چشمروهمگذاشتیم...۱۹روزمثلبرقوبادرفت((:
آدمنشدیمکه((:💔
شبهایقدرونکنهازدستبدی((:
میدونیقَدرینیچی...
ینیسرنوشت...
ینیشبیکهسرنوشتتامضامیشه((:کیبودحاجتداشت؟!
کیبودسینهشدردمیکردازغصه((:
میگفتمیخوامآدمشم..
بدجورخرابکردم((:
چجوریبرمدرخونهیخدا((:
آخدامیدونمبیمعرفتما((:
میدونمهروقتگرهخوردبهکارم
صداتکردم
رفیقامشبوقتشهها((:
خدانگاهنمیکنهبهسرووضعوقیافهوگذشتت((:
تواینسهشبسرنوشتموننوشتهمیشهها((:
داشتغصهمیخورد
میگفتمسجدنمیتونمبرمتواینشبا
کسینیستببرتم((:!
خداخونهقشنگتره((:
بشینیهگوشه...
جلوتلویزیون...برقاروخاموشکن((:
توهمبخون((:
((:امروزبچههایکوفهدوبارهیتیمشدن ...
مادر ...اونآقاییکهمثلبابامون
هرشبمارونوازشمیکردچرانیومده ...زینبهیمیادپیشہبابامیگہ
باباتودیگہتنہاموننزار..💔
باباماهنوزبانبودهمامانکنارنیومدیم😭😭...
هیمیگفتباباچرا
زخمسرتانقدبازشده😭
بابامنتحملندارماینطورےببینمت مولابابےحالےفرمودند:حـسنجانبیا
پسرمازابجےزینبتخوبمراقبتڪنیا
اخهخواهرتڪلیدردوسختےرو
میخوادتحملڪنه...😭😭💔
تایتیمانکوفهفهمیدن
برازخمسرامیرالمومنینشیر
خوبه ....باظرفشیراومدن
جلودرخونہمولا...😔
بچهابریددیگہبابارفتنیہ...
چہرهیبابازردشدهازاینزخمسر😭
آخبمیرمبرادلبیبی ((:💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#یتیم
#شب_قدر
#مناسبت
#شهادت
یتیم یتیم سفارش آخره پدره 🖤
https://eitaa.com/nojavanmaktabesoleimanisirjan/2816
┄┅❀✿❀🌸‿🌸✿❀┅┄
دخترای گل تزئین اوردم چه تزیینی 😁
تزیین خیار سبز که خیلی کاربر داره داخل غذا ها 🤗
بریم ببینیم
و برای مهمونا درست کنید
مهمونا دلشون اب بشه🥴
رفیقا ما داخل سنی هستیم😇 که خیلی دوست دارم لباس ست کنیم
حالا ست کردن هر جور رنگی نشون میده که خوش سلیقه هستید
خب بریم ببینم این دفعه چه رنگی هست
بریم😜
رنگ مورد علاقه دخترا چیه؟
🦋🦋🦋🦋🌹🦋🦋🦋🦋
#ست_لباس
#صورتی
حس میکنم اونایی که صورتی دوست دارن آدمای خیلی حساسی باشن و با روحیه خیلی لطیف🙂🌸
https://eitaa.com/joinchat/699400529Cccd494ca91
┄┅❀✿❀🌸‿🌸✿❀┅┄
💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝
رمان جدید📕📗📘📙
#رمان_خوان 😴😴😴😴😴
نشانی ما در ایتا
https://eitaa.com/joinchat/699400529Cccd494ca91
نشانی ما در روبیکا
https://rubika.ir/joing/DCDABBEF0HAOQRTRCQSHWSBGQHEKWUYV
📌به نام خالق هستی📌
📚پارت بیست وششم📚
نگين: بده به من ببينم!
لب تاب رو گرفت و شروع به خوندن کرد; يواش يواش لبخندش تبديل به خنده شد.
لب تاب رو ازش گرفتم
نگين: چيکار ميکني؟ داشتم ميخوندم.
-نخير بسه ديگه!
نگين: خيله خب، راستي اومدم يه چيزي بگم.
-خب بگو
نگين: ميخوايم با بچهها بريم شمال.
-شمال؟
نگين: عه چته؟ شمال!
