هدایت شده از زنگ دانایی
[In reply to کودک یار مهدوی مُحکمات]
📖#رمان_مهدوی
👱♂️#محمد_مهدی
📌#قسمت_هفتم
🔰نرگس خانم نگاهی به همسرش کرد و هر دو با نگاهی خوشحال کننده به آقای رحمتی گفتند چه قضیه ای رو خانم شما میدونه؟
گفت: شما برین، کاریتون نباشه
🌀حاج هادی و همسرش رفتن به آدرسی که آقای رحمتی داده بود، آخر یک کوچه بن بست، سر کوچه یک مسجد قشنگ و زیبا داشت که بچه ها داشتن داخل حیاطش تنیس روی میز و فوتبال دستی بازی می کردن، هادی گفت اگه واقعا اینجا بتونیم خونه بگیریم عالی میشه، هم کنار مسجد هست، هم مسجدی که پر رونق هست و بچه ها هم داخلش فعالیت دارن...هیچ کدوم از خانه هایی که دیدیم تا الان، کنار مسجد نبودن
به آخر کوچه که رسیدن، مواجه شدن با یک خانه شیک و تمیز که طبقه دوم اون تازه ساخت بود، زنگ طبقه بالا رو زدن، اما کسی در رو باز نکرد،
یه مرتبه نرگس خانم گفت هادی جان، فکر کنم طبقه بالا کسی ساکن نیست، چون پنجره ها اصلا پرده کشیده نیست، زنگ طبقه پایین رو بزن.
هادی با تعجب گفت: یعنی صاحب خونه خودش طبقه اول هست و طبقه بالا که نو و تمیز هست خالیه؟ مگه میشه؟
زنگ طبقه اول رو زد و یه خانمی با صدای گرم جواب داد کیه؟
آقا هادی گفت ما رو حاج آقای رحمتی فرستاده، گفتن به شما بگیم که مهمان خدا هستیم.
تا این رو گفت، خانم رحمتی گفت خوش آمدین، منتظر شما بودیم، آقای رحمتی کلید بهتون داده؟ چون آیفون ما خراب هست و درب رو باز نمی کنه، اگه نداده من بیام پایین باز کنم.
حاج هادی گفت: بله حاج خانم دادن، شما زحمت نکشید. درب رو باز کردن وارد حیاط شدن، خانه ای تمیز که چندتا برگ پاییزی داخل حیاطش ریخته بود، با یک حوض کم عمق که چند تا ماهی قرمز داخلش بازی می کردن و پله ای که از پایین تا بالای اون گل های رنگارنگ🌸🌼 جلوه می کرد
خانم رحمتی که اومده بود روی پله ها، سلام و احوالپرسی گرمی کرد و رفت دست نرگس خانم رو گرفت و این زوج رو برد داخل خانه.
🌀هرچی خانم رحمتی گرم می گرفت و با اونها صحبت می کرد، هادی و خانمش تو بهت و تعجب بودن که قضیه چیه و این زن و شوهر برای چی دعوتشون کردن داخل منزل و از اونها پذیرایی می کنن
انگار خانم رحمتی فهمیده بود، بهشون گفت تعجب نکنین، صبر کنین حاج آقا رحمتی بیاد خودش توضیح میده...شما فعلا پذیرایی کنین از خودتون
🔰حاج هادی همین طور که داشت چایی و میوه می خورد نگاهی به دور و بر منزل هم انداخت و یه مرتبه توجهش به یک عکس جلب شد، یه پسر جوان و با چهره مذهبی، روی حاشیه قاب عکسش هم یه نواز سیاه بود که نشون می داد فوت کرده...اما کمی خجالت می کشید بپرسه این پسر کی هست، منتظر موند تا خود صاحبخانه اگه صلاح هست بگه
❇️ سرگرم غذا خوردن و کمی حرف زدن با حاج خانم بودن که زنگ خانه به صدا در اومد، هادی فهمید آقای رحمتی هست و کلید هم نداره، بلند شد و رفت در رو باز کرد، دید اقای رحمتی با یک جعبه شیرینی و چند تا نان به دست برگشته
تعجب هادی بیشتر شد! شیرینی دیگه برای چی؟
✍️احسان عبادی
#ادامه_دارد...
✨کودکیار مهدوی
هدایت شده از زنگ دانایی
من از گلها بدم میاد.mp3
3.03M
#قصه شب
#بچه_های_بهشت
💠 قصه من از گلها بدم میاد
✍️ نویسنده: مجتبی ملک محمد
🎤 با اجرای: ناهید هاشم نژاد، سما سهرابی و زارع
🔷 مناسب سن ۴ سال به بالا
💠 هدف قصه: کودکان یاد بگیرند که قدر نعمتهای زیبای طبیعت را بهتر بدانند.
🔷🔸💠🔸🔷
هدایت شده از زنگ دانایی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قصه_های_کودکانه | اطاعت از فرمانده
🎙 با اجرای نورالزینب خانم حافظی
📚 داداش ابراهیم
🎈 #فرزندان_علی
💌
شکوفه های باغ انتظار
[In reply to کودک یار مهدوی مُحکمات] 📖#رمان_مهدوی 👱♂️#محمد_مهدی 📌#قسمت_هفتم 🔰نرگس خانم نگاهی به هم
📖#رمان_مهدوی
👱♂#محمد_مهدی
📌#قسمت_هشتم
✳️با هم وارد منزل شدن و نشستن، آقای رحمتی گفت:
خب، بچه های من، طبقه بالا رو دیدین؟ پسندیدین؟ ما رو به صاحبخونگی می پذیرین؟ اگه آره، بفرمایین شیرینی تا از دهن نیفتاده!
🌀هادی دیگه صبرش تمام شد و گفت حاج آقا میشه به ما هم بگین قضیه چیه؟ بخدا دیگه داریم از کنجکاوی دق مرگ میشیم!
