✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب: ((آقا کمده))
یکی بود، یکی نبود. یک کمد چوبی بود که درش همیشه باز بود.
کمد چوبی مال یک دختر کوچولو بود. دختر کوچولو همیشه یادش میرفت که در کمدشو ببنده.
یک روز دختر کوچولو از صبح، با بابا و مامانش رفتن از خونه بیرون برای گردش و تفریح و آقا کمده با در باز توی خونه تنها موند.
سر ظهر بود یک خاله سوسکه بچه به بغل از راه رسید وقتی در کمدُ باز دید. از خوشی خندید و گفت: «بهبه، چه جای خوبی! چه سوراخ تنگ و تاریکی!» بعد همدست بچه شو گرفت و رفت توی کمد
آقا کمده داد زد:آهای خاله سوسکه! اینجا که سوراخ نیست! این یک کمده ! زود برو بیرون!»
خاله سوسکه گفت: «کمد که درش باز نیست، پس حتماً یه سوراخه!» اینو گفت و گوشه تنگ و تاریک کمد نشست. بچه شو رو پاش گذاشت و براش لالایی خوند.
عصرکه شد، یک موش کوچولو که از دست گربه فرار کرده بود، از راه رسید. کمد در باز رو دید. از خوشی و خوشحالی جستی زد وخندید و گفت: «بهبه، چه لونه خوبی! چه جای راحتی! اینجا دیگه از دست گربه در امانم.»
اینو گفت و پرید توی کمد.
آقا کمده داد زد: «آهای، آقا موشه! اینجا که لونه نیست! کمده!»
آقا موشه گفت: «ما کمد زیاد دیدیم، اما کمد در باز تا حالا ندیدیم. اینکه درش بازه، حتماً کمد نیست!»
بعد هم دمشو جمع کرد و گوشه کمد کنار خاله سوسکه نشست.
غروب شد یک عنکبوت پادراز از راه رسید. داخل کمد سرک کشید. از خوشی خندید و پاهاشو به هم مالید وگفت بهبه!همون جاییکه میخواستم، اینجاست!»
اونوقت رفت توی کمد و از این سر تا به آن سر، شروع کرد به تار بستن
کمد داد کشید: «آهای، عنکبوته! من کمدم، جای تار بستن نیستم!»
عنکبوته گفت: «کمدی که درش باز باشه، فقط بدرد تار بستن میخوره.»
سوسکه و موشه و عنکبوته، توی کمد جا خوش کردن. موندن و ماوندن تا شب از راه رسید
دختر کوچولو از تفریح و گردش به خونه برگشت. اومد توی اتاقش صدای گریه کمد و شنید. پرسید: «چی شده آقا کمده؟ چرا گریه میکنی؟»
کمد گفت: «خودت بیا تا ببینی!»
دختر کوچولو آمد و توی کمد و نگاه کرد. سوسکه و موشه و عنکبوته را دید. داد کشید: «آهای مهمونای ناخوانده کی شما رو راه داده اینجا؟
سوسکه و موشه و عنکبوته باهم گفتن: «در باز بود، ما هم آمدیم داخل!»
دختر کوچولو گفت: «زود باشید بیایید برید بیرون!»
سوسکه گفت: «نمیتونم. باید بمونم. چونکه دارم بچه مو میخوابونم.»
موشه گفت: «من هم نمیتونم. باید بمونم. اینجا از دست گربه در امونم.»
عنکبوته گفت: «من هم نمیتونم. باید تارمو بتنم. از اینجا بهتر، کجا رو میتونم پیدا کنم؟»
دختر کوچولو خواست که جارو بیاره ، با اون، بزنه و مهمونا را بیرون کنه؛ اما دلش نیومد. اونوقت نشست تا فکری به حال اونا بکنه یادش اومد گوشه دیوارانبارشون یک سوراخ بزرگه
سوسکه و موشه و عنکبوته رو صدا کرد و بهشون گفت یک سوراخ توی انبار هست که واقعا بدردشون میخوره
مهمونا از توی کمد بیرون اومدن. رفتن و سوراخ رو دیدن
اونا خونه ی نو شونو پسندیدن و به اونجا اسباب کشی کردن
دختر کوچولو خیالش از اونا راحت شد. برگشت و اومد سراغ آقا کمده. نازش کرد. با دستمال، تمیزش کرد. درشو بست و گفت: «قول میدم که دیگر درتو باز نذارم.»
