eitaa logo
شکوفه های باغ انتظار
114 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
1هزار ویدیو
49 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام به اطلاع میرساند کانال شکوفه های باغ انتظار برای فرزندان ابتدایی شما مطالبی خوبی دارد.. https://eitaa.com/joinchat/3252093022Cbe8b6de496
هدایت شده از زنگ دانایی
تو شهر قم خانمی است که خیلی مهربونه😍 هر کی میاد شهر قم تو خونه‌اش می‌مونه🌸 مهمونای آشنا از زن و مرد و دختر✨ حتی می‌بینی اونجا مهمونای کبوتر🕊 دور حرم می‌گردند پرنده‌های دعا🤲 دعاها رو می‌برند بی‌صدا پیش خدا❤️ بانوی مهربون کیست پیش خدا معلومه😊 حالا سلامی بده به حضرت معصومه✋ 🤲بحق حضرت معصومه سلام الله علیها اللهم عجل لولیک الفرج🤲
هدایت شده از زنگ دانایی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 زیبای دعای فرج 🙌 👦🏻انشاالله با دعای شما بچه های عزیز امام زمان (عجل الله فرجه ) زودتر ظهور کنند. 👦🏻🙌
شکوفه های باغ انتظار
📖#رمان_مهدوی 👱‍♂#محمد_مهدی 📌#قسمت_چهارم 💠حاج آقا گفت که شیخ صدوق (رحمت الله علیه) علاوه بر آثار فقه
📖 👱‍♂ 📌 🔰حاج آقا از روحانیون خوشنام محل بود، مردم خیلی به ایشون اعتمادی همراه با اعتقاد داشتند. سالها شاگردی آیت الله بهجت (رحمت الله علیه) رو کرده بود، واقعا در حد یک عالم عامل به علم. از بس خودسازی کرده بود، مردم تاثیر حرفها و مطالبش رو عمیقا درک می کردند. 🍃بارها شده بود تو نماز گریه می کرد و مردم رو هم به گریه می انداخت، تو شبهای قدر و ایام محرم، مردم قبول نمی کردن روضه خوان بیاد و به مداح هم می گفتن فقط مداحی کن و برو، روضه فقط برای حاج آقاست! از بس نفس گرمی داشت تا می گفت السلام علیک یا اباعبدالله، مردم به پهنای صورت اشک می ریختن هر چند وقت یکبار خاطره ای از آیت الله بهجت برای مردم می گفت تا بیشتر با شخصیت معنوی ایشون آشنا بشن. ✳️حاج هادی که کارمند بانک بود، بارها و بارها وقتی حاج آقا برای کارهای بانکی بهش سر می زد، تعارف می کرد که کار ایشون رو بدون نوبت انجام بده، البته با رضایت خود ارباب رجوع ها، اما حاج آقا عسکری اصلا قبول نمی کرد و می گفت منم یکی مثل این دوستان، شاید یکی کارش گیر باشه و باید زودتر تمام بشه، خدا رو خوش نمیاد حق اون رو ضایع کنم. 🔅مردم عاشق همین رفتار و سَکنات ایشون شده بودن، مسجد اون محله، جزء شلوغ ترین مساجد تهران بود که ایام محرم و شب های قدر، جای سوزن انداختن نبود و حتی خیابون های اطراف هم مملو از جمعیت می شد. 🔰حاج هادی و همسرش رفتن سراغ حاج آقا عسکری برای مشورت درباره اسم پسری که قراره چندماه دیگه به دنیا بیاد. حاج آقا تا از موضوع خبر دار شد، مثل همیشه تو این جور مواقع، خاطره ای از آیت الله بهجت (رحمت الله علیه) نقل کردند. 👈خاطره از این قرار بود که: یک روزی یه بنده خدایی به قصد اینکه برای پسر تازه به دنیا اومدش اسمی انتخاب کنه، بعد نماز میره خدمت آیت الله بهجت. حاج اقا بهجت همیشه بعد نماز، مدتی به سجده شکر یا ذکر گفتن مشغول بودند و اصلا حواسشون به اطراف نبود. 🔸بعد چندین دقیقه که کارشون تمام شد و خواستند بلد بشن، اون بنده خدا حاج آقا بهجت رو صدا میزنه و سلام میکنه، آیت الله سرش رو بر می گردونه و به طرف میگه سلام، آقا چطوره؟ طرف میگه کیه حاج آقا؟ آیت الله بهجت میگه پسرت رو میگم، پسری که تازه به دنیا اومده، حالش خوبه؟ سلامته؟ اینجا بود که اون بنده خدا بهت و تعجب بهش دست میده که چطور ایشون از نیت من خبردار شد؟ چطور فهمید من برای چه کاری سراغ ایشون اومدم؟ تو همین فکر و خیال ها بود که دید آیت الله بهجت رفتند، تازه به خودش اومد و فهمید اسم بچه رو باید بگذاره. ✅حاج آقا عسکری به اینجا که رسید به آقا هادی گفت، من هم پیشنهادم این است که اسم بچه خودتون رو محمد مهدی بگذارید، این اسم ترکیبی از اسم خاتم الانبیاء و خاتم الاوصیاء هست. برکت داره انشاءالله 🔰آقا هادی به همسرش نگاهی کرد و... ✍احسان عبادی ...
هدایت شده از زنگ دانایی
17.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽 💥سلسله آموزش مفاهیم دینی مناسب کودکان 🦋قسمت1⃣1⃣: 👌 💜کودکیار مهدوی
هدایت شده از زنگ دانایی
سید روح الله 2.mp3
3.19M
💠 قصه‌ سید روح الله ✍️ نویسنده: مصطفی قاسمی 🎤 با اجرای: ناهید هاشم ‌نژاد، محمد علی حکیمی و راحیل سادات موسوی 🔷 مناسب سن ۴ سال به بالا 💠 هدف قصه: آشنایی کودکان با زندگی امام خمینی (ره) 🔷🔸💠🔸🔷
هدایت شده از زنگ دانایی
44.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽 📺انیمیشن: پرستوی مهربان_قسمت اول🐦 👌در جنگل بزرگ و سرسبزی که پر از درختان بلوط و صنوبر بود پرستوی کوچکی با مادرش زندگی می کرد... 🎉کودکیار مهدوی
شکوفه های باغ انتظار
📖#رمان_مهدوی 👱‍♂#محمد_مهدی 📌#قسمت_پنجم 🔰حاج آقا از روحانیون خوشنام محل بود، مردم خیلی به ایشون اعتم
📖 👱‍♂ 📌 🔰آقا هادی به همسرش نگاهی کرد و یاد نذری افتاد که اون شب در مسجد بعد شنیدن صحبت های حاج آقا کرده بود. فرزندی که دوست داشت اون رو خادم امام زمان ارواحنافداه کنه و حالا اسمی که قراره انتخاب بشه مزین به نام حضرت، ترکیبی از نام اصلی حضرت و مشهورترین لقب ایشون 💠تو راه برگشت به منزل، رفتن پارک محل، روی صندلی نشستن و به بچه های در حال بازی خیره شده بودند، توی دل خودشون آرزو می کردن که روزی هم بیاد و بچه خودشون رو بیارن پارک تا جلوی چشم اونها بازی کنه و لذت ببرن سالهاست این آرزو رو داشتن، اما هیچوقت ناامید نمی شدن، اصلا ناامیدی در زندگی اونها معنایی نداشت. همون صندلی ای که روی اون نشسته بودن، برای اونها یادآور خاطره ای شیرین بود 🌀همین چند سال قبل بود که می خواستند خونه بخرن، اما هرجایی رو می دیدن یا گرون بود یا باب میل اونها نبود، خسته و کوفته از گشتن دنبال خونه، روی همین صندلی های پارک نشسته بودند، هر کدوم داشتن به توسلات و ختم هایی که برای خونه گرفتن انجام داده بودن و به جایی نرسیده بود، فکر می کردن. حاج هادی یاد این افتاد که امروز صبح چقدر با چشمان گریان تو نماز ابوبغل، از امام زمان خواسته بود تا کمک کنه برای پیدا کردن خونه، اما نشد. نرگس خانم هم داشت به ختم قرآنی که به نیت هدیه به حضرت زهرا (سلام الله علیها) خونده بود فکر می کرد هر دو با چشم خودشون می دیدن که اعمالشون به نتیجه نرسید، اما هیچوقت ناامید نمی شدن ✳️تو این فکرها بودن که یه آقای میان سال و مودب و با وقار که مهربانی خاصی در چشم هاش بود، از کنار اونها رد شد، مست بوی عطر لباسش شدن، سرشون رو به طرف اون مرد برگردوندن، اون مرد هم برگشت و نگاهی به اونها کرد، رفت پیششون با عطوفت و گرمی خاصی سلام کرد، گفت چرا ناراحتین؟ حیف شما دو نفر نیست که به این جوانی، اینقدر ناراحت و غمگین؟ حاج هادی گفت سلام حاج آقا، از بس دنبال خونه گشتیم تا بخریم و جایی پیدا نکردیم، خسته شدیم اون بنده خدا که اسمش آقای رحمتی بود رو به هادی کرد و گفت: چرا اصرار داری حتما خونه بخری؟ با این پولی که شما دارین میشه خونه خوب اجاره یا رهن کرد. نرگس خانم گفت: اولا واقعا نمیشه تو این زمونه به هر صاحب خونه ای اعتماد کرد، ثانیا هرسال موقع تمدید اجاره، تن و بدن آدم می لرزه که نکنه صاحب خونه منو جواب کنه و باید بلند بشم و دوباره استرس اسباب کشی و... خلاصه آدم خونه بخره بهتره، درسته پول ما برای خرید خونه خیلی زیاد نیست، اما میشه یه چهاردیواری نقلی خرید و توش زندگی کرد ❇️حرف که به اینجا رسید، آقای رحمتی نگاهی به آقا هادی کرد و توی چشمهاش خیره شد و گفت اگه صاحب خونه خوبی داشته باشین، تا اون حد خوب که به شما بگه تا هر وقت دلتون خواست اینجا بشینین و هر چقدر دلتون خواست پول پیش و اجاره یا رهن بدین، چی؟ اونوقت هم حاضر به اجاره نشینی نیستین؟ 🌀هادی و همسرش با هم گفتن حاج آقا چی از این بهتر؟ ولی بعید هست تو این دور و زمونه چنین آدمی پیدا بشه ❇️یه دفعه آقای رحمتی کلید منزلش رو از جیبش در میاره، میده به آقا هادی و میگه بلند بشین برین خونه من به فلان آدرس، خانمم عصرانه درست کرده و من هم اومدم برای خرید نان گرم، برین خونه و به حاج خانم بگین ما مهمان خدا هستیم و آقای رحمتی ما رو فرستاده، خودش میدونه قضیه چیه...برین تا من هم نان بگیرم و بیام. 🔰نرگس خانم نگاهی به همسرش کرد و... ✍احسان عبادی ... ✨کودکیار مهدوی
هدایت شده از زنگ دانایی
AUD-20220610-WA0275.m4a
7.03M
💠 قصه‌ میلاد امام رضا علیه السلام ✍️ نویسنده: مصطفی قاسمی 🎤 با اجرای: ناهید هاشم ‌نژاد، سما سهرابی، راحیل سادات موسوی، هادی مرادی و محمد علی حکیمی 🔷 مناسب سن ۴ سال به بالا 💠 هدف قصه: آشنایی کودکان با امام رضا علیه السلام 📎 🔷🔸💠🔸🔷
هدایت شده از زنگ دانایی
[In reply to کودک یار مهدوی مُحکمات] 📖 👱‍♂️ 📌 🔰نرگس خانم نگاهی به همسرش کرد و هر دو با نگاهی خوشحال کننده به آقای رحمتی گفتند چه قضیه ای رو خانم شما میدونه؟ گفت: شما برین، کاریتون نباشه 🌀حاج هادی و همسرش رفتن به آدرسی که آقای رحمتی داده بود، آخر یک کوچه بن بست، سر کوچه یک مسجد قشنگ و زیبا داشت که بچه ها داشتن داخل حیاطش تنیس روی میز و فوتبال دستی بازی می کردن، هادی گفت اگه واقعا اینجا بتونیم خونه بگیریم عالی میشه، هم کنار مسجد هست، هم مسجدی که پر رونق هست و بچه ها هم داخلش فعالیت دارن...هیچ کدوم از خانه هایی که دیدیم تا الان، کنار مسجد نبودن به آخر کوچه که رسیدن، مواجه شدن با یک خانه شیک و تمیز که طبقه دوم اون تازه ساخت بود، زنگ طبقه بالا رو زدن، اما کسی در رو باز نکرد، یه مرتبه نرگس خانم گفت هادی جان، فکر کنم طبقه بالا کسی ساکن نیست، چون پنجره ها اصلا پرده کشیده نیست، زنگ طبقه پایین رو بزن. هادی با تعجب گفت: یعنی صاحب خونه خودش طبقه اول هست و طبقه بالا که نو و تمیز هست خالیه؟ مگه میشه؟ زنگ طبقه اول رو زد و یه خانمی با صدای گرم جواب داد کیه؟ آقا هادی گفت ما رو حاج آقای رحمتی فرستاده، گفتن به شما بگیم که مهمان خدا هستیم. تا این رو گفت، خانم رحمتی گفت خوش آمدین، منتظر شما بودیم، آقای رحمتی کلید بهتون داده؟ چون آیفون ما خراب هست و درب رو باز نمی کنه، اگه نداده من بیام پایین باز کنم. حاج هادی گفت: بله حاج خانم دادن، شما زحمت نکشید. درب رو باز کردن وارد حیاط شدن، خانه ای تمیز که چندتا برگ پاییزی داخل حیاطش ریخته بود، با یک حوض کم عمق که چند تا ماهی قرمز داخلش بازی می کردن و پله ای که از پایین تا بالای اون گل های رنگارنگ🌸🌼 جلوه می کرد خانم رحمتی که اومده بود روی پله ها، سلام و احوالپرسی گرمی کرد و رفت دست نرگس خانم رو گرفت و این زوج رو برد داخل خانه. 🌀هرچی خانم رحمتی گرم می گرفت و با اونها صحبت می کرد، هادی و خانمش تو بهت و تعجب بودن که قضیه چیه و این زن و شوهر برای چی دعوتشون کردن داخل منزل و از اونها پذیرایی می کنن انگار خانم رحمتی فهمیده بود، بهشون گفت تعجب نکنین، صبر کنین حاج آقا رحمتی بیاد خودش توضیح میده...شما فعلا پذیرایی کنین از خودتون 🔰حاج هادی همین طور که داشت چایی و میوه می خورد نگاهی به دور و بر منزل هم انداخت و یه مرتبه توجهش به یک عکس جلب شد، یه پسر جوان و با چهره مذهبی، روی حاشیه قاب عکسش هم یه نواز سیاه بود که نشون می داد فوت کرده...اما کمی خجالت می کشید بپرسه این پسر کی هست، منتظر موند تا خود صاحبخانه اگه صلاح هست بگه ❇️ سرگرم غذا خوردن و کمی حرف زدن با حاج خانم بودن که زنگ خانه به صدا در اومد، هادی فهمید آقای رحمتی هست و کلید هم نداره، بلند شد و رفت در رو باز کرد، دید اقای رحمتی با یک جعبه شیرینی و چند تا نان به دست برگشته تعجب هادی بیشتر شد! شیرینی دیگه برای چی؟ ✍️احسان عبادی ... ✨کودکیار مهدوی
هدایت شده از زنگ دانایی
من از گلها بدم میاد.mp3
3.03M
شب 💠 قصه‌ من از گل‌ها بدم میاد ✍️ نویسنده: مجتبی ملک محمد 🎤 با اجرای: ناهید هاشم ‌نژاد، سما سهرابی و زارع 🔷 مناسب سن ۴ سال به بالا 💠 هدف قصه: کودکان یاد بگیرند که قدر نعمت‌های زیبای طبیعت را بهتر بدانند. 🔷🔸💠🔸🔷
هدایت شده از زنگ دانایی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
| اطاعت از فرمانده 🎙 با اجرای نورالزینب خانم حافظی 📚 داداش ابراهیم 🎈 💌
شکوفه های باغ انتظار
[In reply to کودک یار مهدوی مُحکمات] 📖#رمان_مهدوی 👱‍♂️#محمد_مهدی 📌#قسمت_هفتم 🔰نرگس خانم نگاهی به هم
📖 👱‍♂ 📌 ✳️با هم وارد منزل شدن و نشستن، آقای رحمتی گفت: خب، بچه های من، طبقه بالا رو دیدین؟ پسندیدین؟ ما رو به صاحبخونگی می پذیرین؟ اگه آره، بفرمایین شیرینی تا از دهن نیفتاده! 🌀هادی دیگه صبرش تمام شد و گفت حاج آقا میشه به ما هم بگین قضیه چیه؟ بخدا دیگه داریم از کنجکاوی دق مرگ میشیم! 🔰حاج خانم رحمتی با حالت شوخی گفت: ای بابا، مثل اینکه ما رو قبول ندارن این زوج خوشبخت، حالا ما کجا غیر شما مستاجر خوب پیدا کنیم؟ همه زدن زیر خنده، هادی و خانمش هم کم کم به قضیه داشتن پی میبردن ❇️حاج آقای رحمتی گفت: عزیز من، شما حتی اسم خودتم بما نگفتی، حالا از من انتظار داری تمام ماجرا رو بهت بگم؟ نمیشه که! هادی گفت: من مخلص شمام هستم حاج آقا، قصد بی ادبی نداشتم، اما شما هم خودت رو بذار جای ما، قطعا تعجب می کردین، شایدم کمی می ترسیدین... حاج آقا رحمتی: ای بابا، حالا ما ترسناک هم شدیم جوان؟ با صدای بلند شروع به خندیدن کرد 🔰هادی: نه نه، منظورم این نبود، اصلا ببخشید، من حرف نزم بهتره، من کوچیک شما هادی هستم، حالا شما بفرمایین آقای رحمتی گفت: آها، حالا شد، حالا خب گوش کن تا بهت بگم، قضیه از این قرار است که من و این حاج خانم که می بینید، سالهای سال بچه دار نمی شدیم، تا اینکه خدا به ما یه پسری داد، نمی دونی چقدر خوشحال بودیم، قابل وصف نیست هادی جان این پسر روز به روز بزرگ و بزرگتر می شد، رفت دانشگاه و بعدش هم سربازی، چند ماه بیشتر خدمت نکرد و بعدش بخاطر ورود من به سن 60 سالگی و چون تک پسر بود، از سربازی معاف شد. براش تو یه شرکت حمل و نقل کار خوب و آبرومندی پیدا کردم و چندسالی مشغول بود، من و مادرش هم به هم گفتیم که الحمدالله حالا که شغل خوبی هم داره، بهتره دیگه براش زن بگیریم 💠رفتیم سراغ یکی از افراد مومن فامیل تا از دخترش خواستگاری کنیم، دختر خوبی بود، این عکس هم که می بینین، آقا رضا، پسر ما هست، برای شب خواستگاریش هست این عکس هادی گفت: ببخشید که فضولی می کنم، اما این نوار سیاه کنار قاب عکس که نشون میده ایشون... آقای رحمتی شروع به گریه کرد، دیگه گریه امانش نمی داد...حاج خانم انگار صبورتر بود، گفت آره پسرم، این عکس رضاجان ما هست که چند ماه بعد عقد و نامزدی، تو یک سفر کاری بر اثر تصادف خودش و خانمش با هم به رحمت خدا رفتند. ... ✨کودکیار مهدوی
📖 👱‍♂ 📌 🔰قبل از اینکه عقد کنه، من و پدرش تصمیم گرفتیم طبقه بالای خونه خودمون رو درست کنیم و بسازیم تا دست همسرش رو بگیره و برن داخلش زندگی کنن که اول زندگی دغدغه خونه و اجاره دادن و این بنگاه و اون بنگاه گشتن نداشته باشن 🌀وقتی موضوع رو فهمید اومد دست من و پدرش رو بوسید و کلی از برنامه های آینده زندگیش گفت، بعدش هم که خواستگاری و عقد و بعد هم... روزی که تصادف کردن و خبرش رو برای ما آوردن، روزی بود که حاج آقا رحمتی شیرینی گرفته بود برای تائید طبقه دوم و گرفتن پایان کار و سند منزل به اسم پسرمون، دیگه خبر نداشتیم که قراره چند دقیقه بعد خبر فوت پسر و عروسمون رو بشنویم 🔰امروز هفت ماه از اون حادثه میگذره، من و پدرش روز به روز داریم پیرتر و افسرده تر میشیم، آخه تنها فرزند ما بود و ما بچه دیگه ای نداریم، برای همین امروز صبح بعد نماز به حاج آقا گفتم بیا یه درخواستی از امام زمان ارواحنافداه کنیم. گفت چه درخواستی؟ گفتم بیا بریم حیاط، زیر آسمون خدا، نماز استغاثه به امام زمان که تو مفاتیح هست رو بخونیم و بعدش از آقا درخواست کنیم یک زوج جوان مومن رو که دنبال خریدن خونه هستن پیدا کنیم، بیاریم طبقه بالا ساکن کنیم تا جای خالی رضا و عروسمون رو پر کنن، ما که داریم پیر میشیم و توان بالارفتن از پله ها رو نداریم، همین طبقه پایین برامون بهتره، اونها رو می فرستیم بالا که نو هم هست، هرچی هم خواستن و توانشون بود پول پیش و اجاره بدن، اگر هم خوب بودن تا هر وقت دلشون خواست اینجا بمونن یا اصلا طبقه بالا رو با قیمت خوب بهشون می فروشیم که بدون دغدغه تا آخر عمر زندگی کنن و ما هم تنها نباشیم و داغ عزیزمون قابل تحمل تر باشه 💠شما که امروز میری بیرون نون بگیری، قشنگ بنگاه ها و جاهایی که فکر می کنی بشه افرادی رو گیر آورد که دنبال خونه هستن، زیر نظر بگیر، انشالله یه زوج خوب پیدا کنیم که قطعا مهمان خدا هستند و قدم اونها روی چشم 🌀حاج آقا رحمتی هم بعد شنیدن پیشنهادم قبول کرد و بعد نماز استغاثه رفت نون بگیره، اما کسی رو پیدا نکرد، عصر که شد بهش گفتم به بهانه نون عصرانه برو بیرون و قشنگ تر همه جا رو ببین، خدا رو چه دیدی، شاید همین امروز امام زمان علیه السلام برای ما مهمان خدا پیدا کرد، این بود که اومد بیرون و شما دو نفر رو پیدا کرد و آورد خونه...حالا هم قدم شما روی چشم ما شما مهمان خدا هستین، برین طبقه بالا رو ببینن و اگر پسند کردین، اسباب کشی کنین و ساکن بشین ✳️هادی نگاهی به آقای رحمتی کرد، بعد یه نگاه به حاج خانم کرد و گفت مگه میشه؟ به همین راحتی؟ شاید ما اون کسی نباشیم که شما دنبالش می گردین؟ شاید اصلا پول ما اونقدر نباشه که بتونیم پیش و اجاره مورد نظر شما رو بدیم؟ 🔰حاج آقا رحمتی گفت این چه حرفیه پسرم، کی حرف پول زد ؟ شما بیا ساکن بشو هرقدر دلت خواست پول پیش بده، هرقدر هم دوست داشتی اجاره...اصلا نده مهم نیست ولی من میدونم اشتباه نکردم، می دونم انتخاب بد نکردم، شما همون زوج مومنی هستین که ما از امام زمان (عجل‌الله تعالی فرجه الشریف) خواستیم ... ✨کودکیار مهدوی
هدایت شده از فعالین مهدویت
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ✅ حاضران به غایبان برسانند ✅دوره غدیر شناسی مجازی ✅ مهلت ۱۵ تیرماه ✅ هزینه دوره ۲۰ هزار تومان (۶۰۳۷-۹۹۷۳-۱۵۹۴-۷۵۳۲) ✅ لطفا جهت ثبت نام به لینک ذیل وارد شوید.. https://formafzar.com/form/k64tf 🍀☘🍀☘🍀☘🍀☘🍀
هدایت شده از فعالین مهدویت
✅ مسابقه نقاشی ویژه استان همدان ✅ با موضوع غدیر ✅ ویژه دانش آموزان ابتدایی و متوسطه اول و دوم ✅ مهلت ارسال تا ۳ مرداد ماه ۱۴۰۱ ✅ جوایز یک میلیون و هشت صد هزار ریال ۱۸ نفر منتخب بهترین نقاشی ✅ لطفا از نقاشی تان عکس گرفته در لینک ذیل قرار دهید. همدان: https://formafzar.com/form/sagn2 ستاد مردمی غدیر استان همدان
هدایت شده از زنگ دانایی
🦋داستان 🦋 از امام جواد(ع) روزی یکی از گوسفند یکی ازکنیزان امام گم شد. بستگان او به چند نفر از همسایگان بدگمان شدند و آنها را کشان کشان به محضر امام آوردند و گفتند:اینها گوسفند را دزدیده اند.امام فرمودند :همسایه را رها کنید،اینها دزدی نکرده اند گوسفند در خانه فلانی است.آنها همسایگان را رها کردند و به خانه ای که امامفرموده بود رفتند و گوسفند را آنجا یافتند.صاحب آن خانه تا آمد حرفی بزند محکوم سد و کتک مفصلی خورد ولباسش پاره شد.امام وقتی این خبر را شنیدند آنها را خواستند و سرزنش کرده و فرمودند:((وای بر شما!گوسفند شما خودش به خانه این آقا رفته بود و او خبر نداشت.)) پس امام از آن مرد بینوا دلجویی فرمودند و مبلغی پول به او دادند تا لباس نو بخرد و غذا تهیه کند و او را راضی و خشنود نمودند. منبع : بحار ج50
شکوفه های باغ انتظار
📖#رمان_مهدوی 👱‍♂#محمد_مهدی 📌#قسمت_نهم 🔰قبل از اینکه عقد کنه، من و پدرش تصمیم گرفتیم طبقه بالای خون
📖 👱‍♂ 📌 🔰و حالا هفت سال از اون ماجرا می گذره و آقا هادی و همسرش دوباره روی همون نیمکت های پارک نشستن و به چند ماه بعد فکر می کنند که فرزندشون به دنیا میاد و اونها هستن و بار مسئولیت تربیت یک فرزند...فرزندی که میتونه با تربیت درست، مودب و مومن و با اخلاق بشه، یا اینکه... ✳️اینقدر توی پارک نشسته بودن و با هم حرف می زدن و به آینده فکر می کردن که اصلا متوجه گذر زمان نشدن، یهو دیدن صدای اذان میاد، بلند شدن رفتن مسجد محله خودشون، دم درب آقاي رحمتی رو هم دیدن که داشت وارد مسجد میشد گفت: سلام هادی جان، سلام دخترم از ظهر که رفتین بیرون تا الان خونه نیومده بودین، دلواپس شده بودیم. هادی گفت که چیزی نبود، اومدیم پیش حاج آقا عسکری برای انتخاب اسم بچه آقای رحمتی: به به، مبارک باشه، حالا چی انتخاب کردن؟ هادی: آقای رحمتی: یا رسول الله، یا صاحب الزمان، چه اسم قشنگی، انشاءالله بحق این دو معصوم، یاور مهدوی تربیت کنین 🔰با هم وارد مسجد شدن، یکی از بچه ها داشت اذان می گفت و حاج آقا عسکری هم داشت به سوالات شرعی مردم پاسخ می داد، سلام کردن و صف اول نشستن نماز مغرب که تمام شد، حاج آقا یه لحظه رو به نمازگزاران کرد و گفت : می دونین عادت من صحبت در بین دو نماز نیست و این کار نوعی گرفتن وقت مردم هست، اما فقط میخوام یه چیز بگم و اینکه عموما مردم بین نماز مغرب و عشا، نماز غفیله می خونن، خوبه، قبول باشه اما اون چیزی که ثواب بیشتر و تاکید بیشتری در دین شده، نمازهای نافله هست، یعنی دو تا دو رکعتی مثل نماز صبح به نیت نافله مغرب، خوب هست مومنین عزیز بین دو نماز اول نافله رو بخونن و بعد اگر فرصت داشتن سراغ نماز غفیله برن چون خوندن نافله هم سیره علما بوده و هم توصیه امام زمان (عجل‌الله تعالی فرجه الشریف) و در دیدار با سید رشتی(رحمة الله علیه)، ایشان گله کردن از شیعیان خودشون که چرا نافله نمی خوانند؟ 🌀و بعد بلند شد و شروع کرد به خوندن نافله و از اون شب اهل مسجد بیشتر به نافله اهمیت دادن و بعد نماز راجع به نافله های دیگه هم سوال کردن، نافله دیگر نمازهای یومیه و طرز خوندن آنها ✳️بعد نماز عشاء، عادت حاج آقا این بود که چند دقیقه برای مردم صحبت کنه و از بس صحبت های شیرین و عمیقی بود، هیچکس از مردم بیرون نمی رفت و می نشستن تا حرفهای ایشون رو کامل گوش بدن حاج آقا بعدِ توضیحِ یه مساله شرعی درباره کیفیت مسح سر و پا، یه روایت از امام صادق (علیه السلام) گفتند گفتن این روایت همانا و به گریه افتادن آقا هادی همانا... ✨قال الصادق (عليه السلام)... ... ✨کودکیار مهدوی
هدایت شده از زنگ دانایی
📖حالا که فقیر شده ام 📌 اَسود خجالت می کشید😥 پیش✨امام باقر علیه السلام برود و بگوید: «من فقیر و محتاجم. آیا به کسی که شیعه ی شماست، کمک نمی کنید؟»😞 او چکمه هایش👞 را پوشید. خورجین کوچکش را برداشت. دستاری سیاه دور سر خود بست و از این کوچه به آن کوچه ی مدینه رفت تا به در🚪 خانه ی امام پنجم شیعیان رسید. اَسود با خودش فکر کرد: «من که فقیر نبودم! وضع زندگی ام خوب بود و به خاطر سفارش امامان عزیزم، خیلی هم دست بخشش داشتم؛ اما حالا... اَسود آرام آرام گریه کرد😢 دل او پر از غم و غصه بود: «اما حالا آن دوستان و آشنایان، آن مردمی که زمانی از من کمک می گرفتند، به من توجهی ندارند!» در همان لحظه، سه مرد اسب سوار🐎 به اسود رسیدند. هر سه به او سلام کردند✋ و فوری از کنارش رد شدند. آن سه نفر وقتی می رفتند، حرف هایی به هم زدند که اسود نشنيد. بیچاره اَسود... هنوز پیر نشده به گدایی افتاده. خب پول و ثروت💰به آدم وفا نمی کند. زمانی با زندگی ما دوست است و یک وقتی هم ما را بیچاره می کند. کاش سکه ای توی دستش می انداختیم، تا برای شامِ شب خانواده اش چندتا نان🥖🍞 تهیه کند. اَسود در زد، خدمت کار امام باقر علیه السلام در را باز کرد: «سلام من آمده ام تا با امام پنجم شیعیان دیدار کنم.» مرد خدمت کار، اَسود را به اتاقی برد که امام باقر عليه السلام در آنجا بود. انگار امام می دانست که قرار است اَسود به دیدنش برود؛ چون با خوشحالی☺️ جلو رفت، با او دیده بوسی کرد 😚و حالش را پرسید... 🏴کودکیارمهدوی
هدایت شده از زنگ دانایی
سلام به گلهای نازنین محکماتی😍 در زمانهای قدیم که شاه بدجنسی بر کشورمون حکومت میکرد و در ظاهر میگفت که اسلام رو دوست داره ولی اصلا دوست نداشت حتی اسمی از اسلام باقی بمونه😕وقتی رفت به کشورهای غربی🇹🇷 و دید که خانم ها اونجا حجاب ندارند اومد به مامورهاش دستور داد که روسری و چادرها رو به زور از سر خانم هایی🧕 که تو خیابون ها هستند بکِشند. وقتی مردم و علمای مشهد این بی احترامی و ظلم رو دیدند👀 توی مسجد گوهرشاد جمع شدند و به کار غلط رضاخان اعتراض کردند. شاه هم دستور داد که درها رو ببندن🔓 تا کسی نتونه بره بیرون😔و همه مردمی که اونجا جمع شده بودند رو شهید کرد🥀😢 بچه های نازنین در طول تاریخ آدمهای زیادی بخاطر حفظ حجاب و اعتقادشون به اسلام شهید شدن و فداکاری ها کردن تا ما امروز راحت بتونیم با حجاب و عقاید اسلامی مون زندگی کنیم👌 پس این حجاب در واقع نوعی اعلام وفاداری به امام زمانمون و مادرشون حضرت زهرا است که ما باید ازش محافظت کنیم✋ 👌البته بچه ها باید دقت کنیم که حجاب فقط پوشوندن مو و بدنمون نیست ما باید علاوه بر مو، از چشم و گوش، زبان مون و...هم مراقبت کنیم تا هیچ وقت به گناه آلوده نشن یعنی حرف هایی بزنیم، چیزهایی ببینیم و گوش کنیم که خدا و امامانمون دوست دارند☺️ اینجوری میتونیم دل امام زمانمون رو از خودمون راضی نگه داریم و ظهور رو جلو بندازیم ان شاءالله😍 از خداجون❤️هم میخواهیم که کمکمون کنه تا این فداکاری ها رو همیشه قدر بدونیم و در دفاع ازاعتقاداتتمون همیشه محکم و قوی باشیم🤲
هدایت شده از زنگ دانایی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎤استاد 🔻دخترم بی‌حجابه چیکار کنم؟! 🔖عامل منحرف شدن دختران که اکثر مادران از آن غافلند! 👌اگر دغدغه دارید پیشنهاد میکنیم حتما این کلیپ را ببینید
هدایت شده از زنگ دانایی
📖خوبی های گل🌸 نسیم خنکی می وزید. درخت بزرگ حیاط🌴پر از جیک جیک گنجشک ها🐦 بود. ✨امام هادی علیه السلام و دوستش، ابوهاشم جعفری، روی ایوان نشسته بودند. کتابی 📖جلوی ابوهاشم باز بود. او از روی آن می خواند و از امام سؤال می کرد. خدمت کار ✨امام علیه السلام مقداری نان🍞 و ظرفی حلوا آورد و جلوی آنها گذاشت و رفت. در همین موقع، یکی از بچه های کوچک امام به ایوان آمد. توی دستش، یک شاخه گل سرخ 🌷بود. سلام کرد و گل را به امام عليه السلام داد😍 ✨امام هادی علیه السلام گل🌸را گرفت. با مهربانی☺️ دستی بر موهای فرزندش کشید. چند بار گل را بو کرد. بعد بوسید و روی چشمش گذاشت و صلوات فرستاد. ابوهاشم هم صلوات فرستاد و با خودش گفت: «مثل این که امام از گل، خیلی خوشش می آید. ای کاش برایش گل هدیه می آوردم!» ✨امام علیه السلام گل را به طرف ابوهاشم گرفت. ابوهاشم گل را گرفت و بو کرد سرورم! این گل چه بوی خوبی دارد!🤩 گل، آرامش بخش روح و دل است. با خود شادی می آورد...ای ابوهاشم! هر کس گل یا شاخه ای از ریحان را ببوسد او بو کند و روی چشمش بگذارد و به محمد صلی الله عليه و آله و خاندانش صلوات بفرستد، خداوند به او ثواب و پاداش زیادی می دهد و بدیها را از دلش پاک می کند.👌 ابوهاشم با تعجب😳 گفت: «چه حرف قشنگی! این را دیگر نمی دانستم. آن وقت گل را دوباره بو کرد. بعد بوسید، بر چشمش گذاشت و صلوات فرستاد.» 📿🙂 🤲بحق امام هادی علیه السلام اللهم عجّل لولیک الفرج 🤲 🎈کودکیارمهدوی
هدایت شده از زنگ دانایی
سوهانی با طعم عید غدیر😋 📌 چند سال بود که بابا بزرگ👴 از بین ما رفته بود ،😔 بابا دوست داشت راه پدرش را ادامه بدهد می رفت ولایت خودشان به اهل محل رسیدگی میکردند، گوسفند🐑 می کشتند و به داد خانواده های ضعیف می‌رسیدند.😊 از وقتی عید غدیر توی درس ها📕 افتاده بود ما فقط روز عید می رفتیم...سوهان روز عید را بابا مخصوص می زد با روغن حیوانی اعلا و مغز پسته درجه یک😍 همه فامیل می‌گفتند عید غدیر برای ما مزه شیرین سوهان را دارد، همه از طعم سوهان بابا تعریف میکردند😄 بابا می گفت: باید سفره روز جشن اقا حسابی باشد، مثل این است که یک میلیون نفر از شهدا، و پیامبران را غذا دادی😇 من با خودم فکر کردم، میلیون نفر⁉️ عید غدیر خیلی مهم است، از همه جشن ها مهم تر باید با شکوه برگزار شود😌 به همین دلیل حرفی نداشتم تا زحمت یک هفته را به جان بخرم تا بابا با حوصله به کارهایش برسد🙂 یک جورایی من هم در جشن غدیر سهیم میشدم من هم دلم میخواست مثل بابا باشم و بعدها سفره غدیر یادم نرود😊 👌بچه ها جون عید غدیر، بزرگترین عید ما شیعیان هستش😍 توی این روز همه ما باید دور هم جمع بشیم،جشن بگیریم👏 و با امام زمانمون که الان وارث غدیر هستن تجدید عهد کنیم✋ و بگیم آقا جون ما شما رو خیلییی دوست داریم❤️ و همیشه یار و سربازتون میمونیم☺️
هدایت شده از زنگ دانایی
