InShot_20250405_194651999_05042025.mp3
8.39M
#روزی_که_نیلو_اشتباه_کرد
༺◍⃟✨჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد:بدون اجازه پدر و مادر هیچوقت ازشون دور نشین.
#قصه
#داستان
#داستانشب
#کودک6_12
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟📚🧕🏻❌჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب: (روزی که نیلو اشتباه کرد)
یه روز قشنگ بهاری، نیلو خانم با مامانش رفت پارک نزدیک خونهشون. نیلو خیلی دوست داشت تاب بازی کنه، سرسره بره و با بچهها دوست بشه. اون روز هم، مثل همیشه، کیف کوچیک قرمزشو انداخت روی دوشش و با مامان رفتن سمت محوطه بازی.
مامان نیلو روی نیمکت نشست و شروع کرد به خوندن کتابش. به نیلو گفت:
– عزیزم، تا من اینجام، میتونی بازی کنی، ولی حتماً تو همین محوطه باش، از جلوی چشم من دور نشیا باشه؟
نیلو گفت:
– باشه مامان جون، قول میدم.
همه چی خوب بود. نیلو با چند تا از بچهها شروع کرد بازی کردن که یه دختر کوچولوی جدید اومد. اسمش رها بود. خیلی زود با نیلو دوست شد. بعد از چند دقیقه رها گفت:
– نیلو! بیا یه جاییو نشونت بدم، اونور پارکه، خیلی خوشگله! اونجا یه اقایی بادکنک میفروشه بیا بریم بادکنک بخریم!
نیلو گفت:
– وای جدی؟
رها گفت:
– آره، بیا دیگه، یه عالمه خوراکی هم من اوردم ، بریم باهم دیگه اونجا بشینیم و بخوریم.
نیلو وسوسه شد. با خودش گفت ، خب من اگه الان به مامانم بگم اون که نمیزاره من برم ،حالا یه دیقه میرم زود برمیگردم
بدون اینکه به مامانش بگه، با رها راه افتاد و رفتن که رفتن. اونا از محوطه خیلی دور شدن طوری که دیگه نمیتونست مامانشو ببینه*
بعد از چند دقیقه که گذشت، نیلو یهدفعه یاد مامانش افتاد. دلش لرزید. نگاهی به دور و بر کرد، همهچی براش غریبه بود. دیگه خوشحال نبود. به رها گفت:
– من باید برگردم. مامانم گفته نباید دور بشم.
رها گفت:
– ای بابا! تو چقدر بچه ننهای!
اما نیلو گفت:
– نه، من فقط مامانمو دوست دارم ، نمیخوام ناراحتش کنم.
با دل تنگ و قدمهای تند شروع کرد به دویدن. وقتی رسید، دید مامانش نگران و آشفته داره دور محوطه میدوه .
مامان وقتی دخترشو دید، بغلش کرد و گفت:
– نیلو جان، چرا بیخبر رفتی؟ من خیلی ترسیدم!
نیلو با چشمهای خجالتی گفت:
– مامان ببخش، اشتباه کردم. دیگه هیچ وقت با کسی که نمیشناسم نمیرم. حتی اگه مهربون باشه یا بهم خوراکی بده.
مامان خندید و گفت:
– عزیزم، دوست داشتن آدما خوبه، ولی همیشه باید اول مطمئن باشیم که امن و درست رفتار میکنیم. تو دختر خیلی باهوشی هستی نباید هیچ وقت این اشتباه رو بکنی ، آدم های دور و بر ما همیشه آدمای خوبی نیستن بعضی از آدمام هستن که میان دور و بر بچه های همسن و سال شما فقط برای اینکه شمارو از اونجایی که هستید دور کنن و خدایی نکرده اتفاق تلخی براتون بیوفته.
