@nightstory57(2).mp3
12.59M
ا﷽
#یکحدیثدر_دامنِداستان🪴
موضوع: حسودی خوب نیست
༺◍⃟☀️჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
پیامبر ﷺ میفرمایند:
آدم حسود کمترین
لذت و خوشی را از زندگی میبرد.
#داستان
#گروه_سنی_۵_۱۲
#داستان_شب
#یکحدیثدر_دامنِداستانقسمت۸
#گوینده:معین الدینی
༺◍⃟🐯჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟჻🐯ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
یک حدیث در دامن داستان
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب: ((حسودی خوب نیست))
روزی روزگاری در یک جنگل بزرگ ببر کوچکی زندگی میکرد.
اسم این ببرکوچولو نارنجک بود نارنجک با همه حیوانات جنگل دوست بود او خیلی بچه مهربان و بازیگوشی بود. امابیشتر وقت ها یک گوشه مینشست و به زمین نگاه میکرد و باصدای بلند آه میکشید. او به دوستانش حسودی میکرد. احساس حسادت مثل یک نارنجک قوی بود که بیشتر وقت ها در قلب ببرکوچولو می افتاد و او را منفجر میکرد برای همین اسم او را نارنجک
گذاشته بودند.
یک روز نارنجک کنار درختی نشسته بود. او باخودش فکرمیکرد که ناگهان صدای پای خرگوش را شنید. سرش را بالاکرد و دید که خرگوش روبرویش ایستاده است. خرگوش یک لبخند زد و گفت چی شده که بازی نمیکنی؟ نشستی اینجا وانگار چیزی ناراحتت کرده نارنجک با ناراحتی گفت: " ببین چقدر دوستام خوب فوتبال بازی میکنن من نمیتونم و بخاطرهمین بهشون حسودیم میشه واسه همین ناراحتم و یک گوشه نشستم.. سپس نارنجک مثل یک نارنجک منفجر شد وزد زیر گریه و به سمت خانه رفت.
بعد از مدتی حال نارنجک بهتر شد. او برگشت تا با دوستانش بازی کند این بار مسابقه تیراندازی بود نارنجک تیرکمان نداشت اما برای اینکه در این مسابقه شرکت کند، از تیرکمان خرگوشی استفاده کرد. او با دقت به تیراندازی دوستانش نگاه کرد همه آنها خیلی خوب بودند. اما تا حالا نارنجک تیرکمانی نداشته بود که تمرین کند. نوبت نارنجک شد او تیرکمان را گرفت وتیر زد. اما تیر او به هدف نخورد.
نارنجک تیرکمان را به خرگوش داد و دوباره یک گوشه ای رفت و نشست دوباره سرش را پایین انداخت و منتظر منفجر شدن بود خرگوش حواسش به نارنجک بود برای همین فورا پیش او آمد و گفت به نظرم ناراحتی انگار خودتو با بقیه مقایسه کردی و الان به اونا حسودیت شده!". نارنجک بعد از شنیدن حرف خرگوش دوباره بغضش ترکید و مثل یک نارنجک منفجر شد و گریه کرد. وقتی خرگوش اشکهای دوستش را دید ناراحت شد. دستش را روی شانه های نارنجک گذاشت و گفت: چون حسودی کردی الان انقدر ناراحتی من چطور میتونم کمکت کنم که حالت بهتر بشه؟!".
نارنجک چیزی نگفت و دوباره به خانه رفت. وقتی به خانه رفت خاله اش را دیدخاله باپسرکوچولویش به خانه نارنجک آمده بودندنارنجک اشکهایش را پاک کرد و بعد لبخند زد به پسرخاله اش که خیلی کوچک بود نزدیک شد. با او کمی بازی کرد تا اینکه دوستان مادرش هم وارد خانه شدند. همه آنها وقتی پسرخاله نارنجک را دیدند، فورا پیش او رفتند. یکی یکی او را بغل کردند و بوسیدند. نارنجک هم به آنها نگاه میکرد. او دوباره ناراحت شد. از خانه بیرون رفت و روی یک سنگ بزرگ نشست.
خرگوش که همان نزدیکی بود دوباره چشمش به نارنجک افتاد. پیش او رفت و گفت انگار هنوزم حالت بهتر نشده رفیق!". نارنجک با ناراحتی به او نگاه کرد و گفت: " حالم بهتر شده بود. اما وقتی دوستای مامانم اومدن خونه همه پیش پسر خالم که تازه به دنیا اومده رفتن اونو بغل کردن و من دوباره حسودیم شد بازم ناراحت شدم و الان اینجا نشستم!". خرگوش که باهوش بود به نارنجک نگاه کرد و گفت : " آها فهمیدم میخوام بهت کمک کنم تا حالت بهتر شه!"
