4_5935998970370198089.mp3
8.77M
انتشار برای نخستین بار🌹
تماس شهید حسین خرازی، فرمانده لشگر ۱۴ امام حسین (ع) با خط مقدم
مکالمه بیسیم از سنگر فرماندهی با مسئول محور مهندس رزمی لشگر، شهید سید محسن حسینی در منطقه عملیاتی والفجر ۸ 🌼
به منظور تکمیل خاکریز خط مقدم و خاکریز دوم جهت تثبیت خط آفندی به پدافندی که گردان امام حسن مجتبی(ع) به فرماندهی برادر علیرضا فرزانهخو در آنجا مستقر بود.🌺
دوران دفاع مقدس🌸
روایتگر رویدادهای دفاع مقدس
.... و حال و هوای رزمندگان جبهه ها
دهه۶۰🥀
https://eitaa.com/nurian_khaterat
@nurian_khaterat🌹
⚪️ خاطره ای از شهید خرازی
🔹️در کردستان به باغ انگوری رسیدیم و دو تا حبه انگور از آن را خوردیم. بعد از آن حاج حسین بسیار ناراحت شد و گفت: اجازه صاحب باغ را چه کنیم؟
🔹️در آن روز یک صد تومانی را به آن شاخه انگور با نخ گره زدیم و زیر آن برای صاحب باغ نوشتیم: دو حبه از انگورها را خوردیم، راضی باش.
✅️ هر کس به شهدا اقتدا نموده و رفتار و منش آنها را الگوی خود قرار دهد، میتواند یک شهید زنده باشد🌷
قابل توجه کسانی که دست در بیت المال دارند و مسئولیت اجرایی در این کشور دارند
https://eitaa.com/nurian_khaterat
@nurian_khaterat🥀
سلام و عرض ادب و احترام 🌹
خاطرات اسارت 🌻
قسمت : ۱۹۶ 🌸
موضوع : زخمی شدن من همراه با اسارت 🌺
حالا یه روزی از روزها قبل از ظهری بود نگهبان کلید انداخت و قفل درب سلول انفرادی رو باز کرد و بهم گفت یالا تَعال ( یالا بیا ) ..منم هراسان و مضطرب شروع کردم دنبالش لنگان . لنگان برم ...آخه بی موقع بود چون وقت توالت رفتن نبود 🥴 پیش خودم گفتم خدایا بخیر بگذرون..یه موقع دیدم جلوتر از من مقابل یه دفتری بود خبردار ایستاد و یه سلام نظامی داد ..من نگاه کردم دیدم یااااخدا یاااااحضرت عباس روز از نو ...روزی از نو 🥴 یه سرتیپ عراقی پشت میز نشسته و چند سرهنگ و سرگرد و سروان هم روی صندلی های کنار دیوار نشسته بودند ..این دفتر در حد ۲/۵ متر در ۳ متری فکرکنم بود..عجیب ترسیده بودم و استرس داشتم 😔 پیش خودم گفتم سرنوشت من کلاً امروز رقم خواهد خورد..واقعاً همین جور هم بود ..این آخرین بازجوی بود که پرونده من توسط یک افسر ارشد بعثی استخبارات ( اطلاعات ) باید تعیین تکلیف میشد..حالا تحت هر عنوانی😟 سرتیپ توسط مترجم بهم گفت بشین زمین ..داخل اول دفتر نشستم روی زمین و پای چپم که مجروح بود رو یه کم دراز کردم و زانوی پای راستم رو در بغل گرفتم ..حالا تمام بدنم میلرزید که خدایا..به دادم برس ..یا امام حسین دستم به دامانت کمکم کن😔 حالا نامه اعمال من ..همون پرونده بازجویی های قبل روی میز جلوی سرتیپ عراقی بود..بهم گفت : اسمت چیه ؟ محمدعلی ..مشخصات رو کامل پرسید منم دقیق مثل قبل جواب دادم..یه وقت پرسید : کدام گردان و لشگر بودی ؟؟ من فوری و سریع مثل قبل همون دروغ ها رو شروع کردم بگم!! گفتم ما اصلا سازمان لشگری نداشتیم و یه گردان مستقل بودیم ..گفت پس چه جوری حمایت و پشتیبانی میشدید؟؟ گفتم توسط یک رابط از قرارگاه حمزه..گفت با کدام سپاه اومدی جبهه ؟؟ گفتم سپاه مهدی صاحب الزمان ..یه وقت گفت : کلب ابن کلب ( پدر سگ ) چرا دروغ میگی !! گفتم بخدا من راستشو گفتم ..گفت تو قبلاً گفتی سپاه مهدی🥴 بهش گفتم به حضرت عباس قسم من راست میگم ..این مهدی و مهدی صاحب الزمان یه نفره این اسم امام دوازدهم ما هستش..