eitaa logo
نور
63 دنبال‌کننده
62 عکس
3 ویدیو
0 فایل
🌟همراه دوستانی نورانی در خدمت تجلیات حضرت نور با رویکرد سبک زندگی سالم🌟 ارتباط با مدیر: @nurenur
مشاهده در ایتا
دانلود
سگ فرزند‼️ امیرعلی آرام خوابیده بود روی تخت. چندتا سیم از دست و سینه‌اش وصل بود به دستگاه. سرم داشت تمام می‌شد. یک آن امیر نفس بلندی کشید. بوق ممتد دستگاه بلند شد. زدم تو صورتم: خدا مرگم بده. شیرین بچم. شیرین دوید طرف ایستگاه پرستاری: خانم پرستار، کمک. بچه نفسش رفت. صدای میکروفون بلند شد: کد ۹۹ تخت سه **** اینستاگرام را باز کردم. کارگردان محبوبم با یک خانمِ بیست سال جوانتر از خودش ازدواج کرده بود. عکس‌های مراسم‌شان را باز کردم. عروس خانم با لباس توری سفید نشسته بود روی صندلی چوبی. چندتا سگ بامزه دورش می‌چرخیدند. روی قلب ضربه زدم. نوشتم: خوش به حالت! مثل فرشته‌ها شدی. پایین‌تر رفتم. سالن زیبایی خاطره عکسی از طراحی روی ناخن گذاشته بود. لایک کردم. به دستم نگاه کردم. یک لاک با تم تابستانی روی ناخن‌هایم معرکه می‌شد. ببینم کی می‌تونم برم آرایشگاه؟ با انگشت صفحه را به پایین کشیدم. لایو بازیگر مشهور تلوزیون را دیدم. تو اتاق با تخت سفید و صورتی که چندتا توپ رنگارنگ هم روی بوفه بود، ایستاده بود. یک پِت با موهای بلند که وقتی روی تخت می‌پرید، چشم‌های تیله‌ایش تازه دیده می‌شد. خانم بازیگر پِت را بغل کرد. گفت: دوستان عزیزم! اتاق خواب پسر خوشگلمو ببینید. یک طراح فرانسوی اونو دیزاین کرده. سگ کوچولو را بوسید: مَکس تموم دنیای منه. آه کشیدم: چقدر خوشبختند. اینبار که سعید بیاد ازش می‌خوام گوشه حیاط یه اتاقک درست کنه. سقفشو نارنجی می‌کنیم. دیواراشو سفید. این حیاط یه سگ نگهبان لازم داره. صدای ضربه‌های پشت سر هم به در حیاط بلند شد. بعد هم گریه امیرعلی به گوش رسید. گوشی را گذاشتم لبه حوض. یک دست روی شکم گِردم گذاشتم. یک دست را ستون کردم. از آب بیرون آمدم. چادر گُل‌گلی را که روی شاخه درخت بود، به سر کشیدم. لخ‌لخ کنان رفتم طرف در. با هر قدم‌ چند قطره آب از دمپایی‌ها می‌پاشید بیرون. صدا بلند کردم: جاان! اومدم پسرم. در فلزی را باز کردم. امیر زار می‌زد. رد اشک را روی صورت خاکی‌اش دیدم. خم شدم. دستش را گرفتم: چی شده عزیزم؟ امیرعلی دل می‌زد. پسر همسایه به ته کوچه اشاره کرد: خاله اون سگ، امیرو گاز گرفت. زدم تو صورتم. سر تا پای امیر‌علی را نگاه کردم. پاچه شلوارش پاره شده بود. به زحمت نشستم. پاچه‌ی خاکی را بالا دادم. رد دندان‌‌های سگ مثل چهارتا نقطه مشکی با کناره سرخ روی پوست امیر دیده می‌شد. خون تا قوزک پا ریخته بود. قلبم تیر کشید. آتش گرفتم. انگار جگر من بود که پاره شده بود. اشک دوید تو چشم‌هایم. امیر را بغل کردم. صورتش را بوسیدم: فدات بشم عزیزم. خیلی درد می‌کنه؟ امیرعلی سرش را بالا و پایین کرد. هر از چندگاهی هنوز دل می‌زد. رفتم آن‌ور کوچه. دختر جوانی سگ سیاه درشتی را بغل کرده بود. موهای بلوند و صاف دختر ریخته بود روی پوزه سگ. بهش توپیدم: خانم چرا سگتو نگه نمی‌داری؟ ببین چطور بچمو زخمی کرده. دوباره صدای گریه امیرعلی بلند شد. دخترک با صدای تودماغی، بلند گفت: برو ببینم. پسرت دختر نازنینمو اذیت کرده. مَگی فقط از خودش دفاع می‌کنه. سگ را نوازش کرد: ببین چطور قلبش می‌زنه. طفلکی ترسیده!!! **** به فضای اورژانس نگاه کردم. قفسه سینه ام فشرده شد. سرک کشیدم تو. دکتر در حال ماساژ قلبی پسرم بود. ناله‌ام بلند شد. پرستار توپید بهم: برو کنار خانم. پرده را کشید. تکیه دادم به دیوار. سر خوردم روی زمین: خداااا! گوشی را از کیفم درآوردم که زنگ بزنم به شوهرم. اشک جلوی دیدم را گرفته بود. چندبار الگو را اشتباه کشیدم. با شال چشمم را خشک کردم. بالاخره صفحه را باز کردم. یک نوتیفیکیشن از اینستاگرام آمد: مراسم تولد مکس در هتل شبدیز. « نارون» https://eitaa.com/rooznevest