نارنجک تعجب کرد و گفت: چطور؟!. خرگوش گفت: " تو ناراحت میشی چون خودتو با بقیه مقایسه میکنی واسه همین فکر میکنی اونا بهترن و بعد حسودیت میشه. بعد هم ناراحت میشی دوست خوبم! اگه بچه ها فوتبالشون خوبه چون خیلی تمرین میکنن اما تو تمرین نمیکنی اگه توی مسابقه تیراندازی به بچه میمون حسودی کردی باید بدونی که اون خیلی تمرین کرده اما تو حتی تیرکمان هم نداشتی یا به پسرخالت حسودیت شد. چرا؟ چون همه رفتن پیش اون چون اون تازه به دنیا اومده اما تو خودتو با همه مقایسه میکنی. اگه میخوای دیگه حسودیت نشه باید خودتو با کسی مقایسه نکنی تو همین طوری که هستی خیلی با ارزشی
نارنجک کوچولو تازه فهمیده بود که او با ارزش است. او دیگر هیچ وقت خودش را با کسی مقایسه نکرد. حالا
وقتش رسیده که اسم او را عوض کنیم.
::
༺◍⃟🐯჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟჻🐯ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
::
این کتاب امروز خوندم
خیلی خیلی قشنگه 🥺
گل های نازم حتما آثار
خانم ژوبرت رو بخونین
واقعا دلی و اثر گذاره 😇
🎙🌙@nightstory57
از امشب
داستان زندگی حضرت زهرا سلام الله علیها 🥀
🎙🌙@nightstory57
.
@nightstory57(2).mp3
11.22M
#داستانزندگی_حضرتفاطمهسلاماللهعلیها
༺◍⃟ ☀️🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد:داستان زندگی حضرت فاطمه سلاماللهعلیها
#داستان_شب
#گروهسنی_۶_۱۲
#قصه
#داستان_زندگی_حضرتفاطمه_سلاماللهعلیها_قسمتاول
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟ 🌴჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟჻🌴ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب: ((زندگی حضرت فاطمه سلاماللهعلیها))
سالیان سال پیش پیامبر مهربون ما حضرت محمد ص با همسری باوقار و متین به نام حضرت خدیجه ازدواج کردند خانم خدیجه ثروتمند بود و پیامبر مهربان ما از لحاظ مالی فقیر بود حضرت خدیجه مخالفان زیادی برای ازدواجشون داشتن اما همیشه جلوی اونها می ایستادن میگفتند که من پیامبر رو به این دلیل انتخاب میکنم که ایشون مرد باوقار، متین، امین و خوش اخلاق هستن و از همه مهم تر اینکه خدای مهربان رو اطاعت میکنن و قبول دارن
حضرت محمدباحضرت خدیجه ازدواج کردن سالیان سال خدای مهربان به اونا فرزندانی داد ولی هیچ کدوم از اون فرزندان برای پیامبر ما نمیموند هرکدوم به یه دلیلی فوت میشدن و از این دنیا میرفتن بالاخره توی سن چهل سالگی حضرت محمد پیامبر شدیعنی اینکه جبرئیل اومد و به پیامبر مهربون ما گفت تو از این به بعد باید مردم رو به دین خدا دعوت کنی تو باید ایه هایی رو که خدای مهربان برای تو میفرسته برای مردم بخونی و به اونها بگی که دست ازکارهای بدشون بردارن وخدای مهربون رو بپرستن این اتفاق که افتاد دشمنی مردم مکه با پیامبر مهربون ما بیشتر شد شروع کردن ازش کینه گرفتن چون میگفتن پیامبر به مردم میگه به خداایمان بیارن واز بتهایی که ما بهشون میفروشیم و بتهای دست ساز که ما ازشون استفاده میکنیم اعتقادی نداشتند و حالا این پیامبر اومده و میخواد اونا رو از ما بگیره ما باید جلوش بایستیم اقوام حضرت خدیجه با شنیدن این حرف به پیش ایشون اومدن و گفتن ای خدیجه تو هنوز میخوای با محمد زندگی کنی اون تا دیروز یه مرد فقیر بود حالا ادعای پیامبری داره تو هنوز هم سر تصمیمت هستی ؟
حضرت خدیجه فرمودن بله من نه تنها میخوام با ایشون زندگی کنم بلکه بهش ایمان هم میارم
میدونین بچه ها چی شد اولین نفری که به پیامبر مهربون ما ایمان اوردن همسرشون بودن خانم خدیجه اقوام حضرت خدیجه وقتی شنیدن که حضرت خدیجه به پیامبر ایمان اورده برای همیشه ایشونو کنار گذاشتند.