آقا کمده خندید و با خیال راحت خوابید و خوابهای خوب و خوش دید.
༺◍⃟🦋჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🦋჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
۴ دی ۱۴۰۳
یکی از همکاران بنده در کانال داستان شب که از روزی که کانال زدم تا الان
همراه، امید، و مشاور بنده و پایه داستان ها در ادامه این مسیر بود و همیشه
مسئول نگهداری از بچه ها برای ضبط
داستان ها بوده و هست..... ایشون هستند ☝️
امروز تولدش هست
دوست داشتم این حس خوب
با شما به اشتراک بزارم 😊😍
♥️سیدمحمدطه جانم خوشحالم که به
دنیا اومدی و حس خوب مادری رو به
من هدیهدادی 😊♥️
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
۵ دی ۱۴۰۳
داشتن نمایش بازی کردن 😄
گیرشون انداختم
همه هم دختر شدن
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
۵ دی ۱۴۰۳
۵ دی ۱۴۰۳
InShot_۲۰۲۳۰۸۰۹_۱۸۰۴۰۴۰۷۵_۰۹۰۸۲۰۲۳.mp3
7.2M
#مرد_فقیر👴🏾
༺◍⃟😊჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد: شناخت شخصیت امام حسین علیهالسلام 😍
#داستان
#داستان_شب
#گروهسنی_۷_۱۲سال
#قصه
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
۵ دی ۱۴۰۳
داستان شب
بسم الله الرحمن الرحیم
همه دور تا دور امام حسین علیه السلام جمع شده بودند.
این سؤال میکرد آن سؤال کرد امام حسین علیه السلام به سؤالها جواب داد.
مرد فقیر خواست حرف دلش را بزند اما خجالت کشید و چیزی نگفت باز این سؤال کرد آن سؤال کرد امام حسین علیه السلام به سؤالها جواب داد. مرد فقیر این بار خواست حرف دلش را بزند؛ ولی باز هم خجالت کشید و چیزی بر زبان نیاورد،باز این سؤال کرد آن سؤال کرد امام حسین علیه السلام به سؤالها جواب داد.مرد فقیر این بار تصمیم گرفت هر جور شده تقاضایش را بگوید.دهان باز کرد ولی باز صورتش سرخ و سفید شد و خجالت کشید باز هم چیزی نگفت.
امام حسین علیه السلام از رفتار او فهمید که کمک میخواهد اما خجالت میکشد آن را بر زبان بیاورد. با مهربانی رو به او کرد و گفت: «ای برادر تقاضای خود را بنویس مرد فقیر از حرف امام حسین خوشحال شد آن وقت روی کاغذی نوشت: کسی پانصد دینار💰 از من طلب دارد و هر روز به سراغ طلبش می آید اگر
می شود با او صحبت کنید که چند روز دیگر به من مهلت بدهد تا بتوانم پولش را تهیه کنم. امام حسین علیه السلام کاغذ را از مرد فقیر گرفت و خواند بعد از جا بلند شد و به اتاق دیگر رفت وقتی برگشت با خود دو کیسه ی کوچک دینار💰💰 آورد و جلوی مرد فقیر گذاشت و گفت در هر کیسه پانصد دینار است.» مرد فقیر خیلی تعجب کرد با خودش گفت: «آیا واقعاً درست شنیدم؟ او گفت در هر کیسه پانصد دینار پس دو کیسه میشود هزار دینار نکند اشتباه شنیده ام آقا فدایت شوم من که از شما نخواستم زحمت بکشید و بدهکاری ام را بدهید تازه من گفتم پانصد دینار بدهکاری دارم ولی این که... أمام لبخندی زد و گفت «دوست من پانصد دیتار به طلبکارت بده و بقیه را در زندگی خود مصرف کن؛ اما هیچ وقت غیر از این سه شخص که نام میبرم از دیگران کمک نخواه» مرد فقیر که خیلی خوشحال بود و چشمهایش مثل دو تیله ی سبز برق میزد گفت: «پند آدم بزرگ و مهمی مثل شما خیلی ارزشمند است همیشه دوست داشتم کسی مثل شما مرا نصیحت کند. امام حسین علی السلام گفت آن سه شخص اینها هستند ۱ انسان دین دار ۲ آدم بخشنده و جوان مرد ۳ انسان پاک دل💚✨ آدمی که دین دارد دین و ایمانش باعث میشود تا آبرویت را حفظ کند. جوان مرد به خاطر جوان مردی و بخشندگی حیا میکند و خجالت میکشد نا امیدت سازد و انسان پاکدل صفا و مهربانی دلش اجازه نمی دهد تو را دست خالی رد کند.»