-بچه ها کين؟
نگين: من و تو و کيان و داداشات و زن داداشت و سارا خواهرم.
-عه خواهرت اومده؟
نگين: آره امروز صبح اومد.
_آهان مبارک باشه
نگين: ممنون داشتم ميگفتم خواهرم با شوهرش. و .شايان دوست کيان و آرمان وآسمان
باشه خب
-آرمان؟
نگين: عه! آره آرمان.
-من نميام.
نگين: به خاطر اون؟
-نه حوصله ندار م!
نگين: بهار؟!
-نميام.
نگين: مياي.
-نوچ!
نگين: ميگم مياي بگو چشم!
-نوچ!
نگين: بهار مياي يا...!
شروع کرد به قلقلک کردنم:
-نگين... نکن... عه نکن... واي دلم... نگين... ميام ميام... ول کن!
دست بر داشت. دل درد گرفته بودم:
نگين: خب؟
مگه زوره خب نمی یام
يهو دوباره خير برداشت سمتم. اينم نقطه ضعفم رو فهميده. آماده شد دوباره شروع کنه:
نه نه خواهش ميکنم!
نگين: پس مياي؟
-برو اون طرف.
نگين رفت عقب:
نگين: مياي؟
اصلا بلند شو از روي تخت
تعجب کرد. بلند شد، که يهو از زير تختم دمپاييهام رو برداشتم و سمتش پرتاب
کردم. اونم جا خالي داد و در رفت. دختره ي...! هميشه به زور متوسل ميشه. خب
من نميام! لب تابم رو جمع کردم و يه مانتو و شال برداشتم و از اتاق بيرون رفتم.
نگين داشت ميرفت. خودم رو بهش رسوندم:
-وايسا ميرسونمت!
نگين: نه ممنون من خودم ميرم!
ديگه هيچي نگفت. اين دختر چقدر تعارفيه! سوويچ ماشينم رو از رو اپن برداشتم وميرسونمت.
باهاش بيرون رفتم. سوار شدم و دم در خونشون رسوندمش:
نگين: ما ميخواستيم بريم ماه عسل، من گفتم تنهايي نميشه، واسه همين شماها
رو هم گفتم بياين.
نگين: تو که بايد بيايباشه بهش فکر ميکنم.
💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝
رمان جدید📕📗📘📙
#رمان_خوان 😴😴😴😴😴
نشانی ما در ایتا
https://eitaa.com/joinchat/699400529Cccd494ca91
نشانی ما در روبیکا
https://rubika.ir/joing/DCDABBEF0HAOQRTRCQSHWSBGQHEKWUYV
📌به نام خالق هستی📌
📚پارت بیست و هفتم📚
باشه حالا، خداحافظ.
نگين: خداحافظ.
صبر کردم تا بره. در که باز شد منم يه بوق زدم و رفتم. داشتم فکر ميکردم،
مسافرت. حال و حوصلش رو نداشتم. شايد نميخواستم با آرمان روبهرو بشم.
چشاي مهربوني داشت ولي، يه چيزي ميدونست که فکر ميکردم در مورد من باشه.
با اين که پليسه ولي ظاهرا سرش خلوته، يا مرخصي گرفته که نميشه يا هم، تو
ماموريت باشه. نکنه؟! نه مگه من چيکار کردم؟ نه بابا اصلا بيخيال!
****
زينگ
گوشيم رو برداشتم:
-بله؟
نگين: سلام صبحتون بخير!
-صبح؟ هنوز هوا تاريکه.
نگين: بله صبح، کيان گفت زودتر راه بيافتيم.
-اوف خيلي زوده!
نگين: نخير خوبه.
حالا واسه چی زنگ زدی
نگين: زنگ زدم بيدارت کنم
آهان.
نگين: راستي ماشين هم نيار.
-عه چرا؟
نگين: لازم نيس ديگه، سه تا ماشين داريم.
-باشه کاري؟
نگين: نه قربونت خداحافظ.
واي من خوابم مياد. ساعت هفت بود. ترسيدم خواب بيفتم بلند شدم. رفتم دوش
گرفتم و موهام رو مرتب کردم. يک مانتوي چهار خونه زرشکي-مشکي پوشيدم و
شلوار کتان ساپورتيم هم برداشتم و پوشيدم.