یک جایی به نام‌ غدیر روزی پیامبر ما❤️ یه جا به نام غدیر گفت به همه آدما هر کسی من بوده ام بزرگ و رهبر او☺️ از این به بعد علی هست امام و سرور او😌 از اون به بعد علی شد امام ما مومن ها عید می گیریم اون روزو تا باشد دنیا دنیا😍 علی امام ما هست اینو همه میدونیم😄 ما علی رو دوست داریم شیعه اون می مونیم✋ بحق علی بن ابی طالب علیه السلام اللهم عجّل لولیک الفرج🤲
هدایت شده از زنگ دانایی
📖شیعه ی خوب کیست؟🤔 وقتی اسب قهوه ای 🐎من راه می رود، سُم هایش تِریک تِریک، صدای قشنگی می دهند. وقتی سوارش میشوم، احساس خوبی دارم؛ مثل این است که دارم پرواز🕊 می کنم. آدم های دور و برم زُل زده اند به من👀. هر وقت که از سفر برمی گردم، همین طور است. از بازار که می گذرم، دکان دارها دست از کار می کشند و زل میزنند به من. انگار چشم شان👁به یک سردار یا وزیر یا عالم افتاده، که این طوری دست از کار می کشند! اسبم 🐴شیهه می کشد و گردن دراز و پر از یالش را تکان می دهد. کمرم را صاف می کنم و از کنار آنها می گذرم تا به خانه می رسم. با صدای اسبم، نوکرها از خانه بیرون می آیند. یکی اسبم را می گیرد. یکی هم کمک می کند تا من از پشت آن پایین بیایم. آن دو با احترام زیاد مرا به خانه می برند. مادرم با خوشحالی جلو می آید. او😌خمیده خمیده راه می رود؛ چون سن زیادی دارد. او برای من هم مادر است و هم پدر؛ چون پدر ندارم. پدرم آن زمانی که کودک بودم، به دست ماموران حکومت زندانی شد. به ما گفتند: در زندان بیمار شده و مرده است. اما بعدها معلوم شد آنها پدرم را شهید کرده اند😔چون او شیعه ی امام على علیه السلام بود! همسرم که دارد پیاز تکه می کند، به من می گوید: «سلام صالح!✋ خوش آمدی، امشب مهمان داریم. قرار است پدر و مادرم بیایند. یک وقت جایی نروی!» میخندم:☺️«نه، من همین جا در خانه هستم!» در می زنند. یکی از نوکرها از توی اتاقش بیرون می آید و پشت در می رود. بعد پیش من می آید و با احترام می گوید:... ...👇
هدایت شده از زنگ دانایی
📖شیعه ی خوب کیست؟🤔 با احترام می گوید: «ارباب! یک مرد فقیر است. پول💰می خواهد!» با بی حوصلگی می گویم: «یک تکه نان🍞 و چندتا خرما به او بده!» نوکرم برای فقیر، یک تکه نان و چندتا خرما می برد؛ اما فوری برمی گردد و به من می گوید: «نگرفت!» نه! چرا؟🤔 می گوید: «به اربابت صالح بغدادی بگو پول💰 می خواهم!» با ناراحتی پشت در🚪 می روم. وقتی مرد فقیر را می بینم، می فهمم آشناست. او دست های پینه بسته اش را نشانم می دهد و با ناراحتی می گوید:😓 «من فقیر نیستم، من چاه کنم. یادت هست روزی آمدم خانه ی شما و برای تان چاه کندم؟»خب یادم آمد، منظورت چیست؟ حالا مدتی است که هم دست هایم درد می کند، هم کمرم😣 دیگر نمی توانم چاه کنی کنم؛ برای همین، مجبورم از آدم های باشخصیت و محترم کمک بگیرم! حرصم می گیرد. می خواهم سرش داد بزنم😠 اما خودم را نگه می دارم. او ادامه می دهد: «من شيعه ی آل على عليهم السلام هستم. نمازم را مثل شما می خوانم📿چند بار هم نزدیک بوده به خاطر این کار، گرفتار دشمن شوم!» دست در جیبم می کنم. سه، چهارتا سکه ی معمولی دارم💰آنها را کف دستش🙌 می گذارم. او آه😑 می کشد و آن سکه ها را به من برمی گرداند. بعد می رود. در را محکم می بندم و سر نوکرم داد میزنم: «دیگر به این بی سروپاها جواب نده...بگذار بروند! معلوم نیست شیعه اند یا نه! اصلا آدم اگر کار کند که فقیر نمی شود.» من و دوستانم می خواهیم برویم دیدن✨، در راه یک نفر برای مان ماجرایی را تعریف می کند: «دایی ام رفته بود دیدن ✨امام موسی بن جعفر عليه السلام. امام از او پرسید: "آیا به نیازمندان شهرتان کمک می کنید؟"🤔 او گفت: معلوم است که کمک می کنیم. امام گفت: "مثلا اگر بدانید نیاز دارد، بروید خانه اش ببینید نیست، برایش پول می گذارید که وقتی برگشت، مشکلش را با آن برطرف کند؟" دایی ام جواب داد: نه، تا به حال این کار را نکرده ایم! امام عليه السلام ناراحت شد😞 و گفت: "پس هنوز شما آن گونه نشده اید که ما می خواستیم!"» حالا من با شنیدن این خاطره، خجالت می کشم😓 پیش امام کاظم علیه السلام بروم؛ چون همین تازگیها، چاه کن فقیر را با ناراحتی از خانه ام دور کردم! 🤲بحق امام موسی کاظم علیه السلام اللهم عجّل لولیک الفرج🤲 🍄کودکیار مهدوی