از اون روز به بعد، نیلو همیشه وقتی جایی میخواست بره اول به مامانش میگفت اخه اون روز خیلی دلتنگت و بی قراره مامانش شده بود، اون فهمید حتی برای دوست شدن با بچههای جدیدم نباید از جلوی چشم مامانش دور بشه .
༺◍⃟🧕🏻✨❌჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🧕🏻✨❌჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
473.8K
اسامی بچه های گلم😍:
فاطمه زهرا شیرزاد ۸ساله از شیراز
زینب رعیـت پـور۱۰ساله از خوزستان
حلما آقایی ۹ساله وخواهرکوچولوش هانا از شیراز
آدریناسادات وامیرعلی روحانی۱۰و۹ ساله از تهران
سوگل درویشی ۱۰ ساله از تهران ودخترعمه ش پریا خانم
محمدرایان حسینی۵ساله از اندیمشک
ریحانه ، یگانه وفاطمه غریب ۹و۶و۴ ساله از مشهد
دیاناوتانیا زاغیان۶و۱۱ساله از اصفهان
کوروش ماندگاری۶ساله اصفهان
محمدجواد ، محمدعلی و زینب سعیدی ۹و۷و۳ساله از رباط کریم
امیرطاهاخیری فام۷ساله از سراب
آریانا جهانبانی ۶ساله از اصفهان
ملودی ومانلی محی زاده۵و۳ساله از ایلام
محمدحسین پیش علمی۶ساله از قزوین
ابراهیم وفاطمه زهرا حیاتی۹و۷ساله
فاطمه نوراشعله حقیقی۳ساله ازشیراز
آرتین واقفی۸ساله تهران
کیان وکیاشاه امیدی۵ساله و ۵ماهه از نائین
ریحانه پورقوریان ازنجف آباد تولدشه 🎂🌹🌹
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
InShot_20250406_192852787_06042025.mp3
7.88M
#راز_روسری_نازگل
༺◍⃟✨჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد:حجاب هدیه ارزشمند خداست
#قصه
#داستان
#داستانشب
#کودک7_12
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟📚🧕🏻🌺჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب: (راز روسری نازگل)
توی یه محلهی آروم و پر از درختهای سبز، دختر نازنینی به اسم نازگل زندگی میکرد. نازگل یه دختر بافکر و با دقت بود. یه روز، احساس کرد داره بزرگ و بزرگتر میشه
امد پیش مامانش و گفت:
ـ «مامان میشه منم مثل شما روسری بپوشم؟»
مامانشم یه نگاهی به نازگل کرد و گفت:چرا؟چرا دوست داری روسری بپوشی؟
نازگل گفت:حس میکنم با روسری دلم ارومتره ، دوست دارم همون طوری باشم که خودم فکر میکنم درسته.
مامانش خندید و گفت: آفرین به دختر فهمیدم ، این انتخاب تواع و من بهت افتخار میکنم
مامان نازگل خیلی خوشحال شد اما همه مامانا مثل مامان نازگل نبودن. توی مدرسه، بعضی از بچهها تعجب میکردن. بعضیها هم شوخیهای ناراحتکنندهای با نازگل میکردن.
مثلا اون یکی میگفت :هه چرا روسریت رو محکم میپیچی؟ چقد سفت میشه اینقدر موهاتو میپوشونی
اون یکی میگفت :نکنه میترسی موهات رو باد ببره؟
دل نازگل میگرفت. با خودش فکر میکرد چرا باید باهاش اینجوری صحبت کنن وقتی میومد خونه نمیدونست چجوری با مامانش صحبت کنه. یه شب، نشست کنار ماماش و گفت:
مامان، چرا بعضی از بچه ها موهامو میپوشونم منو مسخره میکنن؟
مامانش دستهای نازگل رو توی دستش گرفت و گفت:
دخترم، حجاب مثل یک سایهس، مثل سایهی یه درخت بزرگ. وقتی زیر درخت میشینی، از آفتاب تند و نگاههای سنگین این و اون در امانی. این روسری، فقط یه پارچه نیست، نشونهی فکر و دلِ بزرگ توئه
نازگل فکر کرد و گفت:
دوست دارم وقتی مردم منو میبینن، دل و رفتارم رو ببینن، نه فقط روسری یا چادرم رو
مامانش یه نگاهی کرد به نازگل و گفت : بعید میدونم دخترم ، همینجور که ما ادم ها رو از روی ظاهرشون قضاوت میکنیم همه مردم وقتی من و شمارو میبینن از روی ظاهرمون قضاوت میکنن پس کسی به باطن ما و فکر ما دسترسی نداره ، این ما هستیم که با شخصیتمون توی چادر و پوششی که داریم و رفتار مناسبی که داریم به دیگران میفهمونیم که من یه با حجاب فهمیده و عاقلم .
