eitaa logo
حریم عشق
173 دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
1.2هزار ویدیو
23 فایل
°•﷽•° •﴿ۅ هماݩا خدا گفٺ 🕊﴾ •| به نام شهید مدافع وطن امید اکبری|• _کپی به عشق صاحب الزمانمون ، حلالت مومن🌱 ♥️ .. به ما بپیوندید 👇 https://eitaa.com/joinchat/2583363789Ce1e8b17d2f
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از حریم عشق
497.9K
- هرشب باید ، مجنونت شم لیلا کیه؟ لیلا تویی ! قربونت‌ شَم :))❤️"
00:00
سحر روز دهم، ظهر دهم در یادم یاد غارت شدن پیرُهنی افتادم مادری گوشه‌ی گودال صدا زد پسرم خواهری گفت، خدایا تو برس بر دادم
اکنون 🌿 حرم امام رضا (ع)🕊
کبوترم هوایی شدم 🕊 ببین عجب گدایی شدم 🥺 دعای مادرم بوده که 🥲 منم امام رضایی شدم 😍
حریم عشق
قربونت برم شاه خراسان 🥺❤️‍🩹✨
ازخدآپرسیدم (: چرآفآسدهآخوشگل‌ترن؟ چرآآدمآی‌الکی‌وسیگآری‌بآحآل‌ترن؟ چرآاونآیی‌که‌دیگرآن‌رومسخره‌میکنن... بیشترتودل‌مردم‌میرن؟ چرآاونآیی‌که‌خیآنت‌میکنن، تهمت‌میزنن،غیبت‌میکنن، دروغ‌میگن‌موفق‌ترن؟ چرآ‌همیشه‌بدآبهترن؟! پرسید (: ؟ دیگه‌چیزی‌نگفتم🖐🏾 ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ ִֶָ
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 نگاهم رو دوختم به امیرمهدي که هنوز داشت به مسیر رفتنشون نگاه می کرد و تو ذهنم یه بار دیگه، کاري که می خواستم بکنم رو مرور کردم . براي یه لحظه صورت پویا جلو چشمام ظاهر شد . اخمی کردم . و تو دلم بهش توپیدم " من فعلاً زن امیرمهدي ام . تو برو تا بعد " . و سعی کردم خط قرمزي بکشم رو تصویرش . امیرمهدي سرش رو پایین انداخت و می خواست بره سمت مرد مجروح که از روز پیش انگار تو کما بود . سریع دستم رو به سرم گرفتم و با صداي نازکی گفتم . من – آي .... چرخید به سمتم . امیرمهدي – چی شد ؟ چشمام رو ریز کردم و سعی کردم طبیعی بازي کنم . من – واي امیرمهدي . سرم داره گیج می ره . خودش رو بهم نزدیک کرد . امیرمهدي – بشینین . حتماً به خاطر گرسنگیه . چشمام رو بستم . من – بله دیگه . حواست به من نیست . واي . نمی تونم بشینم ! امیرمهدي – سعی کنین بشینین . الان براتون پتو میارم که روش دراز بکشین . خوبه که باور کرد .ولی نمی خواستم اینجوري پیش بره . فکر کردم تا بگم سرم گیج می ره بغلم می کنه یا حداقل دستم رو می گیره . ولی زهی خیال باطل ! این کی بود دیگه ؟ در همه حال مراعات می کرد . دیدم اگر بره دیگه نمی شه کاري کرد . چنگ زدم به کنار یقه ي لباسش . من – واي . نه . نمی تونم . کمکم کن . هول کرد . دو تا دستش رو با کمی فاصله از بدنم به صورت حائل در آورد . مثلاً اینجوري می خواست کمکم کنه تا نیفتم. حرصم گرفت . واي که این همه مثبتی اعصابم رو ریخته بود به هم . رشته هاي عصب مغزم پیچید به هم . و چیزي تو ذهنم زنگ زد و من بدون فکر کردن به عاقبت کارم ، خودم رو انداختم توي بغلش و کمرم رو مماس دستش کردم . جوري که ناچار شد کمرم رو بگیره . آخ که ضربان قلبش رو خوب حس می کردم . تاپ ... تاپ . با ناز گفتم . من – واي . امیر