیدا کرد. با دستپاچگی دست به زیر کاغذ روغنی برد تا سکه‌ها را بردارد، اما از سکه‌ها خبری نبود. رنگ از رویش پرید. بغض راه گلویش را گرفت وفریادزد:پولام، پولام نیست.کی آن‌ها را برداشته!» مردم دور او جمع شدند. پسرک با گریه می‌گفت: «پول‌های مرا برداشته‌اند. حالا من چه‌کار کنم؟ چه جوابی به مادربزرگم بدهم.مادربزرگم از کجا پول بیاورد تا بتواند باز شیرینی پزد.» در همان موقع قاضی شهر که ازآنجا می‌گذشت، او را دید. قاضی، مرد مهربانی بود و مردم او را دوست داشتند. قاضی به‌طرف پسرک رفت و علت گریه‌اش را پرسید. پسرک تمام ماجرا را برایش تعریف کرد. قاضی به مردمی که در آنجا ایستاده بودند نگاهی کرد واز تک‌تک آن‌ها پرسید: «شما پول این پسر را برداشته‌اید؟» آن‌ها در جواب گفتند: «نه، ما پول او را برنداشته‌ایم.» قاضی مهربان کمی فکرکرد وگفت: «خب حالا که هیچ‌یک از شما پول او را برنداشته‌اید، پس حتماً این سنگ پول‌ها را برداشته است…» آن‌وقت رو به مأمورینش کرد و گفت: «من باید این سنگ را محاکمه کنم. هر چه زودتر آن را به دادگاه ببرید …» مردم تا این حرف را شنیدند، شروع به خندیدن کردند. عده‌ای گفتند: «خیلی مسخره است، مگر سنگ را هم محاکمه می‌کنند؟» عده‌ای دیگر گفتند: «این محاکمه باید خیلی دیدنی باشد» قاضی گفت:هرکس بخواهد می‌تونه از نزدیک شاهد این محاکمه باشد؛ امافقط یک شرط دارد.» مردم باکنجکاوی پرسیدند: «چه شرطی؟» قاضی جواب داد:«باید برای ورود به دادگاه یک سکه بپردازید.»بعد قاضی به‌طرف دادگاه به راه افتاد و مردم هم به دنبالش رفتند.وقتی به دادگاه رسیدند،قاضی به مأمورانش دستور داد، ظرف بزرگ و پرآبی را جلوی در دادگاه بگذارند. آن‌وقت رو به مردم کرد و گفت:بایدقبل از وارد شدن به دادگاه یک سکه داخل این ظرف بیندازید.» مردم که هرلحظه کنجکاوی‌شان بیشتر می‌شد،به‌طرف ظرف آب هجوم بردند.قاضی در کنار ظرف آب ایستاده بود و به مردم و ظرف آب و پول‌هایی که درآن ریخته میشد، نگاه می‌کرد. مردم یکی‌یکی در داخل آب، پول مینداختن ووارد دادگاه میشدن. ظرف نزدیک بودازسکه‌هاپربشه که ناگهان قاضی فریاد زد:این مرد رو دستگیر کنید!» و به آخرین مردی که در ظرف، پول انداخته بود، اشاره کرد مأمورین بلافاصله مرد را دستگیر کردند و جیب‌هایش را گشتند و پول زیادی را از جیبش بیرون آوردند. پسرک با دیدن پول‌ها فریاد زد: «این، پول‌های من است.» دزد پول‌ها که خیلی تعجب کرده بود، پرسید: «شماازکجافهمیدید این پولها مال پسرک است؟» پسرک گفت:بله شماازکجا فهمیدید؟» مردم هم همین سؤال را تکرار کردند. قاضی گفت: «من کاغذی را که پسرک پول‌هایش را در زیر آن گذاشته بود دیدم. کاغذ کاملاً چرب و روغنی بود. برای همین پول‌ها هم چرب و روغنی شده بودند.» بعدآن‌ها را به کنار ظرف آب برد و گفت: «نگاه کنید، بر روی آب، روغن ایستاده است.این روغن وقتی درآب بالا آمد که این مرد پول را داخل ظرف انداخت. من هم از همین نکته فهمیدم که او دزد پول‌هاست.» اونوقت به مأمورهاش دستورداد که دزد رو به زندان بیندازن و پولهای پسرک را بهش بدهند.