مَردک دیوانه احمق یا گیج بود ..یا واقعاً از سر عَمد این سوال رو کرد ببینه من چی جواب میدم..یه وقت گفت سپاه مهدی چند نفر بودند گفتم صد هزار نفر..گفت شما چند اتوبوس بودید اومدید سمت اهواز؟؟ در جوابش گفتم چه میدونم چند اتوبوس بودیم ..من که نشمردم🥴 یه وقت نمیدونم به عربی چی به نگهبان گفت که نگهبان رفت و سریع برگشت..من یه کم سَرم رو برگرداندم عقب زیر چشمی دیدم نگهبان یه کابل برق سفید رنگی دستش هست ..یه وقت سرتیپ به نگهبان گفت اُُضرب ( بزن ) !! آقا یه وقت نگهبان هم نامردی نکرد محکم با کابل زد توی کمرم 😂 جاتون خالی اولین کابلی بودکه میخوردم ..هوا گرم..منم بدنم عرق کرده بود..همچین این کابل از گردنم تا آخر کمرم نشست ..یه وقت داد زدم آخخخخخ😂 سرتیپ گفت چند اتوبوس بودید؟؟ گفتم نزن . نزن . میگم . میگم .سرتیپ گفت بگو ؟؟ گفت آخخخخخ ۱۰۰ اتوبوس
ادامه دارد....🌹
راوی : محمدعلی نوریان 🌻
تکریت ۱۱ 🌸
https://eitaa.com/nurian_khaterat
@nurian_khaterat🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ذوق و بی قراری مادر شهید والامقام ابوالحسن اسدی دارابی وقتی میبینه میخان عکس فرزندش رو روی دیوار شهر بکشن
هر روز صبح برای نقاش چایی و صبحانه میاره و همونجا میشینه...
https://eitaa.com/nurian_khaterat
@nurian_khaterat🌹
قهرمان این عکس معروف، محمد کریم کیانی فلاورجانی در عملیات خیبر بر روی مین رفت و حالا قطع نخاع است.🌹
در دنیایی که سلبریتی ها مدام دیده میشوند جای تو میشود کنج خانه.🌻
https://eitaa.com/nurian_khaterat
@nurian_khaterat🥀
26.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اسکلۀ لشکر8نجف در عملیات بدر در سال63 🌹
https://eitaa.com/nurian_khaterat
@nurian_khaterat🌺
⭕️ اسکلۀ لشکر8نجف در عملیات بدر در سال63
این فیلم، حوالی 22 اسفند 63 در اولین روزهای شروع عملیات بدر، در یکی از پدهای پشتیبانی لشکر8نجفاشرف در جزیره مجنون شمالی ضبط شده و در آن بخشی از فعالیتهای صورت گرفته در این نقطه، نمایش داده میشود.
در اوایل فیلم، بخشی از روند انتقال و تخلیه پیکر شهدا و مجروحان ایرانی در کنار برخی اسرای عراقی نشان داده شده و در ادامه بخشهایی از اسکله و پلهای احداث شده در این محدوده و تردد قایقها، نشان داده میشود.
حوالی دقیقه چهار فیلم، لحظاتی از بارگیری تدارکات مورد نیاز رزمندگان در داخل قایقها نشان داده شده و در ادامه، تعدادی از اسرای عراقی دیده میشوند که در حال انتقال به عقبه هستند.
در این بین، یکی از رزمندگان روحانی که به زبان عربی هم مسلط است، با یکی از این اسرا مصاحبه میکند که او ضمن معرفی خودش و اعلام تاریخ، شروع به دادن شعارهایی مانند زنده باد خمینی و مرگ بر صدام میکند.
بعد از این صحنه، دوربین لحظاتی از بازگشت یکی از نیروهای غواص خطشکن را نشان میدهد که با استقبال بسیار گرم برخی دیگر از رزمندگان، در حال ورود به جزیره شمالی است.
صحنه بعدی این فیلم، مربوط به نیروهای واحد ادوات لشکر8نجف است که در بین آنها چهره شهید اکبر انتشاری مسئول وقت این واحد دیده میشود که در حال ساماندهی و مدیریت اعزام قایقهای مسلح شده به انواع ادوات ضدزره است.
شهید انتشاری که ساعاتی بعد از ضبط این فیلم در23 اسفند 63 در 23 سالگی به شهادت میرسد، در نهایت با یکی از قایقهای مجهز شده به تفنگ 106، از ساحل به سمت منطقه شرق دجله حرکت میکند.