🔰حاج خانم رحمتی با حالت شوخی گفت: ای بابا، مثل اینکه ما رو قبول ندارن این زوج خوشبخت، حالا ما کجا غیر شما مستاجر خوب پیدا کنیم؟ همه زدن زیر خنده، هادی و خانمش هم کم کم به قضیه داشتن پی میبردن
❇️حاج آقای رحمتی گفت: عزیز من، شما حتی اسم خودتم بما نگفتی، حالا از من انتظار داری تمام ماجرا رو بهت بگم؟ نمیشه که!
هادی گفت: من مخلص شمام هستم حاج آقا، قصد بی ادبی نداشتم، اما شما هم خودت رو بذار جای ما، قطعا تعجب می کردین، شایدم کمی می ترسیدین...
حاج آقا رحمتی: ای بابا، حالا ما ترسناک هم شدیم جوان؟ با صدای بلند شروع به خندیدن کرد
🔰هادی: نه نه، منظورم این نبود، اصلا ببخشید، من حرف نزم بهتره، من کوچیک شما هادی هستم، حالا شما بفرمایین
آقای رحمتی گفت: آها، حالا شد، حالا خب گوش کن تا بهت بگم، قضیه از این قرار است که من و این حاج خانم که می بینید، سالهای سال بچه دار نمی شدیم، تا اینکه خدا به ما یه پسری داد، نمی دونی چقدر خوشحال بودیم، قابل وصف نیست هادی جان
این پسر روز به روز بزرگ و بزرگتر می شد، رفت دانشگاه و بعدش هم سربازی، چند ماه بیشتر خدمت نکرد و بعدش بخاطر ورود من به سن 60 سالگی و چون تک پسر بود، از سربازی معاف شد.
براش تو یه شرکت حمل و نقل کار خوب و آبرومندی پیدا کردم و چندسالی مشغول بود، من و مادرش هم به هم گفتیم که الحمدالله حالا که شغل خوبی هم داره، بهتره دیگه براش زن بگیریم
💠رفتیم سراغ یکی از افراد مومن فامیل تا از دخترش خواستگاری کنیم، دختر خوبی بود، این عکس هم که می بینین، آقا رضا، پسر ما هست، برای شب خواستگاریش هست این عکس
هادی گفت: ببخشید که فضولی می کنم، اما این نوار سیاه کنار قاب عکس که نشون میده ایشون...
آقای رحمتی شروع به گریه کرد، دیگه گریه امانش نمی داد...حاج خانم انگار صبورتر بود، گفت آره پسرم، این عکس رضاجان ما هست که چند ماه بعد عقد و نامزدی، تو یک سفر کاری بر اثر تصادف خودش و خانمش با هم به رحمت خدا رفتند.
#ادامه_دارد...
✨کودکیار مهدوی
📖#رمان_مهدوی
👱♂#محمد_مهدی
📌#قسمت_نهم
🔰قبل از اینکه عقد کنه، من و پدرش تصمیم گرفتیم طبقه بالای خونه خودمون رو درست کنیم و بسازیم تا دست همسرش رو بگیره و برن داخلش زندگی کنن که اول زندگی دغدغه خونه و اجاره دادن و این بنگاه و اون بنگاه گشتن نداشته باشن
🌀وقتی موضوع رو فهمید اومد دست من و پدرش رو بوسید و کلی از برنامه های آینده زندگیش گفت، بعدش هم که خواستگاری و عقد و بعد هم...
روزی که تصادف کردن و خبرش رو برای ما آوردن، روزی بود که حاج آقا رحمتی شیرینی گرفته بود برای تائید طبقه دوم و گرفتن پایان کار و سند منزل به اسم پسرمون، دیگه خبر نداشتیم که قراره چند دقیقه بعد خبر فوت پسر و عروسمون رو بشنویم
🔰امروز هفت ماه از اون حادثه میگذره، من و پدرش روز به روز داریم پیرتر و افسرده تر میشیم، آخه تنها فرزند ما بود و ما بچه دیگه ای نداریم، برای همین امروز صبح بعد نماز به حاج آقا گفتم بیا یه درخواستی از امام زمان ارواحنافداه کنیم.
گفت چه درخواستی؟
گفتم بیا بریم حیاط، زیر آسمون خدا، نماز استغاثه به امام زمان که تو مفاتیح هست رو بخونیم و بعدش از آقا درخواست کنیم یک زوج جوان مومن رو که دنبال خریدن خونه هستن پیدا کنیم، بیاریم طبقه بالا ساکن کنیم تا جای خالی رضا و عروسمون رو پر کنن، ما که داریم پیر میشیم و توان بالارفتن از پله ها رو نداریم، همین طبقه پایین برامون بهتره، اونها رو می فرستیم بالا که نو هم هست، هرچی هم خواستن و توانشون بود پول پیش و اجاره بدن، اگر هم خوب بودن تا هر وقت دلشون خواست اینجا بمونن یا اصلا طبقه بالا رو با قیمت خوب بهشون می فروشیم که بدون دغدغه تا آخر عمر زندگی کنن و ما هم تنها نباشیم و داغ عزیزمون قابل تحمل تر باشه
💠شما که امروز میری بیرون نون بگیری، قشنگ بنگاه ها و جاهایی که فکر می کنی بشه افرادی رو گیر آورد که دنبال خونه هستن، زیر نظر بگیر، انشالله یه زوج خوب پیدا کنیم که قطعا مهمان خدا هستند و قدم اونها روی چشم
🌀حاج آقا رحمتی هم بعد شنیدن پیشنهادم قبول کرد و بعد نماز استغاثه رفت نون بگیره، اما کسی رو پیدا نکرد، عصر که شد بهش گفتم به بهانه نون عصرانه برو بیرون و قشنگ تر همه جا رو ببین، خدا رو چه دیدی، شاید همین امروز امام زمان علیه السلام برای ما مهمان خدا پیدا کرد، این بود که اومد بیرون و شما دو نفر رو پیدا کرد و آورد خونه...حالا هم قدم شما روی چشم ما
شما مهمان خدا هستین، برین طبقه بالا رو ببینن و اگر پسند کردین، اسباب کشی کنین و ساکن بشین
✳️هادی نگاهی به آقای رحمتی کرد، بعد یه نگاه به حاج خانم کرد و گفت مگه میشه؟ به همین راحتی؟ شاید ما اون کسی نباشیم که شما دنبالش می گردین؟ شاید اصلا پول ما اونقدر نباشه که بتونیم پیش و اجاره مورد نظر شما رو بدیم؟
🔰حاج آقا رحمتی گفت این چه حرفیه پسرم، کی حرف پول زد ؟ شما بیا ساکن بشو
هرقدر دلت خواست پول پیش بده، هرقدر هم دوست داشتی اجاره...اصلا نده مهم نیست
ولی من میدونم اشتباه نکردم، می دونم انتخاب بد نکردم، شما همون زوج مومنی هستین که ما از امام زمان (عجلالله تعالی فرجه الشریف) خواستیم
#ادامه_دارد...
