فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بله🚶🏻♂😔
بِھترینجا وآسهـ اومدن . .
پسبھدوستآت همبفرست🤍(:`
╭┈┈┈⋆┈┈─────
⊰نو+جوان مکتب سلیمانی⊱
╰┈➤❤️ https://eitaa.com/joinchat/699400529Cccd494ca91
#قسمت_نوزده
تاکسی بشویم تا سوار ماشین شدیم گفت ای وای شیرینی یادمون
رفت. باید شیرینی میگرفتیم
کابل
راهی نیامده بودیم که از ماشین پیاده شدیم به سمت بـ البرز رفتیم دو جعبه شیرینی خرید یک جعبه برای خودشان یک جعبه هم برای خانه ما یک کیلو هم جدا برای من سفارش داد گفت این شیرینی گل محمدی هم برای خودت صبح ها میری دانشگاه
بخور
دوست داشتم تاریخ تولد حمید را بدانم برای اینکه مستقیماً سؤالی نکنم تا سفارش شیرینیها آماده بشود از قصد به سمت یخچال کیکهای تولد رفتم نگاهی به کیکها انداختم و گفتم: این کیک رو میبینین چه شیک و خوشگله؟ تولد امسالم که گذشت اما دوم تیر سال بعد همین مدل کیک رو سفارش میدیم راستی حمیدآقا شما متولد چه ماهی هستین؟
گفت:به تولد من هم خیلی مونده تولدم چهار اردیبهشته تا حمید تاریخ تولدش را گفت در ذهنم مشغول حساب و کتاب روز و ماه تولدمان شدم خیلی زود توانستم یک وجه اشتراک قشنگ پیدا کنم. حسابی ذوق زده شدم چون تاریخ تولدمان هم به هم می آمد من متولد دومین روز چهارمین ماه سال بودم و حمید متولد چهارمین روز
دومین ماه سال!
از شیرینی فروشی تا فلکه دوم کوثر باید پیاده میرفتیم حمید ورزشکار بود و از بچگی به باشگاه میرفت این پیاده رفتنها برایش عادی بود، ولی من تاب این همه پیاده روی را .نداشتم وسط خیابان چند بار نشستم و گفتم من دیگه نمیتونم خیلی خسته شدم. حمید هم شیرینی به دست با شیطنت :گفت مَحرم هم که نیستیم دستتو
.بگیرم اینجا ماشین خور نیست مجبوریم تا سر خیابون خودمون رو برسونیم تا ماشین بگیریم
نوع راه رفتن و رفتارمان شبیه کسانی بود که تازه نامزد کرده اند. در شهری مثل قزوین سخت است که در خیابان راه بروی و حداقل چند نفر آشنا
و فامیل تو را ،نبیند به خصوص که حمید را خیلیهامیشناختند روی جدول نشسته بودم که چند نفر از شاگردهای باشگاه کاراته حمید که بچههای دبستانی بودند ما را دیدند از دور ما را به هم نشان می دادند و باهم پچ پچ می.کردند یکی از آنها با صدای بلند گفت استاد) خانومتونه مبارکه
حمید را زیرچشمی نگاه کردم از خجالت عرق به پیشانیش نشسته .بود انگار داشتند قیمه قیمه اش میکردند دستی برای آنها تکان داد و بعد هم گفت این بچهها آبرو برا آدم نمیذارن فردا كل قزوین باخبر
میشه
ساعت نه شب بود که به خانه رسیدیم مادرم با اسپند به استقبالمان آمد حلقه چند باری بین فاطمه و مادرم دست به دست شد حمید جعبه شیرینی را به مادرم داد و در جواب اصرارش برای بالارفتن :گفت الآن دیر وقته ان شاء الله بعداً مزاحم میشم فرصت زیاده
موقع خداحافظی خواست حلقه را به من بدهد که گفتم «حلقه رو به عمه ،برسونید مراسم عقدکنان با خودشون بیارن گفت حالا که حلقه باید پیش من باشه پس من یه هدیه دیگه بهت میدم از داخل جيب كتش یک جعبه کادوپیچ درآورد و به سمتم گرفت حسابی غافلگیر شده بودم این اولین هدیه ای بود که حمید به من می.داد به آرامی کاغذ کادو را باز کردم تا پاره نشود. ادکلن لاگوست بود. بوی خوبی میداد تمام نامزدی ما با بوی این ادکلن ،گذشت چون
بِھترینجا وآسهـ اومدن . .
پسبھدوستآت همبفرست🤍(:`
╭┈┈┈⋆┈┈─────
⊰نو+جوان مکتب سلیمانی⊱
╰┈➤❤️ https://eitaa.com/joinchat/699400529Cccd494ca91
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدا چقدر قشنگ میگه :
والله يعلم ما في قلوبكم
حواسم هست چی تو دلت میگذره...
شب بخیر رفیق🌑🌙
بِھترینجا وآسهـ اومدن . .
پسبھدوستآت همبفرست🤍(:`
╭┈┈┈⋆┈┈─────
⊰نو+جوان مکتب سلیمانی⊱
╰┈➤❤️ https://eitaa.com/joinchat/699400529Cccd494ca91
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امین حیایی یا فرشاد؟😂😂😂
بِھترینجا وآسهـ اومدن . .
پسبھدوستآت همبفرست🤍(:`
╭┈┈┈⋆┈┈─────
⊰نو+جوان مکتب سلیمانی⊱
╰┈➤❤️ https://eitaa.com/joinchat/699400529Cccd494ca91
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•تست سوخاری😋•
من که عاشقشم شماهم امتحانش کنید🥳
بِھترینجا وآسهـ اومدن . .
پسبھدوستآت همبفرست🤍(:`
╭┈┈┈⋆┈┈─────
⊰نو+جوان مکتب سلیمانی⊱
╰┈➤❤️ https://eitaa.com/joinchat/699400529Cccd494ca91
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چندتا ترفند ببینیم✨
بِھترینجا وآسهـ اومدن . .
پسبھدوستآت همبفرست🤍(:`
╭┈┈┈⋆┈┈─────
⊰نو+جوان مکتب سلیمانی⊱
╰┈➤❤️ https://eitaa.com/joinchat/699400529Cccd494ca91
#قسمت_بیست
جمعه بیست و یکم مهرماه سال ۱۳۹۱ روز عقدکنان من و حمید بود؛ دقيقاً مصادف با روز دحوالارض مهمانان زیادی از طرف ما و خانواده حمید دعوت شده بودند حیاط را برای آقایان فرش کرده بودیم و خانم ها هم اتاقهای بالا بودند از بعد تعطیلات عید خیلی از اقوام و آشنایان را ندیده بودم پدر حمید اول صبح میوه ها و شیرینی ها را با حسن آقا به خانه ما آوردند
فضای پذیرایی خیلی شلوغ و پر رفت و آمد بود با تعدادی از دوستان و اقوام نزدیک داخل یکی از اتاقها ،بودم با وجود آرامش و اطمینانی که از انتخاب حمید ،داشتم ولی باز هم احساس میکردم در دلم رخت می.شورند تمام تلاشم را میکردم که کسی از ظاهرم پی به درونم نبرد گرم صحبت با دوستانم بودم که مریم خانم خواهر حمید داخل اتاق
آمد و گفت: «عروس خانم داداش با شما کار داره چادر نقره ای رنگم را سر کردم و تا در ورودی ،آمدم حمید با یک سبدگل زیبا از غنچه های رز صورتی و لیلیوم زرد رنگ دم در منتظرم بود سرش پایین بود و من را هنوز ندیده بود صدایش که کردم متوجه من شد و با لبخند به سمتم .آمد کت و شلوار نپوشیده بود باز همان لباسهای همیشگی تنش بود؛ یک شلوار طوسی و یک پیراهن ،معمولی آن هم
طوسی رنگ پیراهنش را هم روی شلوار انداخته بود سبدگل را از حمید گرفتم بو کردم .گفتم: خیلی ممنون زحمت کشیدین. لبخند زد و گفت: «قابل شما رو نداره هر چند شما خودت
گلی بعد هم گفت « عاقد اومده تا چند دقیقه دیگه خطبه رو بخونیم شما آماده باشید با چشم جوابش را دادم و به اتاق برگشتم
با وجود اینکه وسط مهرماه بود اما به خاطر زیادی جمعیت هوای اتاقها دم کشیده بود نیم ساعتی ،گذشت ولی خبری نشد نمیدانستم چرا عقد را زودتر نمیخوانند که مهمانها هم اذیت نشوند مادرم که به داخل اتاق ،آمد آرام پرسیدم حمید آقا گفت که عاقد ،اومده پس معطل چی هستن؟ مادرم گفت لابد) دارن قول و قرارهای ضمن عقد رو مینویسن برای همین طول کشیده مهمانها همه آمده ،بودند اما حمید غیب شده بود. کمی بعد کاشف به عمل آمد که حمید شناسنامه اش را جا گذاشته است. تا شناسنامه را بیاورد یک ساعتی طول کشید ماجرا دهان به دهان پیچید و همه فهمیدند که داماد شناسنامه اش را فراموش کرده است کلی بگو بخند راه افتاده بود اما من از این فراموشی حرص میخوردم بعد از اینکه حمید با شناسنامه برگشت بزرگ ترهای فامیل مشغول نوشتن قول و قرارهای طرفین شدند بنا شد چهار قلم از وسایل
جهیزیه را خانواده حمید تهیه کنند موقع خواندن خطبه عقد من و حمید روی یک مبل سه نفره نشستیم؛ من یک ،طرف حمید هم با ،فاصله طرف دیگر مبل چسبیده به
دسته ها!
سفره عقد خیلی ساده ولی در عین حال پر از صمیمیت بود یک تکه نان سنگک به نشانهٔ برکت یک بشقاب ،سبزی گل خشکی که داخل کاسه ای آب برای روشنایی زندگی بود و یک ظرف عسل، جعبه حلقه و
یک آینه که روبروی من و حمید بود گاهی ساده بودن قشنگ است دست حمید قرآن حکیم بود؛ قرآنی بامعنا و تفسیر خلاصه آن زمان
بِھترینجا وآسهـ اومدن . .
پسبھدوستآت همبفرست🤍(:`
╭┈┈┈⋆┈┈─────
⊰نو+جوان مکتب سلیمانی⊱
╰┈➤❤️ https://eitaa.com/joinchat/699400529Cccd494ca91
سلام رفقا خوبین؟
من اومدمممم خوش اوممدم🙋🏻♀🤪
اینجای ما بازم باروون اومد🌧🌫
فکر کنم ایران تازه یادش اومده باید زمستونم بشه🥴😶
بِھترینجا وآسهـ اومدن . .
پسبھدوستآت همبفرست🤍(:`
╭┈┈┈⋆┈┈─────
⊰نو+جوان مکتب سلیمانی⊱
╰┈➤❤️ https://eitaa.com/joinchat/699400529Cccd494ca91
بچه هااا
من نشسته بودم توی اتاقم هوا هم خوب بود پنجره رو باز کرده بودم تو گوشی بودم که یک دفعه
https://eitaa.com/joinchat/699400529Cccd494ca91
برای شنیدن ادامه داستان وارد لینک بالا شوید😂😂
خب میگفتم کجا بودم🧐اهان که یک دفعه صدای شرشر بارون شدید اومد و پنجره هم که باز بود یک دقیقه نشد انگار یک سطل اب ریخته بودن روم سریع پنجره رو بستم و قضیه ختم به خیر شد😂😂
ولی خدایا رگباری بستیاا😁خدایا بابت اینهمه رحمت و زیبایی که توی این دنیا افریدی شکر🥰
#انگیزشـے👩🏻🏭
میخوام بهت بگم اگه مسیری که داری
میری سخته! پس احتمالا مسیرت درسته
هموار نیست ولی تهش قشنگه چیزای
قشنگ اصولا سخت بدست میان و ته این
مسیری که داریم میریم موفقیت وایساده
و بهمون لبخند میزنه ما لایق اون لبخندیم
لایق لبخند روی لب خانواده لبخند روی
لب کسایی که دوستشون داریم! لبخند
روی لب خودمون که دیدی تونستم🥹
تو خیلی قوی ای رفیق ،پس ادامه بده!
اون لبخند افتخار منتظرته، باشه ؟💛
بِھترینجا وآسهـ اومدن . .
پسبھدوستآت همبفرست🤍(:`
╭┈┈┈⋆┈┈─────
⊰نو+جوان مکتب سلیمانی⊱
╰┈➤❤️ https://eitaa.com/joinchat/699400529Cccd494ca91
#قسمت_بیست_و_یک
پنج جزء از قرآن را حفظ بودم. هر دو مشغول خواندن قرآن بودیم. عاقد وقتی فهمید من حافظ چند جزء از قرآن هستم،خیلی تشویقم کردو قول یک هدیه را به من داد. بعد جواب آزمایش ها را خواست تا خطبه عقد را جاری کند.
حمید جواب آزمایش ژنتیک را به دستش رساند. عاقد تا برگه ها را دید گفت:این که برای ازدواج فامیلی شماست. منظورم آزمایشیه که باید میرفتید مرکز بهداشت شهید بلندیان وکلاس ضمن عقد رو می گذروندین.
حمید که فهمیده بود دسته گل به آب داده است در حالی که به محاسنش دست می کشید، گفت:مگه این همون نیست؟ من فکر میکردم همین کافی باشه. تا این رو گفت در جمع همهمه شد. خجالت زده به حمید گفتم:می دونستم یه جای کار می لنگه، اونجا گفتم که باید بریم آزمایش بدیم، ولی شما گفتی لازم نیست.
دلشوره گرفته بودم، این همه مهمان دعوت کرده بودیم، مانده بودیم چه کنیم! بدون جواب آزمایش هم که عقد دائم خونده نمی شد. به پیشنهاد عاقد قرار شد فعلا صیغه محرمیت بخوانیم تا بعد از شرکت در کلاس های ضمن عقد و دادن آزمایش ها، عقد دائم در محضر خوانده شود.
لحظه ای که عاقد شروع به خواندن عقد کرد، همه به احترام این لحظات قشنگ سکوت کرده بودند و مارا نگاه می کردند. احساس عجیبی داشتم. صدای تپش های قلبم را می شنیدم. زیر لب سوره یاسین را زمزمه می کردم. در دلم برای برآورده شدن حاجات همه دعا کردم.
لحظه ای نگاهم به تصویر خودم و حمید در آیینه رو به رویم افتاد. حمید چشم هایش را بسته بود، دست هایش را به حالت دعا روی زانو هایش گذاشته بودو زیر لب دعا می کرد. طره ای از موهایش روی پیشانیش ریخته بود. بدون اینکه تلاشی کند به چشمم خوشتیپ ترین مرد روی زمین می آمد. قوت قلب گرفته بودم و با دیدنش لبخند زدم.
محو این لحظات شیرین گل را چیدم و گلاب را آوردم. وقتی عاقد برای بار سوم من را خطاب قرار داد و پرسید:عروس خانوم، وکیلم؟. به پدر و مادرم نگاه کردم و بعد از گفتن بسم الله به آرامی گفتم :با اجازه پدر و مادرم و بزرگتر ها بله.
بله را که دادم، صدای الله اکبر اذان مغرب بلند شد. شبیه ادمی بودم که از یک بلندی پایین افتاده باشد. به یک سکون و آرامش دلنشین رسیده بودم.حمید از بابا اجازه گرفت و حلقه را به انگشتم انداخت. حلقه حمید هم بنا به رسمی که داشتیم، ماند برای روز عروسی.
عکس گرفت هم حال خوشی داشت. موقع عکس انداختن، با اینکه به هم محرم بودین ولی زیاد نزدیک هم نمیشستیم. اهل فیگور گرفتن هم نبودیم. در تمام عکسها من و حمید ثابت هستیم. تنها چیزی که عوض می شود ترکیب کسانی است که داخل عکس هستند؛ یکجا خانواده حمید، یکجا خانواده خودم، یکجا خواهر های حمید.
با رفتن تعدادی از مهمان ها و خلوت تر شدم مراسم، چند نفری اسرار کردند به دهان هم عسل بگذاریم. حمید که خیلی خجالتی بود. من هم که تا انگشتش را دیدم پشیمان شدم! فهمیدم وقتی رفته شناسنامه اش را بیاورد، موتر یکی از دوستانش خراب شده بود. حمید هم که فنی کار بود کمک کرده بود تا موتور را درست کنند. بعد از رسیدن هم به خاطر تاخیر و دیر شدن مراسم، با همان دست های روغنی سر سفره عقد نشسته بود! با دستمال کاغذی انگشتش راحسابی پاک کرد و بالاخره عسل را خوردیم.
بِھترینجا وآسهـ اومدن . .
پسبھدوستآت همبفرست🤍(:`
╭┈┈┈⋆┈┈─────
⊰نو+جوان مکتب سلیمانی⊱
╰┈➤❤️ https://eitaa.com/joinchat/699400529Cccd494ca91
زندگی ات تنها زمانی بهتر میشود
که تو بهتر شوی
شب بخیر🌙✨
بِھترینجا وآسهـ اومدن . .
پسبھدوستآت همبفرست🤍(:`
╭┈┈┈⋆┈┈─────
⊰نو+جوان مکتب سلیمانی⊱
╰┈➤❤️ https://eitaa.com/joinchat/699400529Cccd494ca91
سلااااام بر برو بچ 😍❤️
حالتون چطوره ❣
مدرسه خوب بود؟
بِھترینجا وآسهـ اومدن . .
پسبھدوستآت همبفرست🤍(:`
╭┈┈┈⋆┈┈─────
⊰نو+جوان مکتب سلیمانی⊱
╰┈➤❤️ https://eitaa.com/joinchat/699400529Cccd494ca91
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بدون فر و همزن و هییییچ امکاناتی میتونی یه کیک خفن کافی شاپی بپزی!😍
مواد لازم:
آرد ۶ قاشق غذاخوری
پودر کاکائو ۲ قاشق غذاخوری
شکر نصف پیمانه
شیر یک پیمانه
تخم مرغ یک عدد
روغن نصف پیمانه
بیکینگ پودر ۱ قاشق مرباخوری
وانیل نصف قاشق چایخوری
.
ماهیتابه حتماً باید نچسب باشه،و نیازی به چرب کردن نیست.
حدود ۴۵ دقیقه الی ۱ ساعت زمان میبره با شعله ملایم و شعله پخشکن که کامل بپزه.
بِھترینجا وآسهـ اومدن . .
پسبھدوستآت همبفرست🤍(:`
╭┈┈┈⋆┈┈─────
⊰نو+جوان مکتب سلیمانی⊱
╰┈➤❤️ https://eitaa.com/joinchat/699400529Cccd494ca91
#قسمت_بیست_و_دو
مراسم که تمام شد حمید داخل حیاط با علی مشغول صحبت بود. با اینکه پدرم دایی اش میشد، ولی حمید خجالت میکشید پیش ما بیاید. منتظر بود همۀ مهمانها بروند.
مریم خانم خواهر حمید به من گفت شکر خدا مراسم که با خوبی و خوشی تموم شد امشب با داداش برید بیرون به دوری بزنید ما هستیم به زن دایی کمک میکنیم و کارها رو انجام میدیم. من که در حال جابه جا کردن وسایل سفره عقد بودم، گفتم مشکلی نیست ولی باید بابا اجازه بده مریم خانم گفت آخه داداش فردا می خواد بره همدان مأموریت سه ماه نیست با تعجب گفتم: سه ماه؟ چقدر
طولانی انگار باید از الآن خودمو برای نبودنهاش آماده کنم وسایل را که جابه جا کردیم و همۀ مهمانها که راهی شدند از پدرم اجازه گرفتم و با حمید از خانه بیرون آمدیم تا بخواهیم راه بیفتیم هوا کاملاً تاریک شده بود.
