﷽
____________________________
من با بیهقی گریه میکنم. با تاریخی که خط به خطش را زندگی میکنیم. یک جمله کلیشهای هست که میگوید تاریخ تکرار میشود و اساتید زیر قبایش تکه و طعنهای نثارِ این تناسلِ ما میکنند. بیهقی برای من روضه است اما ابدا اتفاقی که در قرن پنج و شش افتاده با رویدادی که حال، قابل قیاس نیست. مثل این است که بگوییم همه آدمها دل و روده و چشم و زبان دارند بعد نتیجه بگیریم دل و رودهی من متعلق به جده مادریام بوده و امشب قرار است همانطور عمل کند که در بیست و چند سالگی جدهام!
تکرار شدن تاریخ یک مفهوم کلی است و تکراری نبودن آدمها و حوادثش جزء است.
تکراری نبودن آدمها رشد دربردارد. من معتقدم رعیت این و آن زمان با هم یکی نیستند.
من معتقدم کودک دو سالهام که ده بار لیوان آبی را چپه میکند شروع یازدهمین بار چیزی عایدش میشود. تکراری نبودن آدمها رشد دربردارد و رشد تناسل را توجیه میکند.
#خرق_عادت
﷽
________
جمله خبری بعد تکراری است اما باقی ماجرا شب گذشته پیش آمده. ما پنجشنبهها با جمعی که بزرگش یاسین حجازی است بیهقی میخوانیم. دیروز پنجشنبه بود. پنجشنبهای که با آخرین روز اعتصاب کسانی که مدعی آزادیاند، تصادف کرده بود. اجتماع کوچک ما، متشکل از سی و دو نفر است و من کمترین این جمعم مِن حیث سن و تحصیل و علم و مدرک و تز و پایاننامه و تعدد کتابهای خوانده.
صبحِ گروه با پیام معلمی شروع شد که گفت سه روز است به مدرسه نرفته برای تدریس و همان خانم گفت که امشب هم به جمع ما نمیپیوندد. استاد ما یک جمله نوشت" من به انتخاب شما احترام میگذارم" و انتظار میرفت اینجا نقطه باشد و تمام شود که نشد. یکی دیگر، بعد یکی دیگر، بعد تر دو تا دیگر گفتند که نمیآیند و آنجا عدهای بد و بیرسم به استاد گفتند باید کلاسش را تعطیل کند اگر با مردم است. گفتیم ما هم مردمیم. ما میگوییم نکنند. استاد گفتند من هم مردمم و میگویم راه اصلاح از خیابان نمیگذرد، از آگاهی است. نشنیدند.
آمدند در خصوصی من که موافق برگزاری بودم و گفتند استاد گفته رایگیری باید. استاد نگفته بود. گفتم چرا؟ گفتند صلاحدید استاد ارجح است. بعد به عرض استاد رساندند که نظر سنجی ایده جمع است برای به اجماع رسیدن! نظر جمع نبود! این وسط چندین پیام رد و بدل شد که من تا بخوانم جایشان خالی شد، مدیر گروه زحمتش را کشیده بود. همان پیام های حذف شده ورق را برگرداند. پیامی برای نظر سنجی در گروه گذارده شد و دو دقیقه مانده به بیست، دیدیم کارگاهمان منتفی است. یاسین حجازی در کار این جماعت ماند. نوشت نفس عمیق میکشم و ...
#خرق_عادت
... و جایی دور از لایک و دیسلایکهایتان، بنشینم و صبر پیشه گیرم!
این استاد ما کمی سخت حرف می زند.
برایشان نوشتم بیهقی دریایی بود توی استکان من. امشب به ناحق دریغمان کردید. نوشتم به ناحق، بی که آزادی بدهند ما را، زیر استکانم زدند، دریایی که میشد توی استکان پنجشنبه بیست و هفتم ماه هشتم امسالم باشد، ریختند. نوشتم با همه مدرک و تز و کتابهای خوانده و نخواندهشان شبیه به قمهکشی شدند که میایستد مقابل مغازه یارو و داد میزند اگر کرکره مغازهات را ندهی پایین، میشکنم!
استاد گفت "من از آنان که به حق هم بخواهند چیزی را تغییر دهند، خود تغییر نکرده باشند، میترسم."
