﷽
_________________________
نُه شب گذشته. توی هیچ عکسی نبودم. هر شب صدام زدهاند که "خانم صادقی بیا شب دوم گذشتها"، و همینطور شبهای بعد. "خانم صادقی شب چهارم هم تموم شد" حواسم نبود چرا؟ پنجم، ششم، هفتم، و حالا رسیدهایم به ده. شبِ آخر است. صبحی عوض پوشیدن دستکش و جاروکردنِ پوکههای سرنگ اتاقِ تزریق باید توی اتوبوس بنشینم و صدای بوقهای ممتد و بلند رانندههای عراق را بشمرم. پشت بندش زبانم را گاز بگیرم که راننده چه رکیک فحش میدهد و لرزش زیاد پتکی شود و دام دام به جمجمهام بکوبد. نشستهام گوشه اتاق. پاهام شل است از خستگی. به پرستارها نگاه میکنم که دوازده شب برایشان یازده صبحی است که با املت و قهوه شروع شده. همه اتاق در تکاپواند برای عکس آخر. با برکهی توی چشمهاشان میخندند.
_امشب به زور خانم صادقی رو میبریم تو کادر.
روزمره شوخی ندارد.
_اگر خودشم نیاد جاروشو حتما میبریم.
امشب که تمام شود، با سرعت دویست کیلومتر میدود سمتم و همه جسم و روحم را توی خودش غرق میکند. وقتی میگویند امشب به زور مرا میبرند توی عکسشان فقط لبخند میزنم. چشمهایشان سرخ است، صداهایشان از خستگی دوتا میشود و بالای لپهایشان دو تا دَره جا خوش کرده. با اینهمه مردمکشان برق میزند. دلم آفتابگردانی میخواهد که برگهایش را یکی یکی جدا کنم و بگویم در عکس آخر باشم، نباشم، باشم، نباشم، و او سرنوشتم را با برگ آخرش بسازد. نه که از عکس فراری باشم یا عکسهایم چشم غورباقهای بیفتند، نه! از شب اول سختم بوده بین دوترها و پرستارها. سختم میشود میان روپوشهای سفید و گوشیهای معاینه که دور گردن دخترهاست، با جارو بیایم. نُه شب است که صدایش میزنم. میگویم عرضه نداشتم دکتری، مهندسی چیزی شوم برایت که دردِ زائرهات با دست و دیدهام کم شود. میگویم حالا جارو کشی بد نیستها، ولی کاش دستم انقدر خالی نبود پیشت. کاش شبیه دکتر الهی زائری ده عمود رفته_نرفته، بازمیگشت و میگفت "معجزه کردی خانم دکتر، دست دردم بی تراپی و برق و دارو خوبِ خوب شد".
تو خوبش کردی حسین. تو درد را بُردی از تنش و دکتری که دوستت داشت بزرگ شد. نُه شب است که میگویم کاش من هم چیزکی داشتم جز این جاروی زپرتی. بیهنر ترین بودم و عکس شدن برای آنهایی بود که پیشانیشان بلند. برای همین نمیرفتم کنارشان. قابشان را خراب میکردم منِ بیهنر. نه بلد بودم تاولی بترکانم، نه میتوانستم نسخه بنویسم، نه میدانستم کدام قرص را در کدام سبد و پلاستیک بگذارم. فقط آمده بودم اتاق پزشک را جارو بزنم و برایشان چای و نسکافه بیاورم.
پرستارها آینههای جیبیشان را جلوی هم میگیرند و بیشتر از قبل موهایشان را میدهند تو. برخی سرخاب سفیدآب را به بازی وارد میکنند و در نهایت همه تا ساعت دوازده آماده میشوند. هر شب ساعت صفر محمد علی میآید که عکس دست جمعی بگیرد.
_خانم صادقی امشب جاروتو میدی به من؟
چشم و لب و دماغم علامت سوال میشوند. دکتر الهی به پرستار میگوید برنامهش را بهم نزند، جارو امشب باید دست خودش باشد. دسته خشک جارو را کمی محکمتر فشار میدهم. نُه شب است برای همین جارو نرفتهام توی عکسها و حالا دکتر الهی میخواهد جاروی دستهبلندم را بگذارد روی شانهاش و عکس بگیرد.
_چه فرقی داره سرنگ دستت باشه یا جارو؟
سر جایم عکس میشوم. بیحرکت و صامت. دسته جارو را سفتتر میماسم. طلبه پیدا کرده و حالا بیشتر دوستش دارم.