✨کودکیار مهدوی
هدایت شده از فعالین مهدویت
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
✅ حاضران به غایبان برسانند
✅دوره غدیر شناسی مجازی
✅ مهلت ۱۵ تیرماه
✅ هزینه دوره ۲۰ هزار تومان
(۶۰۳۷-۹۹۷۳-۱۵۹۴-۷۵۳۲)
✅ لطفا جهت ثبت نام به لینک ذیل وارد شوید..
https://formafzar.com/form/k64tf
🍀☘🍀☘🍀☘🍀☘🍀
هدایت شده از فعالین مهدویت
✅ مسابقه نقاشی ویژه استان همدان
✅ با موضوع غدیر
✅ ویژه دانش آموزان ابتدایی و متوسطه اول و دوم
✅ مهلت ارسال تا ۳ مرداد ماه ۱۴۰۱
✅ جوایز یک میلیون و هشت صد هزار ریال ۱۸ نفر منتخب بهترین نقاشی
✅ لطفا از نقاشی تان عکس گرفته در لینک ذیل قرار دهید.
همدان:
https://formafzar.com/form/sagn2
ستاد مردمی غدیر استان همدان
هدایت شده از زنگ دانایی
🦋داستان 🦋
#داستانی از امام جواد(ع)
روزی یکی از گوسفند یکی ازکنیزان امام گم شد. بستگان او به چند نفر از همسایگان بدگمان شدند و آنها را کشان کشان به محضر امام آوردند و گفتند:اینها گوسفند را دزدیده اند.امام فرمودند :همسایه را رها کنید،اینها دزدی نکرده اند گوسفند در خانه فلانی است.آنها همسایگان را رها کردند و به خانه ای که امامفرموده بود رفتند و گوسفند را آنجا یافتند.صاحب آن خانه تا آمد حرفی بزند محکوم سد و کتک مفصلی خورد ولباسش پاره شد.امام وقتی این خبر را شنیدند آنها را خواستند و سرزنش کرده و فرمودند:((وای بر شما!گوسفند شما خودش به خانه این آقا رفته بود و او خبر نداشت.)) پس امام از آن مرد بینوا دلجویی فرمودند و مبلغی پول به او دادند تا لباس نو بخرد و غذا تهیه کند و او را راضی و خشنود نمودند.
منبع : بحار ج50
#امام_جواد_ع
#داستان
شکوفه های باغ انتظار
📖#رمان_مهدوی 👱♂#محمد_مهدی 📌#قسمت_نهم 🔰قبل از اینکه عقد کنه، من و پدرش تصمیم گرفتیم طبقه بالای خون
📖#رمان_مهدوی
👱♂#محمد_مهدی
📌#قسمت_دهم
🔰و حالا هفت سال از اون ماجرا می گذره و آقا هادی و همسرش دوباره روی همون نیمکت های پارک نشستن و به چند ماه بعد فکر می کنند که فرزندشون به دنیا میاد و اونها هستن و بار مسئولیت تربیت یک فرزند...فرزندی که میتونه با تربیت درست، مودب و مومن و با اخلاق بشه، یا اینکه...
✳️اینقدر توی پارک نشسته بودن و با هم حرف می زدن و به آینده فکر می کردن که اصلا متوجه گذر زمان نشدن، یهو دیدن صدای اذان میاد، بلند شدن رفتن مسجد محله خودشون، دم درب آقاي رحمتی رو هم دیدن که داشت وارد مسجد میشد
گفت: سلام هادی جان، سلام دخترم
از ظهر که رفتین بیرون تا الان خونه نیومده بودین، دلواپس شده بودیم.
هادی گفت که چیزی نبود، اومدیم پیش حاج آقا عسکری برای انتخاب اسم بچه
آقای رحمتی: به به، مبارک باشه، حالا چی انتخاب کردن؟
هادی: #محمد_مهدی
آقای رحمتی: یا رسول الله، یا صاحب الزمان، چه اسم قشنگی، انشاءالله بحق این دو معصوم، یاور مهدوی تربیت کنین
🔰با هم وارد مسجد شدن، یکی از بچه ها داشت اذان می گفت و حاج آقا عسکری هم داشت به سوالات شرعی مردم پاسخ می داد، سلام کردن و صف اول نشستن
نماز مغرب که تمام شد، حاج آقا یه لحظه رو به نمازگزاران کرد و گفت :
می دونین عادت من صحبت در بین دو نماز نیست و این کار نوعی گرفتن وقت مردم هست، اما فقط میخوام یه چیز بگم و اینکه عموما مردم بین نماز مغرب و عشا، نماز غفیله می خونن، خوبه، قبول باشه اما اون چیزی که ثواب بیشتر و تاکید بیشتری در دین شده، نمازهای نافله هست، یعنی دو تا دو رکعتی مثل نماز صبح به نیت نافله مغرب، خوب هست مومنین عزیز بین دو نماز اول نافله رو بخونن و بعد اگر فرصت داشتن سراغ نماز غفیله برن
چون خوندن نافله هم سیره علما بوده و هم توصیه امام زمان (عجلالله تعالی فرجه الشریف) و در دیدار با سید رشتی(رحمة الله علیه)، ایشان گله کردن از شیعیان خودشون که چرا نافله نمی خوانند؟
🌀و بعد بلند شد و شروع کرد به خوندن نافله و از اون شب اهل مسجد بیشتر به نافله اهمیت دادن و بعد نماز راجع به نافله های دیگه هم سوال کردن، نافله دیگر نمازهای یومیه و طرز خوندن آنها
✳️بعد نماز عشاء، عادت حاج آقا این بود که چند دقیقه برای مردم صحبت کنه و از بس صحبت های شیرین و عمیقی بود، هیچکس از مردم بیرون نمی رفت و می نشستن تا حرفهای ایشون رو کامل گوش بدن
حاج آقا بعدِ توضیحِ یه مساله شرعی درباره کیفیت مسح سر و پا، یه روایت از امام صادق (علیه السلام) گفتند
گفتن این روایت همانا و به گریه افتادن آقا هادی همانا...
