eitaa logo
نو+جوان مکتب سلیمانی سیرجان💙
150 دنبال‌کننده
852 عکس
1.3هزار ویدیو
10 فایل
- ❲ بسم‌اللّٰھ💙!'❳ اینجا دخترای نو+جوان با استعداد جمع اند💛 که فرصت دیده شدن رو‌ مکتب حاج قاسم براشون فراهم میکنه🤩 .ارٺـباٰطـ📲 بـآ مـآ؛ @Reyhaneh8513 • قوانین‌ گروھ رعایت‌ شہ ‼️ کانالی پر از انرژی و نشاط🦋💙
مشاهده در ایتا
دانلود
این طوری؟ ما نه دسته گل گرفتیم نه شیرینی آوردیم عمه هم گفت «خداوکیلی موندم توی کار شما حالا که ما عروس رو راضی کردیم داماد ناز میکنه در ذهنم صحنههای خواستگاری گلهای آن چنانی و قرارهای رسمی مرور میشد ولی الآن بدون اینکه روحم از این ماجرا خبر داشته باشد همه چیز خیلی ساده داشت پیش میرفت گاهی ساده بودن قشنگ است حمیدی که به خواستگاری من آمده بود همان پسر شلوغ کاری بود که پدرم اسم او و برادر دوقلویش را پیشنهاد داده بود همان پسرعمهای که با سعید آقا همیشه لباس یکسان میپوشید؛ بیشتر هم شلوار آبی با لباس برزیلی بلند با شمارههای قرمز موهایش را هم از ته میزد؛ یک پسربچه کچل فوق العاده شلوغ و بینهایت مهربان که از بچگی هوای من را داشت نمیگذاشت با پسرها قاطی بشوم دعوا که میشد طرف من را میگرفت مکبر مسجد بود و با پدرش همیشه به پایگاه بسیج محل میرفت. اینها چیزی بود که از حمید میدانستم زیر آینه روبروی پنجره ای که دیدش به حیاط خلوت بود نشستم حمید هم کنار در به دیوار تکیه داد هنوز شروع به صحبت نکرده بودیم که مادرم خواست در را ببندد تا راحت صحبت کنیم جلوی در را گرفتم و گفتم ما حرف خاصی نداریم دو تا نامحرم که داخل اتاق در رو نمی بندن سر تا پای حمید را ورانداز کردم شلوار طوسی و پیراهن معمولی؛ آن هم طوسی رنگ که روی شلوار انداخته بود بعداً متوجه شدم که تازه از مأموریت برگشته ،بود برای همین محاسنش بلند بود چهره اش زیاد مشخص نبود به جز چشمهایش که از آنها نجابت میبارید مانده بودیم کداممان باید شروع .کند نمکدان کنار ظرف میوه به داد حمید رسیده بود؛ از این دست به آن دست با نمکدان بازی میکرد من هم سرم پایین بود و چشم دوخته بودم به گرههای فرش شش متری صورتی رنگی که وسط اتاق پهن بود؛ خون به مغزم نمیرسید چند دقیقه ای سکوت فضای اتاق را گرفته بود تا این که حمید اولین سؤال را پرسید معیار شما برای ازدواج چیه؟ به این سؤال قبلاً خیلی فکر کرده بودم ولی آن لحظه واقعاً جا خوردم چیزی به ذهنم خطور نمیکرد گفتم دوست دارم همسرم مقید باشه و نسبت به دین حساسیت نشون بده ما نون شب نداشته باشیم بهتر از اینه که خمس و زکاتمون بمونه گفت: اینکه خیلی خوبه من هم دوست دارم رعایت کنیم بعد :پرسید: «شما با شغل من مشکل نداری؟ من نظامیم ممکنه بعضی روزها مأموریت داشته باشم شبها ،افسرنگهبان بایستم بعضی شبها ممکنه تنها بمونید جواب دادم با شغل شما هیچ مشکلی .ندارم خودم بچه پاسدارم میدونم شرایط زندگی یه آدم نظامی چه شكليه. اتفاقاً من شغل شما رو خیلی هم دوست دارم بعد گفت: حتماً از حقوقم خبر دارین. دوست ندارم بعداً سر این چیزها به مشکل بخوریم از حقوق ما چیز زیادی در نمیاد.» گفتم: «برای من این چیزها مهم نیست من با همین حقوق بزرگ شدم فکر کنم بتونم با کم و زیاد زندگی بسازم همان جا یاد خاطره ای از شهید همت افتادم و ادامه دادم من حاضرم حتی توی خونهای باشم که دیوار کاهگلی داشته باشه دیوارها رو ملافه بِھترین‌جا‌ وآسهـ اومدن . . پس‌بھ‌دوستآت هم‌بفرست🤍(:` ╭┈┈┈⋆┈┈───── ⊰نو+جوان مکتب سلیمانی⊱ ╰┈➤❤️ https://eitaa.com/joinchat/699400529Cccd494ca91
سلام رفقاااااا🖐🏻 حال و احوالتون چطوره 💞🫂 ظهرتون بخیر 🙈 بِھترین‌جا‌ وآسهـ اومدن . . پس‌بھ‌دوستآت هم‌بفرست🤍(:` ╭┈┈┈⋆┈┈───── ⊰نو+جوان مکتب سلیمانی⊱ ╰┈➤❤️ https://eitaa.com/joinchat/699400529Cccd494ca91
🌙 • دعای روز بیستم ماه مبارک رمضان ؛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هم اکنون دعای جوشن کبیر در مسجد قدس📿🖤✨ شما کجایید؟! 🤍 بِھترین‌جا‌ وآسهـ اومدن . . پس‌بھ‌دوستآت هم‌بفرست🤍(:` ╭┈┈┈⋆┈┈───── ⊰نو+جوان مکتب سلیمانی⊱ ╰┈➤❤️ https://eitaa.com/joinchat/699400529Cccd494ca91
بزنیم ولی زندگی خوب و معنویای داشته باشیم؛ حمید خندید و :گفت با این حال حقوقمو بهتون میگم تا شما باز فکراتون رو بکنین؛ ماهی ششصد و پنجاه هزار تومن چیزیه که دست ما رو میگیره زیاد برایم مهم .نبود فقط برای این که جو صحبت هایمان از این حالت جدی و رسمی خارج ،بشود پرسیدم اون وقت چقدر پس انداز دارین؟ :گفت: «چیز زیادی نیست حدود شش میلیون تومن پرسیدم شما با شش میلیون تومن میخوای زن بگیری؟ در حالی که میخندید سرش را پایین انداخت و گفت: با توکل به خدا همه چی جور میشه بعد ادامه داد: بعضی شبها هیئت میرم امکان داره دیر بیام گفتم اشکال) ،نداره هیئت رو میتونین برین ولی شب هر جا هستین برگردین خونه؛ حتی شده نصفه شب. قبل از شروع صحبتمان اصلاً فکر نمیکردم موضوع این همه جدی پیش برود هر چیزی که حمید میگفت مورد تأیید من بود و هر چیزی که من میگفتم حمید تأیید می.کرد پیش خودم گفتم این طوری که ،نمیشه باید به ایرادی بگیرم حمید .بره با این وضع که داره پیش میره باید دستی دستی دنبال لباس عروس باشم به ذهنم خطور کرد از لباس پوشیدنش ایراد بگیرم ولی چیزی برای گفتن .نداشتم تا خواستم خرده ،بگیرم ته دلم گفتم خب فرزانه تو که همین مدلی دوست داری نگاهم به موهایش افتاد که به یک طرف شانه کرده بود خواستم ایراد بگیرم ولی باز دلم راضی نشد چون خودم را خوب میشناختم؛ این سادگیها برایم دوست داشتنی بود وقتی از حمید نتوانستم موردی به عنوان بهانه پیدا کنم سراغ خودم .رفتم سعی کردم از خودم یک غول بیشاخ و دم درست کنم که حمید کلاً از خواستگاری من پشیمان شود برای همین گفتم من آدم عصبی ای ،هستم ،بداخلاقم صبرم .کمه امکان داره شما اذیت بشی حمید که انگار متوجه قصد من از این حرفها شده ،بود که هر چقدر هم عصبانی بشی من آرومم خیلی هم صبورم بعید میدونم با این چیزها جوش بیارم :گفتم اگه یه روزی برم سرکار یا برم ،دانشگاه خسته باشم حوصله نداشته باشم غذا درست نکرده ،باشم خونه شلوغ باشه شما ناراحت نمیشی؟ گفت اشکال) .نداره زن مثل گل میمونه حساسه شما هر چقدر هم که حوصله نداشته باشی من مدارا میکنم خلاصه به هر دری زدم حمید روی همان پله اول مانده بود از اول تمام عزمش را جزم کرده بود که جواب بله را .بگیرد محترمانه باج میداد و هر چیزی میگفتم قبول میکرد حال خودم هم عجیب بود حس میکردم مسحور او شده ام با متانت خاصی حرف میزد وقتی صحبت میکرد از ته دل محبت را از کلماتش حس میکردم بیشترین چیزی که من را درگیر خودش کرده بود حیای چشمهای حمید بود یا زمین را نگاه میکرد یا به همان نمکدان خیره شده بود محجوب بودن حمید کارش را به خوبی جلو میبرد گویی قسمتم این بود که عاشق چشمهایی بشوم که از روی حیا به من نگاه نمیکرد با این چشمهای محجوب و پر از جذبه میشد به عاشق شدن در یک نگاه اعتقاد پیدا کرد؛ عشقی که اتفاق میافتد و آن وقت یک جفت چشم میشود همۀ زندگی چشمهایی که تا وقتی میخندید همه چیز سر جایش .بود از همان روز عاشق این چشمها شدم آسمان چشمهایش را دوست داشتم؛ گاهی خندان و گاهی خیس و بارانی نیم ساعتی از صحبتهای ما گذشته بود که موتور حمید حسابی گرم بِھترین‌جا‌ وآسهـ اومدن . . پس‌بھ‌دوستآت هم‌بفرست🤍(:` ╭┈┈┈⋆┈┈───── ⊰نو+جوان مکتب سلیمانی⊱ ╰┈➤❤️ https://eitaa.com/joinchat/699400529Cccd494ca91
سلاااااااام چطورین بچه ها😍 صبحتون بخیر🌸🌿 از اتاق فرمان اشاره میکنن بابا الان ظهره نه صبح😑 من محو شدم😶‍🌫 خبب صداشو در نیارین بزارین از اول شروع کنم🤫🤭 سلااااااااام بچه هاا👋🏼 چطوریین؟🧡 ظهرتون بخیر🌕🌻 بِھترین‌جا‌ وآسهـ اومدن . . پس‌بھ‌دوستآت هم‌بفرست🤍(:` ╭┈┈┈⋆┈┈───── ⊰نو+جوان مکتب سلیمانی⊱ ╰┈➤❤️ https://eitaa.com/joinchat/699400529Cccd494ca91
🥺 چند نکته برای صورتی زیبا🧚🏻‍♀♥️ ───── • ◆ • ───── 🛌هر شب قبل خوابیدن صورتتون رو بشورید 🤗اگه صورتی چرب دارین دو روز یک بار حموم کنید 🍯بهترین تاثیر گذاری ماسک و اسکراپ بعد حمومه 🥒کسانی ک پوستی خشک دارند خیار میتونه کمک کننده خوبی باشه 🍭کسانی ‌ پوستی چرب دارند اسکراپ رو ی بار در هفته استفاده کنند. 🍗🍖از خوردن چربی ها مثل سس و شیرینی کمتر استفاده کنند. 🥤خوردن و شستن صورت با عرق کا سنی و شاطره بسیار توصیه میشه. ───  ·  ·  · ☽︎ ·  ·  · ─── بِھترین‌جا‌ وآسهـ اومدن . . پس‌بھ‌دوستآت هم‌بفرست🤍(:` ╭┈┈┈⋆┈┈───── ⊰نو+جوان مکتب سلیمانی⊱ ╰┈➤❤️ https://eitaa.com/joinchat/699400529Cccd494ca91ا