پسرک که خیلی خوشحال شده بود، ازش تشکرکرد. قاضی دستور داد تا پول‌های داخل ظرف را نیز به او دادند. پسرک بازهم از قاضی تشکر کرد. قاضی مهربان گفت:شنیده‌ام که مادربزرگت شیرینیهای خوبی میپزه. ازطرف من بهش بگو مقداری شیرینی برای من بپزه.» پسرک قول دادو بعداز قاضی خداحافظی کرد و خوشحال و خندان راه دهکده را در پیش گرفت. ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
165.7K
اسامی بچه های گلم😍: محمدطاها ناقدی مهر کارِن هُرمزی۶ساله از سراب حنانه و ریحانه شاهمندی۱و۶ساله از اصفهان ریحانه جان به زودی تولدشه🎂🌺 فاطمه حلماحکیم رابط۵ساله ازشیراز فاطمه و زهرا اخوان از شیراز ریحانه صفری ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
8.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
وقتی فرزندت ترسیده این جمله ها رو بهش نگو...... ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
@nightstory57.mp3
9.62M
ا﷽ ༺🐭჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ :معین الدینی ༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨ داستان شب گوینده:(معین الدینی) داستان امشب: ((هرکسی باید توی خونه ی خودش زندگی کنه))  توی جنگل سرسبزقصه‌ی ما حیوانات زیادی زندگی میکردن .حیونای زیاد و جورواجوری مثل خانم موشه، خاله دارکوبه، عمو جغد پیر، کبوترمهربون، دیگه جانم براتون بگه سنجاب‌های شیطون. خلاصه‌ یه عالمه حیوون که همگی کنار هم با خوبی و خوشی زندگی می‌کردن. اونروز جنگل سر سبز قصه‌ی ما مثل همیشه آروم بود. هرکدام از حیوان‌ها سرگرم کاری بودند. موش موشک از مادرش خداحافظی کرد و رفت تو جنگل. اون می‌خواست بره پیش دوست‌هاش با اون‌ها بازی کنه. موش موشک، همین‌طور که تو جنگل قدم می‌زد، یه دفعه چشمش به سنجاب کوچولوها افتاد که خوشحال و خندون داشتند بالای درخت گردو بازی می‌کردند. موش موشک، با دیدن سنجاب کوچولوها، به خودش گفت: «کاشکی لونه ی ما هم بالای درخت بود. اون موقع من هم می‌تونستم بالای درخت با سنجاب کوچولوها بازی کنم. تازه می‌تونستم از اون بالا بهتر جنگل رو ببینم.» موش موشک، رفت کنار درخت بلوط. فکر کرد: «چه کار کنیم؟» با خودش می‌گفت: «سنجاب کوچولوها، میمون‌های شیطون، خاله دارکوبه، کبوتر مهربون، همه‌شون بالای درخت‌ها لونه دارن. من هم بهتره برم بالای درخت برای خودم لونه درست کنم. آره، این‌طوری بهتره. این‌طوری من می‌تونم دوست‌های زیادی هم پیدا بکنم. آن‌وقت از بالا بهتر جنگل رو ببینم.» موش موشک، از درخت بلوط رفت بالا. اول می‌خواست مثل خاله دارکوبه که با نوک زدن به درخت‌ها، تنه‌ی درخت‌ها رو سوراخ می‌کنه، برای خودش لونه درست کنه. بله، اما اون که نوک نداشت، برای همین هم موش موشک چند بار دندان‌هاش را محکم زد به درخت؛ اما نشد. نه، نشد. اصلاً، این‌طوری نمی‌شد. موش موشک یه کم فکر کرد. این دفعه می‌خواست مثل سنجاب‌ها که با جویدن