✨قال الصادق (عليه السلام)...
#ادامه_دارد...
✨کودکیار مهدوی
هدایت شده از زنگ دانایی
#داستان
#شهادت_امام_باقر_علیه_السلام
📖حالا که فقیر شده ام
📌#قسمت_اول
اَسود خجالت می کشید😥 پیش✨امام باقر علیه السلام برود و بگوید: «من فقیر و محتاجم. آیا به کسی که شیعه ی شماست، کمک نمی کنید؟»😞
او چکمه هایش👞 را پوشید. خورجین کوچکش را برداشت. دستاری سیاه دور سر خود بست و از این کوچه به آن کوچه ی مدینه رفت تا به در🚪 خانه ی امام پنجم شیعیان رسید. اَسود با خودش فکر کرد: «من که فقیر نبودم! وضع زندگی ام خوب بود و به خاطر سفارش امامان عزیزم، خیلی هم دست بخشش داشتم؛ اما حالا...
اَسود آرام آرام گریه کرد😢 دل او پر از غم و غصه بود: «اما حالا آن دوستان و آشنایان، آن مردمی که زمانی از من کمک می گرفتند، به من توجهی ندارند!» در همان لحظه، سه مرد اسب سوار🐎 به اسود رسیدند. هر سه به او سلام کردند✋ و فوری از کنارش رد شدند. آن سه نفر وقتی می رفتند، حرف هایی به هم زدند که اسود نشنيد. بیچاره اَسود... هنوز پیر نشده به گدایی افتاده. خب پول و ثروت💰به آدم وفا نمی کند. زمانی با زندگی ما دوست است و یک وقتی هم ما را بیچاره می کند. کاش سکه ای توی دستش می انداختیم، تا برای شامِ شب خانواده اش چندتا نان🥖🍞 تهیه کند. اَسود در زد، خدمت کار امام باقر علیه السلام در را باز کرد: «سلام من آمده ام تا با امام پنجم شیعیان دیدار کنم.» مرد خدمت کار، اَسود را به اتاقی برد که امام باقر عليه السلام در آنجا بود. انگار امام می دانست که قرار است اَسود به دیدنش برود؛ چون با خوشحالی☺️ جلو رفت، با او دیده بوسی کرد 😚و حالش را پرسید...
#ادامه_دارد
🏴کودکیارمهدوی
هدایت شده از زنگ دانایی
#هفته_حجاب_عفاف
سلام به گلهای نازنین محکماتی😍
در زمانهای قدیم که شاه بدجنسی بر کشورمون حکومت میکرد و در ظاهر میگفت که اسلام رو دوست داره ولی اصلا دوست نداشت حتی اسمی از اسلام باقی بمونه😕وقتی رفت به کشورهای غربی🇹🇷 و دید که خانم ها اونجا حجاب ندارند اومد به مامورهاش دستور داد که روسری و چادرها رو به زور از سر خانم هایی🧕 که تو خیابون ها هستند بکِشند. وقتی مردم و علمای مشهد این بی احترامی و ظلم رو دیدند👀 توی مسجد گوهرشاد جمع شدند و به کار غلط رضاخان اعتراض کردند. شاه هم دستور داد که درها رو ببندن🔓 تا کسی نتونه بره بیرون😔و همه مردمی که اونجا جمع شده بودند رو شهید کرد🥀😢
بچه های نازنین در طول تاریخ آدمهای زیادی بخاطر حفظ حجاب و اعتقادشون به اسلام شهید شدن و فداکاری ها کردن تا ما امروز راحت بتونیم با حجاب و عقاید اسلامی مون زندگی کنیم👌
پس این حجاب در واقع نوعی اعلام وفاداری به امام زمانمون و مادرشون حضرت زهرا است که ما باید ازش محافظت کنیم✋
👌البته بچه ها باید دقت کنیم که حجاب فقط پوشوندن مو و بدنمون نیست ما باید علاوه بر مو، از چشم و گوش، زبان مون و...هم مراقبت کنیم تا هیچ وقت به گناه آلوده نشن یعنی حرف هایی بزنیم، چیزهایی ببینیم و گوش کنیم که خدا و امامانمون دوست دارند☺️ اینجوری میتونیم دل امام زمانمون رو از خودمون راضی نگه داریم و ظهور رو جلو بندازیم ان شاءالله😍
از خداجون❤️هم میخواهیم که کمکمون کنه تا این فداکاری ها رو همیشه قدر بدونیم و در دفاع ازاعتقاداتتمون همیشه محکم و قوی باشیم🤲
هدایت شده از زنگ دانایی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#تربیت_فرزند
#تربیت_مهدوی
🎤استاد#پناهیان
🔻دخترم بیحجابه چیکار کنم؟!
🔖عامل منحرف شدن دختران که اکثر مادران از آن غافلند!
👌اگر دغدغه دارید پیشنهاد میکنیم حتما این کلیپ را ببینید
هدایت شده از زنگ دانایی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖥#پرده_خوانی_غدیر
⁉️آیه ولایت
🎤#عمواخوان
هدایت شده از زنگ دانایی
17.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هدایت شده از زنگ دانایی
#داستان
#میلاد_امام_هادی_علیه_السلام
📖خوبی های گل🌸
نسیم خنکی می وزید. درخت بزرگ حیاط🌴پر از جیک جیک گنجشک ها🐦 بود. ✨امام هادی علیه السلام و دوستش، ابوهاشم جعفری، روی ایوان نشسته بودند. کتابی 📖جلوی ابوهاشم باز بود. او از روی آن می خواند و از امام سؤال می کرد.
خدمت کار ✨امام علیه السلام مقداری نان🍞 و ظرفی حلوا آورد و جلوی آنها گذاشت و رفت. در همین موقع، یکی از بچه های کوچک امام به ایوان آمد. توی دستش، یک شاخه گل سرخ 🌷بود. سلام کرد و گل را به امام عليه السلام داد😍
✨امام هادی علیه السلام گل🌸را گرفت. با مهربانی☺️ دستی بر موهای فرزندش کشید. چند بار گل را بو کرد. بعد بوسید و روی چشمش گذاشت و صلوات فرستاد. ابوهاشم هم صلوات فرستاد و با خودش گفت: «مثل این که امام از گل، خیلی خوشش می آید. ای کاش برایش گل هدیه می آوردم!»
✨امام علیه السلام گل را به طرف ابوهاشم گرفت. ابوهاشم گل را گرفت و بو کرد
سرورم! این گل چه بوی خوبی دارد!🤩
گل، آرامش بخش روح و دل است. با خود شادی می آورد...ای ابوهاشم! هر کس گل یا شاخه ای از ریحان را ببوسد او بو کند و روی چشمش بگذارد و به محمد صلی الله عليه و آله و خاندانش صلوات بفرستد، خداوند به او ثواب و پاداش زیادی می دهد و بدیها را از دلش پاک می کند.👌
ابوهاشم با تعجب😳 گفت: «چه حرف قشنگی! این را دیگر نمی دانستم. آن وقت گل را دوباره بو کرد. بعد بوسید، بر چشمش گذاشت و صلوات فرستاد.» 📿🙂
🤲بحق امام هادی علیه السلام اللهم عجّل لولیک الفرج 🤲
🎈کودکیارمهدوی
هدایت شده از زنگ دانایی
#داستان
#عید_غدیر
#غدیر_مهدوی
سوهانی با طعم عید غدیر😋
📌#قسمت_دوم
چند سال بود که بابا بزرگ👴 از بین ما رفته بود ،😔 بابا دوست داشت راه پدرش را ادامه بدهد
می رفت ولایت خودشان به اهل محل رسیدگی میکردند، گوسفند🐑 می کشتند و به داد خانواده های ضعیف میرسیدند.😊
از وقتی عید غدیر توی درس ها📕 افتاده بود ما فقط روز عید می رفتیم...سوهان روز عید را بابا مخصوص می زد با روغن حیوانی اعلا و مغز پسته درجه یک😍
همه فامیل میگفتند عید غدیر برای ما مزه شیرین سوهان را دارد، همه از طعم سوهان بابا تعریف میکردند😄
بابا می گفت:
باید سفره روز جشن اقا حسابی باشد، مثل این است که یک میلیون نفر از شهدا، و پیامبران را غذا دادی😇
من با خودم فکر کردم، میلیون نفر⁉️
عید غدیر خیلی مهم است، از همه جشن ها مهم تر باید با شکوه برگزار شود😌
به همین دلیل حرفی نداشتم تا زحمت یک هفته را به جان بخرم تا بابا با حوصله به کارهایش برسد🙂
یک جورایی من هم در جشن غدیر سهیم میشدم
من هم دلم میخواست مثل بابا باشم و بعدها سفره غدیر یادم نرود😊
#پایان
👌بچه ها جون عید غدیر، بزرگترین عید ما شیعیان هستش😍 توی این روز همه ما باید دور هم جمع بشیم،جشن بگیریم👏 و با امام زمانمون که الان وارث غدیر هستن تجدید عهد کنیم✋ و بگیم آقا جون ما شما رو خیلییی دوست داریم❤️ و همیشه یار و سربازتون میمونیم☺️
هدایت شده از زنگ دانایی
#شعر
#عید_غدیر
#غدیر_مهدوی
یک جایی به نام غدیر
روزی پیامبر ما❤️
یه جا به نام غدیر
گفت به همه آدما
هر کسی من بوده ام
بزرگ و رهبر او☺️
از این به بعد علی هست
امام و سرور او😌
از اون به بعد علی شد
امام ما مومن ها
عید می گیریم اون روزو
تا باشد دنیا دنیا😍
علی امام ما هست
اینو همه میدونیم😄
ما علی رو دوست داریم
شیعه اون می مونیم✋
بحق علی بن ابی طالب علیه السلام اللهم عجّل لولیک الفرج🤲
هدایت شده از زنگ دانایی
#داستان
#میلاد_امام_کاظم_علیه_السلام
📖شیعه ی خوب کیست؟🤔
#قسمت_اول
وقتی اسب قهوه ای 🐎من راه می رود، سُم هایش تِریک تِریک، صدای قشنگی می دهند. وقتی سوارش میشوم، احساس خوبی دارم؛ مثل این است که دارم پرواز🕊 می کنم. آدم های دور و برم زُل زده اند به من👀. هر وقت که از سفر برمی گردم، همین طور است. از بازار که می گذرم، دکان دارها دست از کار می کشند و زل میزنند به من. انگار چشم شان👁به یک سردار یا وزیر یا عالم افتاده، که این طوری دست از کار می کشند!
اسبم 🐴شیهه می کشد و گردن دراز و پر از یالش را تکان می دهد. کمرم را صاف می کنم و از کنار آنها می گذرم تا به خانه می رسم. با صدای اسبم، نوکرها از خانه بیرون می آیند. یکی اسبم را می گیرد. یکی هم کمک می کند تا من از پشت آن پایین بیایم. آن دو با احترام زیاد مرا به خانه می برند.
مادرم با خوشحالی جلو می آید. او😌خمیده خمیده راه می رود؛ چون سن زیادی دارد. او برای من هم مادر است و هم پدر؛ چون پدر ندارم. پدرم آن زمانی که کودک بودم، به دست ماموران حکومت زندانی شد. به ما گفتند:
در زندان بیمار شده و مرده است. اما بعدها معلوم شد آنها پدرم را شهید کرده اند😔چون او شیعه ی امام على علیه السلام بود!
همسرم که دارد پیاز تکه می کند، به من می گوید: «سلام صالح!✋ خوش آمدی، امشب مهمان داریم. قرار است پدر و مادرم بیایند. یک وقت جایی نروی!» میخندم:☺️«نه، من همین جا در خانه هستم!» در می زنند. یکی از نوکرها از توی اتاقش بیرون می آید و پشت در می رود. بعد پیش من می آید و با احترام می گوید:...
#ادامه_داستان_در_پست_بعد...👇
هدایت شده از زنگ دانایی
#داستان
#میلاد_امام_کاظم_علیه_السلام
📖شیعه ی خوب کیست؟🤔
#قسمت_دوم
با احترام می گوید: «ارباب! یک مرد فقیر است. پول💰می خواهد!» با بی حوصلگی می گویم: «یک تکه نان🍞 و چندتا خرما به او بده!» نوکرم برای فقیر، یک تکه نان و چندتا خرما می برد؛ اما فوری برمی گردد و به من می گوید: «نگرفت!» نه! چرا؟🤔
می گوید: «به اربابت صالح بغدادی بگو پول💰 می خواهم!» با ناراحتی پشت در🚪 می روم. وقتی مرد فقیر را می بینم، می فهمم آشناست. او دست های پینه بسته اش را نشانم می دهد و با ناراحتی می گوید:😓 «من فقیر نیستم، من چاه کنم. یادت هست روزی آمدم خانه ی شما و برای تان چاه کندم؟»خب یادم آمد، منظورت چیست؟ حالا مدتی است که هم دست هایم درد می کند، هم کمرم😣 دیگر نمی توانم چاه کنی کنم؛ برای همین، مجبورم از آدم های باشخصیت و محترم کمک بگیرم!
حرصم می گیرد. می خواهم سرش داد بزنم😠 اما خودم را نگه می دارم. او ادامه می دهد: «من شيعه ی آل على عليهم السلام هستم. نمازم را مثل شما می خوانم📿چند بار هم نزدیک بوده به خاطر این کار، گرفتار دشمن شوم!»
دست در جیبم می کنم. سه، چهارتا سکه ی معمولی دارم💰آنها را کف دستش🙌 می گذارم. او آه😑 می کشد و آن سکه ها را به من برمی گرداند. بعد می رود. در را محکم می بندم و سر نوکرم داد میزنم: «دیگر به این بی سروپاها جواب نده...بگذار بروند! معلوم نیست شیعه اند یا نه! اصلا آدم اگر کار کند که فقیر نمی شود.»
من و دوستانم می خواهیم برویم دیدن✨#امام_کاظم_علیه_السلام، در راه یک نفر برای مان ماجرایی را تعریف می کند: «دایی ام رفته بود دیدن ✨امام موسی بن جعفر عليه السلام. امام از او پرسید: "آیا به نیازمندان شهرتان کمک می کنید؟"🤔 او گفت: معلوم است که کمک می کنیم. امام گفت: "مثلا اگر بدانید نیاز دارد، بروید خانه اش ببینید نیست، برایش پول می گذارید که وقتی برگشت، مشکلش را با آن برطرف کند؟" دایی ام جواب داد: نه، تا به حال این کار را نکرده ایم! امام عليه السلام ناراحت شد😞 و گفت: "پس هنوز شما آن گونه نشده اید که ما می خواستیم!"» حالا من با شنیدن این خاطره، خجالت می کشم😓 پیش امام کاظم علیه السلام بروم؛ چون همین تازگیها، چاه کن فقیر را با ناراحتی از خانه ام دور کردم!
#پایان
🤲بحق امام موسی کاظم علیه السلام اللهم عجّل لولیک الفرج🤲
🍄کودکیار مهدوی
هدایت شده از زنگ دانایی
📖شعری زیبا در مورد انتظار امام زمان(عج الله فرجه)
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🌺این که میرسی یک روز
💫مژده ها فراوانند
🌺در زمان سختی ها
💫شیعیان تورا خوانند
🌺مثل دیگران من نیز
💫منتظر ترین هستم
🌺میرسد امام از راه
💫من بر این یقین هستم
#آدینه_انتظار
#شعر
#امام_زمان(عجل الله فرجه)
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
هدایت شده از زنگ دانایی
19.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#بچه_های_بهشت
😉به نظر شما بچه ها به بی بی شطیطه چی گفتن 😊
🌺#فیلم بسیار زیبای #میزبان خورشید
👇👇👇👇
❇️داستان بی بی #شطیطه
👈قسمت دوم
🔷🔸💠🔸
هدایت شده از زنگ دانایی
📣 ویژه 💐#روز_مباهله
🌹 #شعر_کودکانه
سلامِ من به بچه های شیعه🌼
که دنبالِ حقیقتن همیشه
می خوام بِگم یه قِصّه من بَراتون💐
عوضْ بِشه یِکم حال و هواتون
یه قِصّه از یه روزِ خیلی مهم🌷
نَگی یه وقت نگفتی این و بِهم
یه شهری بود به اسمِ شهرِ نَجْران🌸
مسیحی بودن همه ، نَه مسلمان
یه روز پیامبرِ خدا مُحَمَّد🍃
یه نامه داد بَراشون از محبت
دعوت بِشَن به دینِ خوبِ اسلام🌺
به دینِ مهر و دینِ عشق و اِکرام
ولی قبول نکردن و با اصرار🌻
اسلام و دینِ ما رو کردن انکار
خدا بِگفت به حضرتِ محمد🍀
مُباهِلِه بِکُن با اون جماعت
یعنی که مردمانِ شهرِ نجران🌷
بیان و با پیامبر و عزیزان
دُعا کُنن خدا عذاب کُنه اون🌹
کسی رو که نبوده حق باهاشون
روزِ مُباهِلِه رسید و نجران🌼
دیدن پیامبر اومده چه خندان
دستِ امام حسن رو تویِ دستاش🌴
امام حسین رو هم آورده همراش
حضرتِ زهرا و علی رو هم با🎋
خودش آورده بود به همراه
مسیحی ها وقتی دیدن که احمد🌷
رسیدْ با خانواده اش به مقصد
ترسیدن و گفتن با هم که حتما🌹
حق با پیامبرِ خداست و قطعا
باید به هر چه او بِگُفت کُنیم گوش
این روز رو هرگز نکنیم فراموش💐
🌷 #مباهله
🌹
هدایت شده از زنگ دانایی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 آشنایی با روز #مباهله
🌤 #داستان_مباهله
🌷با صدای دانش آموزی
هدایت شده از زنگ دانایی
2 قطره کوچولو.mp3
9.43M
💠 قصه قطره کوچولو
✍️ نویسنده: مصطفی قاسمی
🎤 با اجرای: ناهید هاشم نژاد،سما سهرابی و مهران زارع
🔷 مناسب سن ۴ سال به بالا
💠 هدف قصه: آشنایی کودکان با حکمت آفرینش مخلوقات خداوند.