دکتر فرشته پیشنهاد عکس تکی با جارو و دستکشهای پلاستیکی میدهد و همهمهها کم میشود.
_ ما کلی خداقوت شنیدیم یکم با خدا یِر به یِر شدیم، کاش این جارو دستمون بود همهشو خودش باهامون صاف میکرد.
دکتر الهی این جملات را میگوید و دخترها میان خندههایشان تلخ میشوند. به نُه شبی که دلم سرنگ خواست عوضِ جارو، مانتوی سفید خواست عوضِ پیشبند، خطابِ خانمدکتر خواست عوض صادقی، فکر میکنم. فکر یِر به یِر شدن و نشدن با حسین نبودم چرا؟ محمدعلی یا الله میگوید و دخترها پوشیده ترین لباسشان را تن میکنند و صف میکشند کنار هم. درست شبیه بازیکنان تیم ملی ایران وقتی به آرژانتین سه صفر زده باشند. دکترالهی جدی است.
_صادقی روپوش سفید من برای تو جاروی دستهبلندت امروز برای من.
نمیدهم. آفتاب گردانم میگوید بدهم، ندهم، بدهم، ندهم و روی "ندهم" قرار میگیرد.
میگویم "راستش..." و باقی حرف را قورت میدهم. آفتاب گردانم میگوید توی عکس شب آخر باشم، نباشم، باشم، نباشم و "باشم" را انتخاب میکنم.
_اگر اشکالی نداره میخوام توی این عکس باشم. برایم جا باز میکنند. محمدعلی میگوید "زود باشید، خستهام". دخترها میگویند "غر نزن شب آخری، کی خستهست دشمن!" بعد خودشان با صدای بلند میخندند. لبان من کش میآید، لبان محمدعلی هم. همه میخندند و آفتابگردانِ بزرگی را قورت میدهند تا برکه چشمهایشان لبپر نزد. همه میگویند سیب و "ای" را بیشتر از همیشه میکشند.
@nnaasskk
﷽
_______________
من زیاد گفتگو از درون به بیرون را تمرین کردهام. مککی نظریاتی دربارهش دارد. سخت است. بار احساسی را باید به صفر برسانم و دیگری را به صد. مثلا همزمان که عمیقا غمگینم باید وجنات با نشاط کارکترم را توصیف کنم. بعد کارکترم باید لطیفهای بگوید و روده بر شود. بعد دوباره باید نشاط را به صفر و ترس را به صد برسانم برای برادر کوچکِ شخصیت اصلی که کنار پنجره ایستاده. غمم باید به صفر برسد. باید یکپارچه ترس شوم. مخاطب دروغ را بو میکشد. ادا را عوق میزند. این است که همیشه ناموفقم، یا پشت لبخند کارکترهام غمی است. پشت لطیفهشان غمیست. پشت ترسشان غمی است. پشتم غمی است که تمام نمیشود.
#عادت
هدایت شده از گاه نوشتههایم
#بریدۀ_کتاب
#کوتاه_نوشت
برایم ... هدیه فرستادید،
اما گوش کنید ماکار آلکسیهویچ! ... آه که چقدر دوست دارید ولخرجی کنید.
من به این چیزها احتیاجی ندارم. اینها چیزهائی کاملا غیرضروری هستند.
میدانم مرا دوست دارید، مطمئنم. و دیگر دلیلی ندارد با هدیههایتان بخواهید این را به من یادآوری کنید.
هدیههائی که پذیرفتنشان از شما برای من دردناک است...
تو را به خدا، یک بار و برای همیشه از این کارتان دست بردارید.
خواهش میکنم.
〰〰〰〰〰〰〰〰
همه کتاب میخوانند برای لذت بردن؛ من کتاب میخوانم برای مرور تجربههای زیستهام.
چه دردی دارد این خودآزاری!!
〰〰〰〰〰〰〰〰
#بیچارگان
#فئودور_داستایفسکی
@gahnevis
| نَسک |
#بریدۀ_کتاب #کوتاه_نوشت برایم ... هدیه فرستادید، اما گوش کنید ماکار آلکسیهویچ! ... آه که چقدر دوس
مدتهاست کتاب میخوانم که چاه بِکَنم. درون ما آبی است.
