eitaa logo
| نَسک |
301 دنبال‌کننده
68 عکس
2 ویدیو
0 فایل
 گویند: نَسَکَ الی طریقة جمیلة پُل: @Kaf_alipoor
مشاهده در ایتا
دانلود
________________ ۱. من نویسنده‌ام. مردی را تصور کنید چهارشانه و خوش عقبه. پشت تپه‌ای است دور از شهر. هوا هو هو می‌کند توی گوشش. مردی تنهاست. همان تصویر تکراری، دو سنگ صیقلی را آنقدر روی هم می‌برد و می‌آورد که بوی گوگرد می‌نشیند روی پرز‌های بینی‌_ش. چند تکه هیزم و آتشی که رفته رفته چوب‌های خشک را فتح می‌کند و دود که از آن نقطه سر به آسمان می‌کشد. دود، دود، دود. من نویسنده‌ام. مرد، شخصیت اصلی همه‌ی‌ داستان‌هایم است که دوست دارم بنویسمشان و نیمه‌کاره مانده‌اند. دود سفیدی چشم مرد قصه را سرخ و پر آب کرده. ۲. با دود می‌شود نشان داد مردی هست، با دود میشود نشان داد مردی جایی پشت تپه‌ها ایستاده‌ و منتظر است کسی او را ببیند. ولی دود چگونه می‌تواند قصه‌ی شخصیت اصلی‌ام را به تمامی بگوید؟ چگونه می‌تواند بگوید مرد چرا پشت تپه است؟ چرا تابحال کسی او را ندیده؟ چرا رفته آنجا؟ مرد کیست؟ نام پدرش چه؟ داستان چرایی یا چگونگیِ آدم‌هایی است که هنوز کسی آنها را نگفته. چگونگی‌ها و چرایی‌ها را نمیشود با دود گفت. دود کلمات روزمره‌ی ماست. ۳. اینکه دود کلمات روزمره ماست را از گفته نیل پستمن در کتابِ "خود را کشته‌ایم" استنباط کرده‌ام. "با دود نمیشود داستان نوشت و فلسفه ورزید". آنچه روزمره‌امان را پر کرده است کلماتی تکراری‌اند، از جنس همان دود. کم‌قدرتند و انتهای زورشان این است که بگویند مردی پشت تپه‌ای تنهاست. مردی هست. همین. و دود مرا کم است برای اینکه از مرد بنویسم. دود مرا کم است برای اینکه مرد را از تنهایی در بیاورم، یا دستِ آدم‌ها را بگیرم و به دشت ببرم تا آن مرد را ببینند. من مردی دیدنی سراغ دارم. ۴. پنجشنبه صبح‌ها، ۶ تا ۷، برخط، از روی نسخه نشر مرکز تاریخ بیهقی می‌خوانیم. قریب به چهل نفر در دو ترمی که گذشت همراه ما بودند. اگر دلتان اینجاست با آقای صاحبدل ارتباط بگیرید. جلسات ضبط می‌شود. فایل پی‌دی افِ نسخه‌های بیهقی در گروه به اشتراک گذاشته می‌شود، و ما به امیرمسعود و آدم‌های دورش آنقدری کار نداریم که با قصه‌گو. ما با بیهقی طرفیم که چگونه قصه‌ای چُنین استوار کرده. ۵. آمدم بنویسم بیایید دور هم تاریخ بیهقی بخوانیم. بیهقی پر از کلمه است. کلمات پرتصویر و چاق و اصیل که بوی کفشِ چرمِ نو‌خریده می‌دهند. بیاید با هم بیهقی بخوانیم. شما هم مثل من مردی پنهان شده دارید لابد. شما هم قصه‌ای ناتوان که دود نمی‌تواند به پایانش بَرَد. دود شما را هم کم است اگر بخواهید قصه‌گو باشید. بیایید دور هم بیهقی بخوانیم. همین. حالاش هم دیر است. @MRAJAS @nnaasskk
___________ نمونه‌ این کار را قبل‌تر با "تپه‌هایی چون‌ فیل‌های سفید"ِ جناب همینگوی کرده‌ایم. بنا‌ها و ساختمان‌ها مصالح مشترکی دارند. حتی اگر ابعاد و رنگ و لعاب و نقشه‌شان متفاوت باشد، آجر و سیمان و تیرآهن و گچ در همه‌شان هست. ترم پیش‌رو بنا را بر این گذاشته‌ایم که پهلوی بیهقی، یک نمایشنامه ایرانی بخوانیم از بهرام بیضایی. قرار است مرگ یزدگرد بخوانیم، کلید بیندازیم و وارد دو بنا شویم. برویم نزدیک و نزدیک و نزدیک‌تر و ببینیم مصالحی که ابوالفضل