eitaa logo
🌹خاطرات اسیر مفقودالاثر اردوگاه تکریت ۱۱🥀
635 دنبال‌کننده
249 عکس
269 ویدیو
7 فایل
💐 یاد باد آن روزگاران یاد باد 💐 خاطرات صوتی دوران اسارت و دفاع مقدس اینجانب محمدعلی نوریان اعزامی از نجف‌آباد اصفهان الّلهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَی‌مُحَمَّدٍوَآلِ‌مُحَمَّدٍوَعَجِّلْ‌فَرَجَهُم ارتباط با من: @Mo_Nouriaan_PV313 .
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اسطوره ای به نام شهید فلاحی من توی کشور خودم خم نمی‌شم، دشمن باید خم بشه...🌻 ارتشیان قهرمان🌹 دوران جنگ تحمیلی🌼 https://eitaa.com/nurian_khaterat @nurian_khaterat🥀
سلام و عرض ادب و احترام🌹 خاطرات اسارت 🌻 قسمت: ۱۶۴ 🌸 موضوع : زخمی شدن من همراه با اسارت🌸 آقا توی شهر سلیمانیه ماشین وارد یک پادگان نظامی شد باز اینجا منو تحویل یک سرباز عراقی دادند اونم منو لنگان . لنگان آورد یه جای یک درب فلزی بود که با میلگرد و نبشی کلاف شده بود درب رو باز کرد و به من گفت یالا روه داخل ( یالا برو داخل ) اینجا یه سلول تجمع نفرات بود رفتم داخل ...یه موقع دیدم یا حضرت عباس . یا خدااااا . بحق چیزهای ندیده که الان دارم میبینم 😳 حدود ۳۰ الی ۴۰ زندانی که همگی لخت و عریان بودند فقط یک یه شورت پوشیده بودند همه شون موهای سر و صورتشون نسبتاً بلند و سن اینها بیش از ۳۰ سال بود 🥴 من همونجا دَم سلول پشت درب فلزی کِز کردم و نشستم و هِی خیره . خیره . به آنها نگاه میکردم . که خدایا چرا اینها اینجوری هستند؟؟ چرا لُخت و عریان هستند؟؟ بعدش دیدم عربی . عربی حرف می‌زنند!! متوجه شدم عراقی هستند بعدش یواش . یواش . متوجه شدم اینها سربازان عراقی هستند که از دستورات مافوقشون تَمرد کردند و اینجا زندانی هستند🥴 اما باز این لُخت و عریان بودنشون هنوز برام حل نشده بود تا اینکه چند روز بعد که خودم رفتم زندان الرشید بغداد دیدم ای بابا !! اینجا هم همه لخت و عریان هستند فقط شورت پوشیدند 🙃 متوجه شدم این لخت و عریان کردن زندانی جزو قوانین تنبیهی ارتش عراق هستش😔 خلاصه کلام اینکه شب اول رو به هر بدبختی بود توی همین سلول روی زمین خوابیدم اما راحت راحت . چرا ؟؟ چون فعلاً از بازجویی و کتک و شکنجه خبری نبود!! اما سرنوشت نامعلوم و مُبهم....🌹 ادامه دارد....🌻 راوی : محمدعلی نوریان 🌸 تکریت ۱۱ 🌺 https://eitaa.com/nurian_khaterat @nurian_khaterat🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام و عرض ادب و احترام 🌹 دو... صبحگاهی جبهه 🌻 یاد .. باد .. آن .. روزگاران .. یاد .. باد 🌸 https://eitaa.com/nurian_khaterat @nurian_khaterat🥀
سلام و عرض ادب و احترام 🌹 خاطره‌ «عزت قیصری» امدادگر داوطلب در مریوان از شهادت یکی از رزمندگان عملیات والفجر ۴ 🌻 «قرارگاه و بیمارستان کولان در روستای کولان بود. آنجا مرکز فرماندهی عملیات والفجر ۴ بود که کارکرد بیمارستانی هم داشت. یکی از مجروحان این عملیات بسیار بدحال بود.💐 رفتم کنارش، سر و پیشانی و چشمانش را با چفیه مشکی بسته بودند. چفیه را باز کردم. چفیه آغشته به خاک و خون و سنگین شده بود. دور دوم نیز چنین بود. دست‌هایم خونی شد. دور آخر را باز کردم. قسمتی از مغز و دو تا چشم او که لای چفیه بود، روی مقنعه‌ام افتاد. گوشه‌ی مقنعه‌ام را گرفتم تا روی زمین نیافتد.