🔷🔸💠🔸🔷
👆👆👆👆👆👆
هدایت شده از زنگ دانایی
27.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#انیمیشن_نیکو_و_نیکان
🌸قسمت اول: کاردستی غولی نیکان🦑
👌نیکو و نیکان خواهر و برادر هستند...آنها یک خواهر کوچک هم دارند که اسمش نیکی است.
نیکو و نیکان در مسابقه ای که مامان گذاشته شرکت کرده اند...قرار است هر کس برنده شد یک جایزه بزرگ بگیرد اما نیکان...
🌱برگرفته از کتاب یکصد و پنجاه درس زندگی حضرت آیت الله مکارم شیرازی مدظله العالی
🔸کودکیار مهدوی
#محرم_مهدوی
#داستان_زندگی_مسلم_ابن_عقیل
📌قسمت اول
زمانی که که دوازده هزار نامه✉️ از طرف کوفیان به دست امام حسین رسید، ایشون تصمیم گرفت به نامههای اونها پاسخ بده. به خاطر همین، نمایندهای از طرف خودش برای بررسی اوضاع به کوفه فرستاد.
مسلمبنعقیل، عموزاده و شوهرخواهر خودش کسی بودکه به عنوان نماینده به کوفه فرستاده شد.
اون موقع حاکم یزید بود! یزید به همه گفته بود باید باهاش بیعت کنن و دست دوستی بدن🤝
توی شهر کوفه آدمهایی زندگی میکردن که اصلا دوست نداشتن هر چی یزید👿 میگه گوش کنن؛ آخه یزید اصلا انسان درست و خوبی نبود. اونا دوست داشتن با امام حسین بیعت کنن🤝 چون میدونستن ایشون انسان پاک و شریفه😇
پس، آدمای شهر کوفه دور هم جمع شدن و تصمیم گرفتن برای امام حسین نامه✉️ بنویسن و ازش بخوان که بیان و با ایشون بیعت کنن.🤝
این خبر به گوش بزرگان شهر رسید و اونها هم اومدن و نامه✉️ رو امضا کردن. اینطور شد که مردم کوفه نامه نوشتن✉️ و برای امام حسین فرستادن تا ایشون بیاد و اونا رو از دست یزید نجات بده و خودش حاکم بشه.😊
وقتی اون همه نامه✉️ به دست امام حسین رسید، امام تصمیم گرفتند اول کسی رو برای بررسی اوضاع بفرستن. امام حسین هم برای این کار، نیاز به یک فرد مطمئن و هم شجاع داشت، و اون کسی نبود جز مسلمبنعقیل!😌
مسلم جوونی قوی، شجاع، مؤمن و البته پسرعموی امام حسین بود.💚
امام حسین برای مردم کوفه نامه✉️ نوشت و توی اون نامه گفته بود: من برادر، پسرعمو و مطمئنترین فرد خانوادهام رو، به سوی شما میفرستم. او برای من خواهد نوشت که نظر شما چیه. اگر میخواین با من دوستی کنین، با مسلم بیعت کنین🤝 نامه✉️ رو به دست مسلم سپرد و او را روانه کوفه کرد.
خلاصه…چند روز و چند شب مسلم توی راه بود تا اینکه به کوفه رسید.
تو کوفه مسلم همون کاری رو کرد که امام حسین گفته بود. رفت به خونهی یکی از آدمهای مهمِ کوفه که با خانواده پیامبر دوست بود😊
مردم به اون خونه میاومدن تا مسلم رو ببینن و نامهی✉️ امام حسین رو بشنون. مسلم براشون نامه رو میخوند و میگفت که اگر امام حسین بیاد، چه کار میکنه. مردم هم گوش میدادن و خیلیهاشون با مسلم دست میدادن 🤝و میگفتن ما میخوایم امام حسین، حاکم و راهنمای ما باشه.
هر روز تعداد بیعتکنندگان بیشتر و بیشتر میشد، تا حدی که تعدادشون به چند هزار نفر رسیده بود😇
مسلم هم که دید این همه آدم با امام حسین بیعت کردند، نامهای نوشت✉️ که حقیقت داره که کوفیان دلشون با ایشونه و آماده حمایت و بیعت از ایشون هستند.😊
#ادامه_دارد
#شعر
#محرم_مهدوی
▪️شعر کودکانه زبان حال حضرت رقیه
اتل متل خرابه!
اینجا یه بچه خوابه!
هم بدنش کبوده!😔
هم جگرش کبابه...!
اتل متل اسیری!
سیلی و سربه زیری!
کی تا حالا شنیده؟!