روزها گذشت و گذشت و گذشت تا اینکه خانم خدیجه احساس کردن درون وجودشون یه فرزند نازنینی هست یه بچه ناز و کوچولو
خانم خدیجه خیلی خوشحال شدن و شادمانی کردن ایشون از خوشحالی نمیدونستن چی کار کنن
بچه ها پیامبر از این موضوع خبردار شد ایشون هم خیلی خوشحال شدند تو تمام مدت زمانی که خانم خدیجه باردار بودن بخاطر این که اقوام و خویشانشون با ایشون قطع رابطه کرده بودن ایشون به تنهایی کارهای خودشون رو انجام میدادن خیلی اوقات پیامبر تشریف میاوردن خونه میدیدن خانم خدیجه تنها هستن و هیچ کی پیششون نیست ولی دارن با یه نفر صحبت میکنن پیامبر تعجب میکردن و میگفتن خانوم با کی صحبت میکنی؟خانم خدیجه میگفتن من با فرزند درون شکمم صحبت میکنم
پیامبر میگفتن خب اونم با شما صحبت میکنه خانم خدیجه میفرمودند بله اونم با من صحبت میکنه همش بهم میگه که نباید غصه بخوری باید پشت و پناه پدرم باشی
پیامبر فرمودن: خیلی برام جالب بود چون جبرئیل هم خبر اورده بود که این دختری که توی شکم خانومت داره پرورش پیدا میکنه یه بچه ایه که از نسلش امامای زیادی بوجود میاد این دختراز بهشت اومده وکم دختری نیست
گذشت و گذشت و گذشت تا اینکه لحظه تولد خانم فاطمه سلام الله خانم خدیجه خیلی نگران بودن اخه ایشون بازم تنها بودن و کسی نبود که بتونن کنارشون با ارامش فرزندشون رو بدنیا بیارن
پیامبر دستانشون رو به اسمون بلند کردن و گفتن خدایا شما که میدونین ما توی این دنیا تنها هستیم و کسی رو نداریم ما رو یاری کن کمک کن فرزندم به سلامت به دنیا بیاد دعای پیامبر که تموم شد یه مرتبه چهار تا خانم بالباس سفید از بهشت به زمین اومدن
این چهار تا خانم بهشتی
حضرت مریم
خواهر حضرت موسی
همسر حضرت ابراهیم و
همسر فرعون خانم اسیه بودن
اونا به پیامبر گفتن ما از طرف خدا اومدیم تا فرزندتون رو به دنیا بیاریم رفتن توی اتاق
خانم خدیجه از دیدن اونها ترسید با نگرانی پرسید شما کی هستین اونا گفتن ما زنان بهشتی هستیم اومدیم که کنار تو باشیم تا فرزندت رو به سلامت به دنیا بیاری
بله بچه ها اونها کنار خانم خدیجه بودند و فرزند نازنینش رو به دنیا اوردن به پیامبر خبر دادند که نازنین دختر به دنیا آمد. 🥺
:
༺◍⃟🪴჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟჻🌲ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
::
@nightstory57.mp3
11.13M
#داستانزندگی_حضرتفاطمهسلاماللهعلیها
༺◍⃟ ☀️🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد:داستان زندگی حضرت فاطمه سلاماللهعلیها
#داستان_شب
#گروهسنی_۶_۱۲
#قصه
#داستان_زندگی_حضرتفاطمه_سلاماللهعلیها_قسمتدوم
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟ 🌴჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟჻🌴ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب: ((زندگی حضرت فاطمه سلاماللهعلیها))
خانم فاطمه زهرا س به دنیا اومد صدای فرشته ها به گوش حضرت محمد ص سید حضرت محمد فهمید که خدا اسم خانم فاطمه زهرا س برای دختر کوچک انتخاب کرده ایشون به شدت خوشحال شد و در پوست خودش نمیگنجید شور و شعف سراسر وجودش رو فرا گرفته بود از داشتن چنین دختر نازنینی که خدای مهربون اسمش رو انتخاب کرده بچه هایبرهربشککرد به فکر ماموریتی بود که خدا به عهده گذاشته بود میخواست هر طور شده مردم رو از کار زشت دور کنه و اون رو به کار خوب دعوت کنه به بت پرست مکه ادمای خوبی هم بودن که از ظلم و ستم بدشون میومد پیامبر مهربون ما به سراغ اونا رفت باهاشون حرف زد کم کم حرف ای پیامبر ما توی فکر و ذهن اونا اثر گذاشت و مسلمون شدن به حضرت محمد ص و خدای اون ایمان اوردن خانم فاطمه س این تازه مسلمونا رو میدید که هر روز میومدن خونه اونا کنار پدرش میشستن ایه های قران رو گوش میدادن خانم فاطمه س میدید که پدرشون چه طوری راه و روش