درخت، تنه‌ی درخت رو سوراخ می‌کنند و برای خودشون لونه می‌سازن برای همین هم دندان‌های کوچولوشو چند بارمالید به درخت، زد به درخت، اما بازهم نشد. موش موشک با خودش گفت: «نه، این‌طوری نمی‌شه. بهتره برم و چوب جمع کنم تا مثل کبوتر مهربون لونه درست کنم.» برای همین هم، از درخت اومد پایین و شروع کرد به جمع‌کردن چوب‌ها. موش موشک هرچی چوب نازک و کوچیک که بود رو جمع کرد، بعد با زحمت زیاد برد بالای درخت. موش موشک چوب‌ها رو گذاشت لای دو تا از شاخه‌های درخت تا مثل کبوتر مهربون برای خودش لونه درست کنه. بله، بالاخره موش موشک اون‌قدر چوب لای شاخه‌ی درخت گذاشت تا بالاخره تونست یه لونه ی کوچک مثل لونه ی کبوتر مهربون درست کنه؛ اما، اما، موشت موشک تا رفت تو لونه نشست، یک‌دفعه لانه خراب شد. موش موشک طفلی از بالای درخت افتاد پایین، پاش درد گرفته بود، شروع کرد به گریه کردن. با شنیدن صدای گریه‌ی موش موشک، خاله دارکوبه و کبوتر مهربون و خاله موشه آمدند پیشش. خاله موشه با ناراحتی گفت: «ببینم عزیزم، چی شده؟ چرا داری گریه می‌کنی؟» موش موشک، تمام اتفاقی که براش افتاده بود رو برای مادر تعریف کرد. با شنیدن صحبت‌های موش موشک، خانم موشه، کبوتر مهربون و خاله دارکوبه شروع کردند به بخندیدن. خاله دارکوبه گفت: «آخه عزیز من، تو که نمی‌تونی بالای درخت زندگی کنی!» کبوتر مهربان گفت: «تازه، تو که نمی‌تونی تو لونه ی ما زندگی کنی. مثل ما لونه درست کنی، آخه هر کدوم از ما حیوونها یه جوری برای خودمون لانه درست می‌کنیم، طوری که فقط خودمون می‌تونیم توش زندگی کنیم. مثلاً من نمی‌تونم توی لونه ی خاله دارکوبه زندگی کنم، مثل اون لونه بسازم. خاله دارکوبه هم نمی‌تونه تو لونه ی من زندگی کنه و مثل من لونه درست کنه. حالا متوجه شدی عزیزم؟ تو هم باید توی لونه ی خودت، تو همون سوراخِ زیر درخت بلوط زندگی کنی.» موش موشک با شنیدن صحبت‌های کبوتر مهربون متوجه شد چقدر اشتباه کرده. متوجه شد که هر حیوونی باید توی لونه ی خودش زندگی کنی، لونه ی اون هم توی همون سوراخ بود، همون سوراخ، زیر درخت بلوط. خوب بچه‌ها، شما حتماً خوشحالین که بالاخره موش موشک قصه‌ی ما فهمیدکه چقدر اشتباه میکرده. بله، اونبایدبالای درخت لونه میساخته. اون باید تو همون سوراخ درخت بلوط زندگی می‌کرد و بالاخره متوجه شدیم که هر حیوانی یه جایی زندگی می‌کنه، یه جایی مخصوص خودش. مثلاً پیشی‌ها نمی‌تونن توی لونه ی هاپوها زندگی کنند، نه؟ بله، هاپوها هم توی لونه ی سنجاب‌ها می‌تونند زندگی بکنند. هرکدام لانه مخصوص به خودشون رو دارن. خب، حالا شما هم تو جای خودتون، قشنگ دراز بکشین و لالا بکنید و ان شاء الله که خواب‌های خوب خوب هم ببینید. تا فردا شب و یه قصه‌ی دیگه خدانگه‌دار همگی تون باشه. ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
با قصه امشب به فرزندت یاد بده از حق خودش دفاع کنه.... بدون داد زدن بدون جیغ بدون گریه ༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا