حریم عشق
کبوترم هوایی شدم 🕊 ببین عجب گدایی شدم 🥺 دعای مادرم بوده که 🥲 منم امام رضایی شدم 😍
از همین جا سلام بدین😢🥺
ازخدآپرسیدم (:
چرآفآسدهآخوشگلترن؟
چرآآدمآیالکیوسیگآریبآحآلترن؟
چرآاونآییکهدیگرآنرومسخرهمیکنن...
بیشترتودلمردممیرن؟
چرآاونآییکهخیآنتمیکنن،
تهمتمیزنن،غیبتمیکنن،
دروغمیگنموفقترن؟
چرآهمیشهبدآبهترن؟!
پرسید (:
#پیشمنیآمردم؟
دیگهچیزینگفتم🖐🏾
ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ ִֶָ
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_چهلوسه
نگاهم رو دوختم به امیرمهدي که هنوز داشت به مسیر رفتنشون نگاه می کرد و تو ذهنم یه بار دیگه، کاري که می خواستم بکنم رو مرور کردم .
براي یه لحظه صورت پویا جلو چشمام ظاهر شد .
اخمی کردم . و تو دلم بهش توپیدم " من فعلاً زن امیرمهدي ام . تو برو تا بعد " .
و سعی کردم خط قرمزي بکشم رو تصویرش .
امیرمهدي سرش رو پایین انداخت و می خواست بره سمت مرد مجروح که از روز پیش انگار تو کما بود . سریع دستم رو به سرم گرفتم و با صداي نازکی گفتم .
من – آي ....
چرخید به سمتم .
امیرمهدي – چی شد ؟
چشمام رو ریز کردم و سعی کردم طبیعی بازي کنم .
من – واي امیرمهدي . سرم داره گیج می ره .
خودش رو بهم نزدیک کرد .
امیرمهدي – بشینین . حتماً به خاطر گرسنگیه .
چشمام رو بستم .
من – بله دیگه . حواست به من نیست . واي . نمی تونم بشینم !
امیرمهدي – سعی کنین بشینین . الان براتون پتو میارم که روش دراز بکشین .
خوبه که باور کرد .ولی نمی خواستم اینجوري پیش بره .
فکر کردم تا بگم سرم گیج می ره بغلم می کنه یا حداقل دستم رو می گیره . ولی زهی خیال باطل ! این کی بود دیگه ؟ در همه حال مراعات می کرد .
دیدم اگر بره دیگه نمی شه کاري کرد .
چنگ زدم به کنار یقه ي لباسش .
من – واي . نه . نمی تونم . کمکم کن .
هول کرد . دو تا دستش رو با کمی فاصله از بدنم به صورت حائل در آورد . مثلاً اینجوري می خواست کمکم کنه تا نیفتم. حرصم گرفت . واي که این همه مثبتی اعصابم رو ریخته بود به هم .
رشته هاي عصب مغزم پیچید به هم . و چیزي تو ذهنم زنگ زد و من بدون فکر کردن به عاقبت کارم ، خودم رو انداختم توي بغلش و کمرم رو مماس دستش کردم . جوري که ناچار شد کمرم رو بگیره .
آخ که ضربان قلبش رو خوب حس می کردم . تاپ ... تاپ .
با ناز گفتم .
من – واي . امیر مهدي .
و سرم رو طوري روي شونه ش قرار دادم که نفس هام بخوره به پوست گردنش .
باز پویا تو ذهنم رنگ گرفت و من با لجاجت پسش زدم . جایی براي پویا نبود .
اگر این کار رو یکبار با پویا انجام می دادم عاقبتم می شد ، زن شدن بدون عقد کردن و حالا داشتم تو آغوش مرد دیگه اي اینکار رو انجام می دادم بدون ذره اي نگرانی . چقدر قابل اطمینان بود امیرمهدي که من جرأت
این کار رو پیدا کردم .
منی که خونواده م به شدت به این چیزا حساس بودن . درسته مذهبی نبودیم ولی پدر و مادرم با همچین چیزایی اصلاً موافق نبودن . تنها چیزي که باهاش مشکل نداشتن مدل لباس پوشیدنم بود و دوست شدنم با
پسرا اونم به قصد ازدواج . یه دوستی سالم و بدون رابطه .