مهدي . و سرم رو طوري روي شونه ش قرار دادم که نفس هام بخوره به پوست گردنش . باز پویا تو ذهنم رنگ گرفت و من با لجاجت پسش زدم . جایی براي پویا نبود . اگر این کار رو یکبار با پویا انجام می دادم عاقبتم می شد ، زن شدن بدون عقد کردن و حالا داشتم تو آغوش مرد دیگه اي اینکار رو انجام می دادم بدون ذره اي نگرانی . چقدر قابل اطمینان بود امیرمهدي که من جرأت این کار رو پیدا کردم . منی که خونواده م به شدت به این چیزا حساس بودن . درسته مذهبی نبودیم ولی پدر و مادرم با همچین چیزایی اصلاً موافق نبودن . تنها چیزي که باهاش مشکل نداشتن مدل لباس پوشیدنم بود و دوست شدنم با پسرا اونم به قصد ازدواج . یه دوستی سالم و بدون رابطه . صداي نفس هاي خاص امیرمهدي من رو متوجه موقعیتمون کرد . خودم رو بیشتر بهش فشار دادم . صدایی ازش شنیده نمی شد جز صداي نفس هاش . که عمیق بود و پر شتاب . نه فشارم می داد و نه دستاش رو از دورم بر می داشت . انگار یه جورایی مسخ شده بود و نمی تونست کاري انجام بده . می دونستم دارم باهاش چیکار می کنم . اینجور ادما حساس بودن . چون هیچ وقت هیچ تماسی با زن نداشتن کمی خودم رو بالا کشیدم که آروم و با نرمی فاصله گرفت . بعد هم خیلی زود به سمت مخالفم چرخید و ازم دور شد... 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 مات و مبهوت نگاهش کردم . فهمید می خوام چیکار کنم که رفت ؟ با کلافگی دستاش رو روي صورتش گذاشت . دستاش رو به طرف پایین کشید و سرش رو به سمت آسمون بلند کرد . باز هم نفس هاي عمیق می کشید . پشت به من بود . ولی می تونستم حس کنم چه حالیه . نگاهی به ساعتش انداخت . آروم گفت . امیرمهدي – کی تموم می شه ؟ می دونستم منظورش مدت صیغه ست . یعنی انقدر در عذاب بود که دلش می خواست زودتر تموم بشه؟ ..... کلافه بود . و این رو تو تموم حرکاتش حس می کردم . من باعث این همه کلافگی بودم . با صداي آقا فتاح نگاه از راه رفتن کلافه ش گرفتم . فتاح – چی شده مهندس ؟ چرا نگرانی ؟ تازه برگشته بود . و از همون اول حال امیرمهدي رو فهمید . امیرمهدي نیم نگاهی به طرفم انداخت و جواب داد . امیرمهدي – چیزي نیست آقا فتاح . بعد هم براي اینکه آقا فتاح دیگه چیزي نپرسه رو کرد به من . امیرمهدي – بهتر شدین ؟ نادم از کاري که کرده بودم ، سري تکون دادم . من – بله . بهترم . نباید اون کار رو می کردم . بنده ي خدا ازم فرار کرد . چی کار می خواستم بکنم ؟ رفتم و گوشه اي نشستم . انگار فهمید ناراحتم که اومد و با فاصله ازم نشست . نه اون حرفی زد و نه من . امیرمهدي رو نمی دونم تو چه فکري بود ولی من تموم مدت داشتم فکر می کردم اگر موفق می شدم کارم رو انجام بدم چی می شد ؟ به چی می رسیدم ؟ نهایتاً درمونده ش می کردم . یا به زانو درش می آوردم در مقابل غریضه ش ! بعد چی ؟ به قول امیرمهدي به چه نتیجه اي می رسیدم ؟ نگاهی به ساعت تو مچ دستش انداختم . تا زمانی که صیغه باطل می شد ، فقط دو سه دقیقه باقی مونده بود. 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