مرد فقیر کیسه های دینار را زیر عبای کهنه اش پنهان کرد. آن وقت از جایش بلند شد. آغوش گشود و پیشانی امام حسین علیه اسلام را بوسید. بعد او را دعا کرد و گفت:(( تو خوش سخنترین و مهربان ترین بنده ی خداوندی💚 خداوند تو را از ما فقیران نگیرد!))
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
۵ دی ۱۴۰۳
۷ دی ۱۴۰۳
@nightstory57.mp3
10.54M
#تقصیر_من_بود
༺◍⃟🐭჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد:
نباید چیزی از خانواده مخفی کنیم😊
#داستان
#داستان_شب
#گروهسنی_۷_۱۲سال
#قصه
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
۷ دی ۱۴۰۳
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب:((تقصیر من بود))
موشی میدونست که نباید توی خونه توپ بازی کنه اما اون وبرادر کوچکش موش موشی می خواستن بدونند آیا توپ پلاستیکی جدیدشون میتونه اونقدر از زمین بالا بپره که به سقف برسه یا نه
موشی به موش موشی گفت : « باید حتما اینو امتحان کنیم ! البته فقط یک بار ؛ سه ، دو ، یک ، جانمی ... ! توپِ کوچولو هوا رفت و به سقف هم رسید ! اما وقتی به زمین خورد دوباره هوا رفت و اینبار درست بطرف گلدون نازنین مامان موشی رفت ؛ همان گلدون زردی که خالهای قرمز داشت. جرینگ !
رنگ از روی موشی پرید و فریاد زد: وای ، نه ! »
موشی به موش موشی گفت : « زود باش ! باید قبل از برگشتن مامان شیشه خرده ها را جمع کنیم. » اما موش موشی نمیتونست از جاش تکون بخوره. چون توی حوضچه بزرگی از آب گیر کرده بود. موشی دستشو دراز کرد و موش موشی را از آب بیرون کشید. زیر لب غر میزد : من هم عجب شانسی دارم ! چرا همه بلاها سر من میاد ؟ »
موشی حوله آورد و موش موشی را خوب خشک کرد. بعد گل ها را توی پارچ گذاشت و شروع کرد به جمع کردن خرده شیشه ها
موشی خاک انداز پر از شیشه خرده را زیر تختش مخفی کرد.