﷽
____________________
دختر همسایهمان هر روز داستان(استوی)تازه میگذارد توی صفحهاش. خانهشان طبقه اول ساختمانی است که ما طبقه چهارمش. موزيک ویدئوت را دختر همسایه گذاشته بود آقای یراحی. بعد وقتی رفتم نانوایی آمده بود از هایپر سر کوچه ژامبون بخرد. مثل همیشه زیر لب سلام کردیم بهم. ده بار شنیدمت. صد بار پس و پیش رفتم. پی چیزی میگشتم. اهل شمالم. هوای آنجا بد نیست. ساکن تهرانم، هوای اینجا اغلب زرد است و کبود. انگار یکی با کفش گلی پا گذاشته باشد توش. تابلوی خطر غرق شدن را زیاد دیدهام. اعلامیه پسرها و دخترهای جوان را زیاد دیدهام. از آنها که روش با فونتی دفرمه مینویسند "حلالم کنید"، زیاد دیدهام. نه که عاشقی و آغوش و بوسه و اعتراف سرم نشود! نه! پیدا نمیشدم توی موسیقی تازه شما. لباسهام خیس شده، چسبیده بود به تنم. دختر همسایه یک استوری دیگر گذاشت. ایستاده بود لب ساحل. باد موهاش را در هوا تکان میداد. قشنگ بود. تاب میخورد. با طراوت و براق. من موهام را گوجهای بسته بودم زیر روسری سیاه. گفتی هوا را صاف کن و "صاف" را سه بار تکرار کردی. دلم میخواست هوا را صاف کنم با بودنم. یکی در من آهنگ شما را شنید و یکهو غریبه شد، با شهرش، با دریا، با دخترهمسایهاش. من هوا را صاف نمیکردم چرا؟ من آن کفش گِلی توی آسمان تهران بودم؟ سایز کفشم چند؟ شبیه من چند تا؟ موج گوله شد زیر پام و نزدیک بود کله پا شوم. چرا نبودم بین کلمات شما؟ روسریم را امسال خریدهام. دو ماه پیش. پشت ویترین لباسهای محرمی. ببین گِلی نیست!؟ یکی در من از طناب قرمز فاصله گرفته است. گفتی روسریتو در بیار و یکی در من میرود که از خط خطر بگذرد. هر چه سوت میزنند بها نمیدهم. ولوم موزیک را میچسبانم به سقف. دوباره صدات را پس و پیش میکنم. هیچجایی نیستم. انگشتام میلرزد؛ مثل همیشه وقتِ اضطراب شدید. گفتی برقص و صدای توی گلوم، با همه توان اندامش را لرزاند. گفتی بغض و دریای زیر پام عن قریب بود که اقیانوس شود. خواندی "موهاتو باز کن بذار غرق بشن تو موهات" و مطمئن شدم غریق نجات هم نمیفرستی برایم. من کدام نقطهی کدام کلمهات بودم؟ امروز دختر همسایهمان خبر دستگیریات را داستانِ صفحهاش کرده بود. دلم نسوخت؟ خوشحال شدم؟ معلوم است پی هر چیزی میگشتم توی شعرت الا دستگیریت. دختر همسایه را کم میبینم. حتما داستان تازهای میگذارد فردا. او هم به غرق کردنم فکر میکند؟ به اینجای شعر که میرسد صداش را بالاتر میبرد یا پایین تر؟
_روسریتو باز کن، بذار غرق بشن تو موج موهات.