سوار پیکان مدل هفتاد آقا سعید شدیم؛ پیکان کرم رنگ با صندلیهای قهوه ای که به قول حمید فرمانش هیدرولیک بود این دو تا برادر آن قدر به ماشین رسیده بودند که انگار الآن از کارخانه درآمده است. خودش هم که ادعا داشت شوماخر است؛ راننده فرمول یک. یک جوری میرفت که آب از آب تکان نخورد
به سمت امامزاده اسماعیل باراجین حرکت کردیم ساعت نه ونیم شب بود که رسیدیم وقتی خواستیم داخل امامزاده برویم کمی این پا و آن پا کرد و گفت بی زحمت شماره موبایلتو بده که بعد از نماز و زیارت تماس بگیرم تا آن موقع شماره هم را نداشتیم شماره را که گرفت، لبخندی زد و گفت: شمارتو به یه اسم خاص ذخیرهکردم، ولی نمیگم. پیش خودم گفتم حتماً یا اسمم را ذخیره کرده یا
نوشته «خانم». زیاد دقیق نشدم رفتیم زیارت و نمازمان را خواندیم یک ربع بعد تماس گرفت از امامزاده که بیرون آمدم حیاط امامزاده را تا ته رفتیم. از مزار شهید امید علی کیماسی هم رد شدیم خوب که دقت کردم دیدم حمید سمت قبرستان امامزاده میرود خیلی تعجب کرده بودم اولین روز محرمیت ما آن هم این موقع شب به جای جنگل و کوه و رستوران و کافی شاپ از اینجا سر درآورده بودیم.
قبرستان امامزاده حالت کوهستانی داشت حمید جلوتر از من راه می رفت. قبرها پایین و بالا بودند چند مرتبه نزدیک بود زمین بخورم. روی این را هم که بگویم حمید دستم را بگیرد نداشتم همه جا تاریک بود، ولی من اصلاً نمی ترسیدم.
کمی جلوتر که رفتیم حمید برگشت رو به من و گفت «فرزانه روز اول خوشی زندگی اومدیم اینجا که یادمون باشه ته ماجرا همین جاست ولى من مطمئنم اینجا نمیام با نگاهم پرسیدم یعنی چی؟ به آسمان نگاهی کرد و گفت: من مطمئنم میرم گلزار شهدا امروز هم سر سفره عقد دعا کردم حتماً شهید بشم تا این حرف را زد دلم هری ریخت. حرفهایش حالت خاصی داشت این حرفها برای من غریبه نبود و از بچگی با این چیزها آشنا بودم ولی فعلاً نمی خواستم به مرگ و نبودن و ندیدن فکر کنم حداقل حالا خیلی زود بود. تازه اول راه بودیم و من برای فردای زندگیمان تا کجاها رؤیا و آرزو داشتم حتی حرفش یک جورهایی اذیتم میکرد دوست داشتم سالهای سال از وجود حمید و این عشق قشنگ لبریز باشم.
بِھترینجا وآسهـ اومدن . .
پسبھدوستآت همبفرست🤍(:`
╭┈┈┈⋆┈┈─────
⊰نو+جوان مکتب سلیمانی⊱
╰┈➤❤️ https://eitaa.com/joinchat/699400529Cccd494ca91
وقتی میخوای یه چیزی تو گالری به یکی نشون بدی یهو دستت میخوره سلفی باز میشه😂
بِھترینجا وآسهـ اومدن . .
پسبھدوستآت همبفرست🤍(:`
╭┈┈┈⋆┈┈─────
⊰نو+جوان مکتب سلیمانی⊱
╰┈➤❤️ https://eitaa.com/joinchat/699400529Cccd494ca91
#قسمت_بیست_و_سه
داشتیم صحبت می کردیم که یک نفر را برای تدفین آوردند. تعجب کردم تا حالا ندیده بودم کسی را شب دفن کنند. جالب این بود که متوفی از همسایگان عمه بود. حمید گفت: تو اینجا بمون من یک کم زیر تابوت این بنده خدا رو بگیرم حق همسایگی به گردن ما داره. زود برمیگردم.