نازگل فکر کرد و گفت : چه جالب مامان
از اون روز به بعد، وقتی کسی ازش دربارهی حجابش میپرسید، با لبخند میگفت:
من خودم انتخابش کردم، چون بهم حس خوبی میده، حس آرامش.
کمکم بچهها هم مطمئن شدن که نازگل الکی روسری سر نمیکنه ، باهاش کمتر شوخی کردن. حتی بعضی از بچه ها ام کنجکاو شدن و ازش پرسیدن:
نازگل، میتونی برامون بگی چرا این تصمیم رو گرفتی؟
نازگل گفت:
چون دوست دارم خودِ واقعیم دیده بشه، نه فقط موهام یا لباسم
و اینطوری، نازگل با دل آرومش و فکر روشنش، توی دل خیلیها جا باز کرد...
༺◍⃟🧕🏻✨🌺჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🧕🏻✨🌺჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
بچه های شما هم برای خوردن سبزیجات
شما رو اذیت میکنن؟
قصه امشب گوش کنید 😊🥦
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
InShot_20250407_195148835_07042025.mp3
9.38M
#گل_کلم_قهرمان_و_ماجرای_آقای_پُفی_پفی
༺◍⃟✨჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد:سبزیجات خیلی خوشمزست.
#قصه
#داستان
#داستانشب
#کودک6_12
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟📚🥦✨჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب: (گلمکلم قهرمان و ماجرای آقای پُفیپفی)
توی یه شهر بامزه به اسم (خوراکآباد)، همه چیز خوشرنگ و خوشبو بود. درختها پر از سیب و پرتقال بودن ، باغچهها پر از گوجه و سبزی.
ولی یه مشکل بزرگ اونجا بود... بچهها دلشون سبزی نمیخواست!
هر روز صدای: وای مامان باز هم کلم؟ نههه! من دوست ندارم
من فقط بستنی و پفک میخوام!
از توی خونهها همش این صدا شنیده میشد.
تا اینکه یه روز، از آسمون یه ابر نارنجی غولپیکر اومد. امد امد امد پایین یه موجود بانمک به اسم آقای پُفیپفی، با موهای پفپفی و صدای فِشفِشی، کیف جادوییش رو باز کرد و گفت:
بیاین بچهها! خوراکیهای رنگیرنگی! بوی سبزی دیگه نمیاد، بدون سبزی ، بدون دردسر! بیاین ببینین چه عطر و بویی داره این پف پفی ها
بچهها ذوق کردن. مامانها آه کشیدن. یخچالها دیگه غمگین شدن.
اما توی یکی از کشوهای یخچال، یه صدای قهرمانانه بلند شد:
نه دیگه! وقتشه وارد عمل شم!
و این صدای کی بود؟ گلمکلم قهرمان!
سفید، خوشگل، با شنل سبز و قلبی که مثل خورشید میدرخشید.
با یه جهش، پرید بیرون و گفت:
من برای این شهر ساخته شدم! برای نجات طعم، شادی و سلامتی!
بعدشم دوید دوید دوید دوید رفت به سراغ دوستاش:
خانوم هویجِ ورزشکار با کفشهای کتونی،
آقا بروکلیِ بدنساز که میتونست وزنه سنگین بالا ببره،
و سیب خجالتی اما دانا که پر از ایدههای عالی بود.
گلمکلم گفت:
باید یه جشن بگیریم! ولی نه یه جشن معمولی... یه جشن جادویی با خوراکیهای خوشمزه و سالم!
اونها دستبهکار شدن.
هویج، کیکهای هویجی درست کرد.
سیب، آبمیوههای رنگی تولید کرد.
نعناع، بستنی یخی طبیعی با برگهای خوشعطر درست کرد.
وقتی شب شد، چراغهای باغچه روشن شد، صدای موسیقی از سبزیجات میاومد، و بچهها از بوی خوش کشیده شدن سمت اونجا...
وای! جشن سبزیجات!
آقای پُفیپفی هم رسید و گفت: چی؟ مهمونی بدون من؟
گلمکلم گفت:
بیا،بیا امتحان کن! این خوراکیا فقط سالم نیستن، خوشمزه هم هستن!
پُفیپفی اول خندید. بعد یه گاز کوچیک زد...
چشماش برق زد! لپهاش گل انداخت! گفت:
چرا من تا حالا گلمکلم نخورده بودم؟!وایــی چقدر خوشمزست .
همه بچهها برای پُفیپفی دست زدن.
اونم کیف جادوییشو بست و گفت:
وایـــی ، از این به بعد، من هم طرفدار سلامتم! پُفیپفیِ نو، در خدمت خوشخوراکیای سالم! قول میدم ،وایــی من از شما حمایت میکنم .
و از اون شب به بعد، توی شهر (خوراکآباد)، هر شب یه مهمونی کوچیک بود. بچهها با خنده سبزی میخوردن، مامانها خوشحال بودن، و آقای پُفیپفی توی کافهی جدیدش، آبمیوه طبیعی به مهمونا میداد!
و گلمکلم قهرمان؟
اون با شنل سبزش، آماده بود تا هرجا بچهها سبزی نخورن، بره و با یه لبخند، ماجرا رو قشنگ کنه!
༺◍⃟🥦✨📚ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🥦✨📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
315.9K
اسامی بچه های گلم😍:
حسین دهقان ۷ساله از اصفهان
یکتاویسرا محمدپور۷و۴ساله ازمشهد
امیررضاوآریا حیدری تونی۶و۳ساله
نیکی کرمی ۶ ساله از اصفهان
هانیه هوشنگی ۷ ساله
تهمینه مولویان ۱۰ساله از اصفهان
محمدحسین فراهانی ۱۰ساله ازتهران
مبینا فراهانی ۱۱ ساله از تهران
ملورین ساقندی از مشهد
النا وارمیتا نوروزی۱۱و ۹ساله از تهران
مبین ومتین۵ساله وآسنا میرحسینی ۳ساله،از سبزوار
هومان پیرجلی ۷ ساله از کرج
علی مویدی ۱۰ ساله شیراز
رضوان۸سال ونیمه ومحمدجواد خسروی۶سال ونیم از قم
محمدمتین وسبحان عزیزی ٨و١ ساله از شیراز
نورا هشترودی ۴ساله ازتهران
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
19.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏢 دبیرستان غیر دولتی متوسطه اول
"افق روشن"
🔆 با رویکرد علمی _درسی و با حضور برترین اساتید استان قم
🔸مدرسه خاص برای دانش آموزان نخبه استان قم
🧑🎓ثبت نام در پایه های:
✅هفتم
✅هشتم
✅نهم
🗓 سال تحصیلی ۱۴۰۵ _۱۴۰۴
📌آدرس: بلوار امین. بین کوچه ۲۵ و ۲۷
📞
02532904547
02532921134
🌐 www.ofogheroshansch.ir