eitaa logo
کانون فرهنگی تبلیغی نورالهدی
2.1هزار دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
1.7هزار ویدیو
79 فایل
ارتباط با ادمین: @yaemamhasaan تبادل و تبلیغات: @sadrjahad رزرو بلیط: @yarafegh هماهنگی و رزرو اجرای شهرستانها: 09176827420 سایت مجموعه نورالهدی: noorolhodaeeha.ir صفحه روبیکا: Rubika.ir/noorolhodaa_ir صفحه آپارات: aparat.com/noorolhodaa_ir
مشاهده در ایتا
دانلود
"بسم الله الرحمن الرحیم" 📚🖇 رسیدم خونه، شامو ردیف کردم، خواستم قبل اومدن همسر و فرزندم کمی استراحت کنم، گوشیم زنگ خورد ~ سلام علیکم _ سلام، خانم فاطمی؟ ~ بفرمایید _ میدونم خسته اید، من از مخاطبای امروزم، یه موضوعی خیلی برام مهم بود خواستم حتما بهتون بگم. ~ شرمنده سرم درد میکنه، صحبت تلفنی برام سخته، مقدور هست تو ایتا ویس بدید، من یه کم دیگه گوش کنم؟ _ فردا هم اجرا دارید؟ ~ نه _ خواهشا قبل اجرای بعدی گوش کنید. ~ چشم انشاءالله _ تشکر ، پس من ایتا ویس میدم ~ در خدمتم .... گوشی رو که قطع کردم صدای باز شدن درب حیاط اومد ~ سلام رضا خوبی؟قبول باشه، خداااقوت _ علیک سلام.... ممنووون ~کار بنایی به کجا رسید؟ _ زیر زمین تقریبا کارش تموم شده ~ کف رو هم زدید؟ _ نه، کارای اساسی انجام شد، میخوام بادومی بریزم، بعد سرامیک کنیم ~ بریم ببینیم؟ _ الان؟ ~ خب آره، دوست دارم ببینم _ بریم ~محمد حسین مامان نمیای بریم زیر زمینو ببینیم؟ * من مداحیمو ننوشتم هنوز، بعدا میبینم هنوز سرم آروم نشده بود، ولی میدونستم همین همراهی کوچیک با همسرم خستگی روزشو ازش میگیره، مثل همراهی و حمایت مجاهدانه ی خودش برای فعالیت های فرهنگی من. ...... داشتم ظرفهای شام رو میشستم که یاد اون تماس افتادم، کار آشپزخونه تمام شد، دمنوش و چایی نبات بعد از شام همسر و فرزندم رو گذاشتم رو میز عسلی و رفتم سراغ گوشی، لابلای پیاما گشتم تا پیداش کردم..... سلام خانم فاطمی جان خسته نباشید...... من آدم عجولی نیستم ولی انقدر برام مهم بود زود مطلب رو بهتون برسونم... ادامه دارد....
" بسم الله الرحمن الرحیم " 📚🖇 ..... من آدم عجولی نیستم ولی انقدر برام مهم بود زود مطلب رو بهتون برسونم که شمارتونو از دوستم گرفتم و زنگ زدم... من ۴۷ سالمه و دو فرزند دارم و تنهام، خیلی تنها.... من جوونی و زندگیمو ریختم پای..... و الان همه نا راضی ایم...کسی به زبون نمیاره ولی میفهمم... دخترم تازه عقد کرده، هنوز لذت نوه دارشدن رو نچشیدم و مادرم تو این سن ۹ تا نوه داشت😭 باور میکنید احساس میکنم توان و اعصاب سر و صدای نوه هام رو چند سال دیگه ندارم. ۲۵ سالم بود بچه اولم بدنیا اومد، وقتی یادم میاد اون موقع که برای دکترا میخوندمو، روزایی که میدویدم بذارمش مهد تا به کارام برسم و بچه ی دومم به همین منوال.... و الان میبینم اثراتشو😭 هر دو تاشون بخاطر زندگی تو مهد و کنار این مادر بزرگ و اون خاله و....😭 خانم فاطمی از نظر جسمی ضعیف و آسیب پذیر شدن، از کلیه درد گرفته تا مشکلات معده و میگرن و.... سنی ندارن طفلیا😭 تو تاتر، جابر به اون خانم که قرار بود باهاش ازدواج کنه گفت من تحمل نداشتم از کنار مهد رد شم تا لحظه جداشدن مادرا از بچه ها رو نبینم😭 من اینجا گریم گرفت خانم فاطمی، اون مرد بود تحمل نداشت من مادر بودم چی باعث شده بود که انقدر از مادر بودنم فاصله گرفتم... نیاز جامعه به من چقدر مهم بود که اون سالهای خدمتم نتیجش شد دو تا دختر که از نظر جسمی بیمارن و از نظر روحی داغون و کم حوصله و اصلا اصلا دوست ندارن پا جاپای مادرشون بذارن! 😭 جسم و اعصاب مریض من که بقول جابر گل جوانی و اعصابم رو گذاشتم برای درس و کار و سرو کله زدن با مردم و الان..... خانم فاطمی اگه یکی به من میگفت جای اینجور فشرده درس خوندن و ترس جاموندن از بازار کار و هم سن و سالام آروم آروم درستو بخون و..... حتما وقتی تو سن بالاتر میرفتم سر کار، بخاطر پختگیم تو حرف و عمل ضربه های روحی روانی ای که بخاطر کم سن و سالیم خوردم نمیخوردم😭 و چقدر پیش اومد حالم از بیرون بد بود و سر این طفلیا داد میزدم میخواستن باهام بازی کنن ادای روشنفکرا رو در میاوردم میگفتم برید تو اتاقتون مامان احتیاج داره تنها باشه😭 کاش زمان به عقب برگرده، بغلشون کنم باهاشون بازی کنم 😭 جای دو تا بچه چندتا بچه داشتم و حتما زندگیم خیلی فرق میکرد. وقتی اون خانم پافشاری میکرد رو مهد کودک برای درس خوندن و کار کردن جابر داشت گریش میگرفت، با هر تصویری که جابر با حرفهاش از مهد و اهمیت فرزند آوری و فرزند پروری میگفت و برام خاطره هامو مرور میکرد گریه کردم😭 تو رو خدا به جوونها بگید..... ادامه داردـ..... • قسمت سوم لینک زیر 👇🏼 • eitaa.com/noorolhodaa_ir/7982
" بسم الله الرحمن الرحیم " 📚🖇 خواهشا به جوونها بگید بهترین کار رو مادرا و مادر بزرگامون کردن. هر وقت فرصت داشتید بفرمایید تماس بگیرم. ..... ~سلام بفرمایید _ سلاام خانم فاطمی خوبید؟ ~ الحمدالله ، در خدمتم خانم دکتر، درست گفتم؟ _ خواهش میکنم دکتر صدام نکنید ~ چشم ولی درست گفتم دیگه _ بله خواهر جان بله ~ من ویس شما رو گوش دادم، حقیقتش بعد هر اجرا ازین دست پیامها کم نداریم، ولی خب شما زحمت کشیدید خیلی مفصل صحبت کردید _ من هنوز چیزی نگفتم خانم فاطمی........ ~ صداتون نمیاد....... خانم..... _هستم خانم فاطمی.... هستم ~فکر کردم قطع شده _ نه..... کاش غلط زندگی کردنم اوائل جوونیم با یه تلنگر قطع میشد... ~شما نویسنده اید؟ _ نویسنده به معنی داستان و اینا نه، ولی مقاله و کتاب و... تا دلتون بخواد ~خدا حفظتون کنه _خانم فاطمی یه پیشنهاد داشتم ~بفرمایید _من خاطراتمو با ویس براتون میفرستم شما با قلم خودتون بذارید کانال یا هر جور صلاح میدونید منتشر کنید ~ عالیه، عالی❤️ پس با اجازتون میدم واحد رسانمون روش کار کنن _ خانم فاطمی جان، من در زمینه روانشناسی و مشاوره خانواده خیلی کار کردم، قصد دارم ازین زاویه خاطره هامو به مخاطبینتون مشاوره بدم، کمک کنید کمی از بار عذاب وجدانم رو کم کنم ~چشم، خیلی عالیه چشم، بزرگواری میکنید در حقمون، من تلاشمو میکنم، وقت میذارم انشاءالله مینویسیم. _ممنون خواهر جان، پس من ویس ها رو میفرستم، راستش منم خیلی برنامه هام زیاده ولی سعی میکنم بین ویس ها خیلی فاصله نیفته تا مخاطب خسته نشه. ~ انشاءالله که موثر باشه، ولو رو یک نفر _انشاءالله، خب امری نیست خانم فاطمی جان ~ عرضی نیست خانم دکتر.... التماس دعا _...... هستم، به اسمم صدام کنید راحترم ~چشم _ التماس دعا..... خدا حافظ ~ محتاج دعام....... خانم، یا علی(ع) ادامه دارد.... • قسمت بعدی در لینک زیر👇🏼 • eitaa.com/noorolhodaa_ir/7984
" بسم الله الرحمن الرحیم " 📚🖇 سلام دوست عزیزم با اجازتون، مثل صاحبه مخاطب خاطراتم دخترم باشه. و اینکه خانم فاطمی جان، دوست دارم جوری که الان دارم اون خاطرات رو تو ذهنم مرور میکنم بنویسم، وسط مرور اون روزها باخودم میگم کاش ..... یعنی چیزی که حسرتشو میخورم رو هم لابلاش مینویسم، دیگه شما یجوری کنار هم بذارید که مخاطب خط رو گم نکنه ..... جواب آزمایش رو گرفتم، جواب آزمایش مادرشدن من مثبت بود، آره مادر شدم. اون روز نفهمیدم این عدد ِ بتا شروع بزرگترین امتحان و آزمایش زندگیم یعنی نقش مادری بود. حضورت بهم استرس داد، انقدر تپش قلبم بالا بود نشستم روی صندلی تا آروم شم، عرق سرد رو پیشونیم می غلتید، شوکه بودم، بدنم میلرزید.. _حالا چیکار کنم؟؟! پایان نامم!!! خاک بر سرم شد، حتما علی بفهمه میگه بشین تو خونه، بهش نمیگم آره فعلا نمیگم. رامو گرفتم رفتم سمت خونه، تو برام یه مهمان ناخوانده ای بودی که باعث اذیتم شده بود، یه مزاحم که تمام برنامه های آیندمو، آرزوهامو خراب کرده بودی، رسیدم خونه، رفتم جلو آینه تا چشمم به چشمام افتاد زدم زیر گریه، میدونستم سقط حرامه و جنایته و عقوبت داره برا همین بهت گفتم کاش میشد خدا کاری کنه از شرت خلاص شم😭😭 کاش اینطور بود..... جواب آزمایشتون مثبته خانم، مبارکتون باشه. * واقعا؟؟!!! وااای خداااای من ، یا حضرت معصومه(س)، وااای نمیدونم از خوشحالی چی بگم.....چجوری منتظر بمونم تا ظهر علی بیاااد... * سلاااام علی! اوومدییی؟؟ علی، علی یه خبر خوب دارم، یه خبر خوب (علی چشماش گرد میشد و با لبخند و تعجب بهم زل میزد و منتظر شنیدن خبر میموند) * علی، بابااااااااامامااااااان شدیم..... واااای(اشک شوق هر دومون) ~ مریم!!!!(با ذوق و خنده) بیداااارم؟؟!!!خداروشکر😍😍😍 آماده شو بریم حرم، اول باید نماز شکر بخونیم بعد بریم برات یادگاری بخرم که هر وقت میبینیش قشنگترین لحظه ی زندگیمون رو یادمون بیاد، خبر بابا شدنم * خبر مامااااان شدنم علی...... کوچولوی دوست داشتنی خوش اومدیــــــــی..... خوش اومدیــــــــــی ....... بزور خودمو آروم کردم، هق هق گریم باعث شد سردرد شدیدی بگیرم، یه لیوان آب خوردمو مثل جنازه افتادم رو مبل ~ مریم.... مریم.... * بله.... سلام.... کی اومدی؟ ~ الان.... خوبی؟؟ * اره خوابم برده بود. ~ این وقت روز آخه؟ رنگت چرا پریده؟! * خب یهو از خواب پریدم رنگم پریده😊 ~ موضوع پایان نامت چیشد؟ جواب دادن بالاخره؟ * واااای اصلا یادم رفت برم علی! ~پس کجا بودی؟! * هیچی علی هیچی.... ساعت چنده؟؟ ~ ساعت؟ ۱ * اوه اذان شده؟! واااای نمازمم نخوندم.... پاشدم وضو گرفتم نمازمو خوندم، بعد نماز سر سجاده کلی گریه کردم وبهت بد و بیراه گفتم 😭 ببین ببین هنوز نیومده همه کارامو ریختی به هم.... ~ مریم من دارم میرم مباحثه، ناهار نمیام، یعنی فکر کردم جوابتو میگیری میری سراغ استادت و دیگه تا عصر نمیای خونه.... خب حالا دیگه..... وای کلاسورمو بر نداشتم...... خداحافظ * بسلامت..... درو که بست، رفتم سمت آشپزخونه، ضعف کرده بودم، غذای دیشب یکم مونده بود گرم کردم که بخورم گوشی خونه زنگ خورد.... ادامه دارد..... • قسمت بعدی در لینک زیر 👇🏼 • eitaa.com/noorolhodaa_ir/7988 @noorolhodaa_ir | نخل های بین الحرمین🪴
بسم الله الرحمن الرحیم 📚🖇 ~الو _خانم....؟ ~ بله _ موضوع پایان نامتون قبول شد برای.... بقیشو انگار نمیشنیدم، خیره شده بودم به دیوار یادم نمیاد اصلا چجوری باهاش خداحافظی کردم، زنگ زدم به صدیقه، دوستم، ازش خواستم بیاد خونمون! اونوقت ظهر!! با این درخواستم نگرانشم کرده بودم، گفت عصر میام، گفتم نمیخواد اون موقع همسرم میاد، نگرانیش بیشتر شد، شروع کرد اونور خط با همسرش صحبت کردن...... گفت میاد... ...... * بله ~ دروباز کن منم * بیا تو ~ سلام!! * سلام😭 ~ چیشده؟؟ جونم به لب رسید تا برسم نشستم رو مبل و انگشتامو گذاشتم رو شقیقم مثل گهواره تاب تاب میخوردم ~ موضوع پایان نامت رد شد؟؟ * نه اولین حدس صدیقه پایان نامم بود چون همه میدونستن چقدر برام حیاتیه😔 ~ میگی چیشده یا برم؟؟ جواب آزمایش بارداری رو دادم دستش، نگاهش خشک شد رو برگه... یه نفس عمیق کشید و برگه رو گذاشت رو میز و رفت سمت آشپزخونه.... شروع کرد به غذا درست کردن.... منتظر بودم حرفی بزنه، دلداریم بده یا چه میدونم هر چی غیر ازین سکوت..... ~ گوجه رنده کنم سرخ کنم برای ماکارونی یا رب گوجه میزنی؟ * چی؟؟ ~ نچ..... هیچی ولش کن نشست کف آشپزخونه به گوجه رنده کردن، من دیگه نمیدیدمش، صدای کشیده شدن گوجه به رنده رفته بود رو اعصابم، رفتم آشپزخونه ~ آب جوش اومده بریز توش ماکارونی رو * باشه.... اگه برای خونه داری درست میکنی، گوشت چرخکرده بریز ~ نه خونه ناهار دارن.... برای تو و اون طفل معصوم که معلوم نیست با این دیوانه بازی ای که در آوردی از کی گرسنه ای.... بیار گوشت چرخ کرده رو... خودمو جمع و جور کردمو سعی کردم عادی باشم.....چرخ کرده رو دادم دستش ~ یخ زده ست، چرا میدی دست من، بذارش تو آب جوش یخش واشه!!! * صدیقه پایان ناممو چکار کنم؟؟ ~ تو آب جوش نمک بریز یخش زودتر بازشه.... خب مینویسی!! * با این شرایط آخه؟؟ ~ اینهمه خانم با بچه هاشون درس میخونن، کار میکنن تو نوبرشونی؟؟ * خودت پس چرا ادامه ندادی سطح دو رو گرفتی ول کردی چسبیدی به زندگی!! ~ بعدا میخونم! الانم دارم میخونم ولی امتحان نمیدم * کلا همچی برات راحته!!! من نمیتونم ~ همسرت چی گفت؟ * نگفتم بهش.... اگه بگم میگه بشین خونه.... ~ ای خدا، پیش بینی هم میکنه! بهش بگو تا کمکت کنه * نه صدیقه صلاح نیست.... ~ منو میشناسی نه اهل اصرار کردنم نه نصیحت کردن و شلوغ کاری، وقتی میدونی نظرم چیه، چرا خودمو برات خسته کنم باهات حرف بزنم! ...... باهم ناهار خوردیم، موند تا همسرم اومد.... چادر پوشید که بره.... اصلا نگامم نمیکرد ~ بهش میگی! خب؟ * نه حالا زوده ~ عه! زوده آره؟! رفت سمت دم در خروجی، ایستاد کنار اتاق علی ~ خب مریم جان مراقب خودتو این قند عسل خاله باش، اگه ویار داشتی یا حالت خوب نبود یا هر چی یه زنگ بهم بزن بیام، امروز که جواب آزمایش رو گرفتی کاش سر راه میرفتی درمانگاه تشکیل پرونده میدادی.... هر چی بال بال زدم ادامه نده فایده نداشت.... با رفتن صدیقه و بسته شدن در علی مثل مرغی که از قفس پریده باشه از اتاقش اومد بیرون.... _ درست شنیدم؟؟؟ مریم درست شنیدم؟؟ * آره اون لحظه زندگیم رو روبروی یه دیوار بلند دیدم که توان نداشتم ازش عبور کنم، یه بن بست بلند از جنس حیرت.... علی انقدر منتظر بابا شدن بود و من نمیدونستم!!! خیلی زود ویارام شروع شد، خواب آلو شده بودم عجیب، وقتی خواب بودم همچی خوب بود، ولی بیدار که میشدم.... انگار ابر تو آسمونم برام بد بو شده بود، از همچی بدم میومد.... مطالعه و مباحثه..... همچی تعطیل اولین سونو رو یادمه وسطای ماه چهارم رفتم، علی نمیذاشت زودتر برم میگفت اینا همش ضرره. وقتی علی برگه ی سونو رو دید انقدر ذوق کرد که حد نداشت... بزور تو اون تصویر سیاه دنبال دخترش میگشت😅 * علی اگه همرام میومدی میتونستی صدای قلبشو بشنوی _ واقعا؟؟!!! * آره _ باز کی میری؟؟ * ضرر داره آقای بابا! میـــــــــــره تا ماه نهم _ بابا فداش بشه..... دختر خشگل بابا دیگه افتاده بودم تو ثبت روزنگار خاطرات بودنت کنارم..... باهات کنار اومده بودم.... خیلی اذیتم میکردی ولی هر روز دوستداشتنی تر میشدی و من منتظر تر.... اوائل ماه پنجم بود، علی یه چیزی شبیه بروشور آوره بود خونه. زد تو اتاقش ، تصاویری توش بود از سیر رشد جنین.... _ مریم الان دختر بابا قد یه سیب گلابه؟ * اینی که اینجا میگه... البته! یه سیب گلاب درشت😅 تا یماه هر روز که داشت میرفت بیرون میگفت سیب گلاب بابا خداحافظ، میومد خونه میگفت سیب گلاب بابا سلاااام😂 اصلا ازم نمیپرسید پایان نامت؟ کلاسات؟ مباحثه هات؟؟ تمام زندگیش شده بود دختر بابا، و من ذهن و فکرم فقط درگیر برنامه ریزی بود، که وقتی اومدی کی و چطوری درسمو ادامه بدم.... ادامه دارد... • قسمت بعدی در لینک زیر 👇🏼 • eitaa.com/noorolhodaa_ir/7995
. سلام رفقا 🌱 داستان رو مطالعه میکنید؟ . نظرتون چیه نوشته هارو در قالب داستان های مختلف ادامه بدیم؟! 🤔 . برامون بنویسید😅👇🏽 harfeto.timefriend.net/16858198413204
"بسم الله الرحمن الرحیم" 📚🖇 نیمه ی ماه نهم رسید، مادرم دل تو دلش نبود بیاد قم و سیسمونی بیاره بخاطر مشکلات جسمی تقریبا اصلا سفر نمیره و همیشه ما بهشون سر میزدیم، زنگ زد و گفت آخر هفته میاد... دوشنبه ست امروز ~ مریــــــم..... مریـــــم خااانم کجااااییی؟؟ * سلام علی...کی اومدی؟ ~ الان دیگه، چشماتو ببند زود زووود * اگه انقدری که اداشو در میاری هیجان انگیز نباشه شام درست نمیکنم ~ 😐 خب ببند دیگه چشمااااتوووو درو باز کرد و دوباره بست، از پشت در یه پلاستیک بزرگ داد دستم!! سنگین بود، چشامو باز کردم😳 ~ ببین چه ول خرجی ای کردم برای دختر باباااااا روروئک و چند دست لباس بچه و پستونک و چندتا کفش و جوراب که هیچی با هیچی ست نبود! نمیدونستم ذوق کنم! گریه کنم از دست کاراش.... آخه مرد نباید منو با خودت ببری، هر چی چشتو گرفت جمع کردی آوردی؟! ~ چند وقته از کنار این فروشگاه که اینا رو داره رد میشدم دلم میخواست بخرمشون جیبم همکاری نمیکرد، دیگه امروز بخت دخترم وا شد، یکم دیگه پول هست مریم برو هرچی سلیقه ی خودته بخر😍 * علی دوست نداشتی اینا یکم به هم بیاد!! آستین کوتاهِ سفید با نوار اُریب قهوه ای! زیر دکمه ای سفید با نوار نارنجی! سرهمی قرمز آخه؟ روروئک آبی! کفش بنفش! جوراب قهوه ای! جوراب صورتی!! ~ بابا دلش میخواست از همــــــه رنگ برا دخترش جهاز بگیره😍 به کسی چه آخه؟؟ قشنگه مگه نه دختر بابا؟!! * چی بگم والله😅 ~ شما چیزی نباید بگی که! از دختر بابا پرسیدم😂😂 ...... مادرم اومد و یک هفته ای موند تا به خوشی و سلامتی به دنیا اومدی... دو ماهت نشده بود که شروع کردم به نوشتن پایان نامه، ازین کتابخونه به اون کتابخونه، نگران سنواتم بودم، روزهای پر استرسی رو به تو و خودم تحمیل میکردم... شبا که میخوابیدی با سردردی که حالت تهوع آور بود مطالعه میکردم، اوج مطالعه بیدار میشدی باید شیرت میدادم، بعضی وقتا تا خود صبح بیدار میموندم، بخاطر اینکه دفعات شیر خوردنت بیشتر ازین مزاحمم نباشه، بهت کنار شیر خودم شیر خشک میدادم😔 یواش یواش شیرم کم شد... انقدر کم شد که مجبور شدم از ماه نهم کلا بهت شیر خشک بدم و غذا.....خیلی هم ناراحت نشدم میدونی اینجوری میتونستم باباتو راضی کنم بذارمت مهد و این شروع اشتباه بزرگ زندگیم بود... ادامه دارد...... •‌ قسمت بعدی در لینک زیر👇🏼 • eitaa.com/noorolhodaa_ir/7999
"بسم الله الرحمن الرحیم" 📚🖇 باید سر یه سری کلاس میرفتم تا دوباره بیفتم رو غلتک. میدونی انگار این یک سال و چند ماه فاصله گرفتنه من از کلاس و پای درس اساتید نشستن، منو گنگ و گیج کرده بود، وااای دیگه هیچ سرفصلی برام یه دفتر باز نبود، قبلا تیتر ها برام کلیدهایی بودن که با دیدنشون کلی واژه و حرف تو ذهنم ردیف میشدن. میدونی تلخ قصه کجاست؟؟! اون دوستای نا دوستی که تو مباحثه ی علمی در اوج بی سوادی، تحلیل رفتن و فراموشی محفوظاتم رو میچسبوندن به بارداری و شیر دهی و شب بیداری و تا دلت بخواد حرفهای بی پایه و اساس رو وصله پینه میکردن به معلومات کج و کولشون و به خورد من میدادن!! چند ماه از این روزا میگذشت. باید اقرار کنم زمانی حس شیرین مادری که با تارو پود هر زنی در آمیخته رو منم داشتم، چقدر نفس گیر بود وقتی میخواستم تو مهد بذارمت و برم چهار دست و پا دنبالم راه میفتادی😭 مربی بغلت میکرد، روتو برمیگردوند و میبردت و من ضربان قلبم میرفت بالا میرفت بالا و من بزور از پله ها میرفتم بالا.. نفسم به شماره می افتاد و ازت دور میشدم، بین کلاسا با چه استرسی میومدم پیشت، شیشه شیر رو میذاشتم دهنت با دستات، مچ دستامو محکم می گرفتی، کدوم مادر میتونه بگه ، ترجمه ی نگاه و حتی حرکت های ریز جگر گوششو نمیفهمه؟؟ کدوم مادر؟؟ و من بودم که نادانسته بخاطر تشویق های غلط بقیه داشتم احساسمو سرمی بریدم و خودمو میزدم به نفهمی 😭چشمات رو ازم بر نمیداشتی، تو هم تجربه کرده بودی که اومدنم دوام نداره بخاطر همین هر بار، هربار، هربار تمام تلاشتو برای نگه داشتن من کنار خودت انجام میدادی، تمام تلاشت با تمام وجود کوچیکت، با چشمات، با ضربان قلبت با دستای کوچیکت ، با همه توانت.... 😭 ....... از سرویس پیاده شدم، صدیقه رو دیدم برای خونه خرید کرده بود با دو تا بچش داشت میرفت خونه * سلام ~ سلام مریم! * خوبی؟ ~ بیداره؟؟ * ها؟ اها، آره ~ حالش خوبه؟ * آره خستس ~ عجب! دست بچه هاشو گرفت و راه افتاد... ما داریم میریم از قم * عه! کجا؟ ~ کرمان، برای تبلیغ * چند ساله؟ ~ دو سال..... اگه قم میموندم نمیذاشتم دیگه این طفل معصومو اینجوری خسته کنی! * وای صدیقه اصلا حوصله بحث ندارم ~ عصر میام خونتون، میشه؟ * آره بیا ...... خوابوندمت رو تخت، آروم بودنت یکم غیر طبیعی بود، چک کردم تب نداشتی، گفتم حتما از خستگی زیاده، رفتم آشپزخونه، از دور شروع کردم باهات حرف زدن * فاطمه خانم انگار حسااابی امروز بهت خوش گذشت 😊گل مامانی، نفس مامانی.... ....... در خونه باز شد _ یا الله.... سلااام مریم خانم.... کو دختر بابا؟؟ اومد سراغت...... چند لحظه نگذشت که صدای خنده هات خونه رو برداشت بابات حساااابی سرگرمت کرده بود منم ناهارو ردیف کردم.... تازه یاد گرفته بودی با دیوار راه بری، تند تند میخوردی زمین و هر بار انگار یکی باباتو میزد، یجوری آخ میگفت قلبم ریش میشد * عه علی چته؟ _ مریم انگار فاطمه حالش روبراه نیستا، دیروز مسافت بیشتری میرفت * خستس از صبح تو مهد بازی کرده _ میبرمش بیرون یکم هوا بخوره ....... اومدم مای بی بیتو عوض کنم متوجه کبودی ساق پات شدم، انگار با پتک زده باشن تو سرم * علی!!! هی بچه خورد زمین ببین پاشو کبود شده!!! _ چی؟؟ ببینم!!! با ساق نخورد زمین!! بهت گفتم انگار یچیزیش هست!! *زمین نخورد که هی آخ و واخ میکردی؟؟ _ تا بلند میشد چند قدم بره می نشست ! دوبارم تا از پهلو اومد بیفته گرفتمش نخورد زمین!!! نکنه تو مهد اتفاقی افتاده مریم * مهد!! پس چرا به من نگفتن.... _ مریم...... مهد..... لااله الا الله.... ناهار آمادست؟ * آره.. _ ..... بده من فاطمه رو... بیا بابا..... بابا بمیره نبینه پای فاطمه ش کبوده.... بیا زندگی بابا..... ..... خیلی عصبی بودم خیلی....بعد ناهار تو و بابات خوابیدین و من از فرصت استفاده کردم تا بحثای صبح رو جمع بندی کنم..... عصر انقدر خسته بودم بدنم داغ میکرد! انگار جسمم جوش آورده بود! صدای زنگ در اومد... * بله... ~ منم صدیقه.... ادامه دارد..... قسمت بعدی به زودی... 🪴
. . سلام رفقا 😁🌱 خوش اومدید 🌺✨ - قسمت های رمان رو میتونید از طریق لینک های زیر دنبال کنید: 👇🏼 • قسمت اول • eitaa.com/noorolhodaa_ir/7974 • قسمت دوم • eitaa.com/noorolhodaa_ir/7975 • قسمت سوم • eitaa.com/noorolhodaa_ir/7982 • قسمت چهارم • eitaa.com/noorolhodaa_ir/7984 • قسمت پنجم • eitaa.com/noorolhodaa_ir/7988 • قسمت ششم • eitaa.com/noorolhodaa_ir/7995 • قسمت هفتم • eitaa.com/noorolhodaa_ir/7999 • قسمت هشتم • eitaa.com/noorolhodaa_ir/8007 • قسمت نهم • eitaa.com/noorolhodaa_ir/8023 • قسمت دهم • eitaa.com/noorolhodaa_ir/8029 • قسمت یازدهم • eitaa.com/noorolhodaa_ir/8035 • قسمت دوازدهم • eitaa.com/noorolhodaa_ir/8041 • قسمت سیزدهم • eitaa.com/noorolhodaa_ir/8042 • قسمت چهاردهم • eitaa.com/noorolhodaa_ir/8047 • قسمت پانزدهم • eitaa.com/noorolhodaa_ir/8048 • قسمت شانزدهم (پایانی) • eitaa.com/noorolhodaa_ir/8048 ⚠️ • بازخورد مخاطبین رو به رمان در لینک زیر مشاهده کنید: 👇🏼 • eitaa.com/noorolhodaa_ir/7989 قسمت های جديد به محض قرار گرفتن در کانال به این لیست اضافه میشن 😉🪴
بسم الله الرحمن الرحیم" 📚🖇 داشتم کارهایی که امروز انجام دادم و ندادم رو مرر میکردم، حسرت خوردم که نشد کارگاه استاد وافی رو شرکت کنم. ♡ مامان احیانا گرسنه نیستی ☆ یکم آره ♡ برات آب طالبی درست کنم؟ ☆ آب طالبی؟؟ مگه بلدی؟؟ ♡ بلــــه که بلدم، ظهر که رفتی باشگاه بابا یادم داد، برای عمو بنا درست کردیم💪 ☆ خب! حالا درست کن ببینم، صبر کن سینی بزرگه رو بیارم برات ♡ نه! ابدا! اگه بذارم شما دست به چیزی بزنی ☆ میخوام کمکت کنم محمد حسین! ♡ نه، بابا گفتن خیلی برا ما زشته که شما تو خونه خسته بشی! ☆ آها، خب شما کارای مردانه رو با کمک بابا انجام میدی دیگه، خرید و کارای سنگین و... ♡ اینم مردانه ست ☆ آب طالبی درست کردن؟! مردانه ست؟ ♡ بله که مردانه ست! یه آب میوه فروشی به من نشون بده که خانم اونجا باشه! ☆ ربطی نداره ها! 😅شاید تو قم پیدا نشه ولی شهرای دیگه احیانا هست. ♡ آدم ناموسشو میبره که آب میوه بگیره بده دست مردم؟! 😡 ☆ مامان این بحث یکم پیچیدگی داره، الان حوصله ندارم بازش کنم، باشه شما تنها آب طالبی درست کن ♡ بعدا ولی برام توضیح بده، باشه؟ ☆باشه ♡ الان مامان شما اون ویس ها رو گوش بده داستانو بنویس ☆ تو اینو از کجا میدونی؟؟ ♡ دربارش با آبجیا و بابا صحبت کردی شنیدم ☆ موضوع داستانم فهمیدی؟ ♡ آره، مامان من خیلی خوشحالم که هیچ وقت نرفتم مهد کودک. ☆ چرا؟ ♡ آخه الانشم که میری کلاس و اینا دلم میگیره ☆ هر جا شرایط باشه که میبرمت ♡ آره میدونم، میگم یعنی حس دوری از مامان خیلی بده ☆ محمد حسین، نگام کن مامان، به اسم قشنگت قسم اگه تو بگی نرو، پیشم بمون، نمیرما ♡ نـــــــــــه مامان، به اسم خودت قسم راضی ام، من میدونم کارای شما چقدر ارزش داره خب، الانم دیگه من باید بیشتر کنار بابا باشم، شبیه بابا بشم، ببین چند وقته چقدر به خودم میرسم، مسواک زدنام مرتب شده، عطر میزنم، چنروز پیش خودم رفتم سلمونی، صدای اذان میاد دیگه بازی رها، مسجد، اینا یعنی دیگه بزرگ شدم دیگه ☆ عزیز مامان❤️ ♡ مامان یعنی من دیگه دارم نوجوون میشم؟؟ ☆ هی یواش یواش 😅 الهی دورت بگردم ♡ دیگه آبجیامم میتونن روم حساب کنن ☆ الانم روت حساب میکنن حسین مامان❤️❤️ ♡دیگه برم سراغ آب طالبی، شمام ویس ها رو گوش کنی ☆برو نفس مامان برو ...... _ سلام مریم جان ~ سلام خوش اومدی _ بده بغل من این قند عسلو ~ بچه ها رو نیاوردی؟! _ دیر ناهار خوردیم تازه خوابیدن ~ چه عجب دلتنگ شدی؟ _ مگه تو هستی؟! ~ حسابی سرم شلوغه، تو نمیخوای درستو ادامه بدی صدیقه؟! _ تو راهی دارم ~ وااااای صدیقه!!!!خیلی عقب میفتی! _ برای درس خوندن وقت زیاده، ولی بچه آوردن زمان خودشو داره ~ تا ۵٠ سالگی وقت هست _ تو بگو ۶٠! مگه فقط به سن بارداریه! بچه بازی نمیخواد؟ تربیت نمیخواد؟ نباید اعصاب و حالشو داشته باشی؟؟! ~ میره مهد کودک دیگه؛ اونجا با هم سن و سالاش بازی میکنه، اجتماعی بار میاد کلی هم از دنیا جلو میفته _ کی این افکار غلطو تو مخ تو فرو کرده؟؟! ~ غیر ازینه؟؟! رفتم آشپزخونه پذیرایی بیارم، شیشه شیرتو درست کردم و دادم دست خاله صدیقه ~ قربون دستت بده بخوره _ شیر خشک؟! کمکی میدی بهش؟؟ پیچوندمشو جواب ندادم، ولی ازونجایی که خیلی زیرکه فهمید قصه چیه _ نتیجه مجاهدت رفیقم شده شیر خشک خوردن این طفل معصوم! ~ اتفاقا بهش میسازه، شیر خودمو که میخورد بی قرار بود، شب بیداریش زیاد بود _ ما ۳ ماه دیگه از قم میریم،تا اون موقع دیگه نبرش مهد بیار پیش من ~ نه بابا زشته! سر صبحی بیام در خونتونو بزنم بچه تحویلت بدم؟! _زشت نیست، با حمید صحبت کردم، مشکلی نداشت ~ نه بابا، مهد خوبه کلی بچه همسن هم.... _ آره! تا این میخوابه اون گریه میکنه، بقیه رو از خواب میپرونه، اون میاد درو میکوبه، با ترس از خواب میپرن!بیدار میشه گریش میگیره چون همسن هاش و بزرگتر و کوچکتر ازش اونجا زیاااادن معلوم نیست چند دقیقه به هق هق بیفته تا یکی به دادش برسه، یه طفل دیگه از راه برسه بکوبه تو صورتش! اون یکی هلش بده!!! • قسمت نهم لینک زیر 👇🏼 • eitaa.com/noorolhodaa_ir/8023