يک دست مانتو و شلوار ديگه هم تو کيفم گذاشتم. دو تا تيشرت و شلوار تو خونه
هم برداشتم. يک شال مشکي پوشيدم و يه شال ديگه هم تو کيفم گذاشتم. وسايل
ديگهم رو هم برداشتم.
بهراد صدام زد. يه نگاه اجمالي به دور و برم انداختم بيرون رفتم. بهرام منتظر بود.
سوار ماشينش شديم و رفتيم. همه بودن، سلام کرديم. پسرا رفتن کنار هم که برنامه
ريزي کنن. ما دخترا هم باهم حرف ميزديم.
سارا خواهر نگين خيلي باحال بود. تو اصفهمان درس ميخوند. سحر که زن داداش
گرامي بودن، يکم بزرگتر از سنش بود که البته مهم نيست. نگين دوست خل و چل
خودمه، آسمان هم فکر کنم خواهر آرمان بود. دختر جلف و نازنازي بود. لوس بود!
دقيقا برخلاف آرمان که جدي بود.
بعد يکم حرف پسرها نزديک ما اومدن. جمعا دوازده نفر بوديم و سه ماشين، هر
ماشين چهار نفر.
کيان: خب بچه ها من و آرمان و بهرام ماشين داريم. من ميگم تو ماشين من شايان و
بهراد و بهزاد بيان; تو ماشين بهرام، سحر و سارا و کيوان، بهاره و نگين و آسمان هم
تو ماشين آرمان!
واي نه، جون من نه، من عمرا تو ماشين آرمان بشينم. اصلا اين چه وضعه تقسيم
بنديه؟ همه موافقت کردن. نگين به من نگاه کرد و ريز خنديد. اعصابم خورد بود:
-از اين بهتر نتونستي تقسيم بندي کني؟
کيان: نه ديگه خوبه!
آسمان چهرهش رو لوس کرد'
آسمان: راست ميگه تقسيم بنديتون بده!
دختره ي لوس:
آرمان: من که مشکلي ندارم!
نبايد هم مشکلي داشته باشي. مسافرت کوفتمون ميشه. آسمان رفت کنار آرمان و
در گوشش زر زر کرد. من بيخيال شونه هام رو بالا انداختم. همه سمت ماشينهاشون
رفتن. آسمان جلو نشست و من و نگين عقب نشستيم. آرمان چند لحظه بعد اومد.
هيچي نگفت و ماشين رو ر وشن کرد و جلوتر از همه راه افتاد. چقدر خشک و جدي!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💛💛هوالسمیع 💛💛
سلام دخترای متفکر و فیلسوفم
حال و احوال چطوره ؟
⚡️⚡️⚡️⚡️
امروز با مبحث : جنین شناسی در قرآن با شما همراه هستم😊😊😊
💫💫✨✨✨
بچه ها اگر میخواین استناد علمی این آیات و مطالب رو ببینید
به مقاله دکتر کیت مور
با عنوان «تفسیر یک دانشمند از منابع جنین شناسی در قرآن » یه نگاهی کنید
✨✨✨💫💫💫
#تدبر_در_قرآن
#آشنایی_با_سخنان_ناب_خدا
#شناخت_بیشتر_کلام_خدا
🔆🔆
https://eitaa.com/nojavanmaktabesoleimanisirjan
🦋🦋🌸🌸🌸🦋🦋
به به ببینید 🙈
چی براتون اوردم 😜
یک بافت مو که خودتون به تنهایی از پشت سر بافت بزنید 😉
دخترای گل این بافت مو بیشتر برای مو های کراتین شده استفاده میشه👌
اخه موه کراتین شده بافت ریز نباید بخوره
😵💫
و اگه دلتون بافت متفاوت میخواد پس بریم ببینیم😉
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••موهاتو از پشت اینجوری ببند••🪄
#بافت_مو
https://eitaa.com/nojavanmaktabesoleimanisirjan
┄┅❀✿❀🌸‿🌸✿❀┅┄
دوباره اومدیم با یکی دیگه از افطاری ها😋
پنکیک رو درست کردین 🤔
مادرا گفتن افرین دخترم؟
به به چه چه کردن 🤗
خب دوباره میخواین
مادرا ازتون تعریف کنن 🥳
پس بریم برا حلوا عراقی
که خیلی طرفدار داره😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حلوا_عراقی
يكی از خوش طعم ترين حلواهایی هست كه ميتونين درست كنين😍
فرقش با حلوای معمولی فقط شيرخشك ونشاسته ذرته ولی طعمش زمين تا آسمون فرق داره😋
شيرخشك ٢ پيمانه
آرد سفيد ٢ پيمانه
نشاسته ذرت ۱/۵پيمانه
شكر ٣/٥ پيمانه
آب ٢ پيمانه
گلاب ١ پيمانه
هل كوبيده ٦ عدد
تركيب كره و روغن مايع (در حدي كه آرد داخل روغن روون باشه) مشابه ويديو
محلول زعفران به ميزان لازم...
