eitaa logo
نــــــــورمـــــاه
797 دنبال‌کننده
198 عکس
43 ویدیو
4 فایل
🔻کانال هنری و ادبی #نـــــــــورمــــــاه ارتباط با من: @sarbbazzaman کپی محتوا و مطالب کانال با هشگ #نور_ماه بلا مانع است ✅
مشاهده در ایتا
دانلود
بشنو از نی چون حکایت می کند    وز جدایی ها شکایت می کند ┅═✾ معنای کلمات ✾═┅┄┈ [ نی ] مرد الهی ┅═✾ شرح ✾═┅┄┈ منظور مولانا شندین حسی نیست و بلکه شنیدن قدسی است که منتهی به شدن باشد. اساسا عرفان مولانا سه تا مرحله دارد: ۱. دانستن ۲. دیدن ۳. شدن و مهم تر از همه "شدن" است. "بشنو" یعنی آن چیزی که می گویم را بکار ببند تا اینگونه باشی؛ ولی از چه کسی باید شنید؟ از نی بشنو. نی تمثیلی از یک انسان الهی است که درونش خالی از هوا و هوس شده است. نی چوبی است که با چوب های دیگر متفاوت است. درون نی خالی است و چون درون نی خالی است برای نوازندگی استفاده می شود و از آن آواز خوش و دل آویزی می شنوید. برخلاف سایر چوب ها که کسی درون آنها نمی دمد چون درون آنها خالی نیست. مثال ما مثال چوب های انار است و لذا خداوند در ما نمی دمد و کسی از ما آواز خوبی نمی شنود. درون مردان الهی چون خالی از کینه ها و کدورت ها شده است، خداوند در اینها دمید: رو سینه را چون سینه‌ها هفت آب شو از کینه‌ها وآنگه شراب عشق را پیمانه شو پیمانه شو چرا باید بشنوید؟ چون او حکایت ها و قصه ها دارد و مهم ترین حکایت آنان همین است که از جدایی ها شکایت می کنند و می گویند: شما تنها نیستی... ________ نـــــــورمـــــــاه | @normah _________
کز نیستان تا مرا ببریده اند در نَفیرم مرد و زن نالیده اند  ┅═✾ معنای کلمات ✾═┅┄┈ [ نیستان ] نی زاد، جایی که نی از آنجا برآمده [ نفیر ] ناله ┅═✾ شرح ✾═┅┄┈ حکایت انسان حکایت یک نی است که از نی زار و مبدا خودش بریده و جدا شده باشد. نی تا وقتی که در نی زار است ناله ای ندارد و وقتی جدا می شود نالان می شود. می گوید: اگر آدمی ناله ای دارد بخاطر جدا شدن از مبدأ است و تا برگردیم و وصل نشویم همین خواهد بود. نتنها خودم می نالم و بلکه هر کسی هم می شنود نالان می شود چون او هم متوجه می شود که بُریده و جدا از نی زار و نیستان خودش شده است. چه کسی است در عالم که نفیر و ناله و اندوه نداشته باشد؟ و اندوه انسان ها گواه بر وجود نقطه ای بنام "شادی" است. مانند تشنگی که علامت است که اگر آب نبود تشنگی نبود. آدمی با هیچ چیز آرام و خرسند نمی شود و به هر چیزی می رسد بعد چند روز آزرده می شود و همین عدم رضایت علامت است که جایی بنام مبدأ و خاستگاه وجود دارد که انسان به رضایت و خرسندی می رسد و آن مبدأ خداوند سبحان است. مولانا از زبان خداوند سبحان می گوید‌: نگفتمت مرو آنجا که آشنات منم در این سراب فنا چشمهٔ حیات منم نگفتمت که به نقش‌ جهان مشو راضی که نقش‌بند سراپردهٔ رضات منم همه ی اینها حکایت ناقوسی است که فریاد می کنند و از ما می خواهند از ظواهر دنیا بگذریم که رَد کردن با گذر کردن متفاوت است. و گذر کردن به معنای استفاده کردن است ولی دلبسته نشو... ________ نـــــــورمـــــــاه | @normah _________
سینه خواهم شرحه شرحه از فراق تا بگویم شرح درد اشتیاق ┅═✾ شرح ✾═┅┄┈ من بدنبال یک سینه و دل هستم‌؛ ولی نه هر دلی. دلی که من دنبالش هستم دلی است که شرحه و شرحه شده از فراق است؛ یعنی فراق را حس و لمس کرده باشد چون چنین کسی است که می تواند حرف های من را درک و احساس کند و با شنیدن من را سبک کند. گاهی لفظ و حرف کارکرد خود را از دست می دهد، مانند اسب که در خشکی بکار آید؛ ولی وقتی به دریا رسد کاری از این مرکوب ساخته نیست و باید این مرکوب را به قایق عوض کرد. مولوی می گوید: غیر نطق و غیر ایما و سجل صد هزاران ترجمان خیزد ز دل گاهی از حرف کاری ساخته نیست و حرف نمی تواند چیزی را منعکس کند و اینجا مقام سکوت است و فقط دل ها می توانند حرف بزنند؛ دل هایی که از جنس هم باشند و از فراق شرحه شرحه شده باشند که اینها وقتی کنار هم قرار می گیرند حرف نمی زنند و با نگاه خود دنیا حرف را به هم منتقل می کنند. مولوی می گوید: برفتم دی به پیشش سخت پرجوش نپرسید او مرا بنشست خاموش دیشب پیش کسی رفتم که دلی شرحه شرحه از فراق داشت که به من نگاه کرد ولی جویای احوالم نشد و خاموش بود نظر کردم بر او یعنی که واپرس که بی‌روی چو ماهم چون بدی دوش نظر اندر زمین می‌کرد یارم که یعنی چون زمین شو پست و بی‌هوش ببوسیدم زمین را سجده کردم که یعنی چون زمینم مست و مدهوش من به او نگاه می کردم و او هم به من نگاه می کرد، او به زمین نگاه می کرد و من هم به زمین نگاه می کردم؛ یعنی با نگاه حرف های ما رَد و بدل شد و با نگاه ما حرف های همدیگر را فهمیدیم؛ یعنی گاهی از سخن و کلمات چیزی برنمی آید و اینجا است که نگاه ها زبان و حرف می شوند. ________ نـــــــورمـــــــاه | @normah _________
هر کسی کو دور ماند از اصل خویش باز جوید روزگار وصل خویش ┅═✾ شرح ✾═┅┄┈ در نگاه هستی شناسانه ی عارفان و جهان بینی اولیای حق، همه ی اشیاء به اصل خود روزی بازمی گردند. مولوی می گوید: آن برف گوید دم به دم بگذارم و سیلی شوم غلطان سوی دریا روم من بحری و دریاییم تنها شدم راکد شدم بفسردم و جامد شدم برف تا برف است، راکد و جامد است که حرکت و خاصیتی ندارد؛ ولی وقتی آفتاب می تابد به اصل خودش برمی گردد و لذا آب می شود، جاری می شود و راهی دریا می شود. در حقیقت برف روزی به حقیقت خود که آب و دریا بود بازگشت می کند. حکایت انسان ها نیز مانند برف است؛ ما منجمد، راکت و بی خاصیت هستیم مگر اینکه آفتاب حق بر ما بتابد و آن وقت است که جاری و سودمند می شویم و نهایتا به سوی دریای حق برمی گردیم. مولوی می گوید: تخم بطی گر چه مرغ خانه‌ات کرد زیر پر چو دایه تربیت مادر تو بط آن دریا بدست دایه‌ات خاکی بد و خشکی‌پرست شما تخم مرغابی را زیر بال و پری قرار بدهید، جوجه می شود و روزگاری روی زمین شما می چرخد ولی اقناع و راضی نمی شود و بالاخره راهی دریا می شود و به اصل خود بازمی گردد خلق چو مرغابیان زاده ز دریای جان کی کند این جا مقام مرغ کز آن بحر خاست انسان ها مثل همان مرغابی می مانند و بالاخره بسوی دریای حق برمی گردند. پس هر چیزی لاجرم به اصل و مبدأ و ریشه ی خودش بازگشت می کند. ________ نـــــــورمـــــــاه | @normah _________
من به هر جمعیتی نالان شدم جفت بد حالان و خوش حالان شدم ┄┅═✾ شرح ✾═┅┄┈ آینه دسته بندی نمی کند و زشتی و زیبایی برایش تفاوتی ندارد، باران دسته بندی نمی کند و بر مزرعه و بیابان یکسان می بارد. پاکان و اولیای حق مثال آینه و باران را دارند که با هر جماعت و جمعیتی می نشینند و خود را جدای از دیگران نمی بینند چون به دنبال حق و حقیقت هستند و خود را حقیقت مطلق نمی دانند: این حقیقت دان نه حق‌اند این همه نه به کلی گمرهانند این همه و به همین خاطر ممکن است کسی که در ظاهر اظهار نمی کند، لیک در باطن خود گنج حقیقت داشته باشد و به همین دلیل مولانا می گوید: در هر کجا جماعتی دیدم با آنها همراه و همدل شدم و رفتم کنار آدم های بد حال و آدم های خوشحال نشستم. "بد حال" به معنای بیمار است ولی در اینجا مقصود کسی است که حال معنوی خوشی ندارد و اهل معنا و معنویت نیست و نسبت به این دنیا بیگانه است و "خوشحال" یعنی کسی که حال خوش معنوی دارد و مولانا می گوید: من با هر طائفه ی نشست و برخاست کردم به این دلیل که اولا تمام حقیقت ها را در خودم نمی دیدم و ثانیا حقیقت مثل گنج است و هر کجا می تواند نهان و نهفته باشد. البته این موضوع نکته شفا بخشی برای همه نیست؛ بسیاری مانند آب قلیل اند که با اتصاف به اندک نجاستی نجس و آلوده می شوند و ناظر این معنا باید آب کُر باشد که با این آلودگی ها آغشته نمی شود. ________ نـــــــورمـــــــاه | @normah _________
هر کسی از ظن خود شد یار من از درون من نجست اسرار من ┄┅═✾ شرح ✾═┅┄┈ به اَسف انسان با ظن و گمان خود زندگی می کند و همه ی صلح ها ریشه در خیال و گمال دارد: بر خیالی صلحشان و جنگشان تمام جنگ آنها ریشه در خیال و وهم و گمان دارد و همین باعث خطاهای سنگینی می شود وهم افتد در خطا و در غلط عقل باشد در اصابت ها فقط فقط کسانی که عقلانی و با یقین زندگی می کنند، زندگی با هدفی دارند و می توانند به اصابت برسند؛ وگرنه هر کس با وهم و گمان خودش حرکت کند راه بجایی نمی برد. گمان و خیال و وهم مثل پرنده ی تک بال است که پرنده با یک بال نمی تواند اوج بگیرد؛ اما علم و یقین مانند پرنده ای است که دو بال دارد و به هر کجا بخواهد می تواند راهی بشود و پَر بکشد: علم را دو پَر و گمان را یک پَر است مشکل مولانا هم همینطور بوده که می گوید: هر کسی از ظن خود شد یار من هر کس از روی ظَن یار من شد، از روی علم و یقین نبوده و بلکه از روی گمان بوده و در نقطه ی مقابل هر کس ستیز و دشمنی کردند از روی ظن و گمان بوده است. مولوی می گوید: هیچ کسی نیامد مرا واکاوی و برسی و دنبال کند تا به آن اسرار نهفته در وجود من پی ببرد. ________ نـــــــورمـــــــاه | @normah _________
سر من از ناله من دور نیست لیک چشم و گوش را آن نور نیست ┄┅═✾ شرح ✾═┅┄┈ خوب ممکن است که شما بگویید چه کنیم؟ علم که نیست و ظن و گمان هم فایده ای ندارد، پس چگونه بفهمیم تو کی هستی؟ مولانا راهکار می دهد و می گوید: آنچه که در روان آدمی ایست، زبان آدمی است و می توان با زبان به شناخت رسید، همان که قرآن می فرماید: وَلَتَعْرِفَنَّهُمْ فِي لَحْنِ الْقَوْلِ اگر می خواهید کسی را بشناسید، نگاه به سخن آنان کنید، مانند کوزه که مولانا گفت: چون سفالین کوزه‌ها را می‌خری امتحانی می‌کنی ای مشتری وقتی می خواهید کوزه ای بخرید با انگشت به آن ضربه می زنید و از نوع صدایش می فهمید که ترک دارد یا نه؟ شکسته است یا نه؟ هر که را هم می خواهید بشناسید از جنس سخنان و صورت ظاهری آنها می توانید به این شناخت برسید: ما أضمَرَ أحَدٌ شيئا إلاّ ظَهَرَ في فَلَتاتِ لِسانِهِ و صَفَحاتِ وَجهِهِ هر کسی را می توانید از سخن بشناسید، پس به کلمات او خیره شو و به صفحات صورت او دقت کن که زبانش ممکن است دروغ بگوید؛ اما چشم های او نمی تواند دروغ بگوید؛ چرا که صورت مثال تابلو دارد که چگونه تابلو راهنمایی می کند، صفحه ی صورت هم اینگونه است بر دمد آن از دهان و از لبش تا پدید آرد ضمیر و مذهبش یکی از راه‌های شناخت انسانها طریقه سخن گفتن آنهاست؛ حرف و کلامی که به زبان می آوریم نشانه اندیشه ماست و اندیشه نشانه هدف زندگی و مقصد آدمی است هست سر مرد چون بیخ درخت زان بروید برگهاش از چوب سخت شما یک درخت و ریشه اش را از برگ ها و میوه هایش می شناسید، حقیقت انسان ها هم مثال ریشه درخت دارد و حرف ها و چهره ی انسان مثال میوه دارد فعل و قول آمد گواهان ضمیر زین دو بر باطن تو استدلال گیر و این است که مولانا می گوید: سِر من از ناله ی من دور نیست و می خواهی به اسرار نهانی و گفته ی من پی ببری؟ بیا به ناله ها و حرف های من فکر و تأمل کن که متوجه خواهی شد؛ ولی چه باید کرد که گفت: لیک چشم و گوش را آن نور نیست چشم و گوش آن بینایی و شنوایایی را ندارد؛ یعنی انسان ها چشم بسته و گوش بسته قضاوت می کنند و به سخن و چهره ی افراد نمی نگرند و نمی شنوند و یا اساسا چشم و گوش آن نور را ندارد! ________ نـــــــورمـــــــاه | @normah _________
تن زجان و جان زتن مستور نیست لیک کس را دید جان دستور نیست ┄┅═✾ شرح ✾═┅┄┈ خیلی از چیز ها بر ما و برای ما روشن و شفاف و آفتابی نیست و یکی از آن مقوله روح است، به راستی روح چیست؟ کسی نمی داند و بسیاری از فلاسفه و دانشمندان علوم تجربی جوشیدند و کوشیدند اما راه به جایی نبردند، سهروردی می گفت: روح نور اسپهبدی است یعنی یک حقیقت روشنی مثل نور است و سپهبد و فرمانده تن است و بدن آدمی به فرمان او حرکت می کند و همینطور روح مجرد از مکان و زمان است؛ ولی چگونه روحی که از زمان و مکان مجرد است با این جسم مادی رابطه و ارتباط برقرار می کند؟ ابن سینا می گفت: واسطه ای بنام "روح بخاری" در میان است که مانند بخار و لطیف است و بخاطر لطافت با روح ارتباط دارد و بخاطر ماده بودنش با جسم ارتباط دارد: جسم لطیف نافذ فی المنافذ ولی قرآن از همان ابتدا آب پاکی ریخت و فرمود: وَيَسْأَلُونَكَ عَنِ الرُّوحِ قُلِ الرُّوحُ مِنْ أَمْرِ رَبِّي وَمَا أُوتِيتُمْ مِنَ الْعِلْمِ إِلَّا قَلِيلًا پیامبر از تو می پرسند که حقیقت روح چیست؟ بگو روح کار خداست و شما از آن سَر در نمی آورید و در باب روح جزء اندکی نمی فهمید مولوی هم می گفت: حیرت اندر حیرتست ای یار من این نه کار تست و نه هم کار من فهم و حقیقت روح نه کار توست و نه کار من و اینجا جای تحیر و سرگردانی است و ما هیچ نمی دانیم جزء اینکه: تن زجان و جان زتن مستور نیست ما همین مقدار می دانیم که بین تن و روح و بین روح و تن جدایی نیست و آنها از هم در پرده نیستند و برای هم پوشیده نیستند و بلکه با یکدیگر ارتباط دارند لیک کس را دید جان دستور نیست ولی هیچ کس فهم و حقیقت این جان و روح را دستور و فرمانی نرسیده؛ یعنی به شما نگفته اند که باید روح را بشناسید چون ضرورتی نداشته است و این بیت در حقیقت یک امتثال تمثیلی برای بیت قبلی است که گفت: سر من از ناله من دور نیست ناله را به جسم و تن تشبیه کرده است و سِر و حقیقت وجودی خودش را به روح تشبیه کرده است و می گوید: همانطوری که تو به تن نگاه می کنی به راحتی می توانی متوجه بشوی که پشت این تن یک روح است؛ اگرچه حقیقت روح برای تو روشن نباشد و اگر خوب دقت کنی می‌یابی که پشت ناله های من هم یک روحانیتی قرار دارد؛ اگرچه نمی توانی به آن روح و روحانیت دست پیدا کنی و ضرورتی هم ندارد که دست پیدا کنی. ________ نـــــــورمـــــــاه | @normah _________
آتش است این بانگ نای و نیست باد هر که این آتش ندارد نیست باد ┄┅═✾ شرح ✾═┅┄┈ کار آتش گرم کردن است و کار باد سرد کردن است و آنچه که در سخن اولیای خدا است آتش است و باد نیست؛ یعنی وقتی شما بانگ و سخن آنها را می شنوید، روشن و گرم می شوید، گفت: کار مردان روشنی و گرمی است کار دونان حیله و بی‌‌شرمی است‌‌ کار مردان روشنی و گرمی است؛ اما کار مردان دون سرد و یخ کردن است و اصلا سخن که می کنند گویی یخ بیرون می ریزند و کنار آنها که می شینید انگار در کنار کوه برف نشسته اید؛ اما کنار اولیای خدا که می نشینید انگار کنار یک کوره ی آتشین نشسته باشید. مولوی می گوید: آتش است این سخن نای که "نای" همان نی است و نی نماد و رمز و تمثیلی برای ولی خداست که مرد خدا درونش مانند نی تهی و خالی است و سخنش از خودش نیست و از خداست، مانند نی که نوایش از خودش نیست و از نایی و نوازنده است. آتش است این بانگ نای و نیست باد از جنس باد نیست که تو را سرد و خاموش کند هر که این آتش ندارد نیست باد الهی! هر کسی از این آتش برخوردار نیست، نابود و نیست بشود چون عدمش بِه ز وجود ________ نـــــــورمـــــــاه | @normah _________
آتش عشق است کَاندر نی فتاد جوشش عشق است کاندر می فتاد ┄┅═✾ شرح ✾═┅┄┈ آتشی که در جان و وجود یک ولی خدا قرار دارد، آن آتش برخواسته و برآمده از عشق است؛ یعنی عشق است که آدمی را آتشین می کند، گرم و پُر حرارت می کند آتش عشق است کَاندر نی فتاد آتشی از جنس عشق است و برآمده از عشق است که در وجود نی(ولی خدا) افتاده است عشق اساس هر کاری در این عالم است و هر کجا که بروید رد پای عشق را می بینید؛ چه آنکه نازلش باشد و چه آنکه عالی اش باشد جوشش عشق است کاندر می فتاد نمونه اش آب انگور در خمر است که به راستی چرا می جوشد؟ چرا درون خمره بی تابی می کند؟ جوشش آن ریشه در این دارد که آن می خوار علاقه و دوست دارد که می بنوشد و مست بشود، پس این جوشش ریشه در یک عشقی دارد، منتهی یک عشق سخیف و نازلی... مولانا وقتی که از عشق سخن می کند، برخلاف دیگران که از اندوخته های ذهنی خود می گویند، او از تجربیاتش یاد می کند و لذا مولوی وقتی در عرصه ی عشق سخن می کند تنها الفاظ نیست که بکار می بَرد. روزبهان بقلی در ابهر العاشقین با وجود اینکه نثر بسیار جذابی دارد، وقتی از عشق یاد می کند، یک عشق وهم آلودی است و اصلا کاملا پیداست که این مرد عشق را نچشیده و لمس نکرده است‌؛ اما وقتی مولانا از عشق می گوید کاملا هویداست که این مرد با پوست و خون خود عشق را به تمام معنا درک و دریافت کرده است سفر کردم به هر شهری دویدم چو شهر عشق من شهری ندیدم ندانستم ز اول قدر آن شهر ز نادانی بسی غربت کشیدم به غیر عشق آواز دهل بود هر آوازی که در عالم شنیدم ________ نـــــــورمـــــــاه | @normah _________
نی حریف هر که از یاری بُرید پرده هایش پرده های ما درید ┄┅═✾ شرح ✾═┅┄┈ درخت لیمو را هیچ گاه به درخت انار پیوند نمی زنند چون هیچ سنخیت و شباهتی با همدیگر ندارند چون شرط پیوستگی سنخیت است، همان که فلاسفه می گویند: السنخیة علة إنضمام سنخیت و تشابه شرط پیوستگی و پیوند خوردن است و بخاطر همین است که هیچ گاه یک ولی خدا با هر کسی جوش نمی خورد و هر کسی با او نمی تواند ارتباط برقرار کند و مولانا همین حقیقت را در این قالب زیبا و لطیف بیان می کند: نی حریف هر که از یاری بُرید پیش تر گفتیم که "نی" یک معنای نمادین دارد و نی رمز و نمادی از ولی خداست چون دقیقا یک ولی خدا شبیه نی می ماند؛ نی درونش خالی است و چون درونش خالی است دمیده می شود و از آن آهنگ خوش شنیده می شود و یک ولی خدا هم چون درونش خالی و عاری از هوا و هوس است، خداوند در او می دمد و بر لبان حق می نشیند و سخن که می کند شکر بیرون می ریزد. این نی و ولی خدا حریف چه کسانی است؟ حریف برخلاف معنای معمول امروز که به معنای رقیب است، معنای دقیق آن هم حرف بودن و هم سخن بودن است؛ کسی برای شما حرفی داشته باشد، کسی همراه و دم ساز شما باشد به او "حریف" می گویند، و نی حریف و هم سخن و همراه چه کسی است؟ نی حریف هر که از یاری بُرید "یار" به معنای محبوب و بت است و آن رمز تعلقات آدمی است و کسی می تواند ولی خدا بشود که از تعلقات خود بگذرد و پله پله به سوی خدا راه بپیماید، پس این یکی از ویژگی های بارز اوست که از یار و محبوب و بت ها بگذرد و حالا هر کسی ولو از یک یار و تعلقی دست کشیده باشد، طبیعتا یک سنخیتی با این ولی خدا پیدا می کند و در نتیجه این ولی خدا حریف او خواهد شد و بر او حرف خواهد داشت و حرف خواهد زد. پرده هایش پرده های ما درید "پرده" به معنای آهنگ و نغمه و موسیقی است؛ کلام و سخن یک ولی خدا را به یک نغمه و موسیقی تشبیه می کند؛ چطور نغمه ها و آهنگ ها وقتی فاخر و بلند باشند گوش نواز و جان نوازند، می گوید: کلام یک ولی خدا هم دقیقا چنین تمثیل و وصفی دارد که مانند پرده و موسیقی است. "پرده هایش" یعنی سخنان و کلماتش و "پرده" دوم در این بیت به معنای حجاب و مانع است و مولانا می گوید: چطور شما یک آهنگ فاخری می شنوید برای لحظاتی فارغ از ماجرا های بیرونی می شوید و مشغله های پیرامونی را فراموش می کنید و وارد یک دنیای دیگری می شوید و غم و غصه ها را کنار می گذارید که هر کدام از غم و غصه ها یک مانع و حجابی هستند و اجازه نمی دهند انسان به نشاط و شادی واصل بشود، دقیقا کلمات اولیای خدا هم چنین مثالی دارند که حرف های آنها حجاب ها را از پیش چشمان شما دور می کنند. ________ نـــــــورمـــــــاه | @normah _________
بند بگسل باش آزاد ای پسر چند باشی بند سیم و بند زر  ┄┅═✾ ✾═┅┄┈ این بندی که با دست خودت به پای خودت بسته ای را باید پاره کنید. کدام بند؟ بَند وابستگی. کدام وابستگی؟ وابستگی به خیلی چیز ها مثل وابستگی به تحسین دیگران؛ می خواهی مهم نشان بدهید بیشتر از آن چیزی که هستید، مگه نه؟ می خواهی مقدس نشان بدهید مقدس تر از آن چیزی که هستید، مگه نه؟ می خواهی عالم نشان بدهید عالم تر از آن چیزی که هستید، مگه نه؟ بیا ! این وابستگی ها را پاره کن چون راه آزاد بودن همین است، همانگونه که امیرالمؤمنین علیه السلام فرمود: خَفَّفُوا تَلْحَقُو خود را سبک کنید و آن وقت است که دست پیدا می کنید و برخوردار می شوید. یک عارف به مخاطب خود "پسر" می گوید چون در حق او پدری می کند. یکی از وابستگی های رایج و همگانی این است که انسان ها بسته سیم و زَر و درهم و اسکناس هستند و مولانا می گوید: تا چه زمانی تعلقاتی مالی و مادی؟ گر بریزی بحر را در کوزه ای چند گنجد قسمت یک روزه ای  ┄┅═✾ ✾═┅┄┈ هر ظرفی ظرفیتی دارد و ظرفیت هر ظرفی اندازه ای دارد. ظرفیت یک کوزه چقدر است؟ می توان یک دریا را به کوزه منتقل کرد؟ هرگز، امکان ندارد و اندازه یک کوزه صرفا "قسمت یک روزه ای" است؛ به اندازه ای که یک صبح و شام شما با آن رفع عطش کنید(همین) و بیشتر از این ظرفیت ندارد. مولانا می گوید: حکایت ما و دنیا، حکایت کوزه است و ما هر چقدر تقلاء بکنیم و دست و پا بزنیم، بیشتر از ظرفیت خود نمی توانیم از این دنیا برداشت کنیم و بقیه برای دیگران است و لبریز می شود. کوزه چشم حریصان پر نشد تا صدف قانع نشد پر دُر نشد ┄┅═✾ ✾═┅┄┈ مولانا می گوید: من یک کوزه ای را می شناسم که دریا که هیچ، اقیانوس هم داخل آن بریزید پُر نمی شود و آن هم چشم حریصان است که هرگز پُر نمی شود. چشم حریص ظرفی است که هیچ وقت پُر نمی شود؛ چرا که آدم حریص هر چه که می بینید را طلب می کند بدون توجه به اینکه نیاز دارد یا نیاز ندارد، مانند کلاغ که آشیانه او تماشایی است و پُر از اشیاء رنگارنگ مثل قوطی رژ لب است؛ اما آخر تو مگر لبی داری؟ و اگر هم به فرض لبی داشته باشی، قوطی خالی به چه درد می خورد؟ حکایت آدم های حریص چنین حکایتی است و اصلا دنبال برداشتن و جمع کردن است بدون توجه به اینکه به آن نیاز دارد یا نیار ندارد و بخاطر همین آدم های حریص همیشه محروم اند و اساسا خداوند سبحان برخورداری را در حرص قرار نداده است، بلکه در قناعت قرار داده است. قدماء معتقد بودند که ایام فروردین و اردیبهشت که می شود و باران می بارد، به آن "باران" نیسان می گویند، این صدف های دریایی سَر از دریا بیرون می آوردند و دهان خود را باز می کنند و از میان این قطرات انبوه و فراوان و گسترده، همین که چند تا قطره به دهانشان آمد، دهان خود را می بندند و به تَه دریا می روند و بعد از مدتی همان قطره ها تبدیل به دُر و مروارید می شوند. مولانا می گوید: اگر الان دهان این صدف پُر از دُر و مروارید است، این برخورداری بخاطر قناعت صدف است و اگر صدف به چند قطره رضایت نمی داد، هرگز دهان او پُر از دُر و مروارید نمی شد. از این گذشته، قناعت زندگی را پاکیزه می کند؛ برخلاف حرص که زندگی را آشفته و آلوده می کند. قرآن می فرماید: فَلَنُحْيِيَنَّهُ حَيَاةً طَيِّبَةً ما به بعضی ها زندگی پاکیزه می دهیم و امیرالمؤمنین علیه السلام حیات طیبه را در دو کلمه تفسیر می کند و می فرماید: هی القناعة یعنی قناعت است که زندگی انسان را پاک می کند و حرص است که زندگی انسان را آلوده می کند. پس فایده قناعت تنها خلاصه در اقتصاد نمی شود، بلکه زندگی انسان را پاک و پاکیزه می کند. هر که را جامه ز عشقی چاک شد او ز حرص و جمله عیبی پاک شد ┄┅═✾        ✾═┅┄┈ ممکن است شما بگویید: فهمیدم که حرص باعث محرومیت است؛ اما اکنون چه کنیم که از این حرص رها شویم؟ مولوی نسخه می دهد و می گوید: کسی که عشق را تجربه کند و یک پیراهن از دیگران بیشتر پاره کند، او نتنها از حرص پاک می شود، بلکه از همه ی معایب پاک خواهد شد و این خاصیت عشق است که پاک کنندگی دارد و حتی عشق های سطحی و زمینی برای خودش نوعی کمال دارد، مانند کسی که در بازار عاشق کسی شده است و خود این عشق کمالی را پدید می آورد و مثلا اگر بخیل است نسبت به معشوق خود سخاوت مند می شود، و همین آدم که تا دیروز ترسو بود اکنون بخاطر معشوق ترس خودش را کنار می گذارد، و همین آدم که تا دیروز خودخواه بود اکنون می گوید: هر چه که تو بگویی و هر چه که تو بخواهی، و همین آدم که تا دیروز بی ادب بود اکنون آداب دان می شود و از این رو وقتی عشق نازل ایجاد کمال می کند، عشق تصفیه شده چه خواهد کرد؟ و بخاطر همین است که مولانا سخن دقیقی به زبان می آورد چون ریشه همه ی بدی ها خودخواهی است و عشق اولین چیزی را که مورد هدف قرار می دهد همین خودخواهی است.