قبول دارم، این استاد ما کمی سخت حرف میزند. سختیش نم پس داده به کلمات من هم. حلال کنید. این هفته استکانم از بیهقی خالیست. کرکره کارگاه را کشیدند پایین. "حق" ما توی آن دکان بود.
#خرق_عادت
﷽
____________________
محبوب من ده انگشته تایپ نمیکند. بیشتر اهلِ کشیدن شصت سمت آیکون سبز گوشی است وقتِ اتصالِ تماس. عصر ولی پیامکی روی شیروانی تلفنم نشست که زیر کاغذکاهی لول شده توی دهان کبوترش، امضای محبوبم نشسته بود. گفتم لابد مهم است که دمِ دمکشیدن چای عصر و رسیدن لحظه سه نفرهمان، کفتر هوا کرده. گفتم لابد باز فرمانده نقشه پهن کرده وسط میز و پاش گیر است. گفتم انگشتش را چندتایی گرفته روی کیبورد؟ خندیدم.
پیام باز شد. انگشتانش نوشته بودند:
_۱۳ دی با مشهد هستی؟
شنیدهام مشهد پاییزش برف است دیهاش بهار. شنیدم که برفهاش جادوییاند، عوض سرد، گرماند. شنیدم یک ویروسکُش سحرآمیز روی هواش نصب شده که آنفلانزا را در دم میکشد، نمیگذارد برسد به ششهای کودکانِ دوساله. شنیدهام مشهد برفهاش دست را بیحس نمیکند. صلاة صبح را با دو لایه پیرهن میشود خواند. شنیدم هتل جاییست توی صحن انقلاب. طبقه دومش مثلا. شنیدم دکترینش همه مفتکی دوا و شفا میپیچند، نسخههاشان به خطا نمیرود. شنیدم که میگویند به هر زائر خرج سفر و ایاب و ذهاب میدهند. شنیدهام ولیمه ثواب دارد. شنیدهام جادهای ساختهاند که فاصله پایتخت و خراسانش دو ساعت است. شنیدهام اگر با سر بروم، رد پاهام روی برفهاش نمیماند. شنیدهام کارهای ننوشته روی زمینم را امام هشتم مینویسد. شنیدهام آنان که پیش خودشان زیاد حرف میزنند به طلایی مشبک که میرسند تهدیگ حرفهاشان میماند چسبیده به قابلمه روحی، در نمیآید، فقط قرچ قرچ صدا میدهد.
برای محبوبم نوشتم: هستم.
شنیدهام با سر که بروم رد پاهام روی برفهاش نمیماند.
#عادت
﷽
___________
جلسه هشتم خلاق میگویم بیهوانویسی از آن تمرینهاست که مسواک میشود و جرمهای کهنه بین دندانهامان را میکَنَد. جلسهی دیگری هم هست که میگویم نویسنده اگر همیشه ایده توی دست و بالش نباشد یک جاییش میلنگد، آنجا که میلنگد هم توجه نکردنش به جزئیات است. و الا نمیشود نویسنده باشیم و مثلا صبح از خواب بلند نشویم یا صبحانه نخوریم، یا با کسی ننشینیم به گفتوگو. نیز، نمیشود ده دوازده ساعت زنده باشیم و با آدمها در ارتباط، اما سوژهای برای نوشتن صید نکرده باشیم. بعد، آن جلسه را میچسبانم تنگِ جلسه هشت و میگویم اگر ایدهای نیفتاد گیر قلابتان، ذهنتان مسواک لازم است. لابد مزه دهانتان تلخ است که شامیِ باقلوای یزد را بیطعم میچشید. میگویم تمرین بیهوا نویسی را که انجام دهید، دستگیرتان میشود تکه گوشتی که دزد ایده شما شده، لای کدام دندان نشسته است. دو سه روز است چیزی از نوشتههایم درنمیآید. شروع کردم به بیهوا نویسی. یک صفحه، دو صفحه، سه صفحه، چهار صفحه با آن تکه گوشت بیمزه ور رفتم. دست بردار نبود. نیم صفحه فحش نثارش کردم، گفتم لابد فحشها خمیر دندان پر قدرتتری میشوند برایش، نیفتاد ولی. باز نوشتم، شش، هفت، هشت صفحه نوشتم. دهانم شور شد. خونی سرخ راه گرفت و آبی شور و شیرین دهانم را پر کرد. افتاد. غذاهای لذیذی هم هستند که گوشتشان بین دندانهامان گیر میکند. جلوتر آمدم، جایی حوالی صفحه هشتم، گرفتم دزد، اضطرابِ کارِ تازهای است که صفحه اولم، با لذت، گوشتِ رانش را به نیش کشیدم...