#افطاری_ساده
https://eitaa.com/nojavanmaktabesoleimanisirjan
┄┅❀✿❀🌸‿🌸✿❀┅┄
شدهامشبپدرمعازمدیدارخدا
مڪن اے صبح طلوع
#شهادت_حضرت_امیر_تسلیت_باد 🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میشه نری بابا!؟؟ 🖤🥀
اخه مادرت میگه بیا😭
#شهادت_امام_علی
#مناسبت
#شبهای_قدر
#شب_21
https://eitaa.com/zohornzdikhst/37583
┄┅❀✿❀🌸‿🌸✿❀┅┄
💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝
رمان جدید📕📗📘📙
#رمان_خوان 😴😴😴😴😴
نشانی ما در ایتا
https://eitaa.com/joinchat/699400529Cccd494ca91
نشانی ما در روبیکا
https://rubika.ir/joing/DCDABBEF0HAOQRTRCQSHWSBGQHEKWUYV
📌به نام خالق هستی📌
📚پارت بیست و هشتم📚
آسمان هم هي ناز ميکرد و يه چيزي ميپروند . من و نگين با هم حرف ميزديم.
آرمان هم همش از تو آينه به من نگاه ميکرد. پسرهي زاقارت! يکم که گذشت
حوصلم سر رفت. از تو کيف دم دستيم فلشم رو برداشتم و به آرمان دادم:
آرمان بي هيچ حرفي فلش رو گرفت و به ماشين زد. صداي آهنگ تو ماشين پخش
از شما که بخاري در نمياد حداقل اين رو بزن!
شد. من و نگين کلي ادا در ميآورديم. آسمان فقط ناز ميکرد، ايش دخترهي چندش!
تا رسيديم اونجا کلي من و نگين خنديديم و کيف کرديم.
تصميم گرفتم به آرمان فکر نکنم! رفتيم تو سوييت کيان . دوبلکس و خوشگل بود.
سه تا اتاق داشت.
ما دخترا زودتر بالا رفتيم. نگين ما رو سمت يک اتاق برد; رو به دريا بود، اين بهترين
اتاقش بود. سريع همونجا مستقر شديم. من و نگين و سحر و آسمان و سارا بوديم.
انگار مجبور بوديم همهمون تو يک اتاق بريم! البته آسمان اضافي بود ولي سعي کردم
بيخيال بشم.
اتاق هم سايزش خوب بود و کوچيک نبود. پسرها باال اومدن. صداي غر غرهاشون
مياومد.
کيان: خانوما دستتون درد نکنه ديگه، رو به دريا رو واسه خودتون برداشتين رو به
هيچي رو به ما انداختين؟
دخترا ميخنديدن:
بهرام- حالا مگه مجبورين همه رفتين تو يه اتاق؟
-نه که شما گشاد ميخوابيد، دو تا اتاق هم کمتون ميشه!
بيرون رفتن. ما هم مشغول پهن کردن وسايلمون بوديم. بهراد اومد و به ما گفت بريم
ساحل. من لباسام رو با يه لباس مناسب تر عوض کردم. چون آفتاب بود، کلاهم رو
برداشتم و صندلهام رو پوشيدم و بيرون رفتم. معمولا زودتر از دخترا آماده ميشدم.
چون من يک ساعت چندين کيلو مواد شيميايي به صورتم نمي ماليدم! بهراد و بهزاد
با ديدنم سوت کشيدن، منم رفتم و پس کلشون زدم!