همان جا تنها وسط قبرستان نشسته بودم و با خودم فکر میکردم چقدر به مرگ نزدیکیم و چقدر در همان لحظه احساس میکنیم از مرگ دوریم سوسوی چراغهای شهر و امامزاده من را امیدوار میکرد؛ امیدوار به روزهای آینده ای که برای ماست.
ساعت یازده شب بود که سوار ماشین شدیم گرسنه بودیم آن قدر درگیر مراسم و مهمانها بودیم که از صبح درست و حسابی چیزینخورده بودیم. آن موقع اطراف امامزاده غذاخوری نبود.
به سمت شهر آمدیم چون جمعه بود و دیروقت هر غذا فروشی ای سر زدیم یا بسته بود یا غذایش تمام شده بود. بالاخره پایین بازار یک کبابی کوچک پیدا کردیم جا برای نشستن .نداشت قرار شد غذا را بگیریم و با خودمان ببریم. حمید که کوبیده دوست داشت برای خودش کوبیده سفارش داد برای من هم جوجه گرفت غذا که حاضر شد از من پرسید حالا کجا بریم بخوریم؟ شانه هایم را بالا دادم.
این طور شد که باز هم آن پیکان قدیمی ما را برد سمت باراجین چیزی حدود ده کیلومتر فاصله بود بالای تپه ای رفتیم از آن بلندی شهر کاملاً پیدا بود. حمید یک نایلون روی زمین انداخت و گفت: «اینجا
بشین چادرت خاکی نشه
تا شروع کردیم به خوردن، باران گرفت. اول خواستیم در یک فضای عاشقانه زیر باران شام بخوریم کمی که گذشت، دیدیم
نه این باران خیلی تندتر از این حرف هاست سریع وسایل را جمع کردیم و به سمت ماشین دویدیم.
حمید برای اینکه توجهم را جلب کند پیاز را درسته مثل یک سیب گاز میزد خودش هم اذیت میشد ولی میخندید چشمهایش را بسته بود و دهانش را ها می کرد. از بس خندیدم متوجه نشدم غذا را چطور خوردم حتی موقع برگشت نزدیک بود تصادف کنیم داشتیم یک دنیای تازه را تجربه میکردیم؛ دنیایی که قرار بود من برای حمید و حمید برای من بسازد حرفی برای گفتن پیدا نمیکردیم. این احساس برایم گنگ و ناآشنا و در عین حال لذت بخش بود بیشتر سکوت بین ما حاكم بود حمید مرتب میگفت حرف بزن !خانوم چرا این قدر ساكتي؟»، ولى من واقعاً نمیدانستم از چه چیزی باید حرف بزنم خودم هم حس میکردم زیادی ساکت هستم، اما دست خودم نبود حمید از هر ترفندی استفاده میکرد تا مرا به حرف بکشد از دانشگاه گفتم. حمید هم از محل کارش تعریف کرد ولی باز وقت زیاد داشتیم چند دقیقه که ساکت بودم حمید دوباره پرسید: «چرا» حرف نمیزنی؟ وقتی داشتم عسل میذاشتم دهنت، انگشتم خورد به زبونت فهمیدم زبون داری، پس چرا حرف نمیزنی؟! تا این حرف را زد با خنده گفتم :همون انگشت روغنی رو میگی دیگه؟
ساعت یک بود که به خانه رسیدیم مادرم مقداری انگور داخل نایلون ریخته بود که حمید با خودش برای عمه ببرد انگورها را گرفت و رفت قرار بود اول صبح به مأموریت برود؛ آن هم نه یک روز و دو روز که سه ماه! من نرفته دلتنگ حمید شده بودم روز اول محرمیت ما به همین سادگی گذشت؛ ساده قشنگ و خاطره انگیز.
بِھترینجا وآسهـ اومدن . .
پسبھدوستآت همبفرست🤍(:`
╭┈┈┈⋆┈┈─────
⊰نو+جوان مکتب سلیمانی⊱
╰┈➤❤️ https://eitaa.com/joinchat/699400529Cccd494ca91
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبح به این زودی چی میگن
من عاشق این صِدام😍
خدایا شکرت❤️