💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_هفتاد_و_هشتم
خاله – سلام خانوم درستکار . حال شما ؟ خوبین ؟
با این حرفش مادر و خواهر امیرمهدي که حالا تو دیدم قرار گرفته بودن بلند شدن و ایستادن .
خانوم درستکار با لبخند رو به خاله گفت .
درستکار – سلام خانوم نیازمند . خداروشکر . شما چطورین ؟
خاله پیش رفت و مامان روو دنبال خودش کشوند . من و رضوان هم مثل بچه هاي خلف دنبالشون می رفتیم .
دست سردم تو دستاي گرم رضوان بود و از استرس فشارشون می دادم .
خاله جلو رفت و با مادر امیرمهدي روبوسی کرد . بعد هم شروع کرد به معرفی ما .
خاله - ایشون سعیده جان خواهرم هستن . عروس گلشون رضوان جان . و دخترشون مارال جان .
چشماي خانوم درستکار که بهم دوخته شد یه حالی شدم . انگار چشماي امیرمهدي بهم دوخته شده . همونجور بود با همون طرز نگاه . و البته همون رنگ . سبز تیره .
خاله رو به ما گفت .
خاله – ایشون هم یکی از بهترین دوستان و همسایگان ما . خانوم درستکار هستن . و ایشون هم دخترشون نرگس خانوم .
خانوم درستکار و نرگس ، لبخند به لب با هر سه نفرمون سلام و احولپرسی کردن . گرچه که من از استرس و نگرانی زبونم کم کار شده بود و به آرومی و با هزار بدبختی جواب دادم .
مانتوهامون رو در اوردیم .
خاله با زیرکی کنار خانوم درستکار نشست و جا رو براي ما هم باز کرد . مامان رو بین خودش و خانوم درستکار نشوند و سعی کرد با اینکار پل ارتباطیی بینشون درست کنه .
رضوان هم دست کمی از خاله نداشت . چون رو کرد به نرگس و گفت .
رضوان – نرگس خانوم به ما افتخار می دین ؟
نرگس هم با لبخند قشنگی که بی شباهت به لبخندهاي امیرمهدي نبود به سمتمون اومد و کنارمون جاي گرفت .
در تموم مدتی که مولودي خونده می شد و همه دست می زدن رضوان با نرگس در حال صحبت بود . از سن و تحصیلاتش شروع کرد به پرسیدن تا هر چیزي که می شد درباره ش حرف زد . بیشتر اونا حرف می زدن و من
شنونده بودم .
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿
ظرف بشکن ،
سر بشکن ،
شیشهی ماشین بشکن
، اما غرور نشکن ، احساس نشکن ، قلب نشکن،دل نشکن...
اونوقت میشی مومنِ واقعی .
ولی اگه یکی از این چهارتا بشکنه ؛ درد هایی که اون فرد کشیده زندگیت رو میشکنه !
*خدا نمیزاره بشکنی و در بری (:
+استادپناهیان
تویِاینعالمفانی
کههَمشروبهفَناست...
منیهدلدارم،اونمبَراامامرضاست:))
#چهارشنبه_های_امامرضایی
#بسمـنامٺیااللھ💚
« أَیْنَالْحَبِيبْ؛أَیْنَصاحِبُنـٰا..»
+اللّھُمعَجّلفۍفَرَجنـٰا..(:
#السلـٰامعلیكیـٰاابـٰاصـٰالحمھدۍ🌿'
یہسلامهمبدیمبہ
آقامونصاحبالزمان"!
روبہ قبلہ:
السَّلامُعلیڪَیابقیَّةَاللّٰہ
یااباصالحَالمَهدےیاخلیفةَالرَّحمن
ویاشریڪَالقرآن
ایُّهاالاِمامَالاِنسُوالجّانّسیِّدے
ومَولاےالاَمانالاَمان . . . 💚🌱
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_هفتاد_و_نهم
نرگس یک سالی از من بزرگتر بود و کارشناس زبان انگلیسی . دنبال کار می گشت و به ناچار تا پیدا کردن کار مناسب تدریس خصوصی می کرد .
پیوندش رضوان با گفتن " اگر شرکتی که مهرداد کار می کنه نیاز به کارشناس زبان داشت ، خبرش می کنه "رو محکمتر کرد و شماره ي همراهش رو ازش گرفت .
خیلی خوشحال بودم جایی که من از اضطراب زبونم یاري نمی کرد به حرف زدن ، مامان و رضوان تموم تلاششون رو می کردن تا بتونن برام کاري کنن .
مجلس که تموم شد خانوم درستکار و نرگس خیلی زود آهنگ رفتن کردن . خاله رو به خانوم درستکار گفت .
خاله – معلومه کار داري که می خواي زود بري !
خانوم درستکار لبخند قشنگی زد .
درستکار – می دونی که هر سال شب میلاد حضرت کل محله و آدمایی که میان رو شربت و شیرینی می دیم .
امسال روز تولد که امروز باشه رو هم باز برنامه داریم .
خاله رو به ما کرد .
خاله – خانوم درستکار و حاج آقا هر سال شب میلاد برنامه دارن . مولودي و شربت و شیرینی . هر کی بیاد تو کوچه شون بی نصیب نمی مونه . کل کوچه رو تزیین می کنن . غوغایی می شه هر سال .
مامان با لبخند رو کرد به خانوم درستکار .
مامان – خوش به سعادتتون . هر کسی این سعادت نصیبش نمی شه .
خانوم درستکار با اون چهره ي مهربون و گیراش لبخندي زد .
درستکار – مجلس ما نیست . مجلس آقاست . خودشم مهمون نوازي می کنه . شما هم تشریف بیارید در خدمت باشیم .
مامان – ممنون . پسرم میاد دنبالمون . با اینکه من سلامتی مارال رو مدیون حضرت هستم ولی انشااالله یه وقت دیگه .
بعد در حالی که صداش در اثر بغض لرزش پیدا کرده بود ، با لبخند گفت .
مامان – خدا یه بار دیگه مارال رو بهمون داد .
هر چهارنفر خیره شدن به من ، و من خیره به لبهاي مامان . که سعی داشت لبخندش رو حفظ کنه و بغض تو
گلوش نمی ذاشت . مادر بود دیگه . می دونستم رو منظور این حرف رو زد . گرچه که یادآوریش باز هم براش
دردآور بود .
نرگس با مهربونی گفت .
نرگس – آخی . حتماً اتفاق بدي براتون افتاده !
و با این حرف من رو از لرز پر بغض لب هاي مامان فاصله داد .
لبخندي زدم و نگاهش کردم . دنبال واژه اي می گشتم تا بتونم بدون نشون دادن استرسم از هواپیماي سقوط
کرده حرف بزنم .
که به جاي من مامان با همون حالش گفت .
مامان – یک ماه پیش هواپیماشون سقوط کرد .
با این حرف مامان ، صورت خانوم درستکار و نرگس رو تعجب پشوند . با ناباوري خیره شدن به من .
نرگس – هواپیماتون ؟ کدوم هواپیما .
و اینبار خودم با لبخند پر استرسی جواب دادم .
من – هواپیماي تهران کیش .
ابروهاي خانوم درستکار به وضوح بالا رفته بود . خیره به صورت من انگار به دنبال چیزي بود ! یه لحظه
ترسیدم نکنه امیرمهدي چیزي به مادرش گفته باشه !
با این فکر حس کردم روحم داره از تنم جدا می شه .
خانوم درستکار با لحن شگفت زده اي رو به من گفت .
درستکار – پس شما همراه امیرمهدي من نجات پیدا کردین ؟
نمی تونستم از نگاهش چشم بردارم . زبونم هم که بدتر از قبل قفل کرده بود . تمرکزي نداشتم تا بتونم واژه ها رو ردیف کنم و جوابی به سوالش بدم . اصلاً جوابی هم نداشتم . نمی دونستم باید سریع اظهار آشنایی کنم یا خودم رو به اون راه بزنم و بپرسم کدوم امیرمهدي رو می گه .
مامان که سکوتم رو دید رو به خانوم درستکار گفت .
مامان – در مورد کی حرف می زنین ؟
خانوم درستکار با همون صورت شگفت زده رو کرد به مامان
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_هشتاد
درستکار – پسر منم تو همون پرواز بود .
و باز رو کرد به من و منتظر جوابم شد .
دیگه نمی شد خودم رو بزنم به کوچه ي علی چپ . براي همین ابرویی بالا انداختم و به لحنم کمی هیجان
دادم .
من – شما مادر آقاي درستکار هستین ؟
لبخندي رو لباش نشست .
درستکار – پس دختر خانومی که امیرمهدي ازش تعریف می کرد و می گفت خیلی نگران خونواده ش بوده
شمایین . چه تصادفی !
و باز خیره شد به من .
با این حرفش من رو برد به فضا . امیرمهدي از من تعریف کرده بود ؟ نه خداییش تعریفی بودم با اون بلاهایی
که سرش آوردم ؟
اگر خانوم درستکار می دونست با اون حرفش چه ریتیمی داد به ضربان قلبم کمی اهسته و با طمأنینه تر حرفش
رو می زد .
رو کرد به مامان .
درستکار – دیگه نمی شه دعوتم رو رد کنین . برنامه ي امروز نذر سلامتی پسرم بوده . باید بیاین . خبر خاصی
هم نیست . فقط شیرینی و شربت دارن پخش می کنن . خانوما تو حیاط خونه مون هستن . آقایون هم تو
کوچه .
مامان با لبخند خاصی نگاهم کرد و دعوت رو قبول کرد .
همه با هم راه افتادیم سمت خونه ي امیرمهدي .
دل تو دلم نبود . از هیجان و استرس دستام یخ کرده بود . لرز عجیبی داشتم .
از ذوق دیدنش نفس ها به شماره افتاده بود .
وارد کوچه شون که شدیم چشم چرخوندم براي پیدا کردنش . هر مردي تو کوچه بود رو دقیق نگاه می کردم .
تو همون حین چشمام قفل شد به قامتش .
قامت باریک و بلندش . تو اون پیرهن مردونه ي سفید و شلوار مشکی
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛༄⸙|@khacmeraj💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_هشتاد
درستکار – پسر منم تو همون پرواز بود .
و باز رو کرد به من و منتظر جوابم شد .
دیگه نمی شد خودم رو بزنم به کوچه ي علی چپ . براي همین ابرویی بالا انداختم و به لحنم کمی هیجان
دادم .
من – شما مادر آقاي درستکار هستین ؟
لبخندي رو لباش نشست .
درستکار – پس دختر خانومی که امیرمهدي ازش تعریف می کرد و می گفت خیلی نگران خونواده ش بوده
شمایین . چه تصادفی !
و باز خیره شد به من .
با این حرفش من رو برد به فضا . امیرمهدي از من تعریف کرده بود ؟ نه خداییش تعریفی بودم با اون بلاهایی
که سرش آوردم ؟
اگر خانوم درستکار می دونست با اون حرفش چه ریتیمی داد به ضربان قلبم کمی اهسته و با طمأنینه تر حرفش
رو می زد .
رو کرد به مامان .
درستکار – دیگه نمی شه دعوتم رو رد کنین . برنامه ي امروز نذر سلامتی پسرم بوده . باید بیاین . خبر خاصی
هم نیست . فقط شیرینی و شربت دارن پخش می کنن . خانوما تو حیاط خونه مون هستن . آقایون هم تو
کوچه .
مامان با لبخند خاصی نگاهم کرد و دعوت رو قبول کرد .
همه با هم راه افتادیم سمت خونه ي امیرمهدي .
دل تو دلم نبود . از هیجان و استرس دستام یخ کرده بود . لرز عجیبی داشتم .
از ذوق دیدنش نفس ها به شماره افتاده بود .
وارد کوچه شون که شدیم چشم چرخوندم براي پیدا کردنش . هر مردي تو کوچه بود رو دقیق نگاه می کردم .
تو همون حین چشمام قفل شد به قامتش .
قامت باریک و بلندش . تو اون پیرهن مردونه ي سفید و شلوار مشکی
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛༄⸙|@khacmeraj💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_هشتاد
درستکار – پسر منم تو همون پرواز بود .
و باز رو کرد به من و منتظر جوابم شد .
دیگه نمی شد خودم رو بزنم به کوچه ي علی چپ . براي همین ابرویی بالا انداختم و به لحنم کمی هیجان
دادم .
من – شما مادر آقاي درستکار هستین ؟
لبخندي رو لباش نشست .
