سلام و عرض ادب و احترام 🌹
خاطرات اسارت 🌼
قسمت : ۱۶۲ 🌸
موضوع : زخمی شدن من همراه با اسارت 🌺
آقا روز اول در اورژانس با اولین بازجوی بخیر گذشت روز دوم نوبت عمل جراحی شد روی زخمهای من👨🍳 باز دوباره یه سرباز عراقی اومد تخت منو کشید کنار تخت جراحی توی همون اطاق ..بعدش به اتفاق یه سرباز دیگه منو بلند کردند و کشیدند گذاشتند روی تخت جراحی ..خب دکتر اومد و باز عکسهای پا و کِتف منو گذاشت زیر نور لامپ ..یه آمپول 💉بی حسی برداشت و تزریق کرد ۲ الی ۳ قسمت کف پای چپم ..اولین تزریق رو که انجام داد شروع کردم به فریاد زدن و آخ و اوخ کردن 🥴 جوری تزریق کرد که از موقع روی مین رفتن و زخمی شدنم درد این آمپول بیشتر بود..یه کم صبر کرد که پام بی حس بشه اما چه بی حسی !! 🙃 یه موقع دست به تیغ جراحی و یه قیچی جراحی شد و شروع کرد گوشت و پوست های پام که سوخته بود رو میچید 🥴 منم پام چون بی حس نشده بود فریاد میزدم و میگفتم یاحسین یاحضرت عباس به دادم برس آخخخخ و پام رو میکشیدم از درد😢 یه موقع دکتره دید نخیر من خیلی دیوانگی در میارم و اجازه جراحی رو نمیدم ..یه موقع به سه نفر از سربازها گفت بیا ...به یکیشون گفت دست چپم رو گرفت یکی دست راست و یکی هم هردو پام رو محکم گرفت 🤨 یه موقع یه باند جراحی هم چپاند توی دهنم و دوباره دست بکار شد منم یه کم به خودم فشار آوردم ...دیدم حریف این نامردها نمیشم از شدت درد ضعف کردم و بیحال شدم اما خوب حس میکردم که داره چکار میکنه ...حدود ۳ الی ۴ ترکش از کف پای چپم کشید بیرون از شدت انفجار تاندوم شصت پام پاره شده بود و پیدا بود ...🥴 یه موقع هم دو تا تزریق بی حسی زد به جلوی کتفم ..بعدش با قیچی سوراخ جراحت کِتفم رو چید و گشادش کرد بعدش با دوتا انگشتش کرد داخل سوراخ کتفم و یکی از ترکش هارو کشید بیرون 😢 بعدش خون فوران کرد زد بیرون ...بعدش دکتر یه باند دیگه فیتیله پیچ کرد و کرد داخل سوراخ کتفم و روشو باندپیچی کرد و اصلا از بخیه کردن خبری نبود..این شد عمل جراحی من😂 حالا وقتی دکتره اون پیراهن عربی منو زد بالا که کِتفم رو جراحی کنه چشمش افتاد به جای بخیه ها و جراحی پهلو و شکمم که حدود ۶۰ بخیه بود مال قبل اسارت بود و مربوط میشد به زخمی شدنم در عملیات کربلای ۵😳 به عربی بهم گفت اینها مال چیه ؟؟ چی شده ؟؟🌹
ادامه دارد....🌻
راوی : محمدعلی نوریان 🌺
تکریت ۱۱🌸
https://eitaa.com/nurian_khaterat
@nurian_khaterat🥀
D1737084T14004112(Web).Mp3
6.08M
همپای جلودار
شعر حمید سبزواری
باصدای سراج
جانان من برخیز و بشنو بانگ چاووش
آنک امام ما علم بگرفته بر دوش
تکبیرزن لبیکگو بنشین به رهوار
مقصد دیار قدس همپای جلودار
وقت است تا برگ سفر بر باره بندیم
دل در عبور از سد خار و خاره بندیم
گاه سفر آمد نه هنگام درنگ است
چاووش میگوید ما را وقت تنگ است
گاه سفر شد باره بر دامن برانیم
تا بوسهگاه وادی ایمن برانیم
وادی پر از فرعونیان و قبطیان است
موسی جلودار است و نیل اندر میان است
از هر کران بانگ رحیل آید به گوشم
بانگ از جرس برخاست وای من خموشم
دریادلان راه سفر در پیش دارند
پا در رکاب راهوار خویش دارند
گاه سفر آمد برادر گام بردار
چشم از هوس از خورد از آرام بردار
گاه سفر آمد برادر ره دراز است
پروا مکن بشتاب همت چاره ساز است
باید خطر کردن سفر کردن رسیدن
ننگ است از میدان رمیدن آرمیدن
تنگ است ما را خانه تنگ است ای برادر
بر جای ما بیگانه ننگ است ای برادر
فرمان رسید این خانه از دشمن بگیرید
تخت و نگین از دست اهریمن بگیرید
یعنی کلیم آهنگ جان سامری کرد
ای یاوران باید ولی را یاوری کرد
گر صد حرامی صد خطر در پیش داریم
حکم جلودار است سر در پیش داریم
حکم جلودار است بر هامون بتازید
هامون اگر دریا شود از خون بتازید
از دشت و دریا در طلب باید گذشتن
بیگاه و گاه و روز و شب باید گذشتن
گر صد حرامی صد خطر در پیش داریم
حکم جلودار است سر در پیش داریم
فرض است فرمان بردن از حکم جلودار
گر تیغ بارد گو ببارد نیست دشوار
جانان من برخیز بر جولان برانیم
زانجا به جولان تا خط لبنان برانیم
┈••✾•🌿🌺🌿•✾
https://eitaa.com/nurian_khaterat
@nurian_khaterat🌹
🌹شهید احمد صداقتی🌹
تاریخ تولد:۱۳۳۹/۸/۲۸
محل تولد:نجفآباد-اصفهان
تاریخ شهادت:۱۳۶۱/۱۲/۵
محل شهادت:عین خوش-دهلران
30 سال جاویدالاثر...😢
مزار:گلستان شهدای اصفهان
https://eitaa.com/nurian_khaterat
@nurian_khaterat🌹
•| نحوه پیدا کردن پیکر شهید احمد صداقتی بعد از 30 سال...🥀💔
یکی از عملیاتهای تفحص که در آستانه میلاد پیامبر اکرم(ص) بود، وقتی روی ارتفاعات قرار گرفتیم، به رسم معمول دست روی سینه گذاشتیم و گفتیم: «السلام علی الحسین و علی علی بن الحسین و علی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین و علی ابوالفضل العباس(ع) اخی الحسین(ع)» کار را شروع کردیم.
بعد از طی کاوش در چند تا از سنگرها، به نقطهای رسیدیم؛ پاکت بیل مکانیکی (دهانه بیل مکانیکی که زمین فرود میرود) بالا آمد؛ قبل از اینکه شهیدی را ببینم، شاهد جاری شدن آب زلال از داخل پاکت بیل روی زمین بودیم. خیلی تعجب کردیم آنجا که چشمه آبی نبود، در آن سراشیبی هم نمیشد، آب نگهداری کرد؛ آب در حدی جریان داشت که تا رفتم، دوربین عکاسی بیاورم و از صحنه عکس بگیرم، این جریان آب ادامه داشت.
بیل مکانیکی را پایین آوردیم؛ دیدیم پاکت بیل مکانیکی به قمقمه آبی که روی کمر شهید بود، برخورد کرده و در این قمقمه باز شده بود؛ قمقمه مربوط به شهیدی بود که سال 61 در عملیات محرم به شهادت رسیده بود. این قمقمه از سال 61 تا 91 که 30 سال و چند ماه میگذرد، سالم مانده بود؛ آبی زلال و پاک.
شهید را پایین گذاشتیم، وقتی مدارک او را بررسی کردیم، دیدیم نام آن شهید «ابوالفضل» است. این نشانی بود که ما را به یاد مشک حضرت ابوالفضل(ع) میانداخت.
• شهیدی که با دستهای قطع شده و فرق شکافته تفحص شد
حرکت بعدی را شروع کردیم؛ به دومین، سومین و چهارمین پیکر شهید رسیدیم. در زمان تفحص چهارمین شهید، وقتی پاکت بیل بالا آمد، در ابتدا با یک دست مصنوعی مواجه شدیم؛ دست آن شهید از کتف تا انگشتان مصنوعی بود که داخل اورکتش دیده میشد.
شهید را پایین گذاشتیم؛ دست دیگر این شهید در عملیات محرم قطع شده بود؛ مدارک او را بررسی کردیم، نامش «احمد صداقتی» از لشکر 14 امام حسین(ع) اصفهان بود.
پیکر شهید صداقتی هم چند نشانه از آقا ابوالفضل العباس(ع) پیدا کردیم؛ اینکه دو دست شهید قطع شده بود و سر ایشان هم از فرق شکافته شده بود.
این هم نشانی از آقا ابوالفضل(ع) است که دو دست مبارکشان در روز عاشورا قطع شد و عمود آهنین بر فرق مبارکشان فرود آمد؛ هم اینها نشانه سلام به آقا ابوالفضل(ع) در ابتدای کار بود.
شهید احمد صداقتی ارادت خاصی به آقا ابوالفضل(ع) داشت؛ او در عملیات محرم فرمانده گردان امام جعفر صادق(ع) بود؛ در حین عملیات، فرماندهی گردان حضرت زهرا(س) هم به دلیل درگیری شدید و شهادت رزمندگان این گردان، به شهید صداقتی واگذار کردند.
https://eitaa.com/nurian_khaterat
@nurian_khaterat🌹
قمقمه آب و دست مصنوعی شهید احمد صداقتی بعد از 30 سال...
سلام و عرض ادب و احترام 🌹
خاطرات اسارت 🌸
قسمت : ۱۶۳ 🌻
موضوع : زخمی شدن من همراه با اسارت🌺
آقایی که شما باشید وقتی از من این سوال رو کرد ؟؟ پیش خودم گفتم ای خاک بر سرم کنند حالا چی جواب این دکتره رو بدم !!🥴 بهش گفتم اصفهان . اصفهان .هواپیما بمباران کرد منم مجروح شدم ..حالا نمیدونم واقعاً متوجه حرف من شد يانه بهرجهت دیگه گیر سه پیچ نداد😂 بعد که کارش تمام شد به سربازها گفت ببریدش روی تختش بخوابانیدش...منو آوردند روی تختم بیحال دراز کشیدم و منتظر سرنوشت و آینده نامعلوم خودم بودم 🥴 حالا دقیق یادم نیست همین روز بود یا روز بعدش ..دیدم همون افسر ارشد منطقه همون سرتیپ باچند محافظ و افسران همراهش مثل سرهنگ و سرگرد و سروان بودند ..سرتیپ لباس کُردی پوشیده بود و یه پسر بچه حدود ۷ ساله دنبالش بود ظاهراً بچه خودش بود ... چشمم که به بچه اش افتاد یه لحظه دلم رفت توی خانه مون و یاد برادر کوچکم رحمان افتادم 😔 سرتیپ یه اسلحه کُلت کمری به کمرش بسته بود وقتی چشمم بهش افتاد فهمیدم اصالتاً کُرد زبان هست🥴 اطرافیانش یه صندلی براش گذاشتن نشست رو صندلی منم حالا از ترس و استرس آب دهانم خشگ شده بود و چهار چشمی داشتم نگاهش میکردم🙄 که حالا که سوال پیچم میکنه چی جواب بهش بدم ..بهم گفت اسمت چیه ؟؟ محمدعلی !! بهم گفت محمدعلی اینجا ما بهت خوب رسیدگی میکنیم ؟؟ بهش گفتم بله خییلی بهم رسیدگی میکنند 😂 یه موقع بهم گفت صدام حسین خوبه یا خمینی ؟؟ بهش گفتم صدام حسین خیییلی خوبه🙃🥴😂 کافی بود کوچکترین بی احتیاطی کنم و این مردک سفره زندگی منو جمع کنه🤥 باز یه سِری سوالات که کجا بودی و برای چی اومدی و چکار داشتید توی منطقه ما رو از من پرسید منم بدون معطلی تمام چِرت و پِرت و دروغ و چاخان های که تحویل افسر بازجو قبلی داده بودم بدون کم و زیاد تحویل این سرتیپ دادم😂 فکرکنم ۲ یا ۳ روز من اینجا توی این اورژانس بودم که باز یه ماشین جیپ اومد و منو تحویل چند سرباز دیگه دادند و حرکت کردیم سمت شهر سلیمانیه🌹
ادامه دارد....🌻
راوی : محمدعلی نوریان 🌸
تکریت ۱۱ 🌺
https://eitaa.com/nurian_khaterat
@nurian_khaterat🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فیلمی قدیمی از مناظره بنی صدر و منافقین با شهید تیمسار فلاحی(فرمانده نیروی زمینی ارتش) در مورد حمایت ارتش از سپاه 🌻
شهید تیمسار فلاحی:🌹
ارتش یک نهاد انقلابی است. کلیه نهادهای انقلابی مکمل یکدیگر هستند. هر زمانی، هر مکانی و تحت هر شرایطی پاسدار انقلاب نیاز به پشتیبانی داشته باشد بلادرنگ و بدون مضایقه پشتیبانی اعمال خواهد شد🌸
لازم به ذکر است کسی که خود را باد میزند شخص بنی صدر خائن هست 🌸
https://eitaa.com/nurian_khaterat
@nurian_khaterat🥀
نماز پشت به قبله با لباس نجس
به حبیب گفتم وضع خط خوب نیست گردان را ببر جلو
آهسته گفت : بچه ها به خاطر خوردن کنسرو فاسد همه مسموم شدند . . . !
امکان برگرداندن آن ها به عقب نبود و بچه ها با همان حال خراب شش روز در حال دفاع بودند…..
حبیب گفت : اگه می تونی یکی از بچه های مجروح را ببر
گفتم صبر کن با بقیه بفرستشون عقب
حبیب اصرار کرد سابقه نداشت تا آن روز حبیب با من بحث کند
گفتم باشه
دیدم با احترام زیاد نوجوانی را صدا زد ترکشی به سبنه اش اصابت کرده بود جای زخم را با دست فشار می داد .
سوار شد تا حرکت کردم صدای اذان از رادیو ماشین بلند شد . تصمیم گرفتم کمی با
این نوجوان حرف بزنم گفتم برادر اسمت چیه جواب نداد نگاهش کردم دیدم رنگ به
رو نداشت زیر لب چیزهای می گوید فکر کردم لابد اولین بار جبهه آمده و زخمی
شده کپ کرده برا همین دیگه سوال نکردم مدتی بعد مودب و شمرده خودش را کامل
معرفی کرد .
گفتم چرا دفعه اول چیزی نگفتی
گفت نماز می خواندم نگاهش کردم از زخمش خون می زد بیرون…
گفتم ما که رو به قبله نیستیم تازه پسرجون بدنت پاک نیست لباست هم که نجسه .
گفت حالا همین نماز را می خونیم تا بعد ببینیم چی میشه و ساکت شد . گفتم نماز
عصر را هم خوندی گفت بله گفتم خب صبر می کردی زخمت را ببندند بعد لباست را
عوض می کردی ان وقت نماز می خوندی گفت: معلوم نیست چقدر دیگه تو این دنیا
باشم فعلا همین نماز را خوندم رد و قبولش با خدا.
گفتم : بابا جون تو چیزیت نیست یک جراحت مختصره زود بر می گردی پیش دوستات..
با خودم فکر کردم یک الف بچه احکام نماز را هم شاید درست بلد نیست والا با
بدن خونی و نجس تو ماشین که معلوم نیست قبله کدوم طرفه نماز نمی خونه.در
اورژانس پیادش کردم و گفتم باز همدیگر را ببینیم بچه محل!
گفت: تا خدا چی بخواد.با برانکارد آمدند ببرنش گفتم خودش می تونه بیاد زیاد زخمش جدی نیست فقط سریع بهش برسید…
بیست دقیقه ای آن جا بودم بعد خواستم بروم رفتم پست اورژانس پرسیدم حال مجروح
نوجوان چطوره؟ گفتند شهید شد با آرامش خاصی چشم هایش را روی هم گذاشت و
رفت….. تمام وجودم لرزید.
بعدها نواری از شهید آیت الله دستغیب شنیدم که پاییز ۶۰ در تجلیل از رزمندگان
فرموده: آهای بسیجی خوب گوش کن چه می گویم من می خواهم به تو پبشنهاد یک
معامله ای بدهم که در این معامله سرت کلاه برود !
من دستغیب حاضرم یک جا ثواب هفتاد سال نمازهای واجب و نوافل و روزه ها و
تهجدها و شب زنده داری هایم را بدهم به تو، و در عوض ثواب آن دو رکعت نمازی
را که تو در میدان جنگ بدون وضو پشت به قبله با لباس خونی و بدن نجس
خوانده ای از تو بگیرم آیا تو حاضر به چنین معامله ای هستی ؟!
—(کتاب: "مهتاب خین"، خاطرات سردار شهید حسین همدانی
https://eitaa.com/nurian_khaterat
@nurian_khaterat🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اسطوره ای به نام شهید فلاحی
من توی کشور خودم خم نمیشم، دشمن باید خم بشه...🌻
ارتشیان قهرمان🌹
دوران جنگ تحمیلی🌼
https://eitaa.com/nurian_khaterat
@nurian_khaterat🥀
سلام و عرض ادب و احترام🌹
خاطرات اسارت 🌻
قسمت: ۱۶۴ 🌸
موضوع : زخمی شدن من همراه با اسارت🌸
آقا توی شهر سلیمانیه ماشین وارد یک پادگان نظامی شد باز اینجا منو تحویل یک سرباز عراقی دادند اونم منو لنگان . لنگان آورد یه جای یک درب فلزی بود که با میلگرد و نبشی کلاف شده بود درب رو باز کرد و به من گفت یالا روه داخل ( یالا برو داخل ) اینجا یه سلول تجمع نفرات بود رفتم داخل ...یه موقع دیدم یا حضرت عباس . یا خدااااا . بحق چیزهای ندیده که الان دارم میبینم 😳 حدود ۳۰ الی ۴۰ زندانی که همگی لخت و عریان بودند فقط یک یه شورت پوشیده بودند همه شون موهای سر و صورتشون نسبتاً بلند و سن اینها بیش از ۳۰ سال بود 🥴 من همونجا دَم سلول پشت درب فلزی کِز کردم و نشستم و هِی خیره . خیره . به آنها نگاه میکردم . که خدایا چرا اینها اینجوری هستند؟؟ چرا لُخت و عریان هستند؟؟ بعدش دیدم عربی . عربی حرف میزنند!! متوجه شدم عراقی هستند بعدش یواش . یواش . متوجه شدم اینها سربازان عراقی هستند که از دستورات مافوقشون تَمرد کردند و اینجا زندانی هستند🥴 اما باز این لُخت و عریان بودنشون هنوز برام حل نشده بود تا اینکه چند روز بعد که خودم رفتم زندان الرشید بغداد دیدم ای بابا !! اینجا هم همه لخت و عریان هستند فقط شورت پوشیدند 🙃 متوجه شدم این لخت و عریان کردن زندانی جزو قوانین تنبیهی ارتش عراق هستش😔 خلاصه کلام اینکه شب اول رو به هر بدبختی بود توی همین سلول روی زمین خوابیدم اما راحت راحت . چرا ؟؟ چون فعلاً از بازجویی و کتک و شکنجه خبری نبود!! اما سرنوشت نامعلوم و مُبهم....🌹
ادامه دارد....🌻
راوی : محمدعلی نوریان 🌸
تکریت ۱۱ 🌺
https://eitaa.com/nurian_khaterat
@nurian_khaterat🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام و عرض ادب و احترام 🌹
دو... صبحگاهی جبهه 🌻
یاد .. باد .. آن .. روزگاران .. یاد .. باد 🌸
https://eitaa.com/nurian_khaterat
@nurian_khaterat🥀
سلام و عرض ادب و احترام 🌹
خاطره «عزت قیصری» امدادگر داوطلب در مریوان از شهادت یکی از رزمندگان عملیات والفجر ۴ 🌻
«قرارگاه و بیمارستان کولان در روستای کولان بود. آنجا مرکز فرماندهی عملیات والفجر ۴ بود که کارکرد بیمارستانی هم داشت. یکی از مجروحان این عملیات بسیار بدحال بود.💐
رفتم کنارش، سر و پیشانی و چشمانش را با چفیه مشکی بسته بودند. چفیه را باز کردم. چفیه آغشته به خاک و خون و سنگین شده بود. دور دوم نیز چنین بود. دستهایم خونی شد. دور آخر را باز کردم. قسمتی از مغز و دو تا چشم او که لای چفیه بود، روی مقنعهام افتاد. گوشهی مقنعهام را گرفتم تا روی زمین نیافتد.🌸
از دیدن این صحنه بسیار ناراحت شدم. به چهرهاش نگاه کردم، قسمت سر از ناحیه چشم و پیشانی در اثر تکه ترکش از بین رفته و نیمی از کاسه سرش را برده بود. به داخل نیمه باقیمانده کاسه سرش نگاه کردم، خالی و تمیز بود. مغزش بهطور کامل از کاسه درآمده و داخل چفیه ریخته بود. انگار مغزی وجود نداشته است.🌺
با دیدن این صحنه تکان شدیدی خوردم و عجیب ترسیدم. بسیار وحشت کردم. گویی تمام آسمان روی سرم خراب شد. ساختمان دور سرم میچرخید. چشمانم سیاهی میرفت. سرم گیج رفت و روی زمین افتادم. لحظهای که افتادم، مغز و چشمی که گوشهی مقنعهام نگه داشته بودم، روی زمین ریخت. بعد از چند لحظه به خودم آمدم، به هر زحمتی بود به اعصابم مسلط شدم.🥀
روحیهام را با یاد خدا حفظ کردم و در آن لحظهها فقط وظیفهام صبر و تحمل بود. بلند شدم، دیدم دو تا چشم و مغز روی زمین ریخته است. آنها را جمع کردم و بعد داخل نیمه باقیمانده کاسه سرش ریختم. در هنگام جمع کردن مغز، نیمی از مغز روی زمین ماند و نیم دیگرش در میان دستم باقی ماند.🌾
واقعا تماشای این صحنهها و انسانی که بین مرز مرگ و زندگی زجر میکشید، بسیار دردناک بود. صدای خرخر گلویش را میشنیدم. دست به دامن دکتر شدم: «تو را به خدا کاری کنید.» دکتر گفت: «زحمت کشیدن برای سری که مغز ندارد، بیفایده است.» دستم را روی بدن او گذاشتم و احساس کردم بدنش سرد شده. او به شهادت رسید.»🥀
https://eitaa.com/nurian_khaterat
@nurian_khaterat🌻
سلام و عرض ادب و احترام 🌹
خاطرات اسارت 🌻
قسمت: ۱۶۵ 🌸
موضوع : زخمی شدن من همراه با اسارت 🌺
آقا شب اول رو در این سلول سپری کردم فردا صبح شد صبحانه یه کم از همون شوربا های که توی بيمارستان اون سرباز دهانم میکرد آوردند و یک عدد نان سَمون ( نان عراقی ) جاتون خالی صبحانه رو خوردم بعدش احتیاج به توالت داشتم به یکی از زندانی ها گفتم توالت . توالت . بهم گفت اونجا !!! نگاه کردم دیدم آخر سلول یه دیوار تقریبا ۱ متری هست رفتم دیدم بله پشت این دیوار یک سنگ توالت هست اما از آب برای طهارت خبری نیست🥴 حالا بوی تعفن توالت فضای سلول رو گرفته بود آخه توالت رو باز بود سقفی نداشت..حالا بدتر از همه این زندانی ها بودند که بوی عرق و تعفن میدادند آخه مشخص بود چند ماهی هست که حمام نرفتند 😖 سلول هم هواکش نداشت ...آب برای خوردن هم یک سطل ۲۰ لیتری کنار سلول بود با یک کاسه داخلش ...که همه زندانی ها از همین سطل آب میخوردند ..یه موقع نگهبان اومد درب سلول رو باز کرد و به همه زندانی ها گفت یالا اُخرج ( یالا بیرون ) همه شون رفتند بیرون اِلّا من 🥴 نفهمیدم کجا رفتند نزدیک ظهر بود دوباره همگی برگشتند اما قیافه هاشون نشان از خستگی میداد ..حالا نگو که اینها رو برده بودند بیگاری و ازشون کار میکردند.. وقتی اومدند داخل یکی از زندانی ها یه دونه سیب گلاب خیلی کوچک همراه خودش آورده بود داد به من 😊 منم گرفتم ازش تشکر کردم و خوردمش..من دیدم عجب جایی گیر کردم باید یه حُقه ای سوار کنم و از این جهنم خراب شده نجات پیدا کنم ..یه دونه پاکت کاغذی اونجا بود برداشتمش و پیش خودم فکر کردم باید دروغی خودمو بزنم به مریضی و حالت تهوع... و این پاکت رو بگیرم جلوی دهانم که یعنی استفراغ من بریزه داخل این پاکت کاغذی😂 یه نگاه به اطراف کردم ببینم این زندانی ها خیلی منو زیر نظر نداشته باشند و توکل به خدا کردم و دست به دامن امامحسین شدم که خدایا این دروغ و حُقه و کلک من بگیره و من از اینجا نجات پیدا کنم 🤨 پاکت رو گرفتم جلوی دهانم و شروع کردم به هوق و هوق کردن و شکمم رو میگرفتم یه زیر چشمی هم به زندانی ها نگاه میکردم 🙄 یه موقع یکی از زندانی ها اومد پشت درب سلول و شروع کرد فریاد بزنه حَرص . حَرص . حَرص . ( نگهبان . نگهبان . نگهبان . ) یه موقع نگهبان با عجله و سراسیمه اومد گفت ها اشبیک ؟؟ ها چِته ؟؟ زندانی گفت : اسیر مریض . اسیر مریض . منم حالا پشت سر هم هوق .و هوق . میکردم ..نگهبان دید مثل اینکه واقعاً من مریضم 😂 کلید رو از جیبش در آورد قفل درب رو باز کرد به من گفت یالا اُخرج ( یالا بیا بیرون )🌹
ادامه دارد.....🌻
راوی : محمدعلی نوریان 🌺
تکریت ۱۱ 🌸
https://eitaa.com/nurian_khaterat
@nurian_khaterat🥀
40.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام و عرض ادب و احترام 🌹
این جوان ایرانی آدرس و مشخصات مقام معظم رهبری را به صورت کامل با جزئیات مکانی اش را...🌺
پیشنهادمیکنم آخر فیلم رو حتما ببینید.
این فیلم صدای همه ی ماهاست.
ببین ، کیف کن و انتشار بده دیگران هم لذت ببرند🌻
یازهرا سلام اله علیها🌹
https://eitaa.com/nurian_khaterat
@nurian_khaterat🥀
سردار شهید حاج محمد فرومندی معاون لشکر پنج نصر 🌹❤️🌴
عملیات عاشورا میمک به حقیقت یک عملیات عاشورایی بود.
⚪️(۲۵ مهر--سالروز آغاز عملیات عاشورا)⚪️
از نیروهای سه تیپ لشکر پنج نصر با پایان ماموریت سه ماهه شان بخاطر عملیات میمک (عاشورا) غربال شدند و تنها به اندازه دو تیپ باقی ماندند.
تا جایی که شهید فرومندی صبح به بچه ها گفت: هرکس از شماها کار و زندگی داره و امکان برای شرکت در عملیات آتی ندارد می تواند به دیارش برورد و هر کس مشکلی برای ماندن ندارد بماند.
بعدظهر آن روز نیروهایی که باقی ماندند گفت: به یاد سال 61 محرم افتادم وقتی شما را می بینم یاد یاران باوفای سالار شهیدان می افتم.
آن روز شهیدفرومندی مطلبی در دل داشت که دیگر نمی توانست محبوس بدارد.
با حالتی بغض آلود رو به بچه ها کرد و گفت: بچه ها یادتان باشد کسی که در جهاد شرکت جست مزدش کمتر از شهادت نباید باشد.
مبادا جنگ تمام شود و من و تو شهید نشویم. که اگر غیر از این باشد ضرر کرده ایم.
این جمله شهید فرومندی سالهای سال است دلم را آتش می زند ....😭😭😭
📷توضیح عکس👆: از راست شهید محمد فرومندی و محمدصادق شاه تقی داد
https://eitaa.com/nurian_khaterat
@nurian_khaterat🌹
سلام و عرض ادب و احترام 🌹
خاطرات اسارت 🌻
قسمت : ۱۶۶ 🌸
موضوع : زخمی شدن من همراه با اسارت🥀
آقایی که شما باشید نگهبان وقتی منو از سلول تجمع نفرات سربازان زنداني تنبیهی آورد بیرون ...حدود یه ۵ متر اون طرفتر باز کلید انداخت و درب فلزی یه سلول دیگه رو باز کرد و به من گفت یالا روه داخل ( یالا برو داخل ) حالا این نگهبان گیج به من نگفت تو که اون وقت تا حالا اینقدر هوق . هوق . میکردی و مریض بودی چی شد که یه دفعه ای خوب شدی 😂 من رفتم داخل این سلول ..اینجا هم سلول تجمع نفرات بود اما خیییییلی فرق داشت با اون یکی سلول...اول اینکه پنکه سقفی داشت و خیلی خسته باد میزد بعدشم اینجا سلول افسران تنبیهی بود که منتظر آینده نامعلوم خودشون بودند از قبیل سرهنگ و سرگرد و سروان و ستوان ...آخه خیلی هاشون لباس نظامی همراه با درجه داشتند 🥴 باز اینجا دَم درب سلول نشستم زمین و تکیه به دیوار دادم ...اما آنها روی تُشک ابری نشسته بودند و بعضاً سیگار 🚬هم میکشیدند منم فقط به آنها نگاه میکردم و آنها هم به من نگاه میکردند اما متوجه شدند که اسیر هستم ...نگهبان هم بهشون گفت کسی حق نداره با این اسیر حرف بزنه😖 وقتی دیدم شرایط این سلول بهتره پیش خودم گفتم چرا من از اول این حُقه و کلک رو سوار نکردم؟؟ و خدا رو شکر کردم که حُقه و کلکم گرفت 😂 وقت ناهار شد ناهار آوردند سهم منم جدا دادند خوردم فکر کنم برنج و یه خورشتی مختصر بود حالا خورشتش چی بود یادم نیست!! یه موقع همونجا روی زمین کف سلول تیمم کردم ..حالا تمام افسرها هم داشتند چهارچشمی 😳 منو بِر و بِر . نگاه میکردند ببینند من دارم چکار میکنم..وقتی تیمم کردم به یکیشون گفتم قبله . قبله . یکیشون سمت قبله رو نشانم داد ..حالا مُهر نداشتم ..یه تکه کاغذ کوچک پیدا کردم و خواستم بجای مُهر استفاده کنم ..افسر ها متوجه شدن که من شیعه هستم یه موقع یکیشون یه مُهر همراه خودش داشت از جیب پیراهنش در آورد و کاغذ را برداشت و مُهر را گذاشت جای کاغذ منم ازش تشکر،کردم و تکبیرت الحرام رو گفتم و نماز ظهر و عصرم رو خواندم 😊 بعدش به یکی از افسر ها گفتم عطشان . عطشان . تشنه ام اونم رفت از آخر سلول یه سطل آب بود از داخلش یه لیوان آب برام آورد🌹
ادامه دارد.....🌻
راوی : محمدعلی نوریان 🌸
تکریت ۱۱ 🌺
https://eitaa.com/nurian_khaterat
@nurian_khaterat🥀
63.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌴 روز رفتن به میدان جنگ است...
📽 فیلمی بسیار زیبا و خاطره برانگیز از دوران دفاع مقدس و حال و هوای رزمندگان اسلام در جبهه های حق علیه باطل با نوحه ای حماسی و شورآفرین از مداح باصفای جبهه ها #حاج_صادق_آهنگران
🎙روز رفتن به میدان جنگ است
ای دلیران نه گاه درنگ است
ای سلحشور گردان پیکار
گاه رزم است و هنگام ایثار
وی یلان شجاع فداکار
حمله آرید بر خیل اشرار
عرصه بر خصم درمانده تنگ است
ای دلیران نه گاه درنگ است
جنگ ما جنگ احیای دین است
بهر پیروزی مسلمین است
منهدم کردن کاخ کینه است
روز نابودی ظالمین است
پاسخ هر ستمگر خدنگ است
ای دلیران نه گاه درنگ است
یکه تازان به میدان بتازید
پرچم دین حق برفرازید
مسلمین را سرافراز سازید
گر به راه خدا سر ببازید
افتخار از رخ لاله رنگ است
ای دلیران نه گاه درنگ
https://eitaa.com/nurian_khaterat
@nurian_khaterat🌹
پایی که بسته شد !🌸
تا بماند و بایستد و بجنگد ..🌺.
"علیحسن احمدی" رزمنده دلاور کرمانشاهی🌼
در عملیات عاشورا ، زمانیکه متوجه میشود
نیروهای خودی در کمین و محاصرهی دشمن
قرار گـرفته اند ؛ پـای خود را با سیم تلفن به
پایهی دوشکا میبندد تا بایستد و بجنگد ، تا
یا کشته شود یا آتش دشمـن را خاموش کند.🥀
از او عکسی در این لحظه ، زمانی که او تنها
۲۱ سال داشت و بـه تازگی ازدواج کرده بود،🌻
در تاریخ دفاع مقدس ثبت شده است.🌾
مهرماه ۱۳۶۳ ؛ ایلام💐
منطقه عمومی میمک🌷
عکاس: محمود عبدالحسینی🌾
#جنگ_به_روایت_تصویر
#رزمنده_علیحسن_احمدی
#تیپ_نبی_اکرمﷺ
#قاب_ماندگار
https://eitaa.com/nurian_khaterat
@nurian_khaterat🌹
سلام و عرض ادب و احترام 🌹
خاطرات اسارت 🌻
قسمت ۱۶۷ 🌸
موضوع : زخمی شدن من همراه با اسارت🌺
آقا من همین که در حال و هوای خودم کنار سلول زیر پنجره نشسته بودم و به آینده نامعلوم خودم فکر میکردم ..یه موقع نگهبان اومد پشت پنجره و به من گفت ها وُلِک ( آهای ) من نگاهش کردم باخنده و تمسخر به من گفت الموت لخمینی ( مرگ بر خمینی )🥴 خب من اسیر فلک زده چه جوابی داشتم بهش بدم !!!! فقط نگاهش میکردم..البته این کار رو چند مرتبه انجام میداد..یه موقع یادم اومد به یک واقعه ای و پیش خودم گفتم جل الخالق عجب چرخ روزگار میچرخه 🙃 حالا داستان چی بود : بعداز عملیات خیبر داخل جزیره مجنون ما یه سنگر کمین داشتیم وسط آب که با ساحل چند کیلومتر فاصله داشت... داخل این سنگر کمین چند بسیجی و یکی دونفر هم سرباز سپاه بودند یکی از این سربازان سپاه مثل من یه کم هواس پَرتی داشت 😂 معمولا شیف نگهبانی این سرباز رو دو نفره میزاشتند از اتفاق یک شبی شیفت این سرباز یک نفره بوده ...حالا یه تیربار دوشکا هم توی این کمین بوده که اغلب این تیربار موقع تیراندازی گیر می کرده🥴 از اتفاق روزگار همون شب عراقی ها به استعداد یک تیپ میخواستند پاتک کنند چند قایق از نیروهای مخصوص و پیش قراولشون یواش یواش موتور خاموش میاند به پُل های کمین نزدیک میشند 😔 چند نفرشون شب تاریک میاند روی پُل های شناور و میاند سمت کمین که نیروهای داخل کمین رو از پا در بیارند ..یه موقع اون سرباز سپاه که مثل من یه کم ساده احوال بوده سر پُست خواب بوده بیدار میشه میبینه یااااااحضرت عباس یه تعداد زیادی عراقی روی پُل شناور هستند و دارند میاند سمت کمین 😂 این دیگه وقت نمیکنه بقیه رو از خواب بیدار کنه ...آقا این سرباز سپاه هم نامردی نمیکنه همین که تیربار دوشکا مسلح بوده اول میگیره سمت اونهای که روی پُل بودند بِلا استثنا همه شون رو میکُشه 😂 بعدش میگیره توی قایق های که موتور خاموش بودند و اطراف کمین لای نیزارها ها بودند از صدا و شدت تیراندازی بقیه نیروها از خواب بیدار میشند بهش میگند فلانی چی شده ؟؟ چرا تیراندازی میکنی ؟؟ این فلک زده هم میگه عراقی . عراقی.. اینها هستند !! تازه اونها هم متوجه میشند عراقی ها اومدند سروقتشون😂 مابَقی نیروهای ویژه و پیش قراول عراقیها فرار میکنند...صبح که میشه میبینند این سرباز که هیچ کس چیزی حسابش نمیکرد حدود ۳۰ الی ۴۰ نیروی ویژه عراقی رو روی پُل و توی قایق های اطراف کُشته😂
ادامه دارد....🌹
راوی : محمدعلی نوریان 🌼
تکریت ۱۱ 🌸
https://eitaa.com/nurian_khaterat
@nurian_khaterat🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊 #کبوترهای_حسن
#شهید_سید_حسن_ولی_واسکسی
.