#خرق_عادت
@nnaasskk
﷽
_____
دیروز خودم را در کاخ گلستان دیدم. مرا موزه کردهبودند بیاینکه مرده باشم یا سالهای زیادی از مردنم گذشته باشد. پشت شیشه بودم. دست زدن بهم ممنوع بود. کنار گلِسرهای چوبی دختر مظفرالدینشاه قاجار. کنار چپقهای خاتمکاری شده. کنار سرهای بریده نمایشیِ شهدای کربلا. این یکی را دلم نیامد نگذارم. عکس دوم است. برای ورق زدنش به تَر کردن نوک انگشت نیاز ندارید. صفحههای ما لمسی است. سردیسِ رئالی است. سرها کمی کوچکتر از حد معمولند، اما سادهاند و چشم و ابروهایشان خوب از آب در آمده. من را با نام خودم موزه کرده بودند. زیرنویس یا توضیحات الصاق شده نداشتم. میشد داشتهباشم. شاید چند سال بعد که بیایم کاخ گلستان چیزکی کنار نامم بنویسند؛ مشاطه، مطرب، نقال، قهوهخانه چی، روضهخوان حسینیه دولتی، چیزی! موزه را دوست دارم. "دارم" را منی مینویسم که تایپ میکنم. موزه را دوست داشتم. "داشتم" را منی مینویسد که دیروز پشت شیشهها حبس شده بود. دلگیر و دلتنگ که باشم موزه جواب است. قوی میکندم. زیاد و مکرر. مثل اینکه جهان را گذاشته باشد توی شیشهای بزرگ و شفاف و بیرنگ تا من از راه برسم. مثل اینکه به خلیفه بودنم معتقد باشد. ابزار آلاتش اینجا و آنجا، این سال و آن سال همان است. برقی و براق و مینیمال شده، اما همان است. آدمهاش ولی نه. یادم میآورد آنکه دوپاست منم نه جهان. مرا گذاشته بودند توی تالار الماس. دست زدن بهم ممنوع بود. شما هم که بیایید خودتان را میبینید. توی همه موزهها دستکم یک آینه کوچک هست. ما را موزه میکنند پیش از اینکه بمیریم یا سالهای زیادی از مردنمان گذشته باشد.
#عادت
@nnaasskk
عکس دوم.
کپشن را برای صفحه اینستاگرامم نوشتم.
حسین همه جا بود.
بیهقی میگوید بودنی بوده است.
حسین بودنی است.
من را در صفحه اینستاگرامم دنبال کنید.
نشانیش این: @kaf_alipour
﷽
________________
جمعهای رفته بودیم باغ پرندگان. زِل آفتاب گردش را شروع کردهبودیم. هنوز گرم بود وقتی به تابلوی خروج رسیدیم. پسرک از آفتابگیر جلوی ماشین پرسید که چیست؟ گفتم جلوی آفتاب را میگیرد. گفتم میگذاریمش تا گرما کمتر بافتِ اجزای ماشین را خراب کند. صندلیهای چرم ولی داغ و نازکتر از همیشه شده بودند. آب خریدیم با پشمک. چاووشی را چاق کردیم. نفر دومم گفت این باغ پرندگان گردوی بزرگ توخالی بود نه؟ خندیدم. هم نظر بودیم باز. سرم را به موافقت تکان دادم و پسرک را کشیدم بالاتر که پاش به پایین نرسد. بعد آهنگهای باب میلم را پلی کرد، تندتر رفت، ترافیک روان شد و باقلوا خرید. تمام راه نگاه پسرک میکردیم و میگفتیم "فلامینگوها چه پاهای بلندی داشتند نه؟" و رو به هم که "رحمت به باغ پرندگان اصفهان". باز نگاه پسرک میکردیم که " چه چشمهای قشنگی داشتند عقابهای اخمو و عصبانی" بعد رو به هم که "چه غیر بهینه!" باز رو به پسرک که "اردکهای گردن کلفت شنا میکنند!" و رو به هم که "چقدر بوی بد میداد".
رسیدیم خانه. کولر را زدیم، دست و رو شستیم و بی که چیزی بخوریم از خستگی خوابمان برد.
جمعهای رفته بودیم باغ پرندگان. روزهایی در هفته هست که صبحش را بیهقی میخوانم. امروز یکشنبه است. شنبه اینستاگرامم آپدیت نشد. امروز شد. پیش از بیهقی چرخی در آن زدم. آدم بزرگهای درونم گفتند عجب گردوی بزرگ بیمغزی است این اینستاگرام. بعد همانها رو به کودکِ درونم گفتند " ببین چه عکسی ثبت کرده فلانی!". آدم بزرگها با اشاره حرف میزدند که " کلمات بیهقی چه کم از این تکه خردههای کتابها دارد ؟" بعد به کودکم میگفتند " تیزر تاترش حرف نداشت، باید ببینیش". آدم بزرگهام لبهایشان آویزان که " فقط شنبه سری نزدم، این همه کلمه چرا؟ این همه عکس؟"، رو به کودکم: " این پیراهن چارخونهی کلاسیک رو ببین!".
