سلام رفقا،نمازو روزه هاتون قبول 💐
یهمطلبیخاستمبهتونبگم😶
📌اول اینکه ممبرایجدیدمونخوش اومدین ممبرای قدیمی بمونید برامون.مرسیاز نگاههایگرمتون،👀
📌اگر کانال مشکلی داشت پیشنهادی داشتید ترجیحا انتقادی، مطلبی برای پیشرفت کانال،عکسی فیلمی .... حتما توی ناشناسیاپیوی بهمون بگیدبا دل وجانشنواهستیم.🎺🗞✨
لطفا لفت ندین ایرادی بود بگین تا حلش کنیم🙂🌱
📌رفقا کپیآزاده :) ولی صلوات یادتون نره🖇
📌واینکهیهذرهحمایتمونکنید اعضا بره بالاچالش میزاریم فعالیت بیشتر میشه.🖇♥️
📌برای راحتی شما و اینکه کانال شلوغ نشه و بتونید از مطالب راحت تر استفاده کنید #تب نداریم🌿
📌و اینکه از فردا باشروع کلاس ها سرمون یک خورده شلوغ میشه ؛ ما حواسمون به کانال هست اما اگه روزی فعالیتمون کم شد یا دیرو زود شد ممنون میشیم خارج نشید یکم صبوری کنید انشاءالله بعدش پرقدرت شروع میکنیم😍😌
♥️:مرسی از همراهیتون، التماس دعا💚
#مدیر
May 11
من شاگرد ِ تنبل ِ مکتب ِ امام حسینم ؛
غیبت های ِ غیر موجه ؛
و تکلیف های ِ انجام نداده ؛
کربلاهم میخواهم ..
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_چهل_و_پنچ
عذاب وجدان داشتم . مادر و پدرم به من اعتماد داشتن ولی اگر می فهمیدن چه کاري می خواستم انجام بدم
بازم بهم اعتماد می کردن ؟
یا پویایی که می خواستم بهش جواب بله بدم ! چه فکري پیش خودش می کرد ؟
امیرمهدي راست می گفت . ما تو شرایط بد و براي کمک به هم محرم شدیم . امیرمهدي راست می گفت .
راست .
-•-•-•-•-•-•-•-•-•
چشمام رو باز کردم .
نگاهم نشست رو سقف اتاق .
دومین بیدار شدنم تو خونه ي خودمون بعد از اون اتفاق .
خونه ي خودمون . خونه ي امنی که تا قبل از سقوط هواپیما و گرفتار شدن بین اون حجم ها سنگی بزرگ و غول پیکر قدرش رو نمی دونستم .
همون خونه اي که دیوارهاش بهترین پناهگاه آدمه . سقفش مأمن آرامش و آسایشه .
جایی که با مادر و پدرم بهترین ساعات رو سپري می کنم بدون ترس و واهمه از چیزي . حتی اگر تو اون ساعت ها حوصله م سر بره . حتی اگر از بی کاري بارها غر بزنم .
جایی که عطر خوش چاي همیشه دم مادر فضاش رو عطرآگین می کنه .
جایی که وقتی پدر خسته از سر کار بر می گرده ممکنه دستش پر نباشه ، خسته باشه ؛ ولی در عوض با عشق و مهر توش پا می ذاره و لبریزمون می کنه از حس اطمینان . اطمینان به اینکه هیچ کس اجازه نداره به این کلبه
ي عشق و مهر دست درازي کنه .
جایی که برادر با تموم اذیتاش مهر برادریش رو به چیزي نمی فروشه . برادري که با شنیدن خبر سقوط هواپیما ماه عسلش رو نیمه گذاشت و با همسر سرشار از مهرش برگشت .
بلند شدم و روي تخت نشستم .
دو روز قبلش مثل یه فیلم از جلوي چشمام رد شد :
اومدن چند تا دیگه از محلیا و آوردن نون و پنیر محلی که بدجور به من و امیرمهدي مزه کرد .
بعد هم اومدن هلی کوپتر امداد ، که به خاطر وخیم بودن حال مرد مجروح اول اون رو اعزام کردن براي بستري شدن تو بیمارستان
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_چهل_و_شِش
ما هم صبر کردیم تا هلی کوپتر بعدي بیاد و ما رو ببره . با ماشین ما رو رسوندن بندرعباس . اونجا به خونه زنگ زدم .
مامان و رضوان خونه بودن به اضافه ي کل زناي فامیل . بابا و مهرداد رفته بودن براي خبر گرفتن از هواپیما و مسافراش . وقتی رضوان گوشی رو برداشت فقط تونستم بگم " من زنده م رضوان " و صداي هق هق گریه
ش بلند شد . با مامان هم حرف زدم .
امیرمهدي هم زنگ زد خونه شون . هیچ وقت از یادم نمی ره ، وقتی امیر مهدي پشت تلفن گفت " نرگس "صداي جیغ و گریه با هم قاطی شد . بعد هم صداي صلوات شنیدم .
لبخند امیرمهدي یه لحظه هم جمع نشد .
امیرمهدي . بازم امیرمهدي .
از دقیقه اي که وارد خونه شدم همه چیز عالی بود . تازه قدر عافیت دونستم . قدر خونه و مادر و پدر . قدر خونواده .
ولی دل من با تموم آرامش و عشقی که دریافت می کرد یه چیزي کم داشت . یه لبخند قشنگ ، یه نگاه خاص به رنگ سبز تیره ، یه قلب پر ضربان ، یه آغوش گرم که رعایت می کرد حتی محرم بودن اجباري رو .
من اون روز می خواستم امیرمهدي رو اذیت کنم غافل از اینکه خودم رو گرفتار کردم . و امیرمهدي رو ثبت تموم لحظه هام .
از ذهنم نمی رفت . به هیچ طریقی . شایدم منِ وجودیم نمی خواست رهاش کنه . انگار روحم رو باهاش پیوند زده بودم .
صداي زنگ آیفون تو خونه پیچید . صداي جواب دادن مامان رو شنیدم . تصور کردم رضوان اومده . اما صداي مامان تصوراتم رو به هم زد .
مامان – مارال بیداري ؟ . پویا اومده .
پویا!
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
سحر سیزدهم....
✍ دوازدهمین، بزم عاشقی مان رسید...؛ دلبرم
دوازده... عدد عاشقی من است....
من از چشمان دوازدهمین تجلی تو در زمین، روي ماهت را شناخته ام... و راه نور را یافته ام.
❄️دلبر دردانه من...؛
همه اعداد، در زمین تو، یک طرف...
#منتظر_ترین عدد زمین و آسمانت، یک طرف...
❄️چه رازی در آن ریخته ای، که هر بار به زبانم سرازیر میشود.. ؛ غم همه عالم را به یکباره در جانم می ریزد!!!
سیزده سحر است...که آغوش گشوده ای به روی من... تا کمی درد تنهایی ام را التیام ببخشی...
اما اله بی همتای من...؛
درد من...با یکی دو سحر، دوا نمی شود...
من، گمشده ای دارم که آیینه تمام قد تو، در زمین است.
من بدون او... راه آغوش تو را هزار بار گم کرده ام....
❄️چاره ای نمی کنی...محبوب من؟؟
یک اذن بيگاه تو، تمام آوارگی هزار ساله او را، و تمام درد غریب سینه مرا، به یکباره درمان می کند.
❄️سیزدهمین سحر ضیافتت..... پر است از بوی نرگسین پیراهن یوسفم...که سالهاست همه اهل زمین را، به حیرت وا داشته است....
مرا.....به لمس نگاهش، اجابت کن
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_چهل_و_هفت
چرا از شنیدن اسمش خیلی خوشحال نشدم؟ مگه نمی خواستم بهش بله بگم ؟ مگه نمی خواستم شریک زندگیش بشم ؟
سریع بلند شدم و رفتم دست و صورتم رو شستم . بعد هم قبل از ورودش سریع برگشتم اتاق تا لباس عوض کنم .
رو به روي کمد لباسام ایستادم .
بو.سه ش تو ذهنم جون گرفت . یه بو.سه ي معمولی و سرشار از شادي . با مامان اینا اومد فرودگاه پیشوازم .
تو بندرعباس مسئولین گفتن یا خونواده باید بیان دنبالمون یا اینکه خودمون با هواپیما بریم . از شنیدن اسم هواپیما بدنم یخ کرد . حاضر نبودم دوباره خودم رو بسپارم به غول آهنی بزرگی که به نظرم دیگه امن نبود .