صداي نفس هاي خاص امیرمهدي من رو متوجه موقعیتمون کرد .
خودم رو بیشتر بهش فشار دادم .
صدایی ازش شنیده نمی شد جز صداي نفس هاش . که عمیق بود و پر شتاب .
نه فشارم می داد و نه دستاش رو از دورم بر می داشت .
انگار یه جورایی مسخ شده بود و نمی تونست کاري انجام بده .
می دونستم دارم باهاش چیکار می کنم . اینجور ادما حساس بودن . چون هیچ وقت هیچ تماسی با زن نداشتن
کمی خودم رو بالا کشیدم که آروم و با نرمی فاصله گرفت .
بعد هم خیلی زود به سمت مخالفم چرخید و ازم دور شد...
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_چهل_و_چهار
مات و مبهوت نگاهش کردم . فهمید می خوام چیکار کنم که رفت ؟
با کلافگی دستاش رو روي صورتش گذاشت .
دستاش رو به طرف پایین کشید و سرش رو به سمت آسمون بلند کرد . باز هم نفس هاي عمیق می کشید .
پشت به من بود . ولی می تونستم حس کنم چه حالیه .
نگاهی به ساعتش انداخت . آروم گفت .
امیرمهدي – کی تموم می شه ؟
می دونستم منظورش مدت صیغه ست . یعنی انقدر در عذاب بود که دلش می خواست زودتر تموم بشه؟ .....
کلافه بود . و این رو تو تموم حرکاتش حس می کردم .
من باعث این همه کلافگی بودم .
با صداي آقا فتاح نگاه از راه رفتن کلافه ش گرفتم .
فتاح – چی شده مهندس ؟ چرا نگرانی ؟
تازه برگشته بود . و از همون اول حال امیرمهدي رو فهمید .
امیرمهدي نیم نگاهی به طرفم انداخت و جواب داد .
امیرمهدي – چیزي نیست آقا فتاح .
بعد هم براي اینکه آقا فتاح دیگه چیزي نپرسه رو کرد به من .
امیرمهدي – بهتر شدین ؟
نادم از کاري که کرده بودم ، سري تکون دادم .
من – بله . بهترم .
نباید اون کار رو می کردم . بنده ي خدا ازم فرار کرد . چی کار می خواستم بکنم ؟
رفتم و گوشه اي نشستم .
انگار فهمید ناراحتم که اومد و با فاصله ازم نشست .
نه اون حرفی زد و نه من . امیرمهدي رو نمی دونم تو چه فکري بود ولی من تموم مدت داشتم فکر می کردم
اگر موفق می شدم کارم رو انجام بدم چی می شد ؟ به چی می رسیدم ؟ نهایتاً درمونده ش می کردم . یا به زانو درش می آوردم در مقابل غریضه ش ! بعد چی ؟ به قول امیرمهدي به چه نتیجه اي می رسیدم ؟
نگاهی به ساعت تو مچ دستش انداختم . تا زمانی که صیغه باطل می شد ، فقط دو سه دقیقه باقی مونده بود.
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿
5.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
*آقای امام حسین ،
ما رعیت هایی هستیم که دلمون به شنیدن اسم شما خوشه:) 💔
#عاشقانه_شهدا🙃🍃
مراسم عروسی ما به خواست خودمان نیمه شعبان در مسجد برگزار شد و من حجاب کامل داشتم.
جالب است برایتان بگویم وقتی فیلمبردار آمد داخل از من پرسید چه آرزویی داری؟
می دانستم رضا دوست دارد شهید شود چون بارها گفته بود،من هم در جواب فیلمبردار گفتم: ان شاءالله عاقبت ما ختم به شهادت شود.
من رضا را خیلی دوست داشتم،فکر می کنم عشق ما خیلی خاص بود.بعد از رضا پرسید: شما چه آرزویی دارید؟
گفت: همین که خانم گفت.
همسر#شهیدرضاحاجیزاده