رفتم بيرون و منتظر بقيه شدم، راه طوالني نبود. پياده رفتيم; دريا هيچ موجي
نداشت، کاملا آروم بود. رفتم رو شنهاي ساحل نشستم. بقيه هم اومدن; هر کي هر
جا خواست نشست.
يکم خسته بودم. يه چيزي گوشهي قلبم اذيت ميکرد. شايد تو مغزم! درگير بودم. از
اتفاقاتي که داره اطرافم ميافته و من نميفهمم. احساس کردم يک نفر کنارم
نشست. نفسهاش گرم و پر قدرت بود! فهميدم کي بود، همون معماي هميشگي:
آرمان! ميدونستم يه چيزايي ميدونه که مال منه. شايد اصال به اون ربطي نداشته
باشه. هوف ديوونه شدم. زانوهام رو بغل کردم.
آرمان: خوبي؟
به جوابم شک داشتم. ولي خواستم از حالم هيچي نفهمه:
-آره خوبم.
آرمان: خوبه!
بلند شدم و جلوتر رفتم. دريا يه آرامش عحيبي داشت. انگار اون هم نميدونست
من چمه؟! آرمان بهم آرامش ميداد، ولي... من از آرامش مطلق ميترسم. از
درگيريهاي خودم اعصابم بهم ريخته بود; برگشتم و با قدمهاي سريع و بلند سمتسوئيت رفتم، کليد داشتم. رفتم تو و بعد تو اتاقمون رفتم. رو کاناپهي اتاق نشستم;
چرا پنهون کنم. من بهش عالقه داشتم. شايد يه دوست داشتن، نه عشق! اما چرا
ميترسم؟ چرا اون چشمها فرق دارن؟ چرا ته آرامشش يه چيزي پنهون بود؟ چرا
نميفهميدمش؟
حتي اومدنش به زندگيم هم دليل داره که من نميدونم. واي دارم ديوونه ميشم!
صداي قدمهاي يکي رو فهميدم. سرم رو بالا بردم، نگين بود. چرا ميخواستم آرمان
باشه؟ بيخيال اصلا!
نگين: چي شد بهاره؟ خوبي؟
-آره خوبم
نگين: نه خوب نيستي!
-نگين بيخيال!
نگين: چيزي شده؟
نا خود آگاه داد زدم:
نگين جا خورد. بعد بي هيچ حرفي بيرون رفت. اشتباه کردم. من نبايد بفهمونم کهميگم بيخيـــال!
حالم بده. هيچکس نبايد حال من رو بفهمه، اين سياست منه.
سريع وسايلم رو برداشتم و بيرون رفتم. به سمت ساحل رفتم. بچها رو تو راه ديدم.
نميخواستم حرفي بزنم. رفتم سمت ساحل و به دريا خيره شدم. نگين کنارم اومد.
💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝
رمان جدید📕📗📘📙
#رمان_خوان 😴😴😴😴😴
نشانی ما در ایتا
https://eitaa.com/joinchat/699400529Cccd494ca91
نشانی ما در روبیکا
https://rubika.ir/joing/DCDABBEF0HAOQRTRCQSHWSBGQHEKWUYV
📌به نام خالق هستی📌
📚پارت بیست و نهم📚
ميدونستم الان وقت عذرخواهيه:
اوم نگين من...
نگين: هيس باشه ميدونم.
-اما...
سمتش برگشتم:
نگين: هيچي نگو!
ميدونستم اون من رو بخشيده. دوباره روم رو سمت دريا برگردوندم:
-وقتي بدوني که هيچي رو نميدوني چيکار ميکني؟
نگين: خب ميرم دنبالش.
-اگه نشد؟
نگين: مي شه!
-ته ته همه آرامشها يه طوفانه، وقتي ميفهمي که درگيرش شدي و ميخواد تو رو
هم با خودش ببره، نميتوني کاري کني مگه اينکه...
برگشتم سمت نگين، چشام باز شد; نگين نبود. و به جاش...
آرمان: مبارزه کن.
فرار نکردم. دوباره به سمت دريا برگشتم:
-مبارزه نشونهي ضعف منه!
آرمان: آدم تا مبارزه نکنه، ضعيف نميشه و تا ضعيف نشه بزرگ نميشه.