🌸 از دیدن این صحنه بسیار ناراحت شدم. به چهره‌اش نگاه کردم، قسمت سر از ناحیه چشم و پیشانی در اثر تکه‌ ترکش از بین رفته و نیمی از کاسه‌ سرش را برده بود. به داخل نیمه‌ باقیمانده کاسه سرش نگاه کردم، خالی و تمیز بود. مغزش به‌طور کامل از کاسه درآمده و داخل چفیه ریخته بود. انگار مغزی وجود نداشته است.🌺 با دیدن این صحنه تکان شدیدی خوردم و عجیب ترسیدم. بسیار وحشت کردم. گویی تمام آسمان روی سرم خراب شد. ساختمان دور سرم می‌چرخید. چشمانم سیاهی می‌رفت. سرم گیج رفت و روی زمین افتادم. لحظه‌ای که افتادم، مغز و چشمی که گوشه‌ی مقنعه‌ام نگه داشته بودم، روی زمین ریخت. بعد از چند لحظه به خودم آمدم، به هر زحمتی بود به اعصابم مسلط شدم.🥀 روحیه‌ام را با یاد خدا حفظ کردم و در آن لحظه‌ها فقط وظیفه‌ام صبر و تحمل بود. بلند شدم، دیدم دو تا چشم و مغز روی زمین ریخته است. آن‌ها را جمع کردم و بعد داخل نیمه‌ باقیمانده‌ کاسه سرش ریختم. در هنگام جمع کردن مغز، نیمی از مغز روی زمین ماند و نیم دیگرش در میان دستم باقی ماند.🌾 واقعا تماشای این صحنه‌ها و انسانی که بین مرز مرگ و زندگی زجر می‌کشید، بسیار دردناک بود. صدای خرخر گلویش را می‌شنیدم. دست به دامن دکتر شدم: «تو را به خدا کاری کنید.» دکتر گفت: «زحمت کشیدن برای سری که مغز ندارد، بی‌فایده است.» دستم را روی بدن او گذاشتم و احساس کردم بدنش سرد شده. او به شهادت رسید.»🥀 https://eitaa.com/nurian_khaterat @nurian_khaterat🌻
سلام و عرض ادب و احترام 🌹 خاطرات اسارت 🌻 قسمت: ۱۶۵ 🌸 موضوع : زخمی شدن من همراه با اسارت 🌺 آقا شب اول رو در این سلول سپری کردم فردا صبح شد صبحانه یه کم از همون شوربا های که توی بيمارستان اون سرباز دهانم میکرد آوردند و یک عدد نان سَمون ( نان عراقی ) جاتون خالی صبحانه رو خوردم بعدش احتیاج به توالت داشتم به یکی از زندانی ها گفتم توالت . توالت . بهم گفت اونجا !!! نگاه کردم دیدم آخر سلول یه دیوار تقریبا ۱ متری هست رفتم دیدم بله پشت این دیوار یک سنگ توالت هست اما از آب برای طهارت خبری نیست🥴 حالا بوی تعفن توالت فضای سلول رو گرفته بود آخه توالت رو باز بود سقفی نداشت..حالا بدتر از همه این زندانی ها بودند که بوی عرق و تعفن می‌دادند آخه مشخص بود چند ماهی هست که حمام نرفتند 😖 سلول هم هواکش نداشت ...آب برای خوردن هم یک سطل ۲۰ لیتری کنار سلول بود با یک کاسه داخلش ...که همه زندانی ها از همین سطل آب میخوردند ..یه موقع نگهبان اومد درب سلول رو باز کرد و به همه زندانی ها گفت یالا اُخرج ( یالا بیرون ) همه شون رفتند بیرون اِلّا من 🥴 نفهمیدم کجا رفتند نزدیک ظهر بود دوباره همگی برگشتند اما قیافه هاشون نشان از خستگی میداد ..حالا نگو که اینها رو برده بودند بیگاری و ازشون کار می‌کردند.. وقتی اومدند داخل یکی از زندانی ها یه دونه سیب گلاب خیلی کوچک همراه خودش آورده بود داد به من 😊 منم گرفتم ازش تشکر کردم و خوردمش..من دیدم عجب جایی گیر کردم باید یه حُقه ای سوار کنم و از این جهنم خراب شده نجات پیدا کنم ..یه دونه پاکت کاغذی اونجا بود برداشتمش و پیش خودم فکر کردم باید دروغی خودمو بزنم به مریضی و حالت تهوع... و این پاکت رو بگیرم جلوی دهانم که یعنی استفراغ من بریزه داخل این پاکت کاغذی😂 یه نگاه به اطراف کردم ببینم این زندانی ها خیلی منو زیر نظر نداشته باشند و توکل به خدا کردم و دست به دامن امام‌حسین‌ شدم که خدایا این دروغ و حُقه و کلک من بگیره و من از اینجا نجات پیدا کنم 🤨 پاکت رو گرفتم جلوی دهانم و شروع کردم به هوق و هوق کردن و شکمم رو می‌گرفتم یه زیر چشمی هم به زندانی ها نگاه میکردم 🙄 یه موقع یکی از زندانی ها اومد پشت درب سلول و شروع کرد فریاد بزنه حَرص . حَرص . حَرص . ( نگهبان . نگهبان . نگهبان . ) یه موقع نگهبان با عجله و سراسیمه اومد گفت ها اشبیک ؟؟ ها چِته ؟؟ زندانی گفت : اسیر مریض . اسیر مریض . منم حالا پشت سر هم هوق .و هوق . میکردم ..نگهبان دید مثل اینکه واقعاً من مریضم 😂 کلید رو از جیبش در آورد قفل درب رو باز کرد به من گفت یالا اُخرج ( یالا بیا بیرون )🌹 ادامه دارد.....🌻 راوی : محمدعلی نوریان 🌺 تکریت ۱۱ 🌸 https://eitaa.com/nurian_khaterat @nurian_khaterat🥀
40.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام و عرض ادب و احترام 🌹 این جوان ایرانی آدرس و مشخصات مقام معظم رهبری را به صورت کامل با جزئیات مکانی اش را...🌺 پیشنهادمیکنم آخر فیلم رو حتما ببینید. این فیلم صدای همه ی ماهاست. ببین ، کیف کن و انتشار بده دیگران هم لذت ببرند🌻 یازهرا سلام اله علیها🌹 https://eitaa.com/nurian_khaterat @nurian_khaterat🥀
سردار شهید حاج محمد فرومندی معاون لشکر پنج نصر 🌹❤️🌴 عملیات عاشورا میمک به حقیقت یک عملیات عاشورایی بود. ⚪️(۲۵ مهر--سالروز آغاز عملیات عاشورا)⚪️ از نیروهای سه تیپ لشکر پنج نصر با پایان ماموریت سه ماهه شان بخاطر عملیات میمک (عاشورا) غربال شدند و تنها به اندازه دو تیپ باقی ماندند. تا جایی که شهید فرومندی صبح به بچه ها گفت: هرکس از شماها کار و زندگی داره و امکان برای شرکت در عملیات آتی ندارد می تواند به دیارش برورد و هر کس مشکلی برای ماندن ندارد بماند. بعدظهر آن روز نیروهایی که باقی ماندند گفت: به یاد سال 61 محرم افتادم وقتی شما را می بینم یاد یاران باوفای سالار شهیدان می افتم. آن روز شهیدفرومندی مطلبی در دل داشت که دیگر نمی توانست محبوس بدارد. با حالتی بغض آلود رو به بچه ها کرد و گفت: بچه ها یادتان باشد کسی که در جهاد شرکت جست مزدش کمتر از شهادت نباید باشد. مبادا جنگ تمام شود و من و تو شهید نشویم. که اگر غیر از این باشد ضرر کرده ایم. این جمله شهید فرومندی سالهای سال است دلم را آتش می زند ....😭😭😭 📷توضیح عکس👆: از راست شهید محمد فرومندی و محمدصادق شاه تقی داد https://eitaa.com/nurian_khaterat @nurian_khaterat🌹
سلام و عرض ادب و احترام 🌹 خاطرات اسارت 🌻 قسمت : ۱۶۶ 🌸 موضوع : زخمی شدن من همراه با اسارت🥀 آقایی که شما باشید نگهبان وقتی منو از سلول تجمع نفرات سربازان زنداني تنبیهی آورد بیرون ...حدود یه ۵ متر اون طرف‌تر باز کلید انداخت و درب فلزی یه سلول دیگه رو باز کرد و به من گفت یالا روه داخل ( یالا برو داخل ) حالا این نگهبان گیج به من نگفت تو که اون وقت تا حالا اینقدر هوق . هوق . میکردی و مریض بودی چی شد که یه دفعه ای خوب شدی 😂 من رفتم داخل این سلول ..اینجا هم سلول تجمع نفرات بود اما خیییییلی فرق داشت با اون یکی سلول...اول اینکه پنکه سقفی داشت و خیلی خسته باد میزد بعدشم اینجا سلول افسران تنبیهی بود که منتظر آینده نامعلوم خودشون بودند از قبیل سرهنگ و سرگرد و سروان و ستوان ...آخه خیلی هاشون لباس نظامی همراه با درجه داشتند 🥴 باز اینجا دَم درب سلول نشستم زمین و تکیه به دیوار دادم ...اما آنها روی تُشک ابری نشسته بودند و بعضاً سیگار 🚬هم می‌کشیدند منم فقط به آنها نگاه میکردم و آنها هم به من نگاه می‌کردند اما متوجه شدند که اسیر هستم ...نگهبان هم بهشون گفت کسی حق نداره با این اسیر حرف بزنه😖 وقتی دیدم شرایط این سلول بهتره پیش خودم گفتم چرا من از اول این حُقه و کلک رو سوار نکردم؟؟ و خدا رو شکر کردم که حُقه و کلکم گرفت 😂 وقت ناهار شد ناهار آوردند سهم منم جدا دادند خوردم فکر کنم برنج و یه خورشتی مختصر بود حالا خورشتش چی بود یادم نیست!! یه موقع همونجا روی زمین کف سلول تیمم کردم ..حالا تمام افسرها هم داشتند چهارچشمی 😳 منو بِر و بِر . نگاه می‌کردند ببینند من دارم چکار میکنم..وقتی تیمم کردم به یکی‌شون گفتم قبله . قبله . یکی‌شون سمت قبله رو نشانم داد ..حالا مُهر نداشتم ..یه تکه کاغذ کوچک پیدا کردم و خواستم بجای مُهر استفاده کنم ..افسر ها متوجه شدن که من شیعه هستم یه موقع یکی‌شون یه مُهر همراه خودش داشت از جیب پیراهنش در آورد و کاغذ را برداشت و مُهر را گذاشت جای کاغذ منم ازش تشکر،کردم و تکبیرت الحرام رو گفتم و نماز ظهر و عصرم رو خواندم 😊 بعدش به یکی از افسر ها گفتم عطشان . عطشان . تشنه ام اونم رفت از آخر سلول یه سطل آب بود از داخلش یه لیوان آب برام آورد🌹 ادامه دارد.....🌻 راوی : محمدعلی نوریان 🌸 تکریت ۱۱ 🌺 https://eitaa.com/nurian_khaterat @nurian_khaterat🥀
63.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌴 روز رفتن به میدان جنگ است... 📽 فیلمی بسیار زیبا و خاطره برانگیز از دوران دفاع مقدس و حال و هوای رزمندگان اسلام در جبهه های حق علیه باطل با نوحه ای حماسی و شورآفرین از مداح باصفای جبهه ها 🎙روز رفتن به میدان جنگ است ای دلیران نه گاه درنگ است ای سلحشور گردان پیکار گاه رزم است و هنگام ایثار وی یلان شجاع فداکار حمله آرید بر خیل اشرار عرصه بر خصم درمانده تنگ است ای دلیران نه گاه درنگ است جنگ ما جنگ احیای دین است بهر پیروزی مسلمین است منهدم کردن کاخ کینه است روز نابودی ظالمین است پاسخ هر ستمگر خدنگ است ای دلیران نه گاه درنگ است یکه تازان به میدان بتازید پرچم دین حق برفرازید مسلمین را سرافراز سازید گر به راه خدا سر ببازید افتخار از رخ لاله رنگ است ای دلیران نه گاه درنگ https://eitaa.com/nurian_khaterat @nurian_khaterat🌹
پایی که بسته شد !🌸 تا بماند و بایستد و بجنگد ..🌺. "علی‌حسن احمدی" رزمنده دلاور کرمانشاهی🌼 در عملیات عاشورا ، زمانیکه متوجه می‌شود نیروهای خودی در کمین و محاصره‌ی دشمن قرار گـرفته‌ اند ؛ پـای خود را با سیم تلفن به پایه‌‌ی دوشکا می‌بندد تا بایستد و بجنگد ، تا یا کشته شود یا آتش دشمـن را خاموش کند.🥀 از او عکسی در این لحظه ، زمانی که او تنها ۲۱ سال داشت و بـه تازگی ازدواج کرده بود،🌻 در تاریخ دفاع مقدس ثبت شده است.🌾 مهرماه ۱۳۶۳ ؛ ایلام💐 منطقه عمومی میمک🌷 عکاس: محمود عبدالحسینی🌾 https://eitaa.com/nurian_khaterat @nurian_khaterat🌹
سلام و عرض ادب و احترام 🌹 خاطرات اسارت 🌻 قسمت ۱۶۷ 🌸 موضوع : زخمی شدن من همراه با اسارت🌺 آقا من همین که در حال و هوای خودم کنار سلول زیر پنجره نشسته بودم و به آینده نامعلوم خودم فکر میکردم ..یه موقع نگهبان اومد پشت پنجره و به من گفت ها وُلِک ( آهای ) من نگاهش کردم باخنده و تمسخر به من گفت الموت لخمینی ( مرگ بر خمینی )🥴 خب من اسیر فلک زده چه جوابی داشتم بهش بدم !!!! فقط نگاهش می‌کردم..البته این کار رو چند مرتبه انجام میداد..یه موقع یادم اومد به یک واقعه ای و پیش خودم گفتم جل الخالق عجب چرخ روزگار می‌چرخه 🙃 حالا داستان چی بود : بعداز عملیات خیبر داخل جزیره مجنون ما یه سنگر کمین داشتیم وسط آب که با ساحل چند کیلومتر فاصله داشت... داخل این سنگر کمین چند بسیجی و یکی دونفر هم سرباز سپاه بودند یکی از این سربازان سپاه مثل من یه کم هواس پَرتی داشت 😂 معمولا شیف نگهبانی این سرباز رو دو نفره میزاشتند از اتفاق یک شبی شیفت این سرباز یک نفره بوده ...حالا یه تیربار دوشکا هم توی این کمین بوده که اغلب این تیربار موقع تیراندازی گیر می کرده🥴 از اتفاق روزگار همون شب عراقی ها به استعداد یک تیپ می‌خواستند پاتک کنند چند قایق از نیروهای مخصوص و پیش قراولشون یواش یواش موتور خاموش میاند به پُل های کمین نزدیک میشند 😔 چند نفرشون شب تاریک میاند روی پُل های شناور و میاند سمت کمین که نیروهای داخل کمین رو از پا در بیارند ..یه موقع اون سرباز سپاه که مثل من یه کم ساده احوال بوده سر پُست خواب بوده بیدار میشه می‌بینه یااااااحضرت عباس یه تعداد زیادی عراقی روی پُل شناور هستند و دارند میاند سمت کمین 😂 این دیگه وقت نمیکنه بقیه رو از خواب بیدار کنه ...آقا این سرباز سپاه هم نامردی نمیکنه همین که تیربار دوشکا مسلح بوده اول میگیره سمت اونهای که روی پُل بودند بِلا استثنا همه شون رو میکُشه 😂 بعدش میگیره توی قایق های که موتور خاموش بودند و اطراف کمین لای نیزارها ها بودند از صدا و شدت تیراندازی بقیه نیروها از خواب بیدار میشند بهش میگند فلانی چی شده ؟؟ چرا تیراندازی میکنی ؟؟ این فلک زده هم میگه عراقی . عراقی.. اینها هستند !! تازه اونها هم متوجه میشند عراقی ها اومدند سروقتشون😂 مابَقی نیروهای ویژه و پیش قراول عراقیها فرار می‌کنند...صبح که میشه می‌بینند این سرباز که هیچ کس چیزی حسابش نمیکرد حدود ۳۰ الی ۴۰ نیروی ویژه عراقی رو روی پُل و توی قایق های اطراف کُشته😂 ادامه دارد....🌹 راوی : محمدعلی نوریان 🌼 تکریت ۱۱ 🌸 https://eitaa.com/nurian_khaterat @nurian_khaterat🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊 . ▫️شهیدی ازآمل شهید سیدحسن ولی بسیاربه کبوتر پرورش آنهاعلاقه داشت وبه آنهاعشق می ورزید.وقتی حسن دو،دستش را بازمی کرد،کبوتران،یک به یک روی دستانش می نشستندو،وقتی شهیدقراربود به جبهه اعزام گردد. این کبوتران تابالای اتوبوسی که سیدحسن باآن روانه می شد رفته وبرگشتندظاهراًفهمیده بودندحسن قراراست که شهید شود.بعداز خبرشهادت سیدحسن ولی به خانواده اش مادرشهید اسرارکرد،دوکبوترش راباخودبرای تحویل پیکرشهیدببرنندومی گفت:پسرم خیلی این کبوترها رادوست داشت . . ▫️یک کبوتر سفید ویک کبوتر سیاه وقتی آنها به بنیادشهید رسیدندوموقع تحویل پیکر مطهرش رسیدندمادرشهید دوکبوتررابرروی سینه شهید قراردادندوکبوتر سفید به محض دیدن پیکربی جان صاحبش دردم جان دادوبا شهید همراه گشت...🕊🕊 . https://eitaa.com/nurian_khaterat @nurian_khaterat🌹