خداپرستی رو به اونها یاد میده توی خونه حضرت محمد ص بود که تکبیر گفتن و رو به خدا ایستادن شروع شد توی اون سال ها اون خونه تنها خونه ای بود که توی اون نماز خونده میشد و خدا پرستش میشد خانم فاطمه س همچین خونه ای به دنیا اومد بچه ها ایشون با تمام وجودش خدا رو از اون لحظه ای که به دنیا اومد شناخت خانم فاطمه س تنها دختری بود که این چیزا رو میدید و یاد میگرفت این دختر نازنین و کوچک که ایه هایی قران رو می شنید و ایه ار رو توی روح خودش احساس می کرد و در روح نازنین و متبرک خانم فاطمه س ع اثر میذاشت این دختر نازنین تنها بچه خونه بود خانم فاطمه س جز پدر و مادرش هم صحبتی نداشت برای همین همه توجه خانم فاطمه س به پدر و مادرش بود از کارهای اونا درس میگرفت یاد میگرفت که فقط در برابر خدا سجده کنه فقط خدا رو بپرسته خانم فاطمه سلام احترام ادب باوقار بودن با حیا بودن متانت رو یاد گرفت خانم فاطمه س میفهمید که هر کس کار خوبی انجام بده پاداش خوبی از خدا میگیره اما رفت و امد مسلمونا به خونه پیامبر و نماز خوندن و گوش دادن به ایه های قران بت پرستای خبیث و ناراحت میکرد اونا میدونستن که اگه تعداد مسلمونا زیاد بشه دیگه نمیشه به مردم ظلم کرد برای همین بود پرستار تصمیم گرفتن که جلوی پیامبر رو بگیرن میخواستن اون رو مجبور کنن که مردم به پرستش خدا دعوت نکنه اونا نقشه های زیادی کشیدن بچه هاسلمانارو کتک میزدن شکنجه میکردن حتی تو کوچه مکه خاک بر سر پیامبر ص تن و به طرفش سنگ پرتاب میکردن اما باز هم حضرت محمد ص مردم رو به خدا پرستی دعوت میکرد بت پرستا شروع کردن به نقشه کشیدن نقشه های عجیب و غریب دور هم جمع شدن و با هم تصمیم گرفتن که پیامبر و مسلمونا رو از شهر مکه بیرون کنن مسلمونا هم خونه های خودشون رو ترک کردن و رفتن توی دره های نزدیک شهر مکه اونجا ساکن شدن بچه ها از بس اذیتشون میکردن خانم فاطمه سلام هنوزم کوچولو بودن همراه با پدر و مادرش رفت اونجا اونا سه سال توی اون دره خشک و بی اب و بی سر پناه زندگی کردن بچه ها زندگیت اون دره اونقدر سخت بود که بعد از سه سال وقت مسلمونا به شهر مکه برگشتن بیمار و شکسته شده بودن بیشتر از همه به خانم خدیجه س مادر مهربان خانم فاطمه س سخت گذشته بود اون قدر مریض شده بود اون قدر بد احوال بود که جونی به تن نداشت متاسفانه خانم خدیجه س به خاطر اون سختی ها و فشارها از دنیا رفتن
خیلی زود بعد از اون ابو طالب عموی پیامبر از دنیا رفت با رفتن خانم خدیجه دل کوچیک خانم فاطمه س شکست حالا پیامبر مهربون ما برای خانم فاطمه س هم پدر بود و هم مادر حضرت محمد ص هم که خانم خدیجه رو از دست داده بود تنها بود و خانم فاطمه کوچیک و نازنین تلاش میکرد جای خالی مهربونی های مادرش رو پر کنه حالا هر وقت بود پرستار خاک بر سر حضرت محمد ص می ریختن خانم فاطمه س بود که با دستای کوچولوشون خاک و خاشاک رو از سر پدر پاک میکرد حالا خانم فاطمه س بودن که هر وقت پیامبر ص با دلی پر از درد میومد خونه با پدر حرف میزد و اون رو دلداری میداد خانم فاطمه س اونقدر به پدرش مهربونی کرد که پیامبر ص اون رو ام ابیها یعنی مادر بابا نامید برای اینکه خیلی مهربون بود و به پدرش محبت میکرد مثل یک مادر برای پدرش مادری میکرد حواسش بهش بود .
:
༺◍⃟🪴჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟჻🌲ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
::
@nightstory57.mp3
13.1M
#داستانزندگی_حضرتفاطمهسلاماللهعلیها
༺◍⃟ ☀️🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد:داستان زندگی حضرت فاطمه سلاماللهعلیها
#داستان_شب
#گروهسنی_۶_۱۲
#قصه
#داستان_زندگی_حضرتفاطمه_سلاماللهعلیها_قسمتسوم
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟ 🌴჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟჻🌴ᭂ࿐❁❥༅••┅┄