eitaa logo
| نَسک |
298 دنبال‌کننده
68 عکس
2 ویدیو
0 فایل
 گویند: نَسَکَ الی طریقة جمیلة پُل: @Kaf_alipoor
مشاهده در ایتا
دانلود
| نَسک |
دورهمی و رونمایی مجلهٔ مدام مدام یک: کتاب با حضور #مسعود_فروتن #احسان_عبدی‌پور #فرشته_نوبخت #مرت
مدام، ادبیات است. یک گفتمان نو. یک زبان مشترک. نتیجه انتخابات‌های پیش رو، به ادبیاتِ امروز و فردای ما بسته‌ست. به قصه‌هایی که نقل می‌کنیم. به روایت‌هایی که سینه به سینه می‌گردانیم. به وحدتی که میان جاده سنگلاخی دنیا، راه میان‌بُر و آسفالته نشانِ شخصیت‌های داستانی‌مان می‌دهد. ادبیات راه سومی‌ است که به آن محتاجیم. مدام ادبیات است.
بسم‌الله. ترس از آمدنِ عبیدالله اطرافِ مُسلم را خالی کرد.
بسم‌الله. ویرانه‌ای‌ست این جهان. عمر کفاف نمی‌دهد که آباد کنیم و غیرت، رخصت نمی‌دهد که رها کنیم. اين‌گونه رها کردن نشانهٔ دنائت است و جاهلانه مرمت کردن نشانه رذالت؛ پس آبادسازی یک گوشهٔ گم جهان به دست ما، آبادسازی کل عالم است به دست همگان. از مردی در تبعید ابدی
هدایت شده از چیمه🌙
. محمدحسن شهسواری در روایت صدویک‌ دلیل برای زنده‌ماندن گفته است: «من هم شنیده‌ام کسانی هستند که از نوشتن لذت می‌برند. من اما هر روز ساعت پنج در حالیکه بدترین فحش‌ها را به خودم می‌دهم، بلند می‌شوم. نیم ساعت ورزش می‌کنم، نیم ساعت دیگر هم معطل می‌کنم، تا دیرتر برسم پشت میز‌. می‌میرم می‌میرم می‌میرم تا بنشینم‌. بعد لحظه‌ای فرا می‌رسد که سهم آن روزت تمام شده‌، سه ثانیه فقط سه ثانیه لذتی چنان عظیم تنت را مسخر می‌کند که نزدیک است استخوان‌هایت خرد شود. از ثانیه چهارم اضطراب فردا تو را حصار می‌کند. من هر روز برای رسیدن به آن سه ثانیه از خواب بلند می‌شوم.» @chiiiiimeh .
4_5843876534665872981.mp3
5.81M
صدای طاهرِ قریشی را میشنوید.
هدایت شده از مجلهٔ مدام
بخش ابتدایی داستان «کالی» نوشتهٔ آفتاب پنهان شده بود پشت ابرهای نازک. نور نارنجی‌رنگی از شیارهای کپر داخل می‌آمد و روی جاجیم می‌افتاد. دور تا دور کپر تنبک و سبد حصیری بود. تنبک‌ها از پوست بز درست شده بودند و بوی‌شان هوای چادر را پر کرده بود. ننو را به تیرک چوبین کپر بسته بودند. صدای نجمان توی صحرا می‌پیچید. «اسپ، الاغ‌ماده، الاغ‌نره، زنَه، بچَه همه رَه جمع کنین. چیزی جا بمانَه برنمی‌گردیم.» مانِس توی ننو خوابیده بود. پیراهن سپید بهش پوشانده بودم. بندینک‌های مشمّای کهنه را پهلویش سفت گره زده بودم. بچه را توی دستم گرفتم. سنگین و لش شده بود. نجمان دوباره گفت: «اسپ، الاغ‌ماده، الاغ‌نره، زنَه، بچَه همه رَه جمع کنین. چیزی جا بمانَه برنمی‌گردیم.» مانس را چسباندم به سینه‌‌ام و همان‌جا پای ننو نشستم. با یک دست سر و پشت و ران‌هایش را گرفتم و با دست دیگر کیف بزرگ و سیاه را سمت خودم کشیدم و زیپش را باز کردم. گردن مانس از پشت آویزان بود و سرش روی دست‌هایم تاب می‌خورد. 📷عکس از: مدام؛ یک‌ ماجرای دنباله‌دار |  @modaam_magazine