بسم الله الرحمن الرحیم" 📚🖇 حالم روبه راه نبود، بغلم بودی و یه دستم کیف و ساک لباسات، کفشمو بسختی در آوردمو وارد مهد شدم ~ سلام خانم متین، دیروز کی بالاسر بچه ها بود؟؟ _ سلااام، صبح بخیر، خودم بودم چیشده؟ ~ پای فاطمه کبود شده، باباشم خیلی ازین موضوع ناراحته! _ نمیدونم، خب این دست اتفاقا پیش میاد، مشکل جدی که نبوده؟؟ ~ چه فرقی داره آخه خانم متین؟! * سلام مریم جان.... سلام فاطمه.... خوبی خاله؟؟ ~ سلام نرگس جان.... خانم متین من بچه رو میسپارم اینجا که خاطر جمع برم به کارام برسم * چیشده ~ هیچی معلوم نیست چه بلایی سر بچه آوردن پاش کبود شده _ بلا؟! عمدی که نبوده خانم ~ شما اصلا نمیدونی چیشده؟؟ انقدر مسولیت پذیریتون بالاست _ نگرانید خب نذارید! دقیق نمیدونم چیشده؛ ولی یادمه دیروز یکی از بچه ها، پله پلاستیکی سرسره رو هل داد افتادن رو هم.... ~ فاطمه تنها از سرسره میره بالا؟! اصلا میتونه؟؟ _ نه! نمیره بالا، دستشو معولا میگیره به پله می ایسته، فکر کنم با بچه ها باهم خوردن زمین، من وقتی اومدم تو اتاق داشتن گریه میکردن ~ یعنی شما پیششون نبودید؟! _ وای بازجویی میکنید؟! یلحظه رفتم بیرون.... * چقدر سخت میگیری مریم! دیر شد بیا بریم! پیشونی امیرعلی رو ببین، زینب دیروز سر سفره با قاشق زده،نگاه کن قد یه گردو اومده بالا😅 بچه یعنی زمین خوردن و کتک خوردن..... _ خب آره دیگه، شما تضمین میکنید تو خونه اتفاقی نمیفته....... ...... اگه کمی بخودم سخت میگرفتم و دنبال شونه خالی کردن از عذاب وجدانم نبودم، یقینا حرفهای نرگس و ترجمش از بچه و حرفهای خانم متین روم اثر نمیذاشتن و همونجا برنامه زندگیمو تغییر میدادم، سپردمت به خانم متین و تند تند رفتم که به کلاس برسم و تو راه نرگس کلی ازین خاطرات برام گفت!! و من بخاطر اطمینان قلبی ای که حرفهای نرگس بهم میداد پشت هم تاییدش میکردم. ..... _ مریم معلوم شد بچه کجا خورد زمین؟! ~ نمیدونم علی پرستار مهد میگفت..... _ همین؟! ~ سخت نگیر..... شروع کردم تمام خاطرات و ادله ی نرگس رو برای بابات قطار کردن، بابات سکوت کرده بود و خیره شده بود به صفحه ی کتابی که جلوش باز بود..... _ اون خانمی که این حرفها رو زده دوتا بچه داره، ما یه بچه!بچه ی تنها خودش خودشو میزنه؟ ~ ناراضی ای علی؟! _ میگم این دلایل..... تازه دوتا بچه احتمال آسیب زدنشون به هم خیلـــــــــی کمتره تا ۲٠ تا بچه قدو نیم قد با روحیااات خیلی متفاوت اونم با یک یا دوتا پرستار! مریم جان خونه یقینا از خیلی جهات از مهد امن تره ~ اونجا اونهمه بچه ست، با هم بازی میکنن، خیلی بهشون خوش میگذره _ باید نوار درسیمو پیاده کنم خودکار مشکیم ته کشیده، داری؟ ~ آره الان برات میارم... ..... نمیخواستم خودمو درگیر حال بابات کنم😔 باخودم میگفتم راضی نباشه خب محکم میگه نرو!! سخت نگیر، حالا یکم ناراحت شده! براش کیک درست میکنم از دلش در میارم.... فکرشم نمیکردم یروز یه دستخط از بابات گیر بیارم که توش این مدل تحصیل و خونه داری و بچه داری منو درد بی درمون زندگیش بدونه!!! احساس کنه هیچ راه چاره ای نداره جز تحمل و کنار اومدن، نباید به زبون بیاره، نکنه من برنجم و یه خستگی و درگیری ذهنی به خستگی ها و درگیری های دیگم اضافه بشه!! حتی نمیدونه از کی کمک بگیره! از کی مشورت بگیره، خط آخری که نوشته بود... ❌نمیدونم از چه دری وارد شم و زندگیمو نجات بدم که مریم نرنجه یااااا بدتر مریمو از دست ندم😭 و زمانی که من این نوشته رو میخوندم دیگه برای جبران خیلــــــــــی دیر شده بود خیلی دیـــــــــــر ادامه دارد..... • قسمت دهم لینک زیر👇🏼 • eitaa.com/noorolhodaa_ir/8029