سه سالگی و پیری...؟!😳
اتل متل سه ساله!
این همه آه و ناله!😫
این دختر از ضعیفی!
هنوز یه پا نهاله...!
اتل متل بیابون!
کویر و دشت و هامون!🥀
بس که پیاده رفتیم!
تاول زده پاهامون...!
اتل متل بهونه!
بابا چه مهربونه!❤️
وقتی دلم می گیره!
برام قرآن می خونه...!📖
اتل متل گل یاس!
مهر و وفا و احساس!🌸
دلم گرفته امشب!
به یاد عمو عباس...!
اتل متل یتیمی!
خدا، چقدر کریمی!
دادی بهم تو غربت!
یه عمهی صمیمی...!☺️
اتل متل شب و تب!
سینه ز غم لبالب!
دلم می سوزه خیلی!😢
به حال عمه زینب...!
اتل متل چه خوب شد!
بالاخره غروب شد!🌕
قسمت عمه امروز!
توهین و سنگ و چوب شد...!
اتل متل سه روزه!
عمه گرفته روزه!
عمه چقدر غریبه؟!😞
خیلی دلم می سوزه...!
اتل متل خبردار!
تو چنگ دشمن انگار!👹
مثل یه شیر زخمی!
عمه شده گرفتار...!
اتل متل خدایا!
تو این همه بلایا!🔥
عمه مظلومه ام!
چیا کشید خدایا!
چهل شبه می پرسم
تو واقعاً کجایی؟
مادر به من نمی گه😐
خودت بگو بابایی
مادر می گه همیشه
تو رفته ای در سفر
اگر سفر رفته ای
ولی چرا بی خبر؟
خودت می گفتی به من
عزیز من، دخترم☺️
تنها نمی رم سفر
تو را با خود، می برم
فکر می کنم نرفتی
نهایی در این سفر
گمون کنم پیش توست
داداش علی اصغر💜
پدر دیشب دیدمت
میون صد ستاره✨
با ذوالجناح اومدی
تو کربلا دوباره
گفتی با اسبت، منو🐎
پیش خودت می بری
یه پیراهن، روسری
برای من می خری
روسری ام را بابا
از رو سرم کشیدند
نامحرمای شامی👿
موی سرم را دیدند
حرفای دیگه ای هست
نمی گم امّا امشب🌙
چون نمی خوام بشنوه
اونا رو عمّه زینب
یه بار دیگه بابا
به دیدن من بیا
تاریکه این خرابه
با شمع روشن بیا🕯
☑️کودکیار مهدوی
#محرم_مهدوی
#داستان_زندگی_مسلم_ابن_عقیل
📌قسمت اول
زمانی که که دوازده هزار نامه✉️ از طرف کوفیان به دست امام حسین رسید، ایشون تصمیم گرفت به نامههای اونها پاسخ بده. به خاطر همین، نمایندهای از طرف خودش برای بررسی اوضاع به کوفه فرستاد.
مسلمبنعقیل، عموزاده و شوهرخواهر خودش کسی بودکه به عنوان نماینده به کوفه فرستاده شد.
اون موقع حاکم یزید بود! یزید به همه گفته بود باید باهاش بیعت کنن و دست دوستی بدن🤝
توی شهر کوفه آدمهایی زندگی میکردن که اصلا دوست نداشتن هر چی یزید👿 میگه گوش کنن؛ آخه یزید اصلا انسان درست و خوبی نبود. اونا دوست داشتن با امام حسین بیعت کنن🤝 چون میدونستن ایشون انسان پاک و شریفه😇
پس، آدمای شهر کوفه دور هم جمع شدن و تصمیم گرفتن برای امام حسین نامه✉️ بنویسن و ازش بخوان که بیان و با ایشون بیعت کنن.🤝
این خبر به گوش بزرگان شهر رسید و اونها هم اومدن و نامه✉️ رو امضا کردن. اینطور شد که مردم کوفه نامه نوشتن✉️ و برای امام حسین فرستادن تا ایشون بیاد و اونا رو از دست یزید نجات بده و خودش حاکم بشه.😊
وقتی اون همه نامه✉️ به دست امام حسین رسید، امام تصمیم گرفتند اول کسی رو برای بررسی اوضاع بفرستن. امام حسین هم برای این کار، نیاز به یک فرد مطمئن و هم شجاع داشت، و اون کسی نبود جز مسلمبنعقیل!😌
مسلم جوونی قوی، شجاع، مؤمن و البته پسرعموی امام حسین بود.💚
امام حسین برای مردم کوفه نامه✉️ نوشت و توی اون نامه گفته بود: من برادر، پسرعمو و مطمئنترین فرد خانوادهام رو، به سوی شما میفرستم. او برای من خواهد نوشت که نظر شما چیه. اگر میخواین با من دوستی کنین، با مسلم بیعت کنین🤝 نامه✉️ رو به دست مسلم سپرد و او را روانه کوفه کرد.
خلاصه…چند روز و چند شب مسلم توی راه بود تا اینکه به کوفه رسید.
تو کوفه مسلم همون کاری رو کرد که امام حسین گفته بود. رفت به خونهی یکی از آدمهای مهمِ کوفه که با خانواده پیامبر دوست بود😊
مردم به اون خونه میاومدن تا مسلم رو ببینن و نامهی✉️ امام حسین رو بشنون. مسلم براشون نامه رو میخوند و میگفت که اگر امام حسین بیاد، چه کار میکنه. مردم هم گوش میدادن و خیلیهاشون با مسلم دست میدادن 🤝و میگفتن ما میخوایم امام حسین، حاکم و راهنمای ما باشه.
هر روز تعداد بیعتکنندگان بیشتر و بیشتر میشد، تا حدی که تعدادشون به چند هزار نفر رسیده بود😇
مسلم هم که دید این همه آدم با امام حسین بیعت کردند، نامهای نوشت✉️ که حقیقت داره که کوفیان دلشون با ایشونه و آماده حمایت و بیعت از ایشون هستند.😊
#ادامه_دارد
☑️کودکیار مهدوی