گاهی بیهوانویسی به خونریزی میافتد. من هنوز هفت هشت صفحه دیگر دارم.
#خرق_عادت
@nnaasskk
﷽
_______________________
در فارسی دری، به همراه یا مراقبِ بیمار میگویند "نگران". همین حالام اگر فردی از مردم افغانستان پشت درِ اتاق عمل باشد، میگویند: "نگران تو کیستی؟ یا از بیمار میپرسند، نگران داری؟ یا پزشک بخش برای اینکه احوال مریض را به همراهش منتقل کند میپرسد، نگران بیمار کجاستی؟
این زمانها نگرانِ بیمار لابد جایی اطراف سالن انتظار است، چسبیده به دیواری سنگی و سرد یا چسبیده به صندلی پلاستیکی که کَفَش از زیادی آدمهای شبیه خودش، ریش یا بیرنگ شده است.
بسا اشکهایشان هم روی همان صندلی پلاستیکی ترکیب شده باشد باهم، وقتی با دست کنارش میزدند و بعدتر برای برخاستن بالاتفاق دستشان را تکیه میدادند به دستههای همان صندلی.
در زبان فارسی نگران یک صفت است برای همراه بیمار. فارسی دری اما کفه صفت را از موصوف سنگینتر تشخیص داده و موصوف را به کل حذف کردهاند. همراه بیمار که میان فارس زبانها مصطلح است، اگر صفت نگران کنارش نباشد، یک پاش میلنگد. "نگران"ِ فارسی دری اما به تنهایی همه آشفتگی، اضطراب، دلواپسی، تشویش و در پاری از لغتنامهها، چشمبهراه بودن را توی دلش دارد.
حال اگر بیمار کسی باشد که ناخوش است و بستر جایی که در آن خوابیده، این دیوار سرد میتواند جایی غیر بیمارستان هم باشد. جایی در خانه کسی مثلا. "نگران" یا همراه بیمار میتواند توی خانه هم آستین به دهان بگیرد یا با انگشتانش چشمانش را از اشک سبک کند بسا راحت تر بتواند دید و سوپی را که حالا ولرم شدهست بگذارد گوشه دهان بیمارش. نیمی از صورت بیمار کبود که باشد و نخواهد کسی ببینَدَش، کج کند صورتش را سمت بالش اگر، قاشق سوپ هم کج میشود و بخشیش میچکد روی ملحفهی سپید که روش خوابیده.
بیمار مادرِخانه اگر باشد لکهای کبود روی پارچهای سفید بیشتر آزارش میدهد تا شبیه همان لکه روی صورت خودش.
نگرانش، اگر عاشقترین مرد عالم باشد اینجا کلافه میشود حتما.
"میشود دلت پیش لکه روی پارچه نباشد؟ خودم میشورمش! میشود فقط خوب شوی؟ میشود تنهایم نگذاری؟"
دیوار سرد، یخ میزند لابد اگر پزشک قطع امید هم کردهباشد.
"میشود روی برنگردانی از من؟ دلم برای صورتت تنگ میشود"
نگران هر دم نگرانتر میشود حتما.
اینجا دیگر کسی همراه یا مراقب بیمار نیست. اینجا فقط نگرانِ بیمار است. یکی لازم است از او مراقبت کند لابد. صدایی آشنا این موقعها هست که نگرانِ بیمار خودش را به آنکه نیمهجان است روی تخت از نو معرفی میکند،
"میشود دعا کنی که بمانی؟ مرا ببین! من علیام. پسر عمّ تو... میشود کنارم بمانی؟"
همراهی نمیبینم من. از اینجا به بعدش فقط دلهره است و تشویش و اضطراب. انتظار است و انتظار است و انتظار. از اینجا به بعدش فقط نگرانی است.