بعد عکسهای رنگی و سیاه و سفید و کلمههای کوتاه و بلند را ذخیره کردم برای وقتِ گل نی. آفتاب زد. اتاقم روشن است حالا، فیلترشکن را دیسکانکت کردم، نسکافه فوری را هم زدم. بیهقی را از آنجا که مدادم مانده بود، باز کردم. خوابم گرفته باز. و به این فکر میکنم چرا به پسرک نگفتیم شبیه همین اردکها را آخرِ هفته پیش در مزارع شمال دیده؟ میخواستیم چه کنیم با نگفتن چیزی که بود؟ که در لحظه خوش بگذراند؟ از چه ترسیدیم که روتوش گذاشتیم؟ از اینکه همیشه دنیا را نصف و نیمه دوست داریم؟ از اینکه اینستاگرام را یک سوم دوست دارم؟ تقلا کردیم برای پنهان کردن چه؟ بوی بدِ برکه؟ چرا نگفتیمش برکهی اردکها بو میداد و برکهی فلامینگوها و غازها هم؟
#عادت
﷽
________________
من گفتم: «نصیحت زیادت کن.»
گفت: «در دنیا چنان باش که غریبی در بیابانی، اندوهناک و غمگین، که بر شُرُفِ هلاک باشد و از همه جوانب ترس بر او محیط شدهباشد و از دعا ساکن نشود و از گریه ملول نگردد. و از درازیِ امید بپرهیز! که آن آسایش نفْس و سلاحِ دشمن توست. و چون در بامداد آیی، با خود اندیشه مکُن که در نماز شام خواهی رسید و چون به نماز شام رسی، اندیشه مکُن که به بامداد رسی! چه، بدان دشمن را به هزیمت کنی و بر هوایِ خود غالب گردی. این است حجّت خدا بر تو. و من تو را بیاگاهانیدم.»
#قاف
@nnaasskk
﷽
____________
عکس از آخرین جلسه بیهقیخوانی است. شیوهی روایت ارنست همینگوی را گذاشتیم پهلوی روایت ابوالفضلخانِ بیهقی!
یکجا نشستن را دوست ندارم، جاده را بسیار دوست دارم. نه دوست نداشتنِ یکجانشینی ارزش روایی دارد، نه دوست داشتن مکانی سینمایی مثل جاده. گیریم جزئیاتی هم به جاده بدهم. آسمانِ روی سرش سرمهای یا نیلی باشد، کوه و دره گوشوارههای مدرن و نامتقارنش، تابلوهای شبرنگ و دیگر اکسسوریش با جلالی بیهمتا. باز حرف همان است که بود. باز من جاده را دوست دارم و یکجا نشینی را نه. اینطور نمیشود. چیزکی باید باشد این میان. جملهام لباسی نو به تن میکند اگر بگویم جاده را فقط و فقط برای این دوست دارم که یکجا مینشینم. که به جبر یکجا مینشینم؛ صافِ صاف.
جاده رنگ به رنگ میشود اگر بشنود عوض چراغها و درختها و تاریکی و سکوتش، عاشق لیلیای سیاهچرده شدهام به نام یکجانشینی. نشستن اگر روی صندلیام نرم باشد با روکشی مخمل که میرود و جادهای چهارفصل را نشانت میدهد کِی بَدریخت و طاقت فرساست؟
تابستانی که گذشت، هر دوشنبه صبح، شش صبح، جمع شدیم با عدهای و بیهقی خواندیم. بیهقی به صبحهای خیلی زود میگوید "سخت پگاه". هشت هفته گردِ هم جمع شدیم و بیهقی خواندیم. یک ساعتی نشستیم روی صندلیهای چرخدارمان. منِ یکجا ننشین زدم به جادهی ادبیات کلاسیک و خواب از سرم پرید. بیهقی خودرویی لوکس و باکیفیت بود. آروارهها و اسکلتی قوی داشت و موتورِ تعمیر نشدهاش مثل بنز کار میکرد. میزد به دلِ کوهها و تونلهای بلندِ جملات بیهقی و صدای زوزه بادِ حبس شده در تونل، توی سرمان میپیچید و آدرنالین تولید میکرد.
کاش جاده کش بیاید. مشتاقیم پاییز هم بزنیم به جاده. دمی بنشینیم یکجا و سوار بر مادیانِ قلم بیهقی بتازیم و مناظر بکر و تازه ببینیم. پاییز هم صبح زود جمع میشویم، روزش اما دوشنبه باشد یا پنجشنبه پیدا نیست، به شور میگذاریمش. دلتان اگر جاده خواست پیغامی به جناب صاحبدل بدهید.
@MRAJAS
#خرق_عادت
@nnaasskk