eitaa logo
نو+جوان مکتب سلیمانی سیرجان💙
159 دنبال‌کننده
843 عکس
1.2هزار ویدیو
10 فایل
- ❲ بسم‌اللّٰھ💙!'❳ اینجا دخترای نو+جوان با استعداد جمع اند💛 که فرصت دیده شدن رو‌ مکتب حاج قاسم براشون فراهم میکنه🤩 .ارٺـباٰطـ📲 بـآ مـآ؛ @Reyhaneh8513 • قوانین‌ گروھ رعایت‌ شہ ‼️ کانالی پر از انرژی و نشاط🦋💙
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. 💫باسلیقه باش خرمای مجلسی مخصوص ماه رمضان 🤎🧆 بِھترین‌جا‌ وآسهـ اومدن . . پس‌بھ‌دوستآت هم‌بفرست🤍(:` ╭┈┈┈⋆┈┈───── ⊰نو+جوان مکتب سلیمانی⊱ ╰┈➤❤️ https://eitaa.com/joinchat/699400529Cccd494ca91
سلام عزیزای دلم حالتون چطوره ❤️
یادتونه تو مسجدا میگشتیم تا یه هم سن و سال پیدا کنیم و اسمش بپرسیم بعدم دوستیمونو شروع کنیم 🥺💖 بِھترین‌جا‌ وآسهـ اومدن . . پس‌بھ‌دوستآت هم‌بفرست🤍(:` ╭┈┈┈⋆┈┈───── ⊰نو+جوان مکتب سلیمانی⊱ ╰┈➤❤️ https://eitaa.com/joinchat/699400529Cccd494ca91
🌱 • دعای روز بیست و سوم ماه مبارک رمضان
اینجا کجاست؟؟ 😉😉
شد. بیشتر او صحبت میکرد و من شنونده بودم یا نهایتاً با چند کلمهٔ کوتاه جواب میدادم انگار خودش هم متوجه سکوتم شده باشد، پرسید: «شما سؤالی نداری؟ اگر چیزی براتون مهمه بپرسید. برایم درس خواندن و کار مهم بود گفتم من تازه دانشگاه قبول شدم اگه قرار بر وصلت ،شد شما اجازه میدین ادامه تحصیل بدم و اگر جور شد سر کار برم؟» حمید گفت: «مخالف درس خوندن شما نیستم ولی واقعیتش رو ،بخوای به خاطر فضای نامناسب بعضی دانشگاهها دوست ندارم خانمم دانشگاه بره البته مادرم با من صحبت کرده و گفته که شما به درس علاقه داری از روی اعتماد و اطمینانی که به شما دارم اجازه میدم دانشگاه برین سر کار رفتن هم به انتخاب خودتون ولی نمی خوام باعث بشه به زندگی لطمه وارد بشه با شنیدن صحبتهایش گفتم مطمئن باشید من به بهترین شکل جواب این اعتماد شما رو میدم راجع به کار هم من خودم محیط مردونه رو نمی پسندم. اگه محیط مناسبی بود ،میرم ولی اگه بعداً بچه دار بشم و ثانیه ای حس کنم همسر یا فرزندم به خاطر سر کار رفتنم اذیت میشن قول میدم دیگه نرم اكثر سؤالهایی که حمید پرسید را نیازی ندیدم من هم بپرسم از بس در این مدت ننه از حمید گفته بود جواب همه آنها را میدانستم. وسط حرفها پرسیدم: «شما کار فنی «بلدین؟ حمید متعجب از سؤال من گفت: «در حد بستن لامپ بلدم گفتم در حدی که واشر شیر آب رو عوض کنین چطور؟ گفت آره خیالتون راحت دست به آچارم بد ،نیست کار رو راه میندازم مسئله ای من را درگیر کرده بود مدام در ذهنم بالا و پایین میکردم که چطور آن را مطرح کنم دلم را به دریا زدم و پرسیدم: «ببخشید این سؤال رو میپرسم چهرۀ من مورد پسند شما هست یا نه؟!» پیش خودم فکر میکردم نکند حمید به خاطر اصرار خانواده یا چون از بچگی این حرف ها بوده به خواستگاری من آمده .است جوابی که حمید داد خیالم را راحت کرد نمی دونم چی باعث شده همچین سؤالی بپرسین اگه مورد پسند نبودین که نمی اومدم اینجا و اینقدر پیگیری نمیکردم از ساعت پنج تا شش و نیم صحبت .کردیم هنوز نمکدان بین دستهای حمید میچرخید صحبتها تمام شده بود حمید وقتی می خواست از اتاق بیرون برود به من تعارف کرد گفتم «نه شما .بفرمایین گفت: حتماً میخواین فکر کنین پس اجازه بدین آخرین حدیث رو هم بگم یک ساعت فکر کردن بهتر از هفتاد سال عبادته بین صحبت هایمان چندین بار از حدیث و روایت استفاده کرده بود هر چیزی که میگفت یا قال امام صادق ها بود یا قال امام باقر با گفتن این حدیث صحبت ما تمام شد و حمید زودتر از من اتاق را ترک کرد. آن روز نمیدانستم مرام حمید همین است: «میآید نیامده جواب میگیرد و بعد هم خیلی زود میرود. حالا همۀ آن چیزی که دنبالش بود را گرفته بود من ماندم و یک دنیا رؤیاهایی که از بچگی با آنها زندگی کرده بودم و حس میکردم از این لحظه روزهای پر فراز و نشیبی باید در انتظار من باشد؛ یک انتظار تازه که به حسی تمام ناشدنی تبدیل خواهد شد. تمام آن یک ساعت و نیمی که داشتیم صحبت میکردیم پدرم با اینکه پایش در رفته بود عصا به دست بیرون اتاق در رفت و آمد بود میرفت ته راهرو به دیوار تکیه میداد با ایما و اشاره منظورش را میرساند که یعنی کافیه در چهره اش به راحتی میشد استرس را دید میدانستم بِھترین‌جا‌ وآسهـ اومدن . . پس‌بھ‌دوستآت هم‌بفرست🤍(:` ╭┈┈┈⋆┈┈───── ⊰نو+جوان مکتب سلیمانی⊱ ╰┈➤❤️ https://eitaa.com/joinchat/699400529Cccd494ca91
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چطور مطورین دخترااا من صبحی بیدار شدم و با این صحنه بارونی قشنگ مواجه شدم🥺
🌙 • - دعای روز بیست و چهارم ماه مبارک رمضان ؛
سلام سلام👋🏼 خوبین چه خبرا🥰 اولین روز مدارس بعد اینهمه مدت چطور بود🥲 راستی دخترا چون از الاان مداارس باز هست ما فعالیت هامون رو از ساعت 3 شروع میکنیم😉😇 بِھترین‌جا‌ وآسهـ اومدن . . پس‌بھ‌دوستآت هم‌بفرست🤍(:` ╭┈┈┈⋆┈┈───── ⊰نو+جوان مکتب سلیمانی⊱ ╰┈➤❤️ https://eitaa.com/joinchat/699400529Cccd494ca91
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😜یجوری به دروغ می گفتن دبی تو خیابوناش کولر گازی گذاشته که آدم باورش می شد! 😎ما خودمون تو کوچه خیابونامون بالگرد کار گذاشتیم! بِھترین‌جا‌ وآسهـ اومدن . . پس‌بھ‌دوستآت هم‌بفرست🤍(:` ╭┈┈┈⋆┈┈───── ⊰نو+جوان مکتب سلیمانی⊱ ╰┈➤❤️ https://eitaa.com/joinchat/699400529Cccd494ca91
سیب تو سرخ سیبی است ک دربرخی نقاط جهان از جمله سمنان وآذربایجان ایران یافت میشودتفاوت اصلی این سیب ها درصدبالای آنتی اکسیدان و مزه ترش آن است همچنین در مجاورت هواسیاه نمیشود ! بِھترین‌جا‌ وآسهـ اومدن . . پس‌بھ‌دوستآت هم‌بفرست🤍(:` ╭┈┈┈⋆┈┈───── ⊰نو+جوان مکتب سلیمانی⊱ ╰┈➤❤️ https://eitaa.com/joinchat/699400529Cccd494ca91
چقدر به من وابسته است و این لحظات او را مضطرب کرده همیشه وقتی حرص میخورد عادت داشت یا راه میرفت یا لبش را ور می چید وقتی از اتاق بیرون آمدم عمه گفت: «فرزانه جان خوب فکراتو بکن ما هفته بعد برای گرفتن جواب تماس میگیریم از روی خجالت نمیتوانستم درباره اتفاق آن روز و صحبتهایی که با حمید داشتم با پدر و مادرم حرفی بزنم این طور مواقع معمولاً حرفهایم را به برادرم علی میزنم در ماجراهای مختلفی که پیش می،آمد مشاور خصوصی من بود با اینکه از نظر سنی یک سال از من کوچکتر ،است ولی نظرات خوب و منطقی ای میدهد. باشگاه بود. وقتی به خانه رسید هنوز ساکش را زمین نگذاشته بود که ماجرای صحبتم با حمید را برایش تعریف کردم و نظرش را پرسیدم گفت: «کار خوبی کردی صحبت کردی حمید پسر خیلی خوبیه من از همه نظر تأییدش میکنم مهر حمید از همان لحظه اول به دلم نشسته بود. به یاد عهدی که با خدا بسته بودم افتادم؛ درست روز بیستم حمید برای خواستگاری به خانه ما آمده بود تصورش را هم نمیکردم توسل به ائمه اینگونه دلم را گرم کند و اطمینان بخش قلبم .باشد حس عجیب شورانگیزی داشتم.همۀ آن ترسها و اضطرابها جای خودشان را به یک اطمینان قلبی داده بودند تکیه گاه مطمئنم را پیدا کرده بودم احساس میکردم با خیال راحت میتوانم به حمید تکیه کنم به خودم گفتم «حمید همون کسی هستش که میشه تا ته دنیا بدون خستگی باهاش همراه شد. سه روزی از این ماجرا گذشت مشغول رسیدگی به گلهای گلخانه .بودم مادرم غیر مستقیم چند باری نظرم را درباره حمید پرسیده بود. از حال و روزش معلوم بود که خیلی خوشحال ،است از اول به حمید علاقه مادرانه ای داشت. در حال صحبت بودیم که تلفن خانه به صدا درآمد مادرم گوشی را برداشت با همان سلام اول شصتم خبردار شد که احتمالاً عمه برای گرفتن جواب تماس گرفته است در حین احوال پرسی مادرم با به من اشاره کرد که به عمه چه جوابی بدهد؟ آمدم بگویم هنوز که یک هفته نشده چرا انقدر عجله دارید؟ بعد پیش خودم حساب کردم دیدم جواب من که مشخص است؛ چه امروز چه چند روز بعد شانه هایم را دادم .بالا دست آخر دلم را به دریا زدم و گفتم جوابم ،مثبته ولی چون ما فامیل هستیم اول باید بریم برای آزمایش ژنتیک تا یه وقت بعداً مشکل پیش نیاد تا جواب آزمایش نیومده این موضوع رو با کسی مطرح نکنن علت اینکه عمه انقدر زود تماس گرفته بود حرفهای حمید بود به مادرش گفته بود من فرزانه خانم رو راضی .کردم زنگ بزن مطمئن باش جواب بله رو میگیریم بِھترین‌جا‌ وآسهـ اومدن . . پس‌بھ‌دوستآت هم‌بفرست🤍(:` ╭┈┈┈⋆┈┈───── ⊰نو+جوان مکتب سلیمانی⊱ ╰┈➤❤️ https://eitaa.com/joinchat/699400529Cccd494ca91
🌙☘شب داستان زندگی ماست گاهی پر نور و گاهی کم نور میشود اما به خاطر بسپار هر آفتابی غروبی دارد و هرغروبی طلوعی 🌙☘شبتون بخیر 🍀🌙 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌بِھترین‌جا‌ وآسهـ اومدن . . پس‌بھ‌دوستآت هم‌بفرست🤍(:` ╭┈┈┈⋆┈┈───── ⊰نو+جوان مکتب سلیمانی⊱ ╰┈➤❤️ https://eitaa.com/joinchat/699400529Cccd494ca91
سلام رفقااا♥️ حالتووووون چطوره؟😍 ظهر قشنگ بهاریتون بخیر🌻 بِھترین‌جا‌ وآسهـ اومدن . . پس‌بھ‌دوستآت هم‌بفرست🤍(:` ╭┈┈┈⋆┈┈───── ⊰نو+جوان مکتب سلیمانی⊱ ╰┈➤❤️ https://eitaa.com/joinchat/699400529Cccd494ca91
🌱 • دعای روز بیست و هفتم ماه مبارک رمضان؛
🌀خلاصه یک روز بعضیا...🤓 😅👆 با زمان خودتون اینکار رو نکنین😓 زندگیتون بیشتر از اینها ارزشمنده...
شماره آخرتلفنت‌چنده؟ برای‌اون‌شهید۵تاصلوات‌بفرست 1 شهید حاج قاسم سلیمانی 2 شهیدمحسن‌حججی 3 شهیداحمدیوسفی 4 شهیدعباس‌دانشگر 5 شهیدابراهیم‌هادی 6 شهیدمحمودکاوه 7 شهیدان‌گمنام 8شهیدمحمدحسین‌فهمیده 9شهیدمحمدابراهیم همت 0 شهیدفیروزحمیدی‌زاده کپی کن از ثوابش جا نمونی... ثواب_یهویی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زیادی کنجکاوی کرد😃😄 بِھترین‌جا‌ وآسهـ اومدن . . پس‌بھ‌دوستآت هم‌بفرست🤍(:` ╭┈┈┈⋆┈┈───── ⊰نو+جوان مکتب سلیمانی⊱ ╰┈➤❤️ https://eitaa.com/joinchat/699400529Cccd494ca91
از پشت شیشهٔ پنجرۀ سیسی یو بیمارستان در حال دعا برای شفای همه مریضها و مادربزرگم بودم دو سه روزی بود که ننه را به خاطر مشکل قلبی بستری کرده بودند خیلی نگرانش بودم در حال خودم نبودم که دیدم یکی سرش را چرخاند جلوی چشمهای من و سلام داد حمید بود هنوز جرئت نکرده بودم به چشمهایش نگاه کنم حتی تا آن روز نمیدانستم چشمهای حمید چه رنگی هستند گفت: نگران ،نباش حال ننه خوب میشه راستی دو روز بعد برای دکتر ژنتیک نوبت گرفتم نوبتمان که شد مادرم را هم همراه خودمان بردیم من و مادرم جلوتر میرفتیم و حمید پشت سر ما می.آمد وقتی به مطب دکتر رسیدیم مادرم جلو رفت و از منشی که یک آقای جوان بود پرسید: «دکتر هست (یا نه منشی جواب داد برای دکتر کاری پیش اومده .نمیاد نوبتهای امروز به سه شنبه موکول شده. مادرم پیش ما که ،برگشت حمید :گفت زن دایی شما چرا رفتی جلو؟ خودم میرم برای هفته بعد هماهنگ میکنم شما همین جا بشینید حمید که جلو رفت مادرم خیلی آرام و با خنده گفت: «فرزانه این از بابای تو هم بدتره فقط لبخند زدم خجالتی تر از این بودم که به مادرم بگویم: «خوبه دیگه روی همسر ایندش حساسه از مطب که بیرون آمدیم، حمید خیلی اصرار کرد تا ما را یک جایی برساند ولی ما چون برای خرید وسایل مورد نیاز مادرم میخواستیم به بازار برویم همانجا از حمید جدا شدیم سه شنبه که رسید خودمان به مطب دکتر .رفتیم در اتاق انتظار روی صندلی نشسته بودیم. هنوز نوبت ما نشده .بود هوا نه تابستانی و گرم بود نه پاییزی و .سرد آفتاب نیمه جان اوایل مهر از پنجره مطب می تابید. حمید با اینکه سعی میکرد چهره شاد و بی تفاوتی داشته باشد، اما لرزش خفیف دستهایش گویای همه چیز بود. مدت انتظارمان خیلی طولانی شد. حوصله ام سر رفته بود این وسط شیطنت حمید گل کرده .بود گوشی را جوری تکان میداد که آفتاب از صفحه گوشی به سمت و چشمهای من بر میگشت از بچگی همین طور شیطنت داشت یکجا آرام نمی.گرفت با لحن ملایمی :گفتم «حمیدآقا میشه این کار رو نکنید؟ تا یک ماه بعد عقد همین طور رسمی با حمید صحبت میکردم فعل ها را جمع میبستم و شما صدایش میکردم با شنیدن اسم آقای سیاهکالی بی معطلی به سمت اتاق خانم دکتر .رفتیم به در اتاق که رسیدیم حمید در را باز کرد و منتظر شد تا من اول وارد اتاق شوم و بعد خودش قدم به داخل اتاق گذاشت و در را به آرامی بست دکتر که خانم مسنی بود از نسبتهای فامیلی ما پرس وجو کرد. برای اینکه دقیقتر بررسی انجام بشود نیاز بود شجره نامه خانوادگی بنویسیم حمید خیلی پیگیر این موضوعات .نبود مثلاً نمیدانست بِھترین‌جا‌ وآسهـ اومدن . . پس‌بھ‌دوستآت هم‌بفرست🤍(:` ╭┈┈┈⋆┈┈───── ⊰نو+جوان مکتب سلیمانی⊱ ╰┈➤❤️ https://eitaa.com/joinchat/699400529Cccd494ca91
کسی باش که برای صعود خود تلاش می کند نه سقوط آدم ها ... شبتون بخیر🌙✨ ‌ بِھترین‌جا‌ وآسهـ اومدن . . پس‌بھ‌دوستآت هم‌بفرست🤍(:` ╭┈┈┈⋆┈┈───── ⊰نو+جوان مکتب سلیمانی⊱ ╰┈➤❤️ https://eitaa.com/joinchat/699400529Cccd494ca91
30.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
در واپسین لحظات وداع با ماه رمضان ، بعد از افتتاحیه ترم های جدید تربیت مشاور ، ساعاتی در کنار دوستان به خوشی سپری شد 😍🥰 این حجم از صفا و صمیمیت بین دوستان وصف نشدنیه امروز یه افطاری و دورهمی در دفتر خاطرات ثبت شد🤩 https://eitaa.com/joinchat/699400529Cccd494ca91
﴿﷽﴾ 🌙⭐️فطـــــریه تـــــو، زنـــــدگــــی مـــــن🌹 🍃با سلام ضمن آرزوی قبولی طاعات و عبادات شما همراهان گرامی!🍃 🔰مکتب سلیمانی سیرجان امسال نیز همانند سال گذشته آماده ی دریافت فطریه ی شما همشهریان بزرگوار می باشد. 🔶درنظر داشته باشید که مبالغ فطریه جمع آوری شده ی شما عزیزان، صرف امور درمانی پر هزینه بیماران نیازمند می شود وگزارش آن ان شاالله در گروه های مکتب خدمتتان ارسال می شود ✅❣️ چنانچه تمایل به پرداخت فطریه یا صدقه دارید،لطفا حتما عام یا سادات بودن و مبلغ آن را پس از واریز به شماره کارت👇 💳6037991772811521 بنام سرکار خانم فاطمه معاذاللهی به شماره 0993 872 7428 پیامک نمایید .🙏🏻🙏🏻 و یا به آیدی زیر در پیامرسان ایتا اطلاع دهید 💐 @beroshanaei1 🔅خدای مهربان در دنیا و آخرت ،خیر و برکت فراوان شامل حال شما عزیزان نماید.🤲 💠مکتب سلیمانی سیرجان💠 https://eitaa.com/Maktabesoleimanisirjan