در عملیات بدر، نیروهای لشکر8نجف، به تمامی اهداف در نظر گرفته شده دست پیدا کردند و با استقرار در ساحل رودخانه دجله، حتی یک گردان از نیروهای خود را هم از این رودخانه عبور دادند ولی در نهایت با توجه به موفق نبودن یگانهای مستقر در شمال منطقه و شکسته شدن خط در آن محدوده، مجبور به عقبنشینی شدند
https://eitaa.com/nurian_khaterat
@nurian_khaterat🌹
سلام و عرض ادب و احترام 🌹
خاطرات اسارت 🌼
قسمت : ۱۹۷ 🌸
موضوع : زخمی شدن من همراه با اسارت 🌻
آقایی که شما باشد وقتی که گفتم ۱۰۰ اتوبوس ..باز گفت هر اتوبوس چند نفر بودید؟؟ گفتم یه ۳۰ الی ۴۰ نفر ..باز گفت ۳۰ یا ۴۰ نفر ؟؟ آقا منم وسطشو گرفتم گفتم ۳۵ نفر 🥴 یه وقت گفت کلب ابن کلب ( پدر سگ ) چرو از اول نگفتی ؟؟ حالا همینجور که از درد کابل به خودم میپیچیدم با ناله گفتم آخخخخخ نمیدونستم باید اينجوری بگم😂 حالا ز بیخ این جوابهای من دروغ بود ..اما سرتیپ عراقی داشت جوابهای منو با بازجويی های قبل مطابقت میکرد که اگه یه جایی من تُپق زدم و حرفم زیر و رو بود مُچم رو بگیره🙃 باور کنید توی این چند بازجویی حدود ۳۰ برگه a4 اینها از من سوال کرده بودند که من به حول و قوه الهی همه رو چِرتو پِرت و دروغ جواب داده بودم ..خداوند یک حافظه قوی به من داده بود که شاید بین صدها سوال هیچ کدوم رو ضدونقیض جواب ندادم 😉 از همین رو این احمق ها به من شک نکردند و گرنه من در ۶ عملیات مسئولیت مستقیم از فرماندهی دسته تا گروهان داشتم و به اکثر تاکتیک های نظامی ایران مسلط بودم در حد خودم.. و تمام مَقر های مهمات.. و نیرو.. و فرماندهی لشگر خودمون ( ۸ نجف اشرف ) رو در مناطق مختلف رو میدونستم..قربون خدا و امام حسین بِرم که چقدر هوای منو توی اون شرایط سخت داشتند❤️😘 خلاصه کلام ..یه وقت سرتیپ بهم گفت توی ایران چی نیست یا کمه و به سختی پیدا میشه؟؟ آقا پیش خودم هرچی فکر کردم به عقل ناقصم چیزی نیومد ..بعدشم هر سوالی رو باور میکردم بکنه الا این سوال🥴 آخه دهه ۶۰ توی ایران هرچند زمان جنگ بود اما همه چیز فراوان بود فقط کوپنی بود مثل : نفت . بنزین . گازوئیل . قند .شکر . چای . نبات . پولکی . سیگار . برنج . روغن . غالباً کالاهای اساسی و مایحتاج مردم ..البته این طرح رئیس جمهور شهید رجایی بود که واقعاً عدالت محور بود یعنی یک نفر در روستا و شهر از این سهمیه مساوی بهره میبردند.. خلاصه کلام یه وقت سرتیپ نهیب زد که یالا بگو ببینم چی کم هست..منم هنوز از درد کابل مینالیدم 😂 یه وقت به ذهنم اومد یه روزی که از جبهه اومده بودم مرخصی مرحوم پدرم خدا بیامرز گفت آره موتور تایرش پُکیده ( ترکیده ) و تایر موتور کم شده توی بازار و نیست ..منم رفتم پیش حاج حسین چرخی ( تعمیر کار موتور و چرخ ) اونم بهم گفته باید از شورای محل حواله بگیری تا بهت تایر بدم ..آقا منم این حرف پدرم اومد توی ذهنم در جواب سرتیپ گفتم : تایر موتور و تایر چرخ ..یه وقت دیدم مترجم از جواب من خنده اش گرفت اما خودشو سِفت گرفت که نخنده ..به سرتیپ عراقی گفت سیدی این اسیر میگه تایر چرخ و موتور توی ایران کمیاب هست😂
ادامه دارد.....🌹
راوی : محمدعلی نوریان 🌸
تکریت ۱۱ 🌻
https://eitaa.com/nurian_khaterat
@nurian_khaterat🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام و عرض ادب و احترام 🌹
آزمون سراسری کنکور رزمندگان اسلام در جبهه های نبرد با دشمن🌻
https://eitaa.com/nurian_khaterat
@nurian_khaterat🥀
❇️این عکس یکی از غریب ترین و باعزت ترین عکسای تاریخ ایرانه!!!!
