eitaa logo
نو+جوان مکتب سلیمانی سیرجان💙
168 دنبال‌کننده
806 عکس
1.2هزار ویدیو
10 فایل
- ❲ بسم‌اللّٰھ💙!'❳ اینجا دخترای نو+جوان با استعداد جمع اند💛 که فرصت دیده شدن رو‌ مکتب حاج قاسم براشون فراهم میکنه🤩 .ارٺـباٰطـ📲 بـآ مـآ؛ @Reyhaneh43 • قوانین‌ گروھ رعایت‌ شہ ‼️ کانالی پر از انرژی و نشاط🦋💙
مشاهده در ایتا
دانلود
مراسم که تمام شد حمید داخل حیاط با علی مشغول صحبت بود. با اینکه پدرم دایی اش میشد، ولی حمید خجالت میکشید پیش ما بیاید. منتظر بود همۀ مهمانها بروند. مریم خانم خواهر حمید به من گفت شکر خدا مراسم که با خوبی و خوشی تموم شد امشب با داداش برید بیرون به دوری بزنید ما هستیم به زن دایی کمک میکنیم و کارها رو انجام میدیم. من که در حال جابه جا کردن وسایل سفره عقد بودم، گفتم مشکلی نیست ولی باید بابا اجازه بده مریم خانم گفت آخه داداش فردا می خواد بره همدان مأموریت سه ماه نیست با تعجب گفتم: سه ماه؟ چقدر طولانی انگار باید از الآن خودمو برای نبودنهاش آماده کنم وسایل را که جابه جا کردیم و همۀ مهمانها که راهی شدند از پدرم اجازه گرفتم و با حمید از خانه بیرون آمدیم تا بخواهیم راه بیفتیم هوا کاملاً تاریک شده بود. سوار پیکان مدل هفتاد آقا سعید شدیم؛ پیکان کرم رنگ با صندلیهای قهوه ای که به قول حمید فرمانش هیدرولیک بود این دو تا برادر آن قدر به ماشین رسیده بودند که انگار الآن از کارخانه درآمده است. خودش هم که ادعا داشت شوماخر است؛ راننده فرمول یک. یک جوری میرفت که آب از آب تکان نخورد به سمت امامزاده اسماعیل باراجین حرکت کردیم ساعت نه ونیم شب بود که رسیدیم وقتی خواستیم داخل امامزاده برویم کمی این پا و آن پا کرد و گفت بی زحمت شماره موبایلتو بده که بعد از نماز و زیارت تماس بگیرم تا آن موقع شماره هم را نداشتیم شماره را که گرفت، لبخندی زد و گفت: شمارتو به یه اسم خاص ذخیرهکردم، ولی نمیگم. پیش خودم گفتم حتماً یا اسمم را ذخیره کرده یا نوشته «خانم». زیاد دقیق نشدم رفتیم زیارت و نمازمان را خواندیم یک ربع بعد تماس گرفت از امامزاده که بیرون آمدم حیاط امامزاده را تا ته رفتیم. از مزار شهید امید علی کیماسی هم رد شدیم خوب که دقت کردم دیدم حمید سمت قبرستان امامزاده میرود خیلی تعجب کرده بودم اولین روز محرمیت ما آن هم این موقع شب به جای جنگل و کوه و رستوران و کافی شاپ از اینجا سر درآورده بودیم. قبرستان امامزاده حالت کوهستانی داشت حمید جلوتر از من راه می رفت. قبرها پایین و بالا بودند چند مرتبه نزدیک بود زمین بخورم. روی این را هم که بگویم حمید دستم را بگیرد نداشتم همه جا تاریک بود، ولی من اصلاً نمی ترسیدم. کمی جلوتر که رفتیم حمید برگشت رو به من و گفت «فرزانه روز اول خوشی زندگی اومدیم اینجا که یادمون باشه ته ماجرا همین جاست ولى من مطمئنم اینجا نمیام با نگاهم پرسیدم یعنی چی؟ به آسمان نگاهی کرد و گفت: من مطمئنم میرم گلزار شهدا امروز هم سر سفره عقد دعا کردم حتماً شهید بشم تا این حرف را زد دلم هری ریخت. حرفهایش حالت خاصی داشت این حرفها برای من غریبه نبود و از بچگی با این چیزها آشنا بودم ولی فعلاً نمی خواستم به مرگ و نبودن و ندیدن فکر کنم حداقل حالا خیلی زود بود. تازه اول راه بودیم و من برای فردای زندگیمان تا کجاها رؤیا و آرزو داشتم حتی حرفش یک جورهایی اذیتم میکرد دوست داشتم سالهای سال از وجود حمید و این عشق قشنگ لبریز باشم. ‌ بِھترین‌جا‌ وآسهـ اومدن . . پس‌بھ‌دوستآت هم‌بفرست🤍(:` ╭┈┈┈⋆┈┈───── ⊰نو+جوان مکتب سلیمانی⊱ ╰┈➤❤️ https://eitaa.com/joinchat/699400529Cccd494ca91
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
وقتی میخوای یه چیزی تو گالری به یکی نشون بدی یهو دستت میخوره سلفی باز میشه😂 بِھترین‌جا‌ وآسهـ اومدن . . پس‌بھ‌دوستآت هم‌بفرست🤍(:` ╭┈┈┈⋆┈┈───── ⊰نو+جوان مکتب سلیمانی⊱ ╰┈➤❤️ https://eitaa.com/joinchat/699400529Cccd494ca91