بیهقی قرن پنجم به کار بسته چقدر شبیه آنهاست که بهرام بیضایی اخیرا در نمایش‌هایش. بهرام بیضایی در یکی از مصاحبه‌هایش گفته مرگ یزدگرد را وقتی نوشته که پنج بار از روی تاریخ بیهقی خوانده‌. بیهقی قصر است. اگر دوست دارید با ما به تماشای این دو بنا بنشینید به آقای صاحبدل پیغام بدهید. فردا ۶ صبح اولین جلسه ماست. @MRAJAS @nnaasskk
من کتابم را بیست هزار تومان خریدم. پشت جلدش همین حالا می‌توانید ببینید. روی یک برچسب سفید قیمتش خورده. آنها که اهل کتابند اولین چیزی که به سرشان می‌زند این است که "پس خیلی وقته خریدید". خیلی وقت است مرگ یزدگرد را خریده‌ام، اما همه‌ش این نیست. بخشیش هم این است که به واقع مرگ یزدگرد کتاب کم صفحه، خیلی کم‌صفحه و ارزانی است. همیشه ارزان بوده. به ازای هفتاد صفحه، چهل و پنج تومان کتاب چاپی و سی هزار تومان کتاب الکترونیکیش همین حالا که این خطوط را می‌خوانید قیمت خورده. می‌بینید که هنوز هم ارزان است. اما بخش دیگر ماجرا که مساحت بیشتری از من را به خود اختصاص داده این است که مرگ یزدگرد، مجلس شاه کشیِ ارزان و کم‌صفحه چه داشته که از خاطرم نمی‌رود؟ نویسنده در این شصت-هفتاد صفحه چطور قصه گفته که هنوز آسیابان را به خاطر دارم؟ پنجشنبه سوم اسفند، ۴۰۲، راس ساعت هشت صبح، میخواهیم مرگ یزدگرد را بشکافیم و به سوالمان پاسخ دهیم. این جلسه به همراهان بیهقی‌خوانی اختصاص دارد اما شما هم می‌توانید قدم بر چشم ما بگذارید و تشریف بیاورید. اینجا منتظرتان هستیم. meet.google.com/erp-fwvm-jhv
با افتخار، عضوی از شما هم به جمع ما بپیوندید. 👉http://B2n.ir/q81009👈
از پیشِ چشم شماست. یک عالم آدمِ ایستاده. http://B2n.ir/q81009
_______________ اینکه میان نورهای چشمک‌زن خیابان، میان شلوغی مترو ملت، میان شب‌بازارهای عقبِ اسفند، محبوبم را گم کردم می‌تواند شروع خوبی برای یک قصه باشد. فقدان گره خوبی برای روایت است. همه‌ی قصه‌ها از فقدان شروع میشوند. از آنجا که یک چیزی سر جایش نیست. کم است. جملاتم که کش می‌آیند از خودم بیزار می‌شوم. نمی‌شود که محبوبم را گم کنم و فکرِ جابه‌جایی فعل و نهادم باشم! ولی هستم. گاها جایشان را با هم عوض می کنم. بعد وقتی به پیدا کردن لغت تازه فکر میکنم، یک آن از یاد می‌بَرم گمش کرده‌ام. کاش باد این را به گوشش نرساند. حتما دلخور میشود. تازه فقط این نیست. یک وقت‌هایی یک فیلم کوتاه در اینستاگرام از یادم می‌برد که نیست. یا وقتی پیاز و گوشت دارد روی گاز ته میگیرد انگار هیچ چیزی جز پیازهای سرخ و طلایی توی تابه اهمیت چندانی ندارد. باد فراموشی مکررم را به گوشش رسانده. رسانده که بعد اینهمه سال وقتی آدم‌ها رفتند و مترو تعطیل شد، وقتی شهرداری بساط حراجی‌ها را جمع کرد، برنگشت پیشم. چرا برنگشت؟ لابد با خودش گفته من که پی‌ش نیستم. حق هم دارد خب. این فراموشی من کار گشاد کرده. از خودم خسته‌م. از این فراموشی که تمام نمی‌شود‌. آنقدر دویده‌ام که به هن هن افتاده‌ام. باز هم کم است. صدام کوتاه است. به سر کوچه هم نمی‌رسد. شال بافتنی که برایم خریده خِرم را چسبیده ول نمی‌کند. این گرفتگی را دوست دارم، این فشار دور گلوم که رج به رج از دلتنگی قد کشیده را دوست دارم. این روزها غصه مدام میدود توی تنم. شاکی‌ام. از زمین و زمان شاکی‌ام. از محبوبم که نمی‌آید، از پوستر‌های مینیمال توی پینترست که حواسم را پرت میکنند، از حافظه نداشته‌ام، از خدا که آن بالا بود و دید توی کدام کوچه گمش کردم‌ و چیزی نمی‌گوید! آدم شاکی همینطور بداهه می‌نویسد، یک نفس. از خط دهم به بعد کاری به نهاد و فعل هم نداشتم. اینکه شال گردن سفت چسبیده بیخ گلوم خوب است. تنها بدیش این است که نمی‌گذارد بایستم وسط میدان، وسط اتوبانی شلوغ و اسمش را بلند داد بزنم. تا می‌آیم چیزی بگویم سدم ترک برمیدارد و از در و دیوار آبِ داغ و شور است که گونه‌هام را خیس میکند. آدمیزاد که دست از سر محبوبش برنمیدارد، میدارد؟ حالا که توی مهمانی نشسته‌ام هنوز برنگشته. میخواهم باد به گوشش برساند که باقلوا و بامیه از گلوم پایین نمی‌رود‌. چپیده بودم کنج خانه، حال مهمانی نداشتم. ببین، یک نگاه به من بنداز! من کمم. عددم کم است. صدام توی شلوغی اتوبان گم میشود. ولی، ولی دست کم حالا پیازم سوخته. باد به گوشش می‌رساند آنقدر بهش فکر کرده‌ام که پیازم سوخته؟ باد بوی پیاز سوخته‌ام را میرساند به او؟ فقدان گره خوبی برای این روایت نبود. وقتی گره خوبی میشد که بازش کنم. باز نشده هنوز... @nnaasskk
______________ مادرم می‌گفت شیر برای استخوان مفید است. من از نسل همان کودکم که کاسه‌ خالی‌اش را از لای درب می‌‌گرفت بیرون و علی(ع) کاسه‌اش را پر از شیر می‌کرد. مستضعفم اما استخوان‌های محکمی دارم. دنیا اگر استخوانی در دستان یک جذامی باشد من، تو، دخترکان غزه استخوانش هستیم و اسرائیل آن جذامیِ نیمه‌‌جان. امروز او توی دستش ما را تکان تکان میدهد، تلو تلو می‌خوریم اما عن‌قریب است که همین استخوان بپرد بیخ گلوش و نفسش را برای همیشه بِبُرد_ببَرد. استخوان محکم‌ترین بافت جهان است، هر چند کوچک_کودک.
___________ مثل این است که باید بروم جایی مهم و می‌ترسم خواب بمانم‌. تا خود صبح هر یک ساعت آلارم می‌گذار‌م بالای سرم. سه صبح، چهار صبح، بیست، بیست و چند صبح و...! صدای زنگش را تا ته زیاد می‌کنم. به آدم‌هایی که پیشم خواب و بیدارند می‌سپارم هر جا خوابم بُرد صدایم بزنند لطفا. اگر بیدار نشدم چند بار شانه‌هایم را تکان بدهند. تولد آلارم است. آلارمی که هر سال زنگ می‌زند. بالاخره باید بروم جایی مهم. هر سال که دوستانم آهنگ هپی مپی برایم پلی میکنند به این فکر میکنم فقط بیچاره‌تر از پیشم. یک سال نزدیک‌تر شدم. یک سال نزدیک‌تر شدن به چه؟ ترکیب "نزدیک شدن به" مرا می‌ترساند چون بستگی به خودم دارد. بستگی به موجودی نحیف. مثل اینکه وزنه‌ای توپُر را به تار مویی بسته باشند. بستگی به اینکه وقتی آلارم سال پیش زنگ خورد صدایش را قطع کردم و دوباره تا صبح خوابیدم یا نه، بلند شدم و چمدان بستم؟ به چه نزدیک شدم این یک سال؟ به که؟ این سوال مرا می‌ترساند. ۲۲ فروردین است. اجازه‌ام بده مست باشم. شراب را حرام نکن. مست قرابتم با فطر. برایم شکافتن بخواه امسال. @nnaasskk
هدایت شده از [ هُرنو ]
به یاد خواهرمان ، جهت شرکت در ختم قرآن، صلوات، فاتحه، ذکر لا اله الا الله و... از طریق پیوند زیر، اقدام کنید. 👇 https://iporse.ir/6251613 بخوانیم تا برایمان بخوانند... نماز لیلة الدفن: میثاق بنت مهدی
میثاق دخترِ مهدی ست.