سلام و عرض ادب و احترام 🌹 خاطرات اسارت 🌸 قسمت ۱۶۸ 🌼 موضوع : زخمی شدن من همراه با اسارت 🥀 آقایی که شما باشید موقع درگیری نیروهای دیگه وقتی متوجه میشند عراقیها پاتک (ضد حمله ) کردند سریع بی‌سیم می‌زند به عقبه پشتیبانی اونهام تا میاند نیرو بفرستند صبح میشه🥴 وقتی نیروهای کمکی می‌رسند می‌بینند یه تعداد جنازه عراقی روی آب‌های هور و داخل بعضی از قایق‌ها و روی پُل شناور هستند ..شروع می‌کنند اطراف رو گشت زنی کنند می‌بینند یه عراقی داخل آب هستش و هنوز زنده 🙃 سعی می‌کنند که اسیرش کنند عراقیه ناکس یه دستش رو میاره بالا جهت تسلیم شدن یه دستش پشت گردنش بوده..بچه رزمندها بهش شک می‌کنند و سمتش تیراندازی می‌کنند که دو دستت رو بیار بالا..بعد متوجه میشند ناکس پدرنامرد یه نارنجک توی اون دستش هست😂 بهرجهت اسیرش می‌کنند حالا این عراقیه از ناحیه پا زخمی بوده حالا نمیدونم بر اثر تیراندازی اون تیربار دوشکا بوده یا الانی که می‌خواسته اسیر بشه🙃 خلاصه کلام این اسیر عراقی رو آوردند اهواز پایگاه مدنی ۲ که مَقر لشگر ۸ نجف اشرف بود اون موقع منم پایگاه مدنی ۲ بودم یه موقع یکی از دوستان من گفت یه اسیر از جزیره مجنون آوردند و داخل بهداریه و ظاهراً زخمی بوده بیا بریم ببینیمش😳 منم گفتم باشه باهم رفتیم پُشت پنجره بهداری دیدم بَه بَه بَه یک اسیر که پاهاش پانسمان شده و توی آتل گچی هست روی یک تخت خوابیده🥴 چشمم که بهش افتاد بهش گفتم آهای . آهای . وقتی نگاهم کرد بهش گفتم الموت لصدام . ( مرگ بر صدام ) یکی دو روز می‌رفتم پُشت پنجره بهداری و این کارو انجام میدادم😂 اسیر بیچاره فلک زده فقط به من نگاه می‌کرد...یکی نبود به من بگه آخه آدم حسابی مگه مَرض داری اذیت این اسیر میکنی😂 این قضیه گذشت تا روزی که خودم اسیر شدم و توی اون سلول زیر اون پنجره اون نگهبان عراقی میومد پُشت پنجره و بهم میگفت وُلک الموت لخمینی ( آهای مرگ بر خمینی ) این بود چرخ روزگار🥴🥴😂😂 ادامه دارد.....🌹 راوی : محمدعلی نوریان 🌸 تکریت ۱۱ 🌺 https://eitaa.com/nurian_khaterat @nurian_khaterat🌺
دشت هلاله -- عملیات عاشورا --- مهرماه ۶۰ https://eitaa.com/nurian_khaterat @nurian_khaterat🌹
سلام و عرض ادب و احترام 🌹 خاطرات اسارت 🌸 قسمت ۱۶۹ 🌻 موضوع : زخمی شدن من همراه با اسارت 🌺 آقا یکی دو روزی من اینجا داخل سلول پیش افسران ارشد عراقی بودم حقیقتش در این یکی دو روز اوضاع و احوال خوبی داشتم 🥴 اما یه روزی بعدازظهری بود نگهبان اومد درب سلول رو باز کرد و بهم گفت یالا اُخرُج ( یالا بیا بیرون ) همراهش راه افتادم سوار ماشین شدم و ماشین حرکت کرد در همون نزدیکی یه مرکز نظامی بود ماشین توقف کرد..حالا نگو که اینجا مرکز استخبارات ( اطلاعات ) شهر سلیمانیه بود 🥺 من از ماشین پیاده شدم لنگان . لنگان . همراه سرباز رسیدیم دَم درب یک اطاق رفتم داخل ...یک میز تحریر و صندلی فلزی بود یه افسر سروان همراه یک نظامی که مترجمش بود داخل اطاق بودند سروان پشت میز نشسته بود و ظاهراً منتظر اومدن من بود ☹️ بهم گفت بشین روی صندلی نشستم ..