#کوثر_علیپور
#خرق_عادت
@nnaasskk
﷽
________________________
ببین کف دستم را. یک خال مو تویش پیدا نمیشود بیا بکن. حتی آن خطوط هشتاد و یک یا هجده که همه دارند هم نمیبینم. صاف صاف است. شبیه صفحه یک تخته وایت برد که تازه خریده باشندَش. هیچ ازش برنمیآید...
کاش همینگوی بودم، کارور بودم، هوگو بودم، برونته بودم. کاش من گوگال بودم، جلال بودم، ساعدی یا بیهقی بودم. بورخس بودم. هومر یا چخوف یا داستایوفسکی بودم، نادر بودم، تولستوی بودم، نیستم.
تو چه کم از هکتور، ژانوالژان یا راسکولنیکف داری؟
از من نخواهید این چشمها را بگذارم کنار هشتگ بیجان #جان_فدا. این کف دست مو ندارد، بیاید بِکَندیش...
آخ از غم ناتوانی من... این چشمها که دیر یا زود بسته میشد؛ لعنت به کف دستان من که بیجوهر است...
@nnaasskk
4_5875320647369887526.mp3
12.96M
﷽
________________________________
قهوه چرا وقتی ترکیب سعدی و چاووشی خواب را از سر میپراند؟
#خرق_عادت
﷽
______________
تو حجتی، ولی دوست ندارم حجت بخوانمت. اسم تازه میخواهم که کمتر بشناسنت.
حالا کدامش را میپسندی؟ ریحان مثلا؟ نبات خوب است؟ آبی چطور است؟ متن مثلا اینطور شروع شود، آبیجان...
فعلا بد نیست. بعد بیشتر فکرش میکنم.
سلام آبیجان.
امشب گشتی در صفحات هنری زدم. ترکیب خوردن قهوه و گشت زدن در صفحاتی که پر از تصاویر بکر و عجیب است میشود یک عالم کلمه. اما آشفتگی که باهاش باشد، میشود یک عالم کلمه آشفته که به هیچ کار نیاید. مثل اینکه غذایی دو ساعت با شعله بالا روی گاز بماند. شعله که بالا باشد قل قل قل میخورد آب توی غذا، بسا بسوزد همهش، گوشت پخته نمیشود. مثَل مردانهاش میشود یک کُپه واکس سیاه روی کفش سیاهتر که بیشتر کثیف و کدرش میکند تا تمیز و براق.
آبیجان. آبی میآید بهت. شاید هیچوقت عوضش نکنم. البته شاید یعنی شاید...
#عادت
@nnaasskk
﷽
____________________
دو تا چشم، دو تا گوش، دو تا دست، یک پیشانی بلند، سیو دو دندان، یک جفت لب، ده انگشت، دو تا کتف، یک جمجمه، یک سر، دو قوزک آرنج...
اینها را من دارم. همسایه کناریمان هم دارد، همسرش هم دارد. نوزاد یکماههشان هم.
طبقه پایینمان هم یک پیرمرد و پیرزنند. آنها هم دو گوش و دو دست و ده انگشت و ... دارند.
چشمان من درشت است. از شوهرم هم. مژههای من جدا جداست و ایستاده، مژههای پسرم، پُر تر و مشکی تر از من اما خمیده. تو کم مژه بودی. چشمانت هم ریز بود، و پلک سمت چپت خستهتر از راست. سُرخیش اما بهت میآمد. من هم دو چشم دارم، همسرم هم، همسایههایمان نیز هم.
چه میشود که از تو را من میشناسم، همسایه بغلم میشناسد، دوست و استاد و سوپری سرِمحل و استوکفروش میدان امام حسین؟ چه میشود دست تو، عقیق تویش میافتد پشت شبکیه همسایهها و هم محلهها و هم شهریهام و از من نمیافتد؟ چه میشود قلب تو، همان چند ضلعی سرخی که پشت قفسه سینهات، خونش را جز دو گوش و دو پایِ خودت به من و همساده و همکار و هم کلاسیم هم پمپاژ میکند؟ چرا مژه و گونه و ساعد و پاهای تو خیر میرساند به ما همش؟ چه میشود که ما مدام لانعلم #منکَ الا خیرا؟ چه میشود؟
@nnaasskk