وقتی مامان بفهمه خیلی عصبانی می شه ! شاید دیگه به ما پنیر خوشمزه نده. اگه اجازه نده تلویزیون تماشا کنیم چی ؟و ولی فکرای دیگه »
اما تنبیهی سخت تر از این هرگز به فکر موشی نمی رسید. با خودش گفت : « اصلا به مامان نمیگیم ! اما اگه از ما پرسید گلدون کجاست چی بگیم ؟ » هر دو به فکر فرو رفتن. ناگهان موشی گفت : « فهمیدم ! به مامان میگیم دزد اومد و گلدون رو باخودش برد ! » اما تا حرف از دزد و دزدی زد موهای تن هر دوتا از ترس سیخ شد. موشی گفت : « به نظرم این هم راه حل خوبی نیست باید کلک بهتری بزنیم »
مامان موشی داشت چیزهایی را که خریده بود جابجا میکرد که درِ آشپزخونه باز شد موش موشی یواشکی وارد آشپزخونه شد و با صدای نازکش گفت :«مامان میخوام یک خبر بدی بهت بدم اما باید به من قول بدهی که خیلی از دستم عصبانی نشی. »
مامان موشی گفت : تو خیلی کوچک تر از اون هستی که من از دستت عصبانی بشم. »
موش موشی ماجرا رو تعریف کرد اما پای موشی را وسط نکشید. یعنی نگفت موشی توپ رو ب گلدون زده مامان موشی گفت : « خیلی بد شد. گلدان نازنینم فقط ترک خورده یا کاملا شکسته ؟ »
موش موشی گفت : « الان میرم میارمش » و ناپدید شد.
چیزی نگذشت که موشی و موش موشی با تکه های شکسته گلدون برگشتن.
موشی که از اینکار موش موشی خیلی تعجب کرده و ناراحت بود به مامان موشی گفت : « موش موشی همه چیزو کامل به شما نگفته ! من اون توپ رو به گلدان زدم. بعد با ناراحتی و سرشو پایین انداخت و گفت :از دست من خیلی عصبانی هستی ؟ » مامان موشی جواب داد : « نه فقط از شما ناراحتم چون بهتر بود از اول خودت ماجرا رو میگفتی. من اون گلدون رو دوست داشتم. »
موشی گفت :« شاید بتونیم با چسب تکه های اونو به هم بچسبونیم. »
بعد همگی باهم تکه های گلدون را به هم چسباندند اما گلدون مثل اولش نشد.
موشی با ناامیدی گفت : « دیگر نمی تونیم توی گلدون گل بگذاریم چون آب داخلش نمیمونه اما شاید بتونیم برای کار دیگری ازش استفاده کنیم. » موشی رفت و با کلی شکلات برگشت و گفت : «این میتونه از این به بعد شکلات خوری نازنینت بشه ! »
مامان موشی هم خندید و گفت : « فکر بسیار خوبیه ! »
همگی باهم خندیدن و موش کوچولوها فهمیدن نباید چیزی از خانواده شون مخفی کنن و بهترین راه این هست که حقیقت ماجرا رو تعریف کنن
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
۷ دی ۱۴۰۳
287.2K
.
اسامی بچه های گلم 😍
زهرا همتی ۵ ساله از شیراز
سلما برومند ۸ ساله از بوشهر
فرهام طاهری ۹ساله ازشهریار
فاطمه پیرنظر از قم ۸ساله
دوقلوهای دوست داشتنی یسنا و یاسین جعفری از قم
محمدعلی۹ساله ومحمدحسن روحانی ۴ ساله از قیامدشت
مرسانا اکبری۱۰ساله از تکاب
ضحی خلیلیان۶ساله از اصفهان
علی اصغر و امیرعباس قاسمی ۹و۷ ساله از شیراز
فاطمه صلاتی ۷ساله از قم
محمد حسین صلاتی ۵ساله از قم
تیدا جمالی از تهران ۹ساله
زهرا مهدیون۹ساله وحلما۷ساله از کرج
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
.
۷ دی ۱۴۰۳
۸ دی ۱۴۰۳
@nightstory57.mp3
8.45M
ا﷽
#کنترل_خشم
༺◍😌჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویــکـــــرد:
سعی کنیم خشممون را کنترل کنیم😊
#داستان
#گروه_سنی_۵_۱۲
#داستان_شب
#گوینده:معین الدینی
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
۸ دی ۱۴۰۳