#یادداشت
#جنگِنرمِسخت
#جهاد_تبیین
بسمالله قاصِمالجبّارین
🇵🇸 قدرتِ دستها
سلام مادر
مادرِ مهربانم!
۹ ماه منتظر بودم تا صورتِ زیبای تو را ببینم و صدای لالاییهای تو را بشنوم.
مادرِ صبورم!
۹ ماه منتظر بودم تا صدای خواهر و برادرهایم را بشنوم. ۹ ماه منتظر بودم تا بیام، برات شیرینزبانی کنم.
مادر! هنوز لباسهایی را که برای من دوخته بودی، تنم نکردند!
من را با پارچهی سفید پوشاندند.
مادر! غصه نخور.
رژیمِ کودککشِ اسرائیل، جوابِ تمامِ جنایتهایش را خواهد دید.
با همین دستم، پشتشان را چنان به زمین زدم، که دیگر قادر به ایستادن نیستند.
مادر! با این جنایتشان، رسواشدند و ملتها قیامکردند.
مادر! نگران نباش، قدرتِ این دستها خیلی زیاد است.
#غزه #فلسطین
#طوفان_الاقصی
#بیمارستان_المعمدانی
#اسرائیلِ_کودککش
✍ مخدره چمنخواه
@enqelabi_nevesht
📌کانال نوشتههای انقلابی
هدایت شده از منانقلابیام | عباسبابائی
10.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇸🇩گاه سفر آمد برادر! گام بردار!
🏴 همه تکلیف داریم...
🔸یک معلم اهل سنگال در فاصله ۶ هزار کیلومتری از فلسطین، با استناد به آیات قرآن به مردم فلسطین آرامش و وعده پیروزی میدهد.
🔹حضور معنادار کودکان سنگالی در کلیپ این معلم سنگالی بسیار زیبا و معنادار است.
#فلسطین
#طوفان_الاقصی
🔺کانال حجتالاسلام عباس بابائی را در ایتا دنبال بفرمایید 👇
https://eitaa.com/abas_babaeii
📛 او دشمن کودکان است...
👹 کمک دو میلیون دلاری دیزنی به اسرائیل!
#طوفان_الاقصی
#رژیم_کودککش
#فلسطین_غزه
@noonvalghalam1
هدایت شده از چمن خواه
#فرهنگ_مهدویت
سلام دوستان مهدوی
برای پیروزی محور مقاومت دعا کنیم
🌹 انشاءالله دوشنبه " هفدهمین " کلاس مهدویت در سال ۱۴۰۲ با « شناخت یهود »
ساعت ۱۰ الی ۱۱ از طریق برنامه قرار برگزار میشود.🌹
لطفاً روی لینک زیر کلیک کنید.
https://room.gharar.ir/37570679-8993-4528-a9dd-43fdeb883be3
اگر برنامه قرار را ندارید ، لطفاً آنرا نصب کنید.
هدایت شده از نوشتههای مهدی جمشیدی
🔻غزهنشینان اسطورهای:
تابآوری اجتماعی در زیر بمباران
🖇 گفتگو با مهدی جمشیدی
(نویسنده و محقق فرهنگی)
🖇 شبکهی یک، برنامه جریان
۱ آبان ۱۴۰۲، ساعت ۲۰
🖇 در اینجا ببینید:
https://telewebion.com/episode/0x9416774
هدایت شده از چمن خواه
قابِ پنجره
هر وقت داخل کوچه میپیچیدم و چشمم به درِ سبزِ رنگ و رو رفتهای که سال ها، رنگ نخورده بود، میافتاد؛ با خودم میگفتم در یک فرصتِ مناسب، با یک جعبه شیرینی به دیدن خانم همسایه بروم و درباره خاطرات فرزندش با او صحبت کنم. یکروز که از جلوی خانهشان رد میشدم با خودم گفتم بهتر است اول وقت بگیرم، ببینم چه زمانی خانه هست، با هماهنگی قبلی به دیدنش بروم. برگشتم و دستم را روی زنگ گذاشتم، زنگ خراب بود. چند بار به در کوبیدم. یکبار دوبار. کسی جواب نداد. با نوکِ انگشتان خیلی آرام به پنجرهی مشرف به کوچه زدم. صدایی نشنیدم. کمی محکمتر با کف دست به شیشه پنجره زدم. باز هم جوابی نشنیدم. حتما خانه نیستند؟! با ناامیدی چند قدمی دور شدم. ناگهان با صدای باز شدن پنجره از پشت سرم، برگشتم. پیرزنی در قاب پنجره، با مهربانی توأم با تردید نگاهم کرد. جلو رفتم و با خوشرویی سلام و علیک کردم. گفتم: همسایهی انتهای کوچه هستم. مرا شناخت. قبلا چندین بار به مناسبتهای مختلف به دیدنش رفته بودم. از دیدنم خوشحال شد و لبخند دلنشینی روی صورتش نقش بست. نسبت به چند وقت پیش، چهرهاش خیلی شکسته شده بود. توانایی ایستادن نداشت. با دستان لرزانش، لبهی پنجره را گرفت، تا بایستد. گفتم: مادرجان! اجازه میدهید یک روز خانهتان بیایم تا در مورد شهیدتان با هم صحبت کنیم؟ گفت: بله بیایید. قدمتان سر چشم. حتما از خاطرات شهید برایتان میگویم. اشک در چشمانش حلقه زد. با گوشهی روسریاش، اشکش را پاک کرد و گفت: ولی....پرسیدم: ولی چی؟ با خودم گفتم: ولی چی؟ اتفاقی افتاده؟ در افکار خودم غوطهور بودم که گفت: دخترم! بعد از اینکه پسرم عبدالله، در جنگ با صدام، شهید شد؛ بعد ازمدتی، پسر دومم به بیماری سرطان مبتلا و پس از طی یک دوره بیماری سخت و شیمیدرمانی، تسلیم امر خدا شد. در حالیکه اشک از چشمانش ،سرازیر میشد، با صدای لرزانی ادامه داد. بعد از مرگ پسرم، بیماری قلبیام عود کرد. قدرت کارِ خانه نداشتم. بعد از خدا، همه امیدم به همسرم بود که از من نگهداری و پرستاری میکرد و نمیگذاشت آب در دلم تکان بخورد. خرید خانه، پخت و پز، جارو و... همه چیز به عهده خودش بود. ولی او هم مرا تنها گذاشت. من ماندهام با این پسرم. حرفش را قطع کردم و گفتم: خدا رحمت کند عزیزانت را. انشاءالله تنِ پسرت سالم باشد، سایه شما بالای سرش باشد. در حالیکه اشکهایش را با پشت دست، پاک میکرد، گفت: این پسرم بعد از مرگ پدر و برادرانش، ناراحتی اعصاب گرفته و منزوی شده است. دوست ندارد، کسی خانهی ما بیاید. ناچارم به حرفش گوش کنم و باب دلش باشم. خیلی دوست دارم دعوتتان کنم، به منزلمان بیایید و با هم صحبت کنیم؛ ولی میترسم پسرم ناراحت شود. الان هم ممکن است از راه برسد و شاکی بشود. در همین حال، خداحافظی کرد و به آرامی پنجره را بست. همینطور که به سمت خانه میرفتم. با خودم گفتم: چقدر از خانوادهی شهدا غافلیم. غفلت از پدر و مادرهایی که ثمرهی عمرشان را برای دفاع از کشور و اسلام به جبههها فرستادند؛ تا ما در امنیت و آرامش زندگی کنیم. خدایا ما را شرمندهی شهدا و خانوادهی شهدا نکن.
دوسه هفته ای از این دیدار گذشت. منتظر تماس مادر شهید بودم تا بساط گفتگو را پهن کنم و پای دردلش بشینم. ولی هیچ خبری نشد. به خودم اجازه ندادم که دوباره به در خانهشان بروم. همچنان منتظر بودم.
ایام ماه صفر فرا رسیده بود. ساعت پنج عصر، با عجله از خانه بیرون آمدم تا به روضه بروم. وسطهای کوچه، قدمهایم سست شد. هرچه به سرکوچه نزدیکتر میشدم، ضربان قلبم شدیدتر میزد. سر کوچه، جلوی خانهی شهید، چند مرد در حال زدن بنر تسلیت بودند. با شک و تردید جلو رفتم.
-- ببخشید چی شده؟
-- مادر پر کشید.
انگار دنیا روی سرم خراب شد. زیر لب زمزمه کردم مادر ...مادر شهید....همان پیرزن مهربان...یارای ایستادن نداشتم. شوکه شده بودم. گریهکنان از راهی که رفتهبودم برگشتم. زیر لب زمزمه کنان گفتم چقدر غفلت، چه حسرتی؟ حسرت هم صحبتی با مادر شهید گرانقدر، عبدالله کریمی که در سن ۱۷ سالگی در جزیره مجنون بر اثر اصابت ترکش به سینهاش، به شهادت رسیده بود را از دست دادم. حالا برای جبران این غفلت چکار کنم؟ بهتر است، روایت این مادر شهید و همهی مادران و همسران و فرزندان شهدا را به گوش ملت عزیزمان برسانم. این خود یک جهاد تبیین است.
#جنگ_روایتها
#مادر_شهید
#عبدالله_کریمی
#حسرت_شرمندگی