البته به عربی میگفت مترجم به فارسی ترجمه میکرد اما مترجمش خیییلی مسلط به زبان فارسی بود حتی لحجه بَلد بود😟 عجیب بدنم و دست و پاهام میلرزید و استرس داشتم فهمیدم روز سرنوشت من و مرگ و زندگیم از همین جا داره رقم میخوره🥴 افسر بازجو روی میزش حدود ۲۰ برگه a4 همراه با یه خودکار آبی بود دست به دامن حضرت عباس و امام حسین شدم و گفتم خدایا نکنه زبانمو باز کنه و چیزی که نباید بِگم رو بِگم که برای دیگر رزمندها توی میدان جنگ دردسر بشه 🥴 یا بهم شک کنه و منو شکنجه کنند که باز دوباره زبانم باز بشه بهر جهت دلم رو دادم دست خدا و توکل کردم و به لطف خدا مطمئن . مطمئن بودم جوری که حضور امام حسین و حضرت عباس رو کنار خودم حس میکردم که بهم آرامش خاطر میداد 😊 شروع کرد بازجوی کنه : البته گزارشات بازجوی قبلی رو گذاشته بود روی میزش و نگاه می‌کرد و سولات خودشو با قبلی ها مطابقت میکرد.. اسمت چیه ؟ محمدعلی . فامیلت چیه؟ نوریان . اسم پدرت ؟ محمود . اسم پدربزرگ؟ ابراهیم . چند سالته؟ ۲۰ سال . چقدر سواد داری؟ ۸ کلاس . بچه کجای ؟ اصفهان .نجف آباد..🌹 ادامه دارد....🌻 راوی : محمدعلی نوریان 🌸 تکریت ۱۱ 🌺 https://eitaa.com/nurian_khaterat @nurian_khaterat🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عملیات شجاعانه دیگری توسط دلاورمردان هوایی ایران در دفاع مقدس یک هفته پس از آغاز جنگ در اولین درگیری های هوایی یک فروند اف ١۴ ایران یک فروند میگ ٢٣ عراق که مأمور بمباران جزیره خارک بود را سرنگون می‌کند. https://eitaa.com/nurian_khaterat @nurian_khaterat🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
۲۷ مهر ماه ۱۳۶۲ ٱغاز عملیات والفجر ۴ در منطقه عملیاتی مریوان🌹 نبرد رزمندگان سپاه اسلام با دشمن بعثی و سپاه یکم ارتش عراق و گارد ریاست جمهوری🌻 در منطقه مرزی پیشرفتگی دره‌ شیلر عراق در سرزمین ایران و در شمال مریوان .🌸 این منطقه، منطقه ای کوهستانی است که از نظر عملیات نظامی از جمله صعب‌العبورترین مناطق بین ایران و عراق به شمار می‌رود، اما رزمندگان ما توانستند شکست سنگینی به دشمن بعثی وارد کنند🌺 بخشی از تصاویر اختصاصی عملیات والفجر چهار در این فیلم دیده می شود🌼 https://eitaa.com/nurian_khaterat @nurian_khaterat🥀
سلام و عرض ادب و احترام 🌹 خاطرات اسارت 🌸 قسمت ۱۷۰ 🌼 موضوع : زخمی شدن من همراه با اسارت 🌺 باز پرسید کدام لشگر و یگان بودی؟ به دروغ گفتم : ما لشگر که نداشتیم ..گفت پس چه سازمانی داشتید؟ باز به دروغ گفتم ما یه گردان مستقل بودیم ..گفت اسم گردان؟ ۱۴ معصوم .. اسم فرمانده؟ اینو درست گفتم : حسين محبی . چند گروهان بودید ؟ اینو درست گفتم : ۳ گروهان . اسم فرمانده گروهان ها ؟ اینهارو دروغ گفتم یکی مهدی شایان و یکی مسعود شفائی و یکی هم حاج آقا رضوانی . البته آخری رو درست گفتم . هر گروهان چند دسته داره ؟ اینو درست گفتم : ۳ دسته . هر دسته چند نفر هستند ؟ اینو درست گفتم : بین ۲۵ تا ۳۰ نفر . گفت نفرات مسئولیتشون چیه در سازمان ؟ اینو درست گفتم :۳ نفر آرپی جی زن هر نفر ۲ کمکی و ۳ تیربارچی هر نفر ۲ کمکی و ۱ امدادگر و ۱ تخریب چی و فرمانده دسته و معاونش و یک بیسیم چی و کمکیش . مابقی هم تک تیرانداز🥴 از این جهت درست میگفتم که این اطلاعات رو غالباً خودشون داشتند...گفت خب بگو ببینم شما چه جوری پشتیبانی و تغذیه می‌شدید ؟ اینو دروغ گفتم : به وسیله یه رابط ..اسم رابط چیه ؟ اینو دروغ گفتم : مصطفی نصر . گفت خُب از کجا پشتیبانی می‌شدید؟ اینو دروغ گفتم : قرارگاه حمزه . گفت قرارگاه حمزه کجاست ؟ اینو درست گفتم : شهر ارومیه . تو از کجا میدونی ارومیه هست ؟ اینو درست گفتم : از رادیو شنیدم . چه جوری از رادیو میشنیدی ؟ اینو درست گفتم : زمانی که در غرب عملیات می‌شد اطلاعیه هاش از قرارگاه حمزه بود من از رادیو می‌شنیدم...بعد به افسره گفتم چطور تو نشنیدی 😂 عجیب خودم زده بودم به گیج بازی و مُنگل بودن و بَلا نسبت شما به خَریت ..گفت خَب بگو ببینم گردان شما توی کدام منطقه مستقر بود ؟ اینو دروغ گفتم : منطقه میله مرزی . ..منطقه میله مرزی دیگه کجاست ؟ همونجا که میله مرزی هست ما پُشتش بودیم ..یه وقت گفت کلب ابن کلب ( پدر سگ )این منطقه همه اش میله مرزیه شما کجاش بودید؟؟ بخدا قسم همونجا که میله مرزی هست ما پُشتش بودیم😂 ادامه دارد....🌹 راوی :محمدعلی نوریان 🌻 تکریت ۱۱🌺 https://eitaa.com/nurian_khaterat @nurian_khaterat🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام و عرض ادب و احترام 🌹 و این‌چنین مدافعین حرم مظلومانه شهید شدند تا ما در امنیت کامل زندگی کنیم🌸 https://eitaa.com/nurian_khaterat @nurian_khaterat🥀
سلام و عرض ادب و احترام 🌹 خاطرات اسارت 🌻 قسمت ۱۷۱ 🌾 موضوع : زخمی شدن من همراه با اسارت 🌺 آقا بهم گفت ببینم تو توی منطقه ما چکار داشتی ؟ اینو دروغ گفتم : بهش گفتم هیچ کار😂 من سر پُست داخل سنگر نگهبان بودم فرمانده ما به من گفت دنبال اینها برو مراقبشون باش🙃 گفت چند نفر بودید ؟ اینو درست گفتم ..گفتم ۷ نفر ..گفت بقیه چی شدند ؟ اینو درست گفتم : گفتم ۳ نفر کُشته شدند و ۳ نفر فرار کردند و منم زخمی شدم که حالا اینجا پیش شما هستم😂 گفت خُب اینها چکار داشتند ؟ اینو دروغ گفتم ..گفتم من چه میدونم چکار داشتند من فقط مراقبشون بودم ...گفت تو ازشون نپرسیدی شما چکار دارید و کجا میرید ؟ اینو دروغ گفتم ..چرا من ازشون سوال کردم درجوابم گفتند تو فضولی نکن فقط مراقب ما باش😂 گفت مگه تو چه اسلحه ای داشتی که مراقبشون بودی ؟ اینو درست گفتم ...گفتم هیچی من یه اسلحه کلاشینکف داشتم و یک خشاب ۳۰ فشنگی و یک نارنجک چهل تکه ای🙃 گفت آنها چه سلاحی داشتند ؟ اینو دروغ گفتم ..گفتم هیچ نداشتند فقط یه دوربین داشتند که بعضی مواقع داخلش نگاه می‌کردند.. گفت توهم داخل دوربين نگاه میکردی ؟؟ مَردک به اصطلاح زرنگ می‌خواست ببینه منم اطلاعاتی هستم یا نه!!🥴 بهش گفتم نه بابا اصلاً به من دوربین ندادند به من می‌گفتند تو مراقب ما و اطراف باش🧐 یه موقع زد جاده خاکی 😂 و گفت خُب بگو ببینم تو چندمین دفعه هست که میای جبهه ؟ باز دروغ گفتم ...گفتم اولین مرتبه هست...حالا تا اینجای کار که من اسیر شده بودم ۵۰ ماه سابقه جبهه داشتم و حدود ۱۰ عملیات در گردان‌های خط شکن شرکت کرده بودم🥴 گفت خُب چه طوری اومدی جبهه ؟ گفتم هیچی من کارگر کارخانه ریسندگی بودم بهم ۳ ماه ماموریت دادند بیام جبهه...گفت این کارخانه آدرسشو دقیق بگو ؟؟ دیدم اِیی خاک بر سَرم اومدم بهترش کنم بدتر شد حالا چه دروغی سرهم‌بندی کنم تحویلش بدم😂🥴 ادامه دارد....🌹 راوی : محمدعلی نوریان 🌸 تکریت ۱۱ 💐 https://eitaa.com/nurian_khaterat @nurian_khaterat🥀
سلام و عرض ادب و احترام 🌹 آخرین سجده عشق ❤️😢 در میدان نبرد🥀 https://eitaa.com/nurian_khaterat @nurian_khaterat💐