بسم‌الله. گُل‌گلی عزیزم آنقدر آشفته‌حالی داشت که چند بار آمدم به بهانه‌ای بیندازمش دور. امروز صفحه آخرش نوشتم "حتما نگهت میدارم". حتی وقتی نوشتم نگهت میدارم حسی بهش نداشتم. همچنان دلم میخواست جلوی چشمم نباشد برود یک جای دور. به جای دور در کمد و نقطه‌ای کور هم راضی نمی‌شدم. دلم میخواست بدهم قاطی مدارک مهم اداره بریزند توی خردکن. از آن هم دورتر. دلم میخواست نبود. هیچوقت این دفتر جلوی رویم نبود. حالا نه اینکه چیز‌های بدی تویش نوشته شده باشد. نه... پر بود از دردهای ریز همیشگی. گناه گل‌گلی چه بود؟ بالاخره به من لطف کرده بود. پا به پایم آمده بود. خب مگر باید کاری جز این می‌کرد؟ خریده بودمش که صفحات سفیدش را سیاه کنم و سیاه کرده بودم. چه سیاه کردنی. از همینش ناخوش بودم. این کاه‌ها قرار است روزی کوه شوند. تو نویسنده‌ای. باید بخشی از خودت را که دوست نداری هم نگه داری. یک جایی به کارت می‌آید. دور انداختن یعنی فرار. بگذار جلوی چشمت باشد. جنگ شد. تهش تصمیمَم چه می‌شود؟ شناسه "ام" که در جمله پیش چسبیده به تصمیم، چیزی بیشتر از انتخاب بین عقل و احساس است. میخواهم با منطق جلو بروم و گل‌گلی را نگه دارم یا با احساس و گل‌گلی را بیندازم دور. باید سکوت کنم که نگیرند من اینجا گوش ایستاده‌ام‌. اینطور جمع می‌نشینند و خودشان را سانسور می‌کنند. باید خوب که حنجره خرج کردند و تصمیم‌شان را گرفتند بیایم وسط و عکسش را اجرا کنم. گل‌گلی دومین دفتر روزنوشتم در ۴۰۳ است که امروز تمام شد. در دفتر سوم هم تمام تلاشم را می‌کنم تا از چیزهایی کنده شوم. از تمام شدن دفتر و بی‌جان شدن جوهر خودکارم دوست‌داشتنی‌تر سراغ ندارم.
هدایت شده از [ هُرنو ]
26-modara-17farvardin1403.mp3
28.6M
بر من منت بگذارید و این سخنرانی دکتر غلامی را دقیق گوش کنید. این صوت را زودتر از این‌ها می‌خواستم در هُرنو بگذارم. هر بار به دلیلی نشد. خیر بوده است. چه آن روزی که در افطاری بنیاد شهید پالیزوانی این چهل‌وهفت دقیقه را شنیدم چه برای دفعهٔ بعدی که گوشش دادم چه امروز که پیش از ارسال در کانال گوش کردمش، درونم به غل‌غل افتاد که چقدر مدارا، گم‌شدهٔ این روزهای ماست. عقل ناقص من می‌گوید که یکی از ویژگی‌های مهم رییس‌جمهور بعدی، باید و باید و باید مدارا باشد. جامعهٔ چندپارهٔ امروز، نیاز به کسی دارد که مدارا را بفهمد. از زاویه‌دید حقیر، از بین شش بزرگواری که داوطلب ریاست‌جمهوری هستند، مشخصا سه نفر که در این قامت نیستند. از بین سه نفر دیگر، آنقدری که می‌فهمم خودشان اهل مدارا هستند. ولی اطرافیان دو نفرشان نه. من یک نفر را سراغ دارم که با خودش، اطرافیانش، گذشته و کارنامه‌اش، اهل مدارا است. رأی من اما مهم نیست. ببینید کدام عزیز، اهل مدارا است. آدمی که اهل مدارا نباشد، وحدتِ خدشه‌دارشدهٔ ملت ایرانی را مجروح‌تر می‌کند و این نه به صلاح دین است و نه به صلاح ایران. @hornou هُرنو | روزنِ نورگیرِ سقف
بسم الله. یک راهِ سومی میانِ حرف زدن و سکوت کردن وجود دارد و آن ادبیات است.