ولی وقتی امیرمهدي نزدیکم زمزمه کرد " به خدا اعتماد کن ، زود می رسیم به خونواده مون " من باز هم اعتماد کردم و باز هم جواب اعتمادم رو گرفتم .
صحیح و سالم یک ساعت و نیم بعد تو آغوش مامان بودم که از زور گریه چشماش باز نمی شد .
پویا هم اومده بود . شاد بود . خوشحال بود . می دونستم نگرانم بوده .
از دیدن همه شون خوشحال بودم و ذوق زده ، که می تونستم یه بار دیگه ببینمشون . گرچه که چشمام گاهی سر می خورد به سمت امیرمهدي اي که تو آغوش دو تا زن بود . یکیشون جوون تر که حس کردم باید نرگس
خواهرش باشه و اون یکی هم زنی که از فرم صورتش حدس زدم مادرشه .
وقتی با خونواده ي شادم برگشتم خونه ، تو یه فرصت ؛ هرچند کوچیک ، تا کسی دورمون نبود پویا ل.ب هاش رو روي ل.ب هام قرار داد و یه بو.سه ي آروم روش نواخت .
اون لحظه مغزم هنگ کرد . فقط یه چیز می دیدم . صورت امیرمهدي که بین صورت من و صورت پویا فاصله انداخته بود .
و نگاه خاصش که کنترلش می کرد . انگار ملکوت رو به بند می کشید .
و لبخند هایی که در عین زیبایی از ابهت مردونه ش کم نمی کرد . چقدر دل حریصم از اون لبخند ها سیراب می شد !
و حرف هاي عاشقانه ش درباره ي خدا . که انگار سمت و سو می داد به سرگردانی هاي عقلم .
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛༄⸙
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_چهل_و_هشت
سریع خودم رو عقب کشیدم . نه ، اجازه نداشت انقدر پیش روي کنه . انگار پر شده بودم از تردید .
با صداي تقه اي که به در اتاق خورد ، برگشتم به اتاقم و کمد پر از لباس رو به روم .
مامان – مارال جان ! پویا منتظرته .
بلوز دامنی بیرون کشیدم و تنم کردم .
موهام رو جلوي آینه شونه کردم و راه افتادم سمت در اتاقم .
تردید به دلم چنگ زد . برگشتم و خودم رو دوباره تو آینه نگاه کردم .
بلوز یاسی رنگی که آستین سر خود بود و فقط دو سانت پایین سرشونه م رو می پوشوند . همراه دامن مشکی که تا روي زانوم بود .
امیرمهدي تو آینه جون گرفت و گفت " بهش اعتماد کن "
من به خدا اعتماد کرده بودم ، نکرده بودم ؟ همون زمانی که گرگا جلومون بودن و بهش اعتماد کردم و گفتم کمکمون کنه و کرد .
همون لحظه اي که قرار بود دوباره سوار هواپیما بشیم و من باز هم به حرف امیرمهدي بهش اعتماد کردم و سالم رسیدیم تهران .
و باز اعتماد کردم بهش تا حواسش به پدر و مادرم باشه و بود . بابا براي جلوگیري از هر اتفاقی خیلی سریع دکتر خبر کرده بود تا فشار مامان بالاتر نره . و به لطف داروهاي دکتر مامانم چیزیش نشده بود .
من سه بار به خدا اعتماد کردم . و حالا چرا داشتم بی توجه به همون خدایی که شنیده بودم گفته خودت رو از نامحرم بپوشون با اون سر و وضع می رفتم پیشواز پویا ؟
با اطمینان برگشتم سمت کمد . یه بلوز آستین دار و شلوار بلند برداشتم .
کاش امیرمهدي بود و می دید .
بازم امیرمهدي !
نمی دونی که لبخندت خلاصه اي از بهشت است و نگاه به بند کشیده ات ، شریف ترین فرش پهن شده براي استقبال از دلم ، که هوایی حوا بودن شده ....
باور نمی کنی که من از ملکوت نگاه تو به عرش رسیدم ....
حرف هاي تو بارانی بود که زمین لم یزرع دلم را به بهاري سبز و شکوفایی مهمان کرد ....
نمی دونی امیرمهدي . نمی دونی چه حالیم . نمی دونی!!
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛༄⸙|
30.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یک دقیقه گلچینِ خوشگلترین لحظههایِ یهوییِ خلوتِ زائران با امام رضاشون🥺❤️
نظری کن به دلم، حالِ دلم خوب شود..