ساده💛 بلههه دیگه روزه هاتون قبول💚 میخواستم با تزیینات روش براتون عکس بگیرم ولی متاسفانه اقای شکم اجازه ندادن😂 بِھترین‌جا‌ وآسهـ اومدن . . پس‌بھ‌دوستآت هم‌بفرست🤍(:` ╭┈┈┈⋆┈┈───── ⊰نو+جوان مکتب سلیمانی⊱ ╰┈➤❤️ https://eitaa.com/joinchat/699400529Cccd494ca91
سلام به همگی صبحتون بخیر🌤🤍 کیا امروز رفتن مدرسه 🥱 ما که انشالله از شنبه😂 بِھترین‌جا‌ وآسهـ اومدن . . پس‌بھ‌دوستآت هم‌بفرست🤍(:` ╭┈┈┈⋆┈┈───── ⊰نو+جوان مکتب سلیمانی⊱ ╰┈➤❤️ https://eitaa.com/joinchat/699400529Cccd494ca91
🌙 • دعای روز بیست و دوم ماه مبارک رمضان ؛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. 💫باسلیقه باش خرمای مجلسی مخصوص ماه رمضان 🤎🧆 بِھترین‌جا‌ وآسهـ اومدن . . پس‌بھ‌دوستآت هم‌بفرست🤍(:` ╭┈┈┈⋆┈┈───── ⊰نو+جوان مکتب سلیمانی⊱ ╰┈➤❤️ https://eitaa.com/joinchat/699400529Cccd494ca91
سلام عزیزای دلم حالتون چطوره ❤️
یادتونه تو مسجدا میگشتیم تا یه هم سن و سال پیدا کنیم و اسمش بپرسیم بعدم دوستیمونو شروع کنیم 🥺💖 بِھترین‌جا‌ وآسهـ اومدن . . پس‌بھ‌دوستآت هم‌بفرست🤍(:` ╭┈┈┈⋆┈┈───── ⊰نو+جوان مکتب سلیمانی⊱ ╰┈➤❤️ https://eitaa.com/joinchat/699400529Cccd494ca91
🌱 • دعای روز بیست و سوم ماه مبارک رمضان
اینجا کجاست؟؟ 😉😉
شد. بیشتر او صحبت میکرد و من شنونده بودم یا نهایتاً با چند کلمهٔ کوتاه جواب میدادم انگار خودش هم متوجه سکوتم شده باشد، پرسید: «شما سؤالی نداری؟ اگر چیزی براتون مهمه بپرسید. برایم درس خواندن و کار مهم بود گفتم من تازه دانشگاه قبول شدم اگه قرار بر وصلت ،شد شما اجازه میدین ادامه تحصیل بدم و اگر جور شد سر کار برم؟» حمید گفت: «مخالف درس خوندن شما نیستم ولی واقعیتش رو ،بخوای به خاطر فضای نامناسب بعضی دانشگاهها دوست ندارم خانمم دانشگاه بره البته مادرم با من صحبت کرده و گفته که شما به درس علاقه داری از روی اعتماد و اطمینانی که به شما دارم اجازه میدم دانشگاه برین سر کار رفتن هم به انتخاب خودتون ولی نمی خوام باعث بشه به زندگی لطمه وارد بشه با شنیدن صحبتهایش گفتم مطمئن باشید من به بهترین شکل جواب این اعتماد شما رو میدم راجع به کار هم من خودم محیط مردونه رو نمی پسندم. اگه محیط مناسبی بود ،میرم ولی اگه بعداً بچه دار بشم و ثانیه ای حس کنم همسر یا فرزندم به خاطر سر کار رفتنم اذیت میشن قول میدم دیگه نرم اكثر سؤالهایی که حمید پرسید را نیازی ندیدم من هم بپرسم از بس در این مدت ننه از حمید گفته بود جواب همه آنها را میدانستم. وسط حرفها پرسیدم: «شما کار فنی «بلدین؟ حمید متعجب از سؤال من گفت: «در حد بستن لامپ بلدم گفتم در حدی که واشر شیر آب رو عوض کنین چطور؟ گفت آره خیالتون راحت دست به آچارم بد ،نیست کار رو راه میندازم مسئله ای من را درگیر کرده بود مدام در ذهنم بالا و پایین میکردم که چطور آن را مطرح کنم دلم را به دریا زدم و پرسیدم: «ببخشید این سؤال رو میپرسم چهرۀ من مورد پسند شما هست یا نه؟!» پیش خودم فکر میکردم نکند حمید به خاطر اصرار خانواده یا چون از بچگی این حرف ها بوده به خواستگاری من آمده .است جوابی که حمید داد خیالم را راحت کرد نمی دونم چی باعث شده همچین سؤالی بپرسین اگه مورد پسند نبودین که نمی اومدم اینجا و اینقدر پیگیری نمیکردم از ساعت پنج تا شش و نیم صحبت .کردیم هنوز نمکدان بین دستهای حمید میچرخید صحبتها تمام شده بود حمید وقتی می خواست از اتاق بیرون برود به من تعارف کرد گفتم «نه شما .بفرمایین گفت: حتماً میخواین فکر کنین پس اجازه بدین آخرین حدیث رو هم بگم یک ساعت فکر کردن بهتر از هفتاد سال عبادته بین صحبت هایمان چندین بار از حدیث و روایت استفاده کرده بود هر چیزی که میگفت یا قال امام صادق ها بود یا قال امام باقر با گفتن این حدیث صحبت ما تمام شد و حمید زودتر از من اتاق را ترک کرد. آن روز نمیدانستم مرام حمید همین است: «میآید نیامده جواب میگیرد و بعد هم خیلی زود میرود. حالا همۀ آن چیزی که دنبالش بود را گرفته بود من ماندم و یک دنیا رؤیاهایی که از بچگی با آنها زندگی کرده بودم و حس میکردم از این لحظه روزهای پر فراز و نشیبی باید در انتظار من باشد؛ یک انتظار تازه که به حسی تمام ناشدنی تبدیل خواهد شد. تمام آن یک ساعت و نیمی که داشتیم صحبت میکردیم پدرم با اینکه پایش در رفته بود عصا به دست بیرون اتاق در رفت و آمد بود میرفت ته راهرو به دیوار تکیه میداد با ایما و اشاره منظورش را میرساند که یعنی کافیه در چهره اش به راحتی میشد استرس را دید میدانستم بِھترین‌جا‌ وآسهـ اومدن . . پس‌بھ‌دوستآت هم‌بفرست🤍(:` ╭┈┈┈⋆┈┈───── ⊰نو+جوان مکتب سلیمانی⊱ ╰┈➤❤️ https://eitaa.com/joinchat/699400529Cccd494ca91
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چطور مطورین دخترااا من صبحی بیدار شدم و با این صحنه بارونی قشنگ مواجه شدم🥺
🌙 • - دعای روز بیست و چهارم ماه مبارک رمضان ؛
سلام سلام👋🏼 خوبین چه خبرا🥰 اولین روز مدارس بعد اینهمه مدت چطور بود🥲 راستی دخترا چون از الاان مداارس باز هست ما فعالیت هامون رو از ساعت 3 شروع میکنیم😉😇 بِھترین‌جا‌ وآسهـ اومدن . . پس‌بھ‌دوستآت هم‌بفرست🤍(:` ╭┈┈┈⋆┈┈───── ⊰نو+جوان مکتب سلیمانی⊱ ╰┈➤❤️ https://eitaa.com/joinchat/699400529Cccd494ca91