▫️شهیدی ازآمل شهید سیدحسن ولی
بسیاربه کبوتر پرورش آنهاعلاقه داشت وبه آنهاعشق می ورزید.وقتی حسن دو،دستش را بازمی کرد،کبوتران،یک به یک روی دستانش می نشستندو،وقتی شهیدقراربود به جبهه اعزام گردد. این کبوتران تابالای اتوبوسی که سیدحسن باآن روانه می شد رفته وبرگشتندظاهراًفهمیده بودندحسن
قراراست که شهید شود.بعداز خبرشهادت سیدحسن ولی به خانواده اش مادرشهید اسرارکرد،دوکبوترش راباخودبرای تحویل پیکرشهیدببرنندومی گفت:پسرم خیلی این کبوترها رادوست داشت .
.
▫️یک کبوتر سفید ویک کبوتر سیاه وقتی آنها به بنیادشهید رسیدندوموقع تحویل پیکر مطهرش رسیدندمادرشهید دوکبوتررابرروی سینه شهید قراردادندوکبوتر سفید به محض دیدن پیکربی جان صاحبش دردم جان دادوبا شهید همراه گشت...🕊🕊
.
https://eitaa.com/nurian_khaterat
@nurian_khaterat🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جوری نگاه کرد که شب از شبانگی اش شرمنده شد......😔😔
اینجا خرابه های غزه هست 😔
https://eitaa.com/nurian_khaterat
@nurian_khaterat🌹
سلام و عرض ادب و احترام 🌹
خاطرات اسارت 🌸
قسمت ۱۶۸ 🌼
موضوع : زخمی شدن من همراه با اسارت 🥀
آقایی که شما باشید موقع درگیری نیروهای دیگه وقتی متوجه میشند عراقیها پاتک (ضد حمله ) کردند سریع بیسیم میزند به عقبه پشتیبانی اونهام تا میاند نیرو بفرستند صبح میشه🥴 وقتی نیروهای کمکی میرسند میبینند یه تعداد جنازه عراقی روی آبهای هور و داخل بعضی از قایقها و روی پُل شناور هستند ..شروع میکنند اطراف رو گشت زنی کنند میبینند یه عراقی داخل آب هستش و هنوز زنده 🙃 سعی میکنند که اسیرش کنند عراقیه ناکس یه دستش رو میاره بالا جهت تسلیم شدن یه دستش پشت گردنش بوده..بچه رزمندها بهش شک میکنند و سمتش تیراندازی میکنند که دو دستت رو بیار بالا..بعد متوجه میشند ناکس پدرنامرد یه نارنجک توی اون دستش هست😂 بهرجهت اسیرش میکنند حالا این عراقیه از ناحیه پا زخمی بوده حالا نمیدونم بر اثر تیراندازی اون تیربار دوشکا بوده یا الانی که میخواسته اسیر بشه🙃 خلاصه کلام این اسیر عراقی رو آوردند اهواز پایگاه مدنی ۲ که مَقر لشگر ۸ نجف اشرف بود اون موقع منم پایگاه مدنی ۲ بودم یه موقع یکی از دوستان من گفت یه اسیر از جزیره مجنون آوردند و داخل بهداریه و ظاهراً زخمی بوده بیا بریم ببینیمش😳 منم گفتم باشه باهم رفتیم پُشت پنجره بهداری دیدم بَه بَه بَه یک اسیر که پاهاش پانسمان شده و توی آتل گچی هست روی یک تخت خوابیده🥴 چشمم که بهش افتاد بهش گفتم آهای . آهای . وقتی نگاهم کرد بهش گفتم الموت لصدام . ( مرگ بر صدام ) یکی دو روز میرفتم پُشت پنجره بهداری و این کارو انجام میدادم😂 اسیر بیچاره فلک زده فقط به من نگاه میکرد...یکی نبود به من بگه آخه آدم حسابی مگه مَرض داری اذیت این اسیر میکنی😂 این قضیه گذشت تا روزی که خودم اسیر شدم و توی اون سلول زیر اون پنجره اون نگهبان عراقی میومد پُشت پنجره و بهم میگفت وُلک الموت لخمینی ( آهای مرگ بر خمینی ) این بود چرخ روزگار🥴🥴😂😂
ادامه دارد.....🌹
راوی : محمدعلی نوریان 🌸
تکریت ۱۱ 🌺
https://eitaa.com/nurian_khaterat
@nurian_khaterat🌺
44.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام و عرض ادب و احترام 🌹
اینجا محور عشق در راه حق است🌸
https://eitaa.com/nurian_khaterat
@nurian_khaterat🥀
دشت هلاله -- عملیات عاشورا --- مهرماه ۶۰
https://eitaa.com/nurian_khaterat
@nurian_khaterat🌹