⭕️اینجا مرز عراق و کویت هست!
بعثیا با شاه بستن و امام رو دیپورت کردن و ازون طرف کویتیا هم راهش نمیدادن!!!پیرمرد جایی جز بیابون و لب مرز نداشت!
اما خم به ابرو نیاورد به سید احمد گفته بود حاضر نیست سکوت کنه و تا آخرش ایستاده!!!
...مسلمان را چه باک مظلوم واقع شود مادامی که در دین خود تردید نداشته باشد و در یقین خود شک نکند !!!
https://eitaa.com/nurian_khaterat
@nurian_khaterat🌹
هم قد گلوله توپ بود . . 🌻.
گفتم: چه جوری اومدی اینجا؟
گفت: با التماس!🌸
گفتم: چه جوری گلوله رو بلند میکنی میاری؟
گفت: با التماس!🌺
به شوخی گفتم: میدونی آدم چه جوری شهید میشه؟🥀
لبخندی زد و گفت: با التماس!🌸
تکه های بدنش رو که جمع میکردم فهمیدم چقدر التماس کرده . . .💐
شهید مرحمت بالا زاده 🌷
https://eitaa.com/nurian_khaterat🌸
@nurian_khaterat🌹
سلام و عرض ادب و احترام 🌹
خاطرات اسارت 🌼
قسمت : ۱۹۸ 🌸
موضوع : زخمی شدن من همراه با اسارت🌺
آقایی که شما باشید وقتی سرتیپ عراقی از من پرسید چی در ایران کم هست؟؟ در جوابش گفتم تایر موتور و چرخ😂 انگار برق ۳ فاز بهش وصل کردند ..اومد از سر جاش روی صندلی پشت میز بلند بشه ..شکمش وَرقلمبیده بود گیر کرد به میز و میز یه تکون محکمی خورد🥴 حالا همینجور دوتا دستهاشو تکون میداد پائین و بالا میکرد و بهم فحش میداد و میگفت : کلب ابن کلب ( پدر سگ ) قَشمار (مسخره ) قُندُره ( پَست ) آخه انتظار چنین جوابی رو نداشت از من 😂 حالا روی میز و اطراف رو نگاه میکرد یه چیزی رو پیدا کنه مثلاً تلفن رو میزی یا پایه گُل یا پایه پرچم رومیزی که از راه دور پَرت کنه طرف من از بَس که ناراحت بود 😂 حالا وقتی که بلند شد اون افسران دیگه هم به احترامش بلند شدند ..سرتیپ از پشت میزش اومد جلوی من قرار گرفت و یه تا کفششو در آورد و با پاشنه کفش محکم کوبید توی سَرم🥴 حِس کردم سَرم پوکید( از هم پاشید ) از شدت درد دو دستی سَرمو گرفتم و داد زدم آخخخخخخ بهم گفت یالا اِمشی ( یالا برو ) حالا باز فحش میداد و مترجم هم تُند و تُند ترجمه میکرد : میگفت : خاک بر سَرت . تو خری . تو گاوی . تو هیچی حالید نیست . تو یعنی اومدی با ما بجنگی . گُم شو .😂 آقا منم همینطور که دو دستی سَرمو از شدت درد گرفته بودم توی دلم میگفتم : خر جَدوآباد خودته..آره من خَرم . آره من گاوم . هنوز نتونستید یه خبر بِدرد بخور از زیر زبان من بکشی 🥴 از شدت درد کابل و اون کفش سرتیپ و استرس های که بهم وارد شده بود و گرمی هوا عجیب عطش داشتم ..یه آبسردکن اون گوشه بود ..رفتم سَرش که آب بخورم نگهبان نگذاشت 😏 یه شیر آب کنار باغچه چمن زیر نور خورشید بود گفت برو از شیر آب بخور..منم افتادم رو شیر و دهانمو گذاشتم بهش و بازش کردم ..یه وقت دیدم یااااحسین عجب آبش داغه 😢 از بَس تَشنه بودم چند قُلپ خوردم..بعدش نگهبان درب سلول انفرادی رو باز کرد رفتم داخل درب رو بَست ..دیگه مطمئن شدم با این سوالهای سرتیپ عراقی و جوابهای مُزخرف و دروغ من پرونده اعمال ( بازجوی ) من برای همیشه بسته شد🥴🌹
ادامه دارد......🌻
راوی : محمدعلی نوریان 🌸
تکریت ۱۱ 🥀
https://eitaa.com/nurian_khaterat
@nurian_khaterat🌺