هدایت شده از مجلهٔ مدام
دورهمی و رونمایی مجلهٔ مدام مدام یک: کتاب با حضور به صرف داستان و موسیقی یک‌شنبه دهم تیرماه شهرکتاب مرکزی ساعت ۵ تا ۷ عصر مشتاق دیدار همهٔ شما هستیم و دیدهٔ ما، میزبان قدم‌های شماست. منتظرتان هستیم ❤️✌️ مدام؛ یک‌ ماجرای دنباله‌دار | @modaam_magazine
مدام، ادبیات است. یک گفتمان نو. یک زبان مشترک. نتیجه انتخابات‌های پیش رو، به ادبیاتِ امروز و فردای ما بسته‌ست. به قصه‌هایی که نقل می‌کنیم. به روایت‌هایی که سینه به سینه می‌گردانیم. به وحدتی که میان جاده سنگلاخی دنیا، راه میان‌بُر و آسفالته نشانِ شخصیت‌های داستانی‌مان می‌دهد. ادبیات راه سومی‌ است که به آن محتاجیم. مدام ادبیات است.
بسم‌الله. ترس از آمدنِ عبیدالله اطرافِ مُسلم را خالی کرد.
بسم‌الله. ویرانه‌ای‌ست این جهان. عمر کفاف نمی‌دهد که آباد کنیم و غیرت، رخصت نمی‌دهد که رها کنیم. اين‌گونه رها کردن نشانهٔ دنائت است و جاهلانه مرمت کردن نشانه رذالت؛ پس آبادسازی یک گوشهٔ گم جهان به دست ما، آبادسازی کل عالم است به دست همگان. از مردی در تبعید ابدی
هدایت شده از چیمه🌙
. محمدحسن شهسواری در روایت صدویک‌ دلیل برای زنده‌ماندن گفته است: «من هم شنیده‌ام کسانی هستند که از نوشتن لذت می‌برند. من اما هر روز ساعت پنج در حالیکه بدترین فحش‌ها را به خودم می‌دهم، بلند می‌شوم. نیم ساعت ورزش می‌کنم، نیم ساعت دیگر هم معطل می‌کنم، تا دیرتر برسم پشت میز‌. می‌میرم می‌میرم می‌میرم تا بنشینم‌. بعد لحظه‌ای فرا می‌رسد که سهم آن روزت تمام شده‌، سه ثانیه فقط سه ثانیه لذتی چنان عظیم تنت را مسخر می‌کند که نزدیک است استخوان‌هایت خرد شود. از ثانیه چهارم اضطراب فردا تو را حصار می‌کند. من هر روز برای رسیدن به آن سه ثانیه از خواب بلند می‌شوم.» @chiiiiimeh .
4_5843876534665872981.mp3
5.81M
صدای طاهرِ قریشی را میشنوید.
هدایت شده از مجلهٔ مدام
بخش ابتدایی داستان «کالی» نوشتهٔ آفتاب پنهان شده بود پشت ابرهای نازک. نور نارنجی‌رنگی از شیارهای کپر داخل می‌آمد و روی جاجیم می‌افتاد. دور تا دور کپر تنبک و سبد حصیری بود. تنبک‌ها از پوست بز درست شده بودند و بوی‌شان هوای چادر را پر کرده بود. ننو را به تیرک چوبین کپر بسته بودند. صدای نجمان توی صحرا می‌پیچید. «اسپ، الاغ‌ماده، الاغ‌نره، زنَه، بچَه همه رَه جمع کنین. چیزی جا بمانَه برنمی‌گردیم.» مانِس توی ننو خوابیده بود. پیراهن سپید بهش پوشانده بودم. بندینک‌های مشمّای کهنه را پهلویش سفت گره زده بودم. بچه را توی دستم گرفتم. سنگین و لش شده بود. نجمان دوباره گفت: «اسپ، الاغ‌ماده، الاغ‌نره، زنَه، بچَه همه رَه جمع کنین. چیزی جا بمانَه برنمی‌گردیم.» مانس را چسباندم به سینه‌‌ام و همان‌جا پای ننو نشستم. با یک دست سر و پشت و ران‌هایش را گرفتم و با دست دیگر کیف بزرگ و سیاه را سمت خودم کشیدم و زیپش را باز کردم. گردن مانس از پشت آویزان بود و سرش روی دست‌هایم تاب می‌خورد. 📷عکس از: مدام؛ یک‌ ماجرای دنباله‌دار |  @modaam_magazine
هدایت شده از مجلهٔ مدام
هدایت شده از مجلهٔ مدام