درستکار – پس دختر خانومی که امیرمهدي ازش تعریف می کرد و می گفت خیلی نگران خونواده ش بوده
شمایین . چه تصادفی !
و باز خیره شد به من .
با این حرفش من رو برد به فضا . امیرمهدي از من تعریف کرده بود ؟ نه خداییش تعریفی بودم با اون بلاهایی
که سرش آوردم ؟
اگر خانوم درستکار می دونست با اون حرفش چه ریتیمی داد به ضربان قلبم کمی اهسته و با طمأنینه تر حرفش
رو می زد .
رو کرد به مامان .
درستکار – دیگه نمی شه دعوتم رو رد کنین . برنامه ي امروز نذر سلامتی پسرم بوده . باید بیاین . خبر خاصی
هم نیست . فقط شیرینی و شربت دارن پخش می کنن . خانوما تو حیاط خونه مون هستن . آقایون هم تو
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_هشتاد
درستکار – پسر منم تو همون پرواز بود .
و باز رو کرد به من و منتظر جوابم شد .
دیگه نمی شد خودم رو بزنم به کوچه ي علی چپ . براي همین ابرویی بالا انداختم و به لحنم کمی هیجان
دادم .
من – شما مادر آقاي درستکار هستین ؟
لبخندي رو لباش نشست .
درستکار – پس دختر خانومی که امیرمهدي ازش تعریف می کرد و می گفت خیلی نگران خونواده ش بوده
شمایین . چه تصادفی !
و باز خیره شد به من .
با این حرفش من رو برد به فضا . امیرمهدي از من تعریف کرده بود ؟ نه خداییش تعریفی بودم با اون بلاهایی
که سرش آوردم ؟
اگر خانوم درستکار می دونست با اون حرفش چه ریتیمی داد به ضربان قلبم کمی اهسته و با طمأنینه تر حرفش
رو می زد .
رو کرد به مامان .
درستکار – دیگه نمی شه دعوتم رو رد کنین . برنامه ي امروز نذر سلامتی پسرم بوده . باید بیاین . خبر خاصی
هم نیست . فقط شیرینی و شربت دارن پخش می کنن . خانوما تو حیاط خونه مون هستن . آقایون هم تو
کوچه .
مامان با لبخند خاصی نگاهم کرد و دعوت رو قبول کرد .
همه با هم راه افتادیم سمت خونه ي امیرمهدي .
دل تو دلم نبود . از هیجان و استرس دستام یخ کرده بود . لرز عجیبی داشتم .
از ذوق دیدنش نفس ها به شماره افتاده بود .
وارد کوچه شون که شدیم چشم چرخوندم براي پیدا کردنش . هر مردي تو کوچه بود رو دقیق نگاه می کردم .
تو همون حین چشمام قفل شد به قامتش .
قامت باریک و بلندش . تو اون پیرهن مردونه ي سفید و شلوار مشکی
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حسین که تکراری نمیشهه..💔🥀
#آقای_اباعبدالله
یک آدم باهوش میخوام که بگه غلط املائی این سوره ﮐﺠﺎﺳﺖ؟
ﺑﺴﻢ ﺍﻟﻠﻪ ﺍﻟﺮﺣﻤﻦ ﺍﻟﺮﺣﯿﻢ ﻗﻞ ﻫﻮ ﺍﻟﻠﻪ ﺍﺣﺪ ﺍﻟﻠﻪ ﺍﻟﺼﻤﺪ ﻟﻢ ﯾﻠﺪ ﻭ ﻟﻢ ﯾﻮﻟﺪ ﻭ ﻟﻢ ﯾﮑﻦ ﻟﻪ ﮐﻔﻮﺍ ﺍﺣﺪ