حرف هاش رو نميفهميدم، مبارزهي من اونه. حريفم اونه. حاال هم داره داور ميشه.
چه بشود اين مبارزه:
-شايد بهتره تسليم شم تا مبارزه يادم بره.
برگشتم سمت آرمان:
به چشمهاي سورمه ايش نگاه کردم. انگار توي چشمهاش پرده نصب کرده که کسيتا نفهمم مبارزه ر و از کي باختم!
نفهمه کيه و چيه. انگار چشمهاش درياست ولي دريايي تاريک و سرد، نا خودآگاه
غرق چشمهايي شدم که پر از عجايب بود. چشم هام رو بستم. نه من قرار بود جذب
نشم، با خودم عهد کردم که تسليم شم برگشتم برم که دستم رو گرفت. حس بدي
بود; ميخواستم برم. نفسم تنگ اومده بود. آرمان چرخيد و پشتم قرار گرفت:
آرمان: شرط مبارزه رو بلدي؟
همچنان چشمهام بسته بو. انگار چشم بسته هم به چشمهاش زل زده بودم.
دستهام ول شد. انگار پرنده بودم و تا در قفس باز شد مي خواستم پرواز کنم.
حرفي نزدم و رفتم.
تا قبل از غروب تو اتاق بودم; من واقعا شرط مبارزه رو نميدونستم. ولي اصال کدوم
مبارزه؟ من که ميخواستم تسليم بشم! سحر اومد، همه فهميده بودن من يه مرگم
هست! غير از خودم که نميفهميدم چمه:
سحر: بهاره جون ميخوايم بريم ساحل، مياي؟
آره. شما برين منم ميام.
سحر: باشه عزيزم.
بلند شدم و لباسام رو پوشيدم. اصال من چرا اينجوري شدم. من هيچيم نيست. من
همون بهارهام . من هيچ فرقي نکردم!
تا ساحل کلي به خودم تلقين کردم که خوبم. خواستم بيخيال بشم. لبخند زدم و
سمت بچهها رفتم. با خودم کنار نيومدم ولي سعي کردم بيخيال بشم. حداقل واسه
اين چند روز! سمت بچها رسيدم. حلقه زده بودن، رفتم کنار نگين نشستم:
من- مي بينم جمعتون جمعه، گلتون کم بود که اومد!
همه انگار از تغيير حالم تعجب کردن، ولي من هنوز همون آدم قبلي بودم:
بهراد: بهرام گيتارت رو آوردي؟
بهرام: آره تو ماشينه، بيارم؟
بهزاد: آره بيار. بهتر از بيکاريه!
بهرام رفت و گيتار رو اورد و سر جاي قبليش نشست:
بهرام: خب کي ميزنه؟
هيچکس هيچي نگفت:
بهرام: بهاره؟
-هوم؟
بهرام: نميزني؟
فکر کردم شايد گيتار بتونه آرومم کنه. گيتار رو گرفتم. با انگشتهام سيمهاي
سردش رو نوازش کردم. خيلي وقت بود نزده بودم:
-خب شاد يا غمگين؟
آسمان: شاد.
يه لبخند حرص دراري زدم. حالش کاملا گرفته شد. همه ريز ميخنديدن;
خب پس غمگين ميزنم!
رفقاشبقدره
وسطگریههاتونتوروضهها،
وقتایکهقرانمیزاریدروسرتون،
وقتیبرایاقاحضرتعلیسینهمیزنید،
وقتیسینیچایبرانوکرامیبرید،
وقتیبهعشقاقاتومسجدا،یاشایدمتوحرم💔داریاشکمیریزی
یادماهمباش
قسمتموننبودحرمباشیم
ولیاهایشماهاییکهالانپیشاقاامامرضاییدیاتو نجفوکربلایید،...🙃
باایندلشکستتونکهحالدلشکستهماروهممیفهمهدعامونکن(:
#التماسدعا🌿🤲 🤲
🌺دخترای گل 🌺
در شب های قدرهر کجا هستید🤲
خونه، مسجد، حرم
گوشی رو بردارید برای ما عکس بفرستید 📸
به ایدی زیر بفرستید👇
@rogheyeh1402
منتظر عکس های خوشگلتون هستیم تا شب 23
نظرسنجی هم داریم کدوم عکس قشنگ تره👌
#ارسالی