داشتیم صحبت می کردیم که یک نفر را برای تدفین آوردند. تعجب کردم تا حالا ندیده بودم کسی را شب دفن کنند. جالب این بود که متوفی از همسایگان عمه بود. حمید گفت: تو اینجا بمون من یک کم زیر تابوت این بنده خدا رو بگیرم حق همسایگی به گردن ما داره. زود برمیگردم. همان جا تنها وسط قبرستان نشسته بودم و با خودم فکر میکردم چقدر به مرگ نزدیکیم و چقدر در همان لحظه احساس میکنیم از مرگ دوریم سوسوی چراغهای شهر و امامزاده من را امیدوار میکرد؛ امیدوار به روزهای آینده ای که برای ماست. ساعت یازده شب بود که سوار ماشین شدیم گرسنه بودیم آن قدر درگیر مراسم و مهمانها بودیم که از صبح درست و حسابی چیزینخورده بودیم. آن موقع اطراف امامزاده غذاخوری نبود. به سمت شهر آمدیم چون جمعه بود و دیروقت هر غذا فروشی ای سر زدیم یا بسته بود یا غذایش تمام شده بود. بالاخره پایین بازار یک کبابی کوچک پیدا کردیم جا برای نشستن .نداشت قرار شد غذا را بگیریم و با خودمان ببریم. حمید که کوبیده دوست داشت برای خودش کوبیده سفارش داد برای من هم جوجه گرفت غذا که حاضر شد از من پرسید حالا کجا بریم بخوریم؟ شانه هایم را بالا دادم. این طور شد که باز هم آن پیکان قدیمی ما را برد سمت باراجین چیزی حدود ده کیلومتر فاصله بود بالای تپه ای رفتیم از آن بلندی شهر کاملاً پیدا بود. حمید یک نایلون روی زمین انداخت و گفت: «اینجا بشین چادرت خاکی نشه تا شروع کردیم به خوردن، باران گرفت. اول خواستیم در یک فضای عاشقانه زیر باران شام بخوریم کمی که گذشت، دیدیم نه این باران خیلی تندتر از این حرف هاست سریع وسایل را جمع کردیم و به سمت ماشین دویدیم. حمید برای اینکه توجهم را جلب کند پیاز را درسته مثل یک سیب گاز میزد خودش هم اذیت میشد ولی میخندید چشمهایش را بسته بود و دهانش را ها می کرد. از بس خندیدم متوجه نشدم غذا را چطور خوردم حتی موقع برگشت نزدیک بود تصادف کنیم داشتیم یک دنیای تازه را تجربه میکردیم؛ دنیایی که قرار بود من برای حمید و حمید برای من بسازد حرفی برای گفتن پیدا نمیکردیم. این احساس برایم گنگ و ناآشنا و در عین حال لذت بخش بود بیشتر سکوت بین ما حاكم بود حمید مرتب میگفت حرف بزن !خانوم چرا این قدر ساكتي؟»، ولى من واقعاً نمیدانستم از چه چیزی باید حرف بزنم خودم هم حس میکردم زیادی ساکت هستم، اما دست خودم نبود حمید از هر ترفندی استفاده میکرد تا مرا به حرف بکشد از دانشگاه گفتم. حمید هم از محل کارش تعریف کرد ولی باز وقت زیاد داشتیم چند دقیقه که ساکت بودم حمید دوباره پرسید: «چرا» حرف نمیزنی؟ وقتی داشتم عسل میذاشتم دهنت، انگشتم خورد به زبونت فهمیدم زبون داری، پس چرا حرف نمیزنی؟! تا این حرف را زد با خنده گفتم :همون انگشت روغنی رو میگی دیگه؟ ساعت یک بود که به خانه رسیدیم مادرم مقداری انگور داخل نایلون ریخته بود که حمید با خودش برای عمه ببرد انگورها را گرفت و رفت قرار بود اول صبح به مأموریت برود؛ آن هم نه یک روز و دو روز که سه ماه! من نرفته دلتنگ حمید شده بودم روز اول محرمیت ما به همین سادگی گذشت؛ ساده قشنگ و خاطره انگیز. بِھترین‌جا‌ وآسهـ اومدن . . پس‌بھ‌دوستآت هم‌بفرست🤍(:` ╭┈┈┈⋆┈┈───── ⊰نو+جوان مکتب سلیمانی⊱ ╰┈➤❤️ https://eitaa.com/joinchat/699400529Cccd494ca91
🎥⭕️مراسم عروسی هشتمین پسر یکی از خاخام های اسرائیلی 👇به چندتا نکته توجه کنید👇 ۱-همه ی مهمانها لباس مشکی و یکدست پوشیدن،ولی برای ما مسلمانها میگن که رنگ مشکی چادر،رنگ دلمردگی هست و باید متنوع و شاد بپوشیم. ۲-چهره ی عروس پوشیدس و حجاب کامل داره اونوقت برای ما نسخه ی زن،زندگی،آزادی میپیچن ! ۳-هشتمین فرزند،یعنی به فرزندآوری بها میدن اما برای ایرانیها نسخه ی نگهداری سگ و گربه میپیچن. ۴_ هیچ زنی با آرایش و ادا و اطوار اون وسط پیداش نیست
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بستنی مگنوم با دو ماده🍦 مواد لازم : موز ۵ عدد شکلات ۱۷۰ گرم برای روکش : شکلات تلخ بادام زمینی بِھترین‌جا‌ وآسهـ اومدن . . پس‌بھ‌دوستآت هم‌بفرست🤍(:` ╭┈┈┈⋆┈┈───── ⊰نو+جوان مکتب سلیمانی⊱ ╰┈➤❤️ https://eitaa.com/joinchat/699400529Cccd494ca91