ﺑﺴﻢ ﺍﻟﻠﻪ ﺍﻟﺮﺣﻤﻦ ﺍﻟﺮﺣﯿﻢ ﻗﻞ ﻫﻮ ﺍﻟﻠﻪ ﺍﺣﺪ ﺍﻟﻠﻪ ﺍﻟﺼﻤﺪ ﻟﻢ ﯾﻠﺪ ﻭ ﻟﻢ ﯾﻮﻟﺪ ﻭ ﻟﻢ ﯾﮑﻦ ﻟﻪ ﮐﻔﻮﺍ ﺍﺣﺪ
ﺑﺴﻢ ﺍﻟﻠﻪ ﺍﻟﺮﺣﻤﻦ ﺍﻟﺮﺣﯿﻢ ﻗﻞ ﻫﻮ ﺍﻟﻠﻪ ﺍﺣﺪ ﺍﻟﻠﻪ ﺍﻟﺼﻤﺪ ﻟﻢ ﯾﻠﺪ ﻭ ﻟﻢ ﯾﻮﻟﺪ ﻭ ﻟﻢ ﯾﮑﻦ ﻟﻪ ﮐﻔﻮﺍ ﺍﺣﺪ
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
ﺩﯾﮕﻪ ﻧﮕﺮﺩید ﺍﺷﺘﺒﺎﻫﯽ ﻧﺪﺍﺭﻩ ﺛﻮﺍﺏ یک ﺧﺘﻢ ﻗﺮﺁﻥ ﺭﺍ توی این ماه ﺑﺮﺩﯼ ﻣﻨﻢ توی ﺛﻮﺍﺑﺘﻮﻥ ﺷﺮﯾﮑﻢ ﺍﮔﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭید ﺑﻘﯿﻪ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺛﻮﺍﺏ ﺑﻬﺮه مند ﺑﺸﻦ ﺍﯾﻦ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺍﺷﺘﺮﺍﮎ ﺑذﺍﺭ.
«صلوات»
میدونی اگه کپی کنین چند هزار تا توحید خونده میشه؟
ده ثانیه بیشتر طول نمیکشه...
#ارسالی_شما
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
الهی شکر ، بمونه به یادگار…
شما روزه اولی ها چشمدشمن رو کور کردین
هیچ کسی مثل شماها توی دهن رسانه ها نزده
آخه همه شون باهم جمع شده بودن میگفتن
شماها از دین عبور کردید اما شما زبون روزه
سر ظهر، با حجاب کامل و گرمای هوا
اونم توی روز غیر تعطیل و …
کولاک کردید
شاید خیلی از چهره های مذهبی
صاحب رسانه بی تفاوت باشن
اما خدا بی تفاوت نیست …
امام حسین یادش نمیره چه کار بزرگی کردید
#فرشتههای_روزه_اولی
حریم عشق
آقای اباعبدالله! مادوستداریم:) #مداحی
+پیشنهاد دانلود
هر شب باید مجنونت شم...لیلا کیه؟! لیلا تویی قربونت شم...😔🖤
آرزوهایܩــ را ... به خـ♡ـدایی می سـ✿ــپارܩـ ڪـہ یوسـஜـف را از تــہ ݼاہ ، به تخت پادشـاهـے رسـ༻ـاند♡
.
«و أنَا أبحَثُ عنِّي؛ وَجَدْتُكَ یٰا حُسین..!» و هنگامی که درپیِ خودم بودم تــو را یافتم،یا حسین؛))♥️
🔴هلال ماه شوال رؤیت نشد | فردا آخرین روز ماه مبارک مضان است
🔹بنا بر اخبار واصله هلال ماه شوال در غروب روز پنجشنبه ۳۱ فروردین رؤیت نشد و فردا جمعه یک اردیبهشت ۱۴۰۲ مطابق با ۳۰ رمضان المبارک ۱۴۴۴ هجری قمری است.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
درآغوشخودباردیگربگیر..!😞
ساعات آخر است...
دلم شور میزند...
آقا چه شد حوالهی کربوبلای من؟!
دلتنگت میشویم
شاید دیگر تو را درک نکردیم
خداحافظ ای ماه میهمانیخدا ....
السَّلَامُ عَلَیْکَ یَا شَهْرَ اللَّهِ الْأَکْبَرَ وَ یَا عِیدَ أَوْلِیَائِهِ الْأَعْظَمَ
شب جمعه است
هوایتان نکنیم میمیریم...
#شب_جمعه
#ماه_رمضان
زیارت+آل+یاسین+علی+فانی.mp3
5.83M
روز آخر ماه رمضونه!
بیاین یه زیارت آل یاسین بخونیمو
برای آقای غریبمون